فهرست مطالب
کتاب «کتاب دزد» (The Book Thief) نوشتهی مارکوس زوساک (Markus Zusak) داستانی تلخ و در عین حال الهامبخش از زندگی در دوران آلمان نازی است. این رمان که در سال ۱۹۳۹ آغاز میشود، روایتگر زندگی دختری به نام لیزل ممینگر است که به خاطر اتفاقات دردناک زندگیاش به دزدیدن کتابها روی میآورد. زوساک در این اثر با نثری گیرا و توصیفاتی بینظیر، تلاش میکند تجربههای انسانهایی را بازگو کند که در مواجهه با بحرانها و سختیهای بزرگ به کتابها پناه میبرند.
کتاب دزد از زبان راوی غیرمعمولی – مرگ – روایت میشود که به نوعی نگاهی متفاوت به داستان و شخصیتهای آن میدهد. مرگ به عنوان ناظری بر زندگی لیزل و انسانهای اطرافش، احساسات پیچیدهای از اندوه، همدلی و گاه طنز را به خواننده منتقل میکند و عمق بیشتری به رویدادهای داستان میبخشد. این انتخاب جسورانه زوساک، کتاب را از دیگر رمانهای تاریخی متمایز میکند و بُعدی فلسفی و عمیق به آن میدهد.
در پسزمینه داستان، دوران جنگ و استبداد نازیها و تلاشهای مردم برای بقا و مقاومت به تصویر کشیده شده است. لیزل با دزدیدن کتابها، نه تنها نیاز خود به دانستن و فرار از واقعیت تلخ را برآورده میکند، بلکه به نوعی هویتی تازه برای خود میسازد. او با کتابها ارتباط برقرار میکند و از دل داستانهایشان تسلی و انگیزهای برای ادامه زندگی در شرایط سخت پیدا میکند.
کتاب دزد به گفته بسیاری از منتقدان، از جمله آثار تأثیرگذار ادبیات نوجوان است که نه تنها داستانی پرکشش و آموزنده دارد، بلکه درک عمیقتری از تاریخ و انسانیت به خواننده میبخشد. زوساک با خلق داستان لیزل، به ما یادآوری میکند که قدرت کلمات و ادبیات میتواند در سختترین شرایط نیز نجاتبخش باشد.
مرگ و شکلات تلخ
اولین رنگها، و سپس انسانها. این ترتیب معمولاً همان است که من دنیا را میبینم، یا دستکم سعی میکنم. آسمانی با رنگ شکلاتی تیره در برابرم قرار دارد. حقیقت کوچکی وجود دارد که شما هم باید بدانید: «شما قرار است بمیرید.»
من، در نهایت صداقت، تلاش میکنم این موضوع را شادمانه بیان کنم، اما اغلب مردم باور نمیکنند. حتی وقتی اینگونه اصرار میکنم. میدانم که میتوانم شاد، مهربان و دلپذیر باشم و این تنها بخشی از ویژگیهای من است. اما انتظار نداشته باشید که لطیف باشم؛ این ویژگی به من مربوط نمیشود.
لحظاتی که کسی را میبرم، رنگها بر شانهام نشسته و به همراهی میآیند. آن لحظه که میآیم و روحی را به آرامی از پیکر جدا میکنم، هر چیز با رنگ مخصوص خود آشکار میشود. شاید رنگی مانند شکلات تلخ که مردم میگویند به من میآید.
نظریه کوچکی در این باره دارم: مردم تنها آغاز و پایان روزها را میبینند، اما به نظر من، یک روز از هزاران رنگ مختلف ساخته شده است. این رنگها، از زردهای مومی گرفته تا آبیهای مهآلود، همه و همه در اطراف من رژه میروند و من همه را درک میکنم.
منصفانه بگویم، کار من همیشه پیچیده است و به ندرت چیزی را صرفاً مشاهده میکنم.
راهنمای قبرکن
(برف سفید و نوری خیرهکننده همه جا را فرا گرفته بود؛ زمین، درختان و حتی هوای سرد در این سکوت یخزده. لیزل، در میان این سکوت و سرما، تنها کنار جسد بیجان برادر کوچکش ایستاده بود. نگاهش به برفهای یخزده زیر پایش دوخته شده بود، انگار این سپیدی محض، آرامش اندکی به او میبخشید.
مادرش، کنار او و برادر کوچک بیحرکتش بود. قطاری که قرار بود آنها را به خانه جدیدشان برساند، متوقف شده بود. دو نگهبان بیصبرانه منتظر بودند و تردید در نگاهشان آشکار بود؛ باید با جسد چه میکردند؟
این تصویر، آغاز لحظات تلخی بود که لیزل تا مدتها فراموش نخواهد کرد.)
داستان با ماجرای غمانگیز سفر لیزل و برادر کوچکش با مادرشان آغاز میشود. در حالی که قطار از دل سرما عبور میکند و برفهای سنگین زمین را پوشانده است، مرگ بیصدا وارد قطار میشود. برادر کوچک لیزل، در همین لحظه، جان خود را از دست میدهد و لیزل، در میان اشک و ناباوری، تنها نظارهگر این صحنه است.
پس از توقف قطار، مراسم تدفین کوچکی برای برادر لیزل در یک روستای کوچک برگزار میشود. در این مراسم، یک کتاب سیاه و کوچک از جیب یکی از گورکنها میافتد و لیزل آن را بیآنکه بداند چیست، برمیدارد و به آرامی داخل لباسهایش پنهان میکند. این کتاب، «راهنمای قبرکن (The Grave Digger’s Handbook )» نام دارد و اولین کتابی است که لیزل دزدیده است؛ حتی اگر آن را عملاً دزدیده نباشد.
لیزل که نمیتواند بخواند، معنای دقیق این کتاب را نمیداند، اما این کتاب برای او یادگار آخرین لحظات با برادرش میشود؛ لحظاتی که هرگز از ذهنش پاک نمیشوند. او که حالا تنها شده، به شهر مولکینگ (Molching) میرود تا با خانوادهای جدید زندگی کند: خانواده هوبِرمان.
ورود به خیابان هیمل
لیزل ممینگر وارد خیابان هیمل شد، جایی که آسمان خاکستری و سرد، فضای اطرافش را پوشانده بود. ماشین حامل او در آن لحظات، تنها نقطهای در این محیط بیروح بود، در حالی که مادرخوانده و پدرخوانده جدیدش، هانس و روزا هوبرمن، منتظرش بودند.
لیزل در سکوت و با قلبی پر از ترس و دلتنگی، در کنار خانهای که قرار بود خانهی جدیدش باشد، ایستاد. چهرهی عبوس روزا و نگاه مهربان هانس به او توجهش را جلب کردند. اما او، به عنوان یک دختر جوان که به تازگی برادر کوچکش را از دست داده بود، در مقابل این همه تغییر مقاومت میکرد.
شب اول در خانهی هوبرمنها، لیزل در کابوسهایش غرق شد و با خاطراتی تلخ از دست دادن برادرش بیدار شد. در این لحظات هانس، با صدای آرام و رفتار مهربانش، به لیزل تسلی میداد. در آن شب تاریک، آغاز رابطهای شکل گرفت که به مرور به پیوندی عمیق تبدیل شد و به او نیرویی برای مقابله با دردهای آینده بخشید.
زندگی جدید لیزل
لیزل کمکم با زندگی جدید خود در خانهی خانوادهی هوبِرمان آشنا میشود. پدرخواندهاش، هانس هوبِرمان، مردی مهربان و آرام است که بلافاصله اعتماد و علاقهی لیزل را جلب میکند. از سوی دیگر، مادرخواندهاش، رزا هوبِرمان، زنی سختگیر و جدی است که برای تأمین مخارج خانواده مجبور است لباسهای خانوادههای ثروتمند شهر را بشوید. رزا به خاطر لحن تند و رفتار گاهی خشنش، ابتدا برای لیزل ترسناک به نظر میرسد، اما لیزل به مرور پی میبرد که پشت این چهرهی سخت، قلبی مهربان و نگران پنهان شده است.
لیزل که هنوز نمیتواند بخواند، به همراه پدرخواندهاش هر شب به مطالعهی «راهنمای قبرکن» مشغول میشود. هانس با صبر و حوصله به او الفبا را آموزش میدهد و کمک میکند تا کلمات را یکی یکی بیاموزد. برای لیزل، این کتاب نه تنها یادگار آخرین لحظات با برادرش است، بلکه به نمادی از مقاومت و رشد او در دنیایی پر از سختیها تبدیل میشود.
در همین زمان، لیزل در مدرسه با چالشهای زیادی روبهرو میشود. به دلیل عدم توانایی در خواندن و نوشتن، او به کلاسهای پایینتر منتقل میشود و مورد تمسخر دیگران قرار میگیرد. اما در این میان، دوستیای قوی با رودی اشتاینر، پسری شاد و جسور، شکل میگیرد. رودی که شیفتهی قهرمان دو و میدانی سیاهپوست، جسی اوونز، است، به لیزل نزدیک میشود و آنها به مرور دوستانی جدانشدنی میشوند.
مرد نجاتدهنده
داستان به نقطهای تاریکتر میرسد، جایی که زندگی لیزل و خانواده هوبِرمان با خطری بزرگ مواجه میشود. در اینجا، هانس و رزا تصمیم میگیرند تا به مردی یهودی به نام ماکس وندربورگ که از آزار و تعقیب نازیها فرار کرده، پناه بدهند. هانس، به عنوان مردی که به اصول انساندوستانه باور دارد و حاضر نیست در برابر بیعدالتی سکوت کند، تصمیم میگیرد تا ماکس را در زیرزمین خانه خود پنهان کند.
ماکس، مردی جوان و لاغر با چشمان خسته و زخمی که از درگیریهای گذشتهاش با زندگی و شرایط دشوار جنگ به شدت آسیب دیده است، به زیرزمین خانهی هوبِرمان پناه میآورد. در ابتدا، لیزل از حضور او بیخبر است، اما به تدریج از راز خانواده آگاه میشود. در برخورد اول، لیزل از ماکس احساس ترس و وحشت میکند، چرا که شرایط آن زمان آلمان پر از تبلیغات ضدیهودی و نفرتپراکنی بود. اما با گذشت زمان، بین این دو شخصیت، دوستیای عمیق و ناگسستنی شکل میگیرد.
ماکس که در زیرزمین زندانی است و از نور و هوای آزاد محروم است، برای فرار از تاریکیهای ذهنش، داستانی کوچک به نام «مرد نجاتدهنده» برای لیزل مینویسد. این داستان، در واقع بیانگر زندگی خود ماکس است؛ مردی که در جستجوی رهایی است، و در عین حال سپاسگزار کسانی است که او را نجات دادهاند. داستان ماکس برای لیزل تبدیل به منبع الهام و همدردی میشود و به او کمک میکند تا عمیقتر به دنیای اطراف و معنای واقعی دوستی و انسانیت فکر کند.
ماکس و لیزل در این زمان دشوار، دنیای مشترکی از کلمات و داستانها برای خود میسازند؛ دنیایی که نه تنها آنها را از واقعیت بیرونی و خفقانآور جنگ دور میکند، بلکه به آنها قدرت و انگیزهای برای مقاومت در برابر ظلم و تاریکی میبخشد.
سوتزن
لیزل بیش از پیش به دنیای کتابها و کلمات پناه میبرد و کتاب دیگری به نام «سوتزن (The Whistler) » به دستش میرسد. این کتاب که به داستانهای رازآلود و هیجانانگیز میپردازد، برای او حکم گنجینهای بینظیر را دارد. لیزل این کتاب را نه با دزدی، بلکه با اندکی جسارت و شجاعت از خانه شهردار به دست میآورد.
ماجرا از این قرار است که لیزل به همراه مادرخواندهاش رزا برای برداشتن لباسهای شستنی به خانه شهردار میرود. خانم هرمان، همسر شهردار، زنی گوشهگیر و غمگین است که در غم از دست دادن فرزندش غرق شده و اغلب در کتابخانهی خانهاش وقت میگذراند. او که به نوعی ارتباط خاصی با لیزل احساس میکند، به او اجازه میدهد تا به کتابخانهاش دسترسی داشته باشد. اما لیزل به دلیل غرور و احساسات پیچیدهاش، این کمک را نمیپذیرد و تصمیم میگیرد که کتابها را به شکل دیگری به دست آورد.
پس از این ماجرا، لیزل و دوستش رودی با جسارت بیشتری به خانهی شهردار نفوذ کرده و کتاب «سوتزن» را برمیدارند. برای لیزل، این سرقتها صرفاً نوعی ماجراجویی نیستند؛ بلکه راهی برای اثبات خود، فرار از واقعیتهای تلخ و ساختن هویتی جدید در دنیایی است که برای او پر از محدودیت و محرومیت است.
از سوی دیگر، ارتباط لیزل و رودی عمیقتر میشود. رودی که همواره به دنبال ماجراجویی و به دست آوردن دل لیزل است، همراهیاش را در این دزدیهای کوچک به عنوان نشانهای از وفاداری و علاقهاش به او میبیند. این دوستی و همپیمانی، قدرتی خاص به لیزل میبخشد تا بتواند در برابر ناملایمات زندگیاش مقاومت کند.
در همین زمان، ماکس که هنوز در زیرزمین خانهی هوبِرمانها مخفی است، در تلاش است با روحیهی خود مبارزه کند و امیدش را از دست ندهد. او به نوشتن و خلق داستان ادامه میدهد و از این طریق سعی میکند ذهنش را از شرایط سخت خود دور کند. داستانهای ماکس برای لیزل الهامبخش هستند و پیامی از قدرت مقاومت و امید در دل سختیها را به او میرسانند.
حامل رویاها
پس از دزدیهای مکرر کتابها از خانهی شهردار، لیزل حالا به کتاب دیگری دست پیدا میکند که عنوانش «حامل رویاها (The Dream Carrier)» است؛ این کتاب بیش از پیش به لیزل احساس تعلق و آرامش میدهد، چرا که او نیز همانند شخصیتهای کتاب، بار سنگینی از رویاها، امیدها و ترسها را بر دوش میکشد.
در همین حال، ماکس که به دلیل نبود نور و هوای کافی در زیرزمین خانهی هوبِرمانها روز به روز ضعیفتر میشود، از طریق خاطرات و رویاهایی که برای خود خلق میکند، سعی دارد از این زندان درونی فرار کند. یکی از این رویاها، رویای تکرارشوندهی نبردی خیالی بین او و هیتلر است که در آن ماکس به مبارزه با هیولای نازیسم میپردازد. این رویا، برای ماکس نمادی از مقاومت در برابر ظلم و بیداد است و به او انگیزه میدهد تا همچنان به زندگی امیدوار باشد.
لیزل به طور مرتب به زیرزمین میرود تا برای ماکس کتاب بخواند. او داستانهایی از کتابهای مختلف را برای ماکس تعریف میکند و تلاش میکند او را از ناامیدی و یأس دور کند. رابطهی بین آنها از یک دوستی ساده فراتر میرود و به نوعی پیوند معنوی و همدردی عمیق تبدیل میشود. برای لیزل، این خواندنها نه تنها راهی برای پر کردن اوقات تنهایی ماکس است، بلکه ابزاری است که به او کمک میکند تا بر ترسهای خود نیز غلبه کند و دنیای تاریک اطرافش را با قدرت کلمات به روشنی بیاورد.
دیکشنری کامل دودن
خانم هرمان، همسر شهردار، که در گذشته چندین بار لیزل را در حال دزدی از کتابخانه دیده بود، تصمیم میگیرد کتاب «دیکشنری کامل دودن (The Complete Duden Dictionary)» را به او هدیه دهد. این کتاب نه تنها نماد واژهها و قدرت زبان است، بلکه نوعی نشانه از تأیید و احترام خانم هرمان به لیزل و شوق او به یادگیری به حساب میآید.
خانم هرمان این دیکشنری را در مکانی میگذارد که لیزل بتواند آن را پیدا کند؛ به گونهای که انگار او قصد دارد به لیزل نشان دهد که از دزدیهایش خبر دارد، اما به جای مجازات، او را تشویق به خواندن و کشف دنیای کلمات میکند. برای لیزل، این هدیه بسیار ارزشمند و شگفتآور است. او کتاب را نزد خود نگه میدارد و هر شب به مطالعه کلمات جدید میپردازد و تلاش میکند تا معنی و قدرت پشت هر واژه را بهتر درک کند.
این دیکشنری برای لیزل مانند پلی است که او را به درک عمیقتری از جهان و انسانها میرساند. کلمات دیگر برای او صرفاً ابزار نیستند؛ بلکه تبدیل به دنیایی میشوند که درونش میتواند از درد و سختیهای زندگیاش فرار کند. از سوی دیگر، ماکس نیز از این کتاب بهره میگیرد و تلاش میکند در تاریکی زیرزمین، کلماتی برای تقویت روحیه و انگیزهاش بیابد.
در این میان، زندگی در مولکینگ همچنان با سختیها و رنجهای جنگ گره خورده است. مردم شهر از فقر و قحطی رنج میبرند و سربازان نازی خیابانها را برای جذب نیرو و اجرای قوانین با شدت کنترل میکنند. در این شرایط، لیزل با همراهی رودی همچنان به دنیای کتابها و کلمات پناه میبرد و از آنها به عنوان سپری در برابر سختیها استفاده میکند.
تکاندهندهی کلمات
ماکس که همچنان در زیرزمین خانهی هوبِرمانها مخفی شده است، تصمیم میگیرد داستانی به نام «تکاندهندهی کلمات (The Word Shaker)» را برای لیزل بنویسد. این کتاب دستنوشتهای کوچک است که ماکس خودش آن را طراحی و نوشته است. داستان، استعارهای شاعرانه و عمیق از قدرت کلمات و اثرگذاری آنها بر انسانها و جهان است.
در این داستان، ماکس از درختانی سخن میگوید که در ذهن مردم کاشته میشوند و با کلمات تغذیه میشوند. کلماتی که در ابتدا از عشق و امید سرچشمه میگیرند، اما در دوران نازیها تبدیل به ابزاری برای نفرت و تخریب میشوند. ماکس با لحنی شاعرانه بیان میکند که چطور برخی از انسانها «تکاندهندهی کلمات» میشوند؛ افرادی که توانایی دارند از میان این درختان کلمات عبور کنند و به مردم نشان دهند که قدرت واقعی کلمات در امیدبخشی و ایجاد همبستگی است، نه در نفرتپراکنی.
لیزل، با خواندن این داستان، درک عمیقتری از معنای کلمات پیدا میکند و متوجه میشود که ماکس از طریق این داستان قصد دارد او را به ادامهی مبارزه و مقاومت تشویق کند. برای ماکس، «تکاندهندهی کلمات» نه تنها پیامی برای لیزل، بلکه راهی برای مقابله با ایدئولوژی نازیسم و نفرتی است که در جامعه پراکنده شده است.
این داستان، لیزل را به این باور میرساند که کلمات میتوانند مانند سلاحی قدرتمند علیه ظلم و نابرابری عمل کنند. او یاد میگیرد که در کنار ماکس، خودش نیز میتواند به یک «تکاندهندهی کلمات» تبدیل شود؛ کسی که از طریق کلمات و داستانها، الهامبخش دیگران میشود و آنها را به مقاومت در برابر بیعدالتی تشویق میکند.
آخرین انسان غریبه
جنگ جهانی دوم شدت یافته و زندگی مردم در سایهی بمبارانها و قحطیهای روزافزون به سختی میگذرد. مردم شهر با نگرانی و ناامیدی روزهای سخت را سپری میکنند و هر روز بیم آن میرود که عزیزان خود را از دست بدهند یا خانههایشان در بمبارانها نابود شود.
لیزل بهطور اتفاقی کتاب دیگری به دست میآورد که نامش «آخرین انسان غریبه (The Last Human Stranger)» است. این کتاب برای او همچون نمادی از تنهایی و دردهای انسانی است و به نوعی یادآور تمامی افرادی است که در این دوران سخت، تنها و بیکس ماندهاند. او که اکنون به اهمیت کلمات و قدرت داستانها در تسکین دردها پی برده، این کتاب را همچون دریچهای میبیند که میتواند با آن خود و دیگران را در برابر تاریکیها و ترسهای ناشی از جنگ تسلی دهد.
ماکس نیز که همچنان در زیرزمین خانهی هوبِرمانها پنهان است، در شرایط جسمی و روحی دشواری به سر میبرد. او در برابر تاریکی و ناامیدیهای درونش مقاومت میکند، اما حالا بیش از هر زمان دیگری احساس میکند که دنیای بیرون برای او دستنیافتنی است. ماکس و لیزل همچنان به واسطهی کلمات و داستانها با یکدیگر در ارتباط هستند و از این طریق دلگرمی میگیرند. این ارتباط معنوی بین آنها، برای هر دو تسلیبخش است و به آنها انگیزه میدهد تا همچنان به مبارزه با چالشهای زندگی ادامه دهند.
در همین حال، رودی که از سختیها و وحشتهای جنگ به تنگ آمده، به تدریج درک عمیقتری از واقعیتهای تلخ اطرافش پیدا میکند. او نیز همانند لیزل، در تلاش است تا راهی برای مواجهه با این دنیای آشفته پیدا کند. دوستی او با لیزل همچنان محکم است و این دو نوجوان، با وجود همهی ناملایمات، به حمایت از یکدیگر ادامه میدهند.
کتاب دزد
لیزل در تاریکی پناهگاه نشسته است. صدای انفجارها و لرزش زمین زیر پاهایش، قلبش را در سینه فشرده میکند. به دوستان و خانوادهاش فکر میکند؛ به هانس، به رزا، به رودی و حتی به ماکس که دیگر مدتهاست از او خبری ندارد. نمیداند آیا پس از این شب همچنان زنده خواهد بود یا نه، اما احساس میکند این تاریکی بیپایان پناهگاه و این شب تلخ هرگز به پایان نمیرسد.
پس از مدتی که سکوت بازمیگردد، لیزل همراه با دیگران از پناهگاه خارج میشود و با صحنهای هولناک روبهرو میشود. خیابان هیمل، که زمانی پر از خندهها و صدای زندگی بود، اکنون به ویرانهای از خاک و آوار تبدیل شده است. لیزل بهدنبال خانهی هوبِرمانها میرود و در آنجا، با اجساد پدرخوانده و مادرخواندهاش، هانس و رزا، روبهرو میشود. چشمانش از اشک پر میشود و دستهایش بیحرکت بر روی زانوهایش قرار میگیرد. او میخواهد فریاد بزند، اما انگار نفسش گرفته و حتی برای گریستن هم توان ندارد.
در میان این ویرانهها، ناگهان چشمش به جسد رودی میافتد. او را میبیند که در سکوت، به آرامی و برای همیشه خوابیده است. لیزل بهآرامی به سوی او میرود، کنار او زانو میزند و با انگشتان لرزانش صورت رودی را لمس میکند. چهرهی او همچنان آرام است، درست مانند زمانی که زنده بود. لیزل، به خاطراتشان فکر میکند، به همهی لحظاتی که با هم خندیده بودند، و در حالی که لبهایش از غم میلرزد، برای اولین و آخرین بار، او را میبوسد.
لیزل که نمیخواهد باور کند دوستانش را از دست داده است، دستنوشتهی خودش را که داستان زندگیاش را روایت میکند از آوارها بیرون میآورد و آن را محکم در آغوش میگیرد؛ انگار که این کتاب تنها یادگار او از تمام خاطرات و زندگیاش باشد.
پایانبخش: آخرین رنگ
مرگ، که تا اینجا ناظر زندگی لیزل بوده، آخرین لحظات زندگی او را مرور میکند. او لیزل را در روزهای پس از بمباران خیابان هیمل میبیند. دختری که تمام کسانی را که دوست داشت از دست داده، حالا تنها و سرگردان میان ویرانههای شهر ایستاده است، با دستی که به شدت به کتاب دستنویس خود، “کتاب دزد”، چسبیده. این کتاب تنها چیزی است که او از زندگی گذشتهاش باقی دارد.
لیزل پس از این حادثه، به خانهی خانم هرمان، همسر شهردار، میرود. او آنجا زندگی میکند، اما خاطرات گذشتهاش، از خیابان هیمل و عزیزانی که از دست داده، همچنان او را همراهی میکنند. هر روز صبح، کنار پنجره مینشیند و به دنیای بیرون خیره میشود. گاهی به یاد هانس و صدای ملایم آکاردئونش میافتد، گاهی صورت سخت و دوستداشتنی رزا را به خاطر میآورد و گاهی صدای خندههای شاد رودی و لحظهی آخرین بوسهاش را مرور میکند.
سالها بعد، وقتی که لیزل حالا پیر شده و زندگیاش در آرامش نسبی سپری میشود، مرگ بار دیگر به سراغش میآید. او با احترام کنار بستر لیزل میایستد، در حالی که او بهخواب ابدی فرو میرود. مرگ، دستهای چروکیده و خستهی لیزل را میگیرد و بهآرامی از دنیای زمینی جدا میکند.
هنگامی که روح او را در آغوش خود میگیرد، از جیب خود کتاب دستنویس لیزل، “کتاب دزد”، را بیرون میآورد. لیزل با چشمانی متعجب و پر از اشک به آن نگاه میکند و در دل شگفتزده میشود؛ چگونه کتابی که سالها پیش گم شده بود، اکنون در دستان مرگ قرار دارد؟ مرگ با لبخندی تلخ به او میگوید: «من بارها و بارها داستان تو را خواندهام، لیزل. کلمات تو، هر بار که جان یک نفر را میگرفتم، تسکینی برایم بود. حتی برای من، که فکر میکردم چیزی جز سایه و سرما نیستم.»
لیزل در سکوت به مرگ نگاه میکند و اشک از چشمانش سرازیر میشود. او میداند که بالاخره لحظهی رفتن فرا رسیده، اما به طریقی حس آرامش میکند. در آخرین لحظات، وقتی مرگ او را با خود میبرد، یاد عزیزانی که دوستشان داشته در ذهنش زنده میشود: هانس، رزا، رودی، و حتی ماکس. صدای خندههای رودی، نغمهی آکاردئون هانس، و عشق و همدلی ماکس در قلبش موج میزند.
مرگ او را به سوی نور میبرد و به آرامی میگوید: «من چیزی از انسانها یاد گرفتم که هرگز فراموش نخواهم کرد. در میان تمام تاریکیها و غمها، کلمات و عشقها باقی میمانند. آنها چیزی دارند که حتی من هم نمیتوانم آن را بگیرم: یک رنگ آخرین و جاودان، چیزی شبیه به عشق و امید، که در دل انسانها زنده است.»
پایان.
کتاب پیشنهادی: