کتاب خوش آمدید به کتابفروشی هیونام-دونگ 1

کتاب خوش آمدید به کتابفروشی هیونام-دونگ 1

خوش آمدید به کتابفروشی هیونام-دونگ (Welcome to the Hyunam-dong Bookshop) نوشته هوانگ بو-رئوم (Hwang Bo-reum)، داستانی دلنشین و آرام درباره زنی به نام یونگجو است که پس از خستگی از زندگی روزمره و شغل پر استرس خود، تصمیم می‌گیرد یک کتابفروشی کوچک در محله‌ای دنج در سئول باز کند. این کتابفروشی به محلی برای پناه و آرامش تبدیل می‌شود، نه تنها برای یونگجو بلکه برای مشتریانی که با داستان‌ها و چالش‌های زندگی خود به آنجا می‌آیند. در ادامه، داستان‌های مختلفی از زندگی یونگجو و مشتریان کتابفروشی روایت می‌شود که هر یک با درس‌ها و احساسات منحصر به فرد خود، نشان می‌دهند که چگونه کتاب‌ها و جامعه کوچک اطرافشان می‌توانند شفابخش و الهام‌بخش باشند.

 این کتاب با کمک هوش مصنوعی ChatGPT ترجمه شده است

چه چیزی یک کتابفروشی خوب را می‌سازد؟

مردی در بیرون کتابفروشی پرسه می‌زد. او چشمانش را با دست سایه کرد و از پنجره داخل را نگاه کرد. او اشتباه کرده بود و زودتر از ساعت باز شدن کتابفروشی آمده بود. وقتی یونگجو به سمت کتابفروشی می‌رفت، مرد را از پشت شناخت. او مشتری همیشگی بود که دو یا سه شب در هفته به آنجا می‌آمد، همیشه با یک کت و شلوار رسمی.

«سلام.»

مرد با ترس سرش را به سرعت چرخاند. وقتی یونگجو را دید، دست‌هایش را سریع پایین آورد و صاف ایستاد و با لبخندی خجالتی گفت: «معمولاً عصرها می‌آیم. اولین باری است که این موقع آمده‌ام.»

یونگجو به او لبخند زد. «خب، مطمئن نیستم درباره چیزهای دیگر، اما قطعاً به شما حسادت می‌کنم که کارتان از ظهر شروع می‌شود.»

او خندید. «این را زیاد می‌شنوم.»

با شنیدن صدای بوق‌های وارد کردن رمز عبور در کیبورد، مرد نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و فقط وقتی در باز شد دوباره نگاه کرد. چهره‌اش با دیدن داخل کتابفروشی از ترک باز شده در، آرام شد.

یونگجو در را کامل باز کرد و به او گفت: «ممکن است کمی بوی هوای شب و کتاب بدهد. اگر مشکلی ندارید، خوش آمدید داخل.»

مرد دست‌هایش را بالا برد و عقب رفت. «نه، نه. خوبم. دوست ندارم مزاحمتان شوم، مخصوصاً خارج از ساعت کاری. دوباره می‌آیم. وای، امروز چقدر گرم است، نه؟»

او به لبخند ملاحظه‌کارانه مرد پاسخی نداد و بیشتر اصرار نکرد. «تازه ماه ژوئن است و اینقدر گرم شده.»

یونگجو در کنار در ایستاد و به نگاهش به پشت سر مرد که دور می‌شد ادامه داد، سپس وارد کتابفروشی شد. به محض اینکه قدم به داخل گذاشت، احساس آرامش کرد، انگار که بدن و حواسش در راحتی بازگشت به محل کارش غرق شدند.

اشک ریختن مشکلی ندارد

یونگجو کنار پیشخوان نشست و صندوق پست خود را برای سفارشات آنلاین جدید چک کرد. کار بعدی این بود که لیست کارهایی که شب قبل آماده کرده بود را مرور کند. این عادتی از دوران دبیرستان بود که به بزرگسالی منتقل شده بود: نوشتن کارهایی که روز بعد باید انجام شود، از مهمترین آن‌ها شروع می‌کرد. سال‌ها بعد، هنوز این عادت را حفظ کرده بود، البته با هدفی متفاوت. اوایل، هدفش این بود که روزش را با اراده محکم کنترل کند؛ اکنون، یونگجو با این لیست‌ها خودش را تسکین می‌داد. مرور کارهایی که باید انجام می‌داد به او اعتماد به نفس می‌داد که روز دیگری را به خوبی سپری خواهد کرد.

