فهرست مطالب
در بخش اول کتاب خوش آمدید به کتابفروشی هیونام-دونگ با یونگجو و داستان راهاندازی کتابفروشی و چندتا از مشتریهای او آشنا شدیم. در ادامه همچنان با یونگجو و مشتریهای او همراه خواهیم شد.
این کتاب با کمک هوش مصنوعی ChatGPT ترجمه شده است
زمانی برای سکوت، زمانی برای گفتگو
یک روز گرم تابستانی بود و یونگجو در کتابفروشی هیونام-دونگ مشغول کار بود. او به صدای آرام و دلنشین موسیقی گوش میداد و به کتابهایی که مرتب چیده شده بودند، نگاه میکرد. در این لحظه، زنی وارد کتابفروشی شد که به نظر میرسید برای اولین بار به آنجا آمده باشد. او نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به سمت یونگجو آمد.
یونگجو با لبخند به او خوشامد گفت: «سلام! میتوانم کمکتان کنم؟»
زن با لبخندی کمرنگ پاسخ داد: «بله، من به دنبال جایی هستم که بتوانم کمی آرامش پیدا کنم و شاید کتابی خوب بخوانم.»
یونگجو او را به یکی از صندلیهای راحتی که در گوشه کتابفروشی قرار داشت، هدایت کرد و گفت: «اینجا مکانی عالی برای استراحت و مطالعه است. اگر دوست دارید، میتوانم یک فنجان قهوه برایتان بیاورم.»
زن تشکر کرد و نشست. یونگجو به سمت پیشخوان رفت و یک فنجان قهوه برای او آماده کرد. او قهوه را به زن تقدیم کرد و سپس کنار او نشست.
زن به آرامی گفت: «اسم من سو-هی است. من به تازگی از یک رابطه طولانیمدت بیرون آمدهام و به دنبال جایی هستم که بتوانم ذهنم را آرام کنم.»
یونگجو با همدردی گوش کرد و گفت: «من هم تجربه مشابهی دارم. این کتابفروشی برای من جایی است که میتوانم از همه چیز فرار کنم و به آرامش برسم. امیدوارم اینجا بتوانید کمی از دردهایتان را فراموش کنید.»
سو-هی لبخندی زد و گفت: «خیلی ممنون. همین حالا که اینجا نشستهام، احساس بهتری دارم.»
یونگجو به سو-هی کتابی معرفی کرد که میتوانست به او کمک کند تا احساس بهتری داشته باشد. او گفت: «این کتاب “هنر شاد زیستن” است. شاید این کتاب بتواند به شما کمک کند تا دوباره شادی را در زندگیتان پیدا کنید.»
سو-هی کتاب را گرفت و شروع به خواندن کرد. یونگجو نیز به پیشخوان بازگشت و به کارهای خود مشغول شد. در حالی که زمان میگذشت، سو-هی در کتاب فرو رفت و آرامش خاصی پیدا کرد.
گفتگوهای کتابی که توسط کتابفروش برگزار میشود
چند هفته بعد، یونگجو تصمیم گرفت که جلسات گفتگوی کتابی را در کتابفروشی برگزار کند. او احساس میکرد که این جلسات میتواند به مشتریان کمک کند تا درباره کتابهایی که خواندهاند، صحبت کنند و ایدهها و احساسات خود را با دیگران به اشتراک بگذارند.
او به دیوار کتابفروشی اعلامیهای چسباند که در آن تاریخ و زمان جلسات گفتگو را مشخص کرده بود. اولین جلسه قرار بود هفته بعد برگزار شود و یونگجو امیدوار بود که مشتریان از این فرصت استفاده کنند.
در روز مقرر، چندین نفر به کتابفروشی آمدند و دور یک میز بزرگ نشستند. یونگجو جلسه را با معرفی خودش و کتابفروشی آغاز کرد و سپس از هر کدام از حاضرین خواست که خودشان را معرفی کنند و درباره کتابی که اخیراً خواندهاند، صحبت کنند.
اولین نفری که صحبت کرد، یک جوان به نام جین-وو بود. او گفت: «من به تازگی کتاب “زندگی پس از زندگی” نوشته کیت اتکینسون را خواندهام. این کتاب درباره زنی است که بارها و بارها زندگی میکند و هر بار فرصتی دارد تا اشتباهات گذشتهاش را اصلاح کند. این کتاب به من یادآوری کرد که همیشه فرصت دوبارهای وجود دارد و ما میتوانیم از گذشتهمان یاد بگیریم.»
پس از جین-وو، یک زن مسن به نام هائه-سو نوبت گرفت. او گفت: «من کتاب “صد سال تنهایی” نوشته گابریل گارسیا مارکز را خواندهام. این کتاب درباره تاریخ یک خانواده در طول صد سال است و به زیبایی نشان میدهد که چگونه تاریخ و سرنوشت ما به هم پیوند خوردهاند.»
یونگجو با دقت به صحبتهای همه گوش داد و سپس گفت: «خیلی ممنون از همه شما که تجربیات خود را با ما به اشتراک گذاشتید. این جلسات میتواند فرصتی عالی باشد برای اینکه بیشتر درباره کتابها بدانیم و از دیدگاههای مختلف یاد بگیریم.»
جلسه به پایان رسید و همه حاضرین با رضایت از کتابفروشی خارج شدند. یونگجو احساس کرد که این جلسات میتواند به مشتریان کمک کند تا ارتباطات جدیدی برقرار کنند و از تجربیات همدیگر بیاموزند. او تصمیم گرفت که این جلسات را به صورت ماهانه برگزار کند و هر بار کتاب جدیدی را برای بحث انتخاب کند.
قهوه و بزها
یک روز گرم تابستانی بود و یونگجو در حال آماده کردن قهوه برای یکی از مشتریان همیشگیاش بود که نامش مینجون بود. مینجون که یک باریستا ماهر بود، علاقه خاصی به قهوه و فرآیند تهیه آن داشت. او همیشه به یونگجو پیشنهاد میداد که چگونه قهوه بهتری درست کند و یونگجو نیز از این پیشنهادات استقبال میکرد.
همانطور که یونگجو قهوه را آماده میکرد، مینجون گفت: «یونگجو، آیا میدانی که اولین بار که انسانها قهوه را کشف کردند، به خاطر بزها بود؟»
یونگجو با تعجب پرسید: «بزها؟ واقعاً؟»
مینجون با لبخند پاسخ داد: «بله، داستانی وجود دارد که میگوید یک چوپان اتیوپیایی به نام کالدی در قرن نهم متوجه شد که بزهایش پس از خوردن میوههای قرمز رنگ از یک درخت خاص، انرژی بیشتری دارند و بسیار فعالتر میشوند. او خود نیز از این میوهها خورد و متوجه اثرات مشابهی شد. سپس این موضوع را با راهبان محلی در میان گذاشت و آنها شروع به استفاده از این میوهها برای بیدار ماندن در طول نمازهای شبانه کردند. به این ترتیب، قهوه کشف شد.»
یونگجو با شگفتی گفت: «چه داستان جالبی! هرگز این را نشنیده بودم.»
مینجون افزود: «بله، قهوه داستانهای بسیاری دارد. این یکی از دلایلی است که من به قهوه علاقه دارم. هر فنجان قهوه میتواند داستانی جدید را برای ما بازگو کند.»
یونگجو به فکر فرو رفت. او همیشه به دنبال راههایی بود تا تجربه مشتریانش را بهبود بخشد و احساس کرد که میتواند از این داستانها برای جلب توجه مشتریان استفاده کند. او تصمیم گرفت که یک تابلو در کتابفروشی قرار دهد و داستانهای مرتبط با قهوه را روی آن بنویسد تا مشتریان نیز از آنها لذت ببرند.
مینجون که متوجه علاقه یونگجو به این ایده شد، پیشنهاد داد: «من میتوانم هر هفته یک داستان جدید درباره قهوه برایت بیاورم تا روی تابلو بنویسی.»
یونگجو با خوشحالی پذیرفت و از مینجون تشکر کرد. او احساس کرد که این ایده میتواند به کتابفروشی یک جذابیت ویژه اضافه کند و مشتریان را به مکانی برای یادگیری و لذت بردن از قهوه تبدیل کند.
دکمههای بدون سوراخ
یک روز دیگر، زنی به نام هائهسو وارد کتابفروشی شد. او یکی از مشتریان همیشگی بود که همیشه با یک پروژه جدید دستبافته به کتابفروشی میآمد. این بار، او یک ژاکت نیمه تمام با خود آورده بود و به یونگجو نشان داد.
هائهسو گفت: «یونگجو، من به کمکت نیاز دارم. نمیتوانم تصمیم بگیرم که چه نوع دکمههایی برای این ژاکت استفاده کنم. هر دکمهای که امتحان میکنم، به نظر میرسد که مناسب نیست.»
یونگجو با دقت به ژاکت نگاه کرد و گفت: «به نظرم شاید مشکل از دکمهها نیست. شاید باید به نوع دوخت دکمهها فکر کنی. شاید نوع دوختی که استفاده میکنی، باعث میشود که دکمهها خوب ننشینند.»
هائهسو با تعجب پرسید: «یعنی باید نوع دوخت را تغییر دهم؟»
یونگجو سرش را تکان داد و گفت: «بله، میتوانی دوختهای مختلف را امتحان کنی و ببینی کدام یک بهتر کار میکند. بعضی وقتها تغییر کوچک در دوخت میتواند تفاوت بزرگی ایجاد کند.»
هائهسو از این پیشنهاد خوشحال شد و گفت: «خیلی ممنون، یونگجو. این را امتحان میکنم.»
او با انگیزه جدیدی به خانه رفت و شروع به امتحان کردن دوختهای مختلف کرد. چند روز بعد، با ژاکتی که دکمههایش به خوبی روی آن نشسته بودند، به کتابفروشی بازگشت و به یونگجو نشان داد.
هائهسو با لبخندی گفت: «یونگجو، نگاه کن! دوخت جدید واقعاً کار کرد. دکمهها حالا خیلی بهتر روی ژاکت مینشینند.»
یونگجو با خوشحالی گفت: «خیلی خوب است! خوشحالم که توانستم کمکت کنم.»
هائهسو افزود: «این تجربه به من یاد داد که بعضی وقتها باید از زاویههای مختلف به مشکلات نگاه کنیم. فقط با تغییر کوچک در دیدگاه و روشهایمان میتوانیم به نتایج بهتری برسیم.»
این داستان نیز به یونگجو یادآوری کرد که هر چالش و مشکلی که با آن مواجه میشود، میتواند فرصتی برای یادگیری و رشد باشد. او به خودش قول داد که همیشه با ذهن باز و آماده برای تغییرات به مشکلات نگاه کند و از هر تجربهای برای بهبود زندگی خود و دیگران استفاده کند.
مشتریان همیشگی
کتابفروشی هیونام-دونگ همیشه محل رفت و آمد مشتریان مختلفی بود که هر کدام داستان و زندگی خاص خود را داشتند. اما تعدادی از آنها به مشتریان همیشگی تبدیل شده بودند که هر روز یا هفته به کتابفروشی میآمدند و بخشی از جو گرم و دوستانه آنجا را تشکیل میدادند.
یکی از این مشتریان، آقای لی بود. او مردی میانسال با عینک گرد و موهای خاکستری بود که همیشه با یک کیف چرمی قدیمی وارد کتابفروشی میشد. آقای لی عاشق کتابهای تاریخی بود و هر بار که به کتابفروشی میآمد، ساعتها در قفسههای کتابهای تاریخی به جستجو میپرداخت. او با دقت کتابها را ورق میزد و یادداشتهایی در دفترچه کوچک خود مینوشت. یونگجو همیشه از دیدن او خوشحال میشد و با او درباره کتابهای جدید تاریخی گفتگو میکرد.
یک روز، آقای لی به کتابفروشی آمد و به سمت یونگجو رفت. او با لبخندی گفت: «یونگجو، من کتاب جدیدی درباره تاریخ کره پیدا کردهام که فکر میکنم برای کتابفروشیات مناسب باشد.»
یونگجو با علاقه گفت: «خیلی عالی است، آقای لی. میتوانید آن را معرفی کنید؟»
آقای لی کتابی از کیف چرمیاش بیرون آورد و گفت: «این کتاب درباره دوران پادشاهی جوسئون است و به جزئیات بسیار دقیقی از زندگی روزمره مردم در آن دوران میپردازد. فکر میکنم برای کسانی که به تاریخ علاقه دارند، بسیار جالب خواهد بود.»
یونگجو کتاب را گرفت و نگاهی به آن انداخت. او متوجه شد که کتاب به خوبی تحقیق شده و اطلاعات مفیدی دارد. او به آقای لی گفت: «خیلی ممنون، آقای لی. این کتاب را در قفسه تاریخی قرار میدهم. امیدوارم مشتریان از آن لذت ببرند.»
آقای لی با خوشحالی گفت: «امیدوارم که همینطور باشد. همیشه خوشحال میشوم که میتوانم به کتابفروشی کمک کنم.»
هدیهی قلاببافی
یکی دیگر از مشتریان همیشگی کتابفروشی، مادام کیم بود. او زنی مسن با موهای سفید و عینکی بزرگ بود که علاقه زیادی به قلاببافی داشت. او همیشه با یک سبد پر از نخهای رنگارنگ به کتابفروشی میآمد و ساعتها در گوشهای از کتابفروشی مینشست و قلاببافی میکرد.
یونگجو همیشه از دیدن مادام کیم لذت میبرد و از کارهای هنری او تحسین میکرد. یک روز، مادام کیم با یک هدیه ویژه به کتابفروشی آمد. او یک ژاکت قلاببافی زیبا را به یونگجو داد و گفت: «یونگجو عزیز، این ژاکت را برای تو بافتم. امیدوارم که آن را دوست داشته باشی.»
یونگجو با شگفتی و خوشحالی ژاکت را گرفت و گفت: «وای، مادام کیم! این خیلی زیباست. واقعاً نمیدانم چطور تشکر کنم.»
مادام کیم با لبخندی گرم پاسخ داد: «فقط خواستم نشان دهم که چقدر از دیدن تو و کتابفروشی لذت میبرم. اینجا برای من مثل خانهای دوم است و همیشه از آمدن به اینجا خوشحال میشوم.»
یونگجو با احساسات گفت: «خیلی ممنون، مادام کیم. این هدیه برای من خیلی ارزشمند است.»
مادام کیم اضافه کرد: «همیشه باید از هنر و خلاقیت خود استفاده کنیم تا دیگران را خوشحال کنیم. این چیزی است که به زندگی ما معنا میدهد.»
یونگجو با تأیید سر تکان داد و گفت: «حق با شماست. من هم از دیدن شما و کارهای هنریتان انرژی میگیرم.»
شما ادامه دهید
و داستانهای کتابفروشی هیونام-دونگ تمامی ندارد و حالا نوبت شما است که بقیه این داستانها را تعریف کنید. دیدگاههای این سایت همیشه پذیرای نوشتههای ارزشمند شما عزیزان هست.