برای چند ماه اول پس از باز شدن کتابفروشی، او کاملاً لیست‌ها و عادت‌های قدیمی‌اش را فراموش کرده بود. هر روز در یک محو شدگی از تلاش‌ها سپری می‌شد، انگار که زمان متوقف شده بود. قبل از اینکه کتابفروشی را باز کند، اوضاع حتی بدتر بود، انگار چیزی روحش را از بین می‌برد. یا شاید بهتر است بگوییم که او اصلاً خودش نبود.

فقط یک چیز در ذهنش بود.

باید یک کتابفروشی باز کنم.

با چنگ زدن به این فکر، همه چیز دیگر را از ذهنش بیرون راند. خوشبختانه، او از آن دسته افرادی بود که اگر چیزی برای تمرکز داشته باشند، می‌توانند خودشان را جمع کنند. این چیزی بود که نیاز داشت. او با تمام توان در فرآیند افتتاح کتابفروشی غرق شد. محلی را انتخاب کرد، ملکی مناسب پیدا کرد؛ خودش را با تجهیز و مبله کردن کتابفروشی و خرید موجودی مشغول کرد. در میان همه این‌ها، حتی مدرک باریستا هم گرفت.

این گونه بود که کتابفروشی هیونام-دونگ، در محله مسکونی به همین نام، به وجود آمد.

اوایل، او در را باز می‌گذاشت و کار دیگری نمی‌کرد. مردم که از آنجا می‌گذشتند، به آرامی وارد می‌شدند، جذب جو آرام و دلنشین. اما در واقع، کتابفروشی مثل یک جانور زخم‌خورده بود که به زحمت نفس می‌کشید. در ابتدا، تعداد مشتریان کم شد. وقتی که یونگجو روی صندلی‌اش نشسته بود، صورتش چنان رنگ‌پریده بود که به نظر می‌آمد خون از رگ‌هایش رفته است: ورود به کتابفروشی مثل ورود به حریم خصوصی او بود. او با لبخند به همه خوش‌آمد می‌گفت، اما هیچ‌کدام لبخندش را جواب نمی‌دادند.

مادر مینچئول، یک خانم خوش‌تیپ با سلیقه‌ی مد پر زرق و برق، از معدود کسانی بود که احساس صداقت در لبخند یونگجو را دریافت می‌کرد.

«چه کسی به چنین مغازه‌ای می‌آید؟ فروش کتاب هم یک کسب و کار است. اینجا را نگاه کن، روی آن صندلی افتاده‌ای! فکر می‌کنی پول از آسمان می‌ریزد؟»

یونگجو نمی‌توانست به یاد بیاورد که چگونه روزهای ابتدایی را گذرانده بود. هر روز یک مبارزه بود، انگار که زمان متوقف شده بود و هیچ چیز تغییر نمی‌کرد. اما او تسلیم نشد و با تمام وجود تلاش کرد.

امروز قهوه‌ی چه روزی است؟

مینجون در راه کتابفروشی، نگاهی حسرت‌بار به مردی انداخت که با یک پنکه دستی از کنارش می‌گذشت. گفتن اینکه روز گرم است، یک کوچک‌نمایی بود وقتی که پوست سرش در گرمای بی‌امان می‌سوخت. سال گذشته اینقدر غیرقابل تحمل نبود، یا شاید بود؟ فکر کردن به هوا او را یاد روزی انداخت که آگهی استخدام را دیده بود.

“نیاز به باریستا.”

هشت ساعت در روز، پنج روز در هفته.

دستمزد در مصاحبه حضوری تعیین می‌شود.

آن زمان، مینجون به شدت نیاز به کار داشت. برایش فرقی نمی‌کرد چه کاری باشد. درست کردن قهوه مشکلی نداشت. همینطور حمل کردن اجسام سنگین، تمیز کردن توالت‌ها، سرخ کردن همبرگرها، تحویل بسته‌ها یا اسکن کردن بارکدها. برایش همه یکی بود. تا زمانی که پول می‌دادند. پس به کتابفروشی رفت.

حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که در را باز کرد. همانطور که انتظار داشت، کتابفروشی خالی بود، مگر برای یک خانم که به نظر می‌رسید صاحب مغازه باشد. او روی یکی از میزهای مربع شکل در بخش کافه کتابفروشی نشسته بود و مشغول نوشتن روی یک نوت پد کوچک بود. با صدای در، سرش را بلند کرد و به او کمی سر تکان داد. لبخند گرمش به نظر می‌رسید که می‌گوید: “راحت باش، می‌توانی ببینی، مزاحمت نمی‌شوم.”

وقتی دوباره به کارش مشغول شد، مینجون فکر کرد که به آرامی همه جا را ببیند. جا برای یک کتابفروشی مستقل بزرگ بود و چند صندلی که در میان قفسه‌های کتاب قرار داشتند، به مشتریان خوش‌آمد می‌گفتند تا وقت خود را به خواندن اختصاص دهند. قفسه‌های پر از کتاب تا سقف یک سوم دیوار سمت راست را گرفته بودند، در حالی که قفسه‌های نمایشگاه در ارتفاع پنجره‌ها در دو طرف ورودی قرار داشتند. در نگاه اول مشخص نبود که کتاب‌ها چگونه دسته‌بندی شده‌اند. او یک کتاب را به طور تصادفی از قفسه نزدیک بیرون کشید. یک تکه کاغذ از بالای آن بیرون زده بود. کتاب را باز کرد و یادداشت را خواند.

“هر یک از ما مانند یک جزیره است؛ تنها و منزوی. این چیز بدی نیست. تنهایی ما را آزاد می‌کند، همانطور که انزوا به زندگی ما عمق می‌بخشد. در رمان‌هایی که دوست دارم، شخصیت‌ها مانند جزایر منزوی هستند. در رمان‌هایی که عاشق آن‌ها هستم، شخصیت‌ها زمانی مانند جزایر منزوی بوده‌اند، تا اینکه سرنوشت آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد؛ داستان‌هایی که در آن‌ها با خود می‌گویی: “تو اینجا بودی؟” و صدایی پاسخ می‌دهد: “بله، همیشه.” تو با خود فکر می‌کنی، من کمی تنها بودم، اما به خاطر تو، کمتر تنها هستم. این احساس شگفت‌انگیزی است و کتابی که در دست داری به من این شادی را می‌دهد.”

مینجون یادداشت را به داخل کتاب برگرداند و عنوان را نگاه کرد. “ظرافت جوجه‌تیغی.” سعی کرد تصور کند یک جوجه‌تیغی به طور ظریف حرکت می‌کند. جوجه‌تیغی؟ تنهایی؟ انزوا؟ عمق؟ او نتوانست آن‌ها را به هم ربط دهد. “تنهایی ما را آزاد می‌کند، همانطور که انزوا به زندگی ما عمق می‌بخشد.” او هرگز به تنهایی یا انزوا فکر نکرده بود، خوب یا بد. از این رو، هرگز سعی نکرده بود از آن‌ها اجتناب کند. به این معنا، او آزاد بود. اما آیا این به زندگی‌اش عمق می‌بخشید؟ مطمئن نبود.

به نظر می‌رسید که صاحب مغازه در حال نوشتن یادداشتی مشابه است. آیا همه این‌ها را خودش دست‌نویس می‌کند؟ او همیشه فکر می‌کرده که کتابفروشی فقط کتاب‌ها را ذخیره و می‌فروشد، اما به نظر می‌رسید که بیشتر از این باشد.

پس از یک نگاه سریع به دستگاه قهوه‌ساز، به سمت خانم رفت.

«ببخشید.»

یونگجو ایستاد. «می‌توانم کمکتان کنم؟»

«آگهی استخدام را دیدم. برای باریستا.»

«آه! بله! لطفاً بنشینید.»

یونگجو به او لبخند زد، انگار که او شخصی بود که مدت‌ها منتظرش بود.

این داستان در ادامه به چالش‌ها و موفقیت‌های یونگجو در مدیریت کتابفروشی و تعاملاتش با مشتریان و کارکنان جدید می‌پردازد. هر فصل با روایتی از زندگی او یا مشتریانش، داستانی دلنشین و آموزنده را ارائه می‌دهد که خوانندگان را به دنیای آرام و دلپذیر کتاب‌ها و کتابفروشی می‌برد.

داستان‌های کسانی که دور شده‌اند

یونگجو در حالی که به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کرد، به فکر فرو رفت. هر روز افراد زیادی از کتابفروشی او می‌گذشتند و هر کدام داستانی برای خود داشتند. برخی از این افراد بازمی‌گشتند و داستان‌های خود را با او در میان می‌گذاشتند، در حالی که برخی دیگر فقط رد پایی در ذهن او باقی می‌گذاشتند. این فکرها باعث شد که یونگجو به یاد اولین مشتری‌ای بیافتد که واقعاً با او ارتباط برقرار کرده بود.

آن روز، یونگجو تازه کتابفروشی را باز کرده بود و به دنبال راهی برای جلب مشتریان بود. او تصمیم گرفت که در روزنامه محلی تبلیغی برای کتابفروشی خود قرار دهد. پس از چاپ آگهی، افراد مختلفی به کتابفروشی آمدند، اما هیچ‌کدام مثل سو-مین به یادماندنی نبودند.

سو-مین یک روز گرم تابستانی وارد کتابفروشی شد. او دختری جوان با موهای کوتاه و چشمانی درخشان بود. به محض ورود، به سمت قفسه‌های کتاب رفت و شروع به جستجو کرد. بعد از چند دقیقه، با کتابی در دست به پیشخوان نزدیک شد.

«می‌توانم این کتاب را بخرم؟» سو-مین پرسید.

یونگجو با لبخندی پاسخ داد: «البته، این اولین خرید شما از اینجا است؟»

سو-مین سرش را تکان داد و گفت: «بله، من تازه به این محله نقل مکان کرده‌ام و به دنبال مکانی برای آرامش و مطالعه می‌گشتم. فکر می‌کنم اینجا مکان مناسبی باشد.»

یونگجو احساس کرد که سو-مین نیاز به کسی دارد که با او صحبت کند. او به سو-مین پیشنهاد داد که در کافه کوچک کتابفروشی بنشیند و قهوه‌ای بنوشد. سو-مین قبول کرد و شروع به صحبت درباره زندگی خود کرد.

داستان‌های کسانی که دور شده‌اند

او گفت که به تازگی از یک رابطه طولانی‌مدت بیرون آمده و به دنبال راهی برای بازسازی زندگی خود بود. یونگجو با دقت به صحبت‌های او گوش داد و به او امیدواری داد. این آغاز یک دوستی صمیمی بین یونگجو و سو-مین بود.

هر روز که سو-مین به کتابفروشی می‌آمد، یونگجو او را تشویق می‌کرد تا کتاب‌های جدیدی بخواند و درباره آن‌ها بحث کنند. این گفتگوها باعث شد که سو-مین احساس بهتری داشته باشد و به تدریج توانست از گذشته‌ی دردناک خود عبور کند.

یک روز، سو-مین به یونگجو گفت: «تو نمی‌دانی چقدر برای من مهم هستی. این کتابفروشی و صحبت‌های تو به من کمک کردند که دوباره امید به زندگی پیدا کنم.»

یونگجو با شنیدن این حرف، احساس کرد که تمام زحماتی که برای کتابفروشی کشیده بود، ارزشمند بوده‌اند. او فهمید که این مکان کوچک می‌تواند محلی برای شفای دل‌های شکسته باشد و این به او انگیزه داد که با عشق و علاقه بیشتری به کار خود ادامه دهد.

این داستان‌ها و ارتباطات باعث شدند که یونگجو هر روز بیشتر از قبل به کتابفروشی خود علاقه‌مند شود و با تمام وجود به آن عشق بورزد. او می‌دانست که هر کتابی که فروخته می‌شود، می‌تواند زندگی کسی را تغییر دهد و این برای او بزرگ‌ترین پاداش بود. ​​

لطفاً یک کتاب خوب به من توصیه کنید

یونگجو به صندلی خود بازگشت و به کتاب‌هایی که روی پیشخوان چیده شده بودند، نگاهی انداخت. هر کتاب داستانی داشت که به محض باز شدن صفحاتش، خواننده را به دنیای جدیدی می‌برد. او همیشه از اینکه بتواند به دیگران کمک کند تا کتاب مناسبی برای خود پیدا کنند، لذت می‌برد.

در همان لحظه، زنی به نام سونگ‌هی وارد کتابفروشی شد. او با لبخندی گرم به سمت یونگجو آمد و گفت: «سلام، می‌توانید یک کتاب خوب به من توصیه کنید؟»

یونگجو با لبخند پاسخ داد: «البته، به دنبال چه نوع کتابی هستید؟»

سونگ‌هی کمی فکر کرد و سپس گفت: «راستش، من به تازگی از یک سفر طولانی برگشته‌ام و احساس می‌کنم که به چیزی نیاز دارم که مرا آرام کند و در عین حال جذاب باشد. شاید یک رمان احساسی خوب.»

یونگجو نگاهی به قفسه‌های کتاب کرد و سپس یکی از کتاب‌ها را برداشت و به سونگ‌هی داد. «این کتاب “عشق در زمان وبا” اثر گابریل گارسیا مارکز است. این داستان عاشقانه‌ای است که شما را به دنیای دیگری می‌برد و در عین حال بسیار آرامش‌بخش است.»

سونگ‌هی کتاب را گرفت و تشکر کرد. «خیلی ممنون. واقعاً به یک کتاب خوب نیاز داشتم.»

یونگجو با لبخند گفت: «امیدوارم از آن لذت ببرید. اگر سوال دیگری داشتید، حتماً بپرسید.»

پس از رفتن سونگ‌هی، یونگجو به فکر فرو رفت. او به یاد آورد که چگونه خودش نیز زمانی به دنبال آرامش در دنیای کتاب‌ها بود. او همیشه باور داشت که کتاب‌ها می‌توانند شفابخش باشند و به افراد کمک کنند تا با مشکلاتشان کنار بیایند.

این فکرها باعث شد که او تصمیم بگیرد یک بخش جدید در کتابفروشی خود ایجاد کند؛ بخشی که به کتاب‌هایی اختصاص داده شود که می‌توانند به افراد کمک کنند تا با مشکلات روانی و احساسی خود کنار بیایند. او تصمیم گرفت که این بخش را “کتاب‌های شفابخش” نام‌گذاری کند.

یونگجو با انگیزه‌ای تازه به کار خود ادامه داد. او به دنبال کتاب‌هایی گشت که می‌توانستند به افراد کمک کنند و آن‌ها را در بخش جدید قرار داد. همچنین، تصمیم گرفت که در این بخش، یادداشت‌هایی از خودش قرار دهد که به خوانندگان انگیزه و امید بدهد.

با گذشت زمان، بخش “کتاب‌های شفابخش” به یکی از محبوب‌ترین بخش‌های کتابفروشی تبدیل شد. افراد زیادی به کتابفروشی می‌آمدند و از یونگجو مشاوره می‌خواستند. او با حوصله به صحبت‌های آن‌ها گوش می‌داد و بهترین کتاب‌ها را برایشان توصیه می‌کرد.

این کار نه تنها به یونگجو احساس رضایت می‌داد، بلکه به او کمک می‌کرد تا با مشکلات خودش نیز کنار بیاید. او فهمید که کمک به دیگران می‌تواند به او کمک کند تا خودش نیز احساس بهتری داشته باشد.

یونگجو با لبخندی گرم به کار خود ادامه داد و می‌دانست که کتابفروشی او تنها یک محل برای فروش کتاب نیست؛ بلکه مکانی است که افراد می‌توانند در آن آرامش پیدا کنند و به زندگی بهتر بازگردند. این چیزی بود که او همیشه آرزویش را داشت و اکنون به حقیقت پیوسته بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *