فهرست مطالب
در دنیایی که فشارهای کاری و استرسهای روزمره همه ما را محاصره کرده، کتاب ناکدبانو (The Undomestic Goddess) اثر سوفی کینسلا (Sophie Kinsella)، داستانی است که قلبها را تسخیر میکند و لبخند بر لبها مینشاند. این کتاب، قصهای از یک تغییر ناگهانی و سفری به سوی آرامش و شادیهای کوچک زندگی است.
سوفی کینسلا با قلم توانای خود، ما را به دنیای سامانتا سوییتینگ میبرد؛ وکیلی موفق که زندگیاش ناگهان در مسیری غیرمنتظره قرار میگیرد. “ناکدبانو” نه تنها طنزی شیرین و دلنشین دارد، بلکه به خواننده یادآوری میکند که در میان همه مشغلهها و دغدغهها، باید زمانی را برای خود و لذتهای ساده زندگی کنار بگذاریم. این کتاب با روایت جذاب و سبک نگارش خاص کینسلا، تجربهای فراموشنشدنی را برای شما رقم خواهد زد.
زندگی در مرزهای استرس
سامانتا سوییتینگ روی صندلی چرخان دفتر کارش نشسته بود و به کوهی از پروندههای روی میز نگاه میکرد. شلوغی و هیاهوی دفتر حقوقی کارتر اسپینک به نظر بیپایان میرسید. نگاهش به ساعت دیواری افتاد؛ 11 شب. او هنوز در دفتر بود و از ساعت 7 صبح کار میکرد. دوباره به پروندهها نگاه کرد و آهی کشید. آرزو میکرد ای کاش وقتی برای استراحت و لذت بردن از زندگی داشت.
“سام، میدانی که امروز جلسه مهمی داریم، درست؟” صدای رئیسش، آقای کترمن، از پشت سر آمد. سامانتا به سرعت از جای خود بلند شد و با لبخندی مصنوعی گفت: “بله، حتماً. من آمادهام.”
همین که رئیسش رفت، احساس کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است. دستهایش را روی شقیقههایش گذاشت و چشمانش را بست. “من میتوانم. من قویام.” این جملهای بود که همیشه به خود میگفت.
یک ساعت بعد، در اتاق جلسه، همهی نگاهها به او دوخته شده بود. او باید در مورد یک پرونده بسیار پیچیده و مهم توضیح میداد. همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه ناگهان یکی از شرکای شرکت سوالی پرسید که او هیچ جوابی برایش نداشت. حس کرد زمین زیر پایش خالی شده است. برای اولین بار در زندگی حرفهایاش، کلمات را گم کرده بود.
پس از پایان جلسه، سامانتا با حالتی گنگ و شوکه به دفترش برگشت. گوشی تلفن روی میز را برداشت و شمارهی مادرش را گرفت. “مادر، من نمیتوانم ادامه دهم. اشتباه بزرگی کردهام.”
مادرش با صدایی آرام و مطمئن گفت: “سامانتا، هر کسی ممکن است اشتباه کند. مهم این است که از این تجربه درس بگیری.”
اما سامانتا نمیتوانست آرام بگیرد. او همیشه باید بهترین میبود، همیشه باید بینقص میبود. او نمیتوانست با این شکست کنار بیاید. ناگهان تصمیم گرفت. باید از این همه استرس فرار کند، حتی برای یک روز.
بدون اینکه به کسی بگوید، از دفتر خارج شد و به سمت ایستگاه قطار رفت. اولین قطاری که به سمت روستایی کوچک میرفت، سوار شد. احساس کرد قلبش آرامتر میزند. شاید این بهترین تصمیمی بود که تا به حال گرفته بود.
ساعات زیادی در قطار گذشت. به مناظر سبز و آرام بیرون خیره شده بود. وقتی به مقصد رسید، هوای تازه و خنک روستا به صورتش خورد. حس کرد زنده شده است.
در حالی که در خیابانهای آرام روستا قدم میزد، ناگهان زنی به او نزدیک شد. “شما باید خدمتکار جدید باشید! ناتاشا و ادوارد خیلی منتظر شما بودند.”
سامانتا با تعجب گفت: “بله، من… من هستم.”
زن خندید و گفت: “خوش آمدید! من مارتا هستم. اجازه بدهید شما را به خانهشان ببرم.”
و اینگونه، سامانتا وارد دنیای جدیدی شد. دنیایی که شاید هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که روزی در آن زندگی کند. اما چیزی در درونش میگفت که این آغاز تازهای است.
اولین روز خدمتکاری
سامانتا در آستانه خانهای بزرگ و قدیمی ایستاده بود. دیوارهای سنگی و باغچهی پر از گلهای رنگارنگ، فضایی آرام و دلنشین به این خانه میداد. مارتا، زن میانسالی که او را به اینجا آورده بود، در را باز کرد و با لبخندی گفت: “بیایید داخل، ناتاشا و ادوارد منتظر شما هستند.”
سامانتا وارد خانه شد و بلافاصله با صدای گرم و مهربان ناتاشا مواجه شد: “خوش آمدی! من ناتاشا هستم و این همسرم، ادوارد.” ادوارد با لبخندی دستش را دراز کرد و گفت: “از دیدنت خوشحالیم. امیدوارم اینجا راحت باشی.”
سامانتا با کمی تردید لبخند زد و دست ادوارد را فشرد. “خیلی ممنون، من هم خوشحالم که اینجا هستم.”
ناتاشا با هیجان ادامه داد: “خوب، بیا تا خانه را بهت نشان بدهیم و وظایفت را توضیح دهیم.”
سامانتا دنبال ناتاشا و ادوارد در خانه قدم میزد. خانهای با اتاقهای بزرگ و دکوراسیونی قدیمی اما شیک. ناتاشا با اشاره به اتاقها گفت: “اینجا آشپزخانه است، و این هم سالن پذیرایی. وظایف اصلی تو شامل تمیز کردن، پخت و پز و مراقبت از باغچه است.”
سامانتا که هیچ تجربهای در کارهای خانه نداشت، با نگرانی پرسید: “آیا همه این کارها را باید خودم انجام دهم؟”
ناتاشا خندید و گفت: “نگران نباش، مارتا هم کمک میکند. او تجربه زیادی دارد و همه چیز را بهت یاد میدهد.”
مارتا با نگاهی مطمئن به سامانتا گفت: “بله، نگران نباش. همه چیز را بهت یاد میدهم. فقط باید صبور باشی و یاد بگیری.”
صبح روز بعد، اولین روز واقعی کار سامانتا به عنوان خدمتکار آغاز شد. او با مارتا به آشپزخانه رفت و مارتا شروع به توضیح دادن نحوه پخت و پز و تمیز کردن کرد. سامانتا که به کارهای حقوقی و دفترنشینی عادت داشت، احساس میکرد در دنیایی کاملاً متفاوت قرار گرفته است.
مارتا با حوصله به او نشان داد چگونه سبزیها را بشوید، چگونه آشپزخانه را تمیز کند و چگونه غذاهای سادهای مانند سوپ و سالاد تهیه کند. سامانتا با دقت گوش میداد و سعی میکرد همه چیز را یاد بگیرد.
در بعدازظهر، نوبت به باغچه رسید. مارتا او را به باغچه برد و نشان داد چگونه گلها را آب دهد و گیاهان را هرس کند. سامانتا که تا به حال دست به چنین کارهایی نزده بود، احساس کرد این کارها چقدر آرامشبخش است. بوی گلها و هوای تازه، او را به دنیای جدیدی برده بود.
شب که شد، سامانتا خسته اما خوشحال به اتاقش رفت. او در تختش دراز کشید و به اتفاقات روز فکر کرد. برای اولین بار بعد از مدتها، احساس آرامش و رضایت داشت. شاید این شروع جدید، همان چیزی بود که همیشه به آن نیاز داشت.
او با لبخندی بر لب، چشمانش را بست و در دل گفت: “شاید اینجا، در این خانه قدیمی و در میان این مردم مهربان، بتوانم زندگی جدیدی را آغاز کنم.”
چالشهای جدید
صبح روز بعد، سامانتا با صدای آواز پرندگان از خواب بیدار شد. نور خورشید از پنجرهی اتاقش به داخل میتابید و اتاق را روشن کرده بود. او با حس تازهای از امید و انرژی از تخت بلند شد و آمادهی شروع روز جدید شد. به آشپزخانه رفت و مارتا را دید که در حال آماده کردن صبحانه بود.
مارتا با لبخندی گرم گفت: “صبح بخیر، سامانتا! امیدوارم خوب خوابیده باشی. امروز کارهای زیادی داریم.”
سامانتا با انگیزه جواب داد: “صبح بخیر، مارتا! بله، خیلی خوب خوابیدم. بگو چه کارهایی باید انجام دهیم.”
مارتا با اشاره به میز صبحانه گفت: “اول از همه، بیا یک فنجان چای بخوریم و برنامهی امروز را مرور کنیم.”
بعد از صرف صبحانه، مارتا لیستی از کارهایی که باید انجام میشد را به سامانتا داد. اولین وظیفه، تمیز کردن اتاقهای مهمان بود. سامانتا که هیچ وقت تجربهای در این زمینه نداشت، با دقت به توضیحات مارتا گوش داد و شروع به کار کرد.
او به اتاقهای مهمان رفت و با دقت همه جا را تمیز کرد. حس کرد که هر حرکتش، هر گردگیری و هر تکهای که جابجا میکند، به او آرامش میدهد. سامانتا به تدریج یاد میگرفت که چگونه باید کارهای خانه را انجام دهد و از این تجربه لذت میبرد.
بعد از تمیز کردن اتاقها، نوبت به آشپزی رسید. ناتاشا از او خواست تا برای ناهار یک غذای ساده درست کند. مارتا با حوصله و دقت به سامانتا آموزش داد که چگونه یک غذای ساده و خوشمزه درست کند. سامانتا که تا دیروز نمیدانست چگونه یک تخممرغ را بپزد، حالا با دستان خودش یک غذای خانگی آماده میکرد. او احساس غرور و خوشحالی داشت.
در حین پخت و پز، ناتاشا وارد آشپزخانه شد و با دیدن تلاشهای سامانتا لبخندی زد. “خیلی خوب پیش میروی، سامانتا! به زودی به یک آشپز ماهر تبدیل میشوی.”
سامانتا با خنده جواب داد: “ممنون، ناتاشا! تلاش میکنم که بهترین خودم باشم.”
بعد از ناهار، ناتاشا و ادوارد تصمیم گرفتند تا سامانتا را به باغچه ببرند و با کارهای باغبانی آشنا کنند. ادوارد که علاقه زیادی به باغبانی داشت، با شور و شوق به سامانتا نشان داد که چگونه باید گیاهان را مراقبت کند و باغچه را زیبا نگه دارد. سامانتا با دقت به توضیحات او گوش میداد و سعی میکرد همه چیز را به خوبی یاد بگیرد.
در پایان روز، سامانتا احساس میکرد که نه تنها کارهای جدیدی یاد گرفته، بلکه دوستان جدیدی هم پیدا کرده است. او با لبخندی بر لب به اتاقش برگشت و در حالی که به موفقیتهای کوچک اما مهم روز فکر میکرد، به خواب رفت.
سامانتا در دلش میدانست که این تازه آغاز راه است و چالشهای بیشتری در پیش رو دارد. اما او آماده بود تا با تمام توان و انرژی با آنها روبرو شود و از هر لحظهی این تجربه جدید لذت ببرد.
در جستجوی خود
روزها به سرعت میگذشتند و سامانتا به تدریج با زندگی جدیدش در خانهی ناتاشا و ادوارد خو میگرفت. هر روز با چالشهای جدیدی روبرو میشد و مهارتهای تازهای یاد میگرفت. او دیگر نه تنها از کارهای خانه هراس نداشت، بلکه از آنها لذت میبرد. اما در اعماق دلش، هنوز هم احساس میکرد که چیزی کم است، چیزی که نمیتوانست به راحتی توضیح دهد.
یک روز صبح، در حالی که در حال آبیاری گلهای باغچه بود، ادوارد به او نزدیک شد. “سامانتا، وقت ناهار با من صحبت کن. موضوعی است که باید دربارهاش حرف بزنیم.”
سامانتا با کنجکاوی سرش را تکان داد و به کارش ادامه داد. در هنگام ناهار، ادوارد در حالی که لقمهای از سالادش میخورد، گفت: “سامانتا، تو اینجا خیلی خوب کار میکنی و ما از حضور تو بسیار راضی هستیم. اما من حس میکنم که چیزی در درون تو هنوز حل نشده است. شاید بهتر باشد به خودت زمان بدهی و ببینی که واقعاً چه چیزی از زندگی میخواهی.”
سامانتا با دقت به حرفهای ادوارد گوش میداد و در دلش فکر میکرد. او حق داشت. او در این مدت یاد گرفته بود که چگونه کارهای خانه را انجام دهد و از زندگی ساده لذت ببرد، اما هنوز هم نمیدانست که چه میخواهد. او به یاد آورد که چرا از زندگی قبلیاش فرار کرده بود: فشار کار، استرس، و اشتباهی که ممکن بود به قیمت شغلش تمام شود.
آن شب، سامانتا در تختش دراز کشید و به حرفهای ادوارد فکر کرد. او تصمیم گرفت که باید بیشتر به خود و احساساتش توجه کند. شاید این فرصت مناسبی بود تا بفهمد که واقعاً چه چیزی از زندگی میخواهد.
فردای آن روز، سامانتا تصمیم گرفت که یک روز کامل را برای خود اختصاص دهد. او به ناتاشا گفت که نیاز به کمی زمان برای فکر کردن دارد و به سمت جنگلی که در نزدیکی روستا بود، راه افتاد. با هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد که از بار سنگین استرسها و نگرانیهای گذشته سبکتر میشود.
در میان جنگل، در حالی که صدای پرندگان و نسیم آرامشبخش به گوش میرسید، سامانتا روی تختهسنگی نشست و به گذشته و آیندهاش فکر کرد. او به این نتیجه رسید که نباید از اشتباهاتش فرار کند. باید با آنها روبرو شود و از آنها درس بگیرد. شاید این تنها راهی بود که میتوانست به صلح درونی برسد.
وقتی به خانه برگشت، احساس کرد که گامی بزرگ در جهت یافتن خود برداشته است. ناتاشا با لبخندی به او خوشآمد گفت و از او پرسید: “چطور بود؟”
سامانتا با لبخندی آرام جواب داد: “فوقالعاده بود. فکر میکنم که دارم میفهمم که چه چیزی از زندگی میخواهم.”
ناتاشا با نگاه مهربانی گفت: “خوشحالم که اینطور فکر میکنی. ما همیشه اینجا هستیم تا بهت کمک کنیم.”
سامانتا حالا احساس میکرد که نه تنها خانهای جدید پیدا کرده، بلکه دوستان و خانوادهای که همیشه کنارش خواهند بود. او آماده بود تا با چالشهای بیشتری روبرو شود و از هر لحظهی این زندگی جدید لذت ببرد.
ملاقات با نیک
سامانتا روزهایش را با یادگیری و تجربههای جدید پر کرده بود. او که حالا در کارهای خانه مهارت پیدا کرده بود، احساس میکرد که زندگیاش معنا و جهت جدیدی یافته است. اما چیزی که هنوز در دلش احساس میکرد، نیاز به یک دوست واقعی بود، کسی که بتواند با او صادقانه صحبت کند.
یک روز که ناتاشا و ادوارد به شهر رفته بودند، مارتا از سامانتا خواست که به مزرعهای در نزدیکی روستا برود و برخی مواد غذایی را تهیه کند. او با لبخند گفت: “سامانتا، نیک، مزرعهدار اینجا، مرد مهربانی است. او همیشه بهترین محصولات را دارد.”
سامانتا با کمی تردید قبول کرد و راهی مزرعه شد. مزرعهای بزرگ با زمینهای وسیع و سبز که در انتهای آن خانهای قدیمی و زیبا قرار داشت. با نزدیک شدن به خانه، صدای مردی را شنید که با صدای بلند و خوشحالی میخندید.
“سلام، به مزرعهی من خوش آمدی!” نیک، مردی با قد متوسط و چهرهای آفتابسوخته و مهربان، به او خوشآمد گفت.
سامانتا لبخندی زد و گفت: “سلام، من سامانتا هستم. ناتاشا و ادوارد از من خواستند که اینجا بیایم و برخی مواد غذایی را تهیه کنم.”
نیک با لبخندی گرم گفت: “البته، سامانتا. بیا تا بهترین محصولاتمان را بهت نشان دهم.”
او سامانتا را به گلخانهاش برد و با افتخار محصولاتش را نشان داد: “اینجا همه چیز با عشق و زحمت پرورش داده شده. این گوجهها، تازهترین گوجههایی هستند که تا به حال دیدهای.”
سامانتا با تحسین به محصولات نگاه کرد و گفت: “خیلی عالی است. من همیشه دوست داشتم که باغبانی کنم، اما هیچ وقت فرصت و دانش کافی نداشتم.”
نیک با لبخندی دلنشین گفت: “خب، اینجا بهترین جا برای یادگیری است. اگر دوست داری، میتوانی هر از گاهی بیایی و من بهت یاد میدهم.”
سامانتا که از پیشنهاد نیک خوشحال شده بود، با هیجان قبول کرد: “این فوقالعاده است! من خیلی دوست دارم یاد بگیرم.”
آن روز، سامانتا و نیک ساعتها دربارهی باغبانی، زندگی در روستا و حتی داستانهای شخصی خود صحبت کردند. نیک با دقت به حرفهای سامانتا گوش میداد و او را تشویق میکرد که بیشتر دربارهی خودش بگوید. سامانتا برای اولین بار احساس کرد که کسی هست که واقعاً به او اهمیت میدهد و میخواهد به حرفهایش گوش دهد.
در پایان روز، سامانتا با یک سبد پر از محصولات تازه به خانه برگشت. ناتاشا که به خانه برگشته بود، با لبخندی گفت: “به نظر میرسد که روز خوبی داشتی، سامانتا.”
سامانتا با لبخندی آرام گفت: “بله، خیلی خوب بود. فکر میکنم که دوست جدیدی پیدا کردهام.”
ناتاشا با نگاه مهربانی گفت: “این خیلی خوب است. نیک آدم فوقالعادهای است. او همیشه آمادهی کمک به دیگران است.”
سامانتا حالا احساس میکرد که یک قدم دیگر به یافتن خود و آرامش درونی نزدیک شده است. او با لبخندی بر لب و قلبی پر از امید به آینده، شب را در آرامش به خواب رفت.
شکوفایی دوستی
سامانتا هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی در روستا عادت میکرد. روزها پر از کار و تلاش در خانه و باغچه بود و او از هر لحظهاش لذت میبرد. اما چیزی که زندگیاش را واقعاً رنگین کرده بود، دوستی با نیک بود. هر بار که به مزرعه میرفت، احساس میکرد که در دنیایی تازه و پر از انرژی قرار گرفته است.
یک روز صبح، سامانتا تصمیم گرفت که به نیک کمک کند تا با هم گلخانه را مرتب کنند. او به مزرعه رفت و نیک را مشغول کار در گلخانه یافت. نیک با لبخندی گفت: “سلام سامانتا! خوش آمدی. آمادهای برای یک روز پر از کار؟”
سامانتا با انرژی پاسخ داد: “حتماً! بگو چه کاری باید انجام دهم.”
نیک توضیح داد که باید گلدانهای جدیدی برای گیاهان آماده کنند و گلخانه را مرتب کنند. سامانتا با دقت به دستورالعملهای نیک گوش داد و شروع به کار کرد. در حین کار، نیک داستانهایی از دوران کودکیاش و زندگی در روستا برای سامانتا تعریف میکرد. این داستانها او را به خنده وامیداشت و احساس نزدیکی بیشتری به نیک پیدا میکرد.
بعد از چند ساعت کار، نیک پیشنهاد داد که استراحت کنند و چیزی بخورند. او دو فنجان چای آورد و کنار سامانتا نشست. “تو واقعاً خیلی خوب کار کردی، سامانتا. من نمیدانم چطور این همه انرژی داری.”
سامانتا با خنده گفت: “شاید به خاطر این است که از این کارها لذت میبرم. زندگی در اینجا به من آرامش میدهد.”
نیک با نگاه معناداری گفت: “خیلی خوب است که میبینی کسی از زندگی در روستا لذت میبرد. بیشتر مردم فکر میکنند که زندگی در اینجا کسلکننده است.”
سامانتا به او نگاه کرد و گفت: “نه، اصلاً اینطور نیست. اینجا همه چیز ساده و واقعی است. من احساس میکنم که اینجا میتوانم خودم باشم.”
نیک با لبخندی گفت: “خوشحالم که اینطور فکر میکنی. امیدوارم که همیشه این احساس را داشته باشی.”
بعد از استراحت، آنها دوباره به کارشان برگشتند. نیک به سامانتا نشان داد که چگونه باید گیاهان را هرس کند و چگونه از آنها مراقبت کند. سامانتا با دقت و علاقه همه چیز را یاد میگرفت و احساس میکرد که هر روز بیشتر به دنیای باغبانی و زندگی در روستا علاقهمند میشود.
در پایان روز، سامانتا با یک حس رضایت عمیق به خانه برگشت. ناتاشا که در حال آماده کردن شام بود، با لبخندی گفت: “به نظر میرسد که امروز هم روز خوبی داشتی.”
سامانتا با لبخندی گفت: “بله، خیلی خوب بود. من چیزهای زیادی یاد گرفتم و نیک واقعاً معلم خوبی است.”
ناتاشا با نگاهی مهربان گفت: “خوشحالم که اینجا خوشحالی، سامانتا. اینجا خانهی تو هم هست.”
سامانتا با احساسی از گرما و محبت به اتاقش رفت. او حالا دوستانی داشت که به او اهمیت میدادند و زندگیای که از آن لذت میبرد. هر روزی که میگذشت، او بیشتر و بیشتر احساس میکرد که در مسیر درستی قرار دارد و به آرامش و خوشبختی نزدیکتر میشود.
شب، در حالی که روی تختش دراز کشیده بود، به آینده فکر میکرد. او آماده بود تا با چالشهای جدید روبرو شود و از هر لحظهی زندگیاش لذت ببرد. سامانتا با لبخندی آرام به خواب رفت، با قلبی پر از امید و عشق به زندگی جدیدش.
تصمیم بزرگ
هوا خنک و آرام بود و بوی خاک مرطوب از بارش شب گذشته در هوا پیچیده بود. سامانتا با هیجان به مزرعه نیک رفت. امروز قرار بود یکی از بزرگترین پروژههای نیک را شروع کنند: ساختن یک گلخانه جدید. او با خوشحالی از ناتاشا و ادوارد خداحافظی کرد و به سمت مزرعه حرکت کرد.
نیک با لبخندی پهن به استقبالش آمد. “سلام سامانتا! آمادهای برای یک روز پر از کار؟”
سامانتا با اشتیاق پاسخ داد: “بله، بیصبرانه منتظرم!”
نیک به او نقشههای گلخانه جدید را نشان داد و توضیح داد که چگونه قرار است این گلخانه را بسازند. او با دقت به حرفهای نیک گوش داد و سپس با هم شروع به کار کردند. نیک و سامانتا در کنار یکدیگر، پایههای گلخانه را نصب کردند و دیوارهای شیشهای را بالا بردند. سامانتا هرگز اینقدر احساس مفید بودن نکرده بود. او با دقت و تلاش تمام، هر قطعه را در جای خود قرار میداد.
در طول روز، نیک داستانهای بیشتری از زندگیاش تعریف کرد. سامانتا از اینکه اینقدر به نیک نزدیک شده بود و توانسته بود از زندگی در روستا لذت ببرد، خوشحال بود. نیک نیز از حضور سامانتا لذت میبرد و از کمکهای او قدردانی میکرد.
در پایان روز، هنگامی که کار به پایان رسید، نیک و سامانتا در گلخانه جدید نشسته و به کارهایشان نگاه کردند. نیک گفت: “سامانتا، تو واقعاً خیلی به من کمک کردی. نمیدانم بدون تو چطور این کار را انجام میدادم.”
سامانتا با لبخند گفت: “من هم از اینکه توانستم کمک کنم، خیلی خوشحالم. اینجا بودن برایم تجربهی فوقالعادهای بوده است.”
نیک با نگاهی جدیتر به او گفت: “سامانتا، باید چیزی را به تو بگویم. من واقعاً از دوستی با تو لذت میبرم. اما احساس میکنم که شاید تو هنوز به دنبال چیزی هستی. چیزی که در اینجا پیدا نمیشود.”
سامانتا برای لحظهای ساکت شد و به حرفهای نیک فکر کرد. او حق داشت. او هنوز به دنبال یافتن پاسخ به سوالاتی بود که در درونش میجوشید. آیا این زندگی جدید واقعاً همان چیزی بود که میخواست؟ آیا میتوانست از گذشتهاش فرار کند و فقط با این زندگی ساده خوشحال باشد؟
او به نیک نگاه کرد و با صدایی آرام گفت: “نیک، تو درست میگویی. من اینجا خیلی چیزها یاد گرفتم و دوستان فوقالعادهای پیدا کردم. اما هنوز هم نمیدانم که آیا اینجا جایی است که میخواهم برای همیشه بمانم یا نه.”
نیک با لبخندی گفت: “مهم نیست که تصمیم نهاییات چه باشد، سامانتا. ما همیشه از حضور تو خوشحال خواهیم شد و اینجا خانهی تو خواهد بود.”
سامانتا با لبخندی پر از احساسات گفت: “ممنون نیک. این برای من خیلی مهم است.”
آن شب، سامانتا در حالی که روی تختش دراز کشیده بود، به آینده فکر کرد. او باید تصمیم بزرگی میگرفت. آیا باید به شهر برگردد و با اشتباهات گذشتهاش روبرو شود؟ یا باید در این روستای آرام بماند و زندگی سادهاش را ادامه دهد؟ او نمیتوانست به راحتی تصمیم بگیرد، اما میدانست که هر چه انتخاب کند، دوستانش در اینجا همیشه پشتش خواهند بود.
سامانتا با قلبی پر از تردید و امید به خواب رفت. فردا، روز جدیدی بود و او آماده بود تا با هر چالشی که پیش رویش قرار میگیرد، روبرو شود.
بازگشت به شهر
صبح روز بعد، سامانتا با تصمیمی که در ذهنش شکل گرفته بود، از خواب بیدار شد. او به این نتیجه رسیده بود که باید به شهر برگردد و با گذشتهاش روبرو شود. این تصمیم به هیچ وجه آسان نبود، اما او میدانست که تنها راهی است که میتواند به آرامش واقعی برسد.
در حین صرف صبحانه، ناتاشا متوجه حالت متفاوت سامانتا شد. “همه چیز خوبه، سامانتا؟”
سامانتا با لبخندی کمرنگ گفت: “بله، ناتاشا. در واقع، من تصمیم گرفتم که به شهر برگردم و با مسائل ناتمامم روبرو شوم.”
ناتاشا با نگاه مهربانی گفت: “این تصمیم بزرگی است. ما همیشه از تو حمایت میکنیم، هر چه تصمیم بگیری.”
بعد از صرف صبحانه، سامانتا وسایلش را جمع کرد و با ناتاشا و ادوارد خداحافظی کرد. احساس گرمی و محبت از طرف آنها در قلبش بود. او به سمت ایستگاه قطار رفت و سوار قطاری شد که او را به لندن بازمیگرداند.
وقتی به لندن رسید، بلافاصله به سمت دفتر حقوقی کارتر اسپینک حرکت کرد. او میدانست که باید با رئیسش و همکارانش روبرو شود و مسئولیت اشتباهش را بپذیرد. با قدمهای استوار وارد ساختمان شد و به سمت دفتر رئیسش رفت. با هر قدمی که برمیداشت، احساس قدرت و اعتماد به نفس بیشتری میکرد.
در دفتر رئیسش، سامانتا با آرامش گفت: “آقای کترمن، من آمدهام تا درباره اشتباهی که مرتکب شدهام صحبت کنم و مسئولیت آن را بپذیرم.”
آقای کترمن با نگاه جدی به او گفت: “سامانتا، ما از غیبت طولانی تو نگران بودیم. اما حالا که برگشتی، باید ببینیم چگونه میتوانیم اوضاع را بهبود ببخشیم.”
سامانتا با صداقت توضیح داد که چگونه اشتباه کرده و چه چیزهایی در این مدت یاد گرفته است. آقای کترمن با گوش دادن به صحبتهای او، به تدریج نرمتر شد و در نهایت گفت: “سامانتا، اشتباهات بخشی از زندگی هستند. مهم این است که از آنها یاد بگیریم و به جلو برویم. من به تو فرصتی دوباره میدهم تا نشان دهی که چقدر توانایی داری.”
سامانتا با لبخندی از دفتر رئیس خارج شد. او میدانست که راه سختی در پیش دارد، اما احساس میکرد که آماده است. او به سمت میزش رفت و با همکارانش شروع به صحبت کرد. همه از دیدن او خوشحال بودند و به او خوشامد گفتند.
روزها گذشت و سامانتا با انرژی و انگیزه بیشتری کار میکرد. او تصمیم گرفته بود که نه تنها در کارش موفق باشد، بلکه زمانی برای خود و زندگی شخصیاش هم بگذارد. او با نیک و ناتاشا در تماس بود و هر از گاهی به روستا برمیگشت تا از آرامش و دوستانش لذت ببرد.
یک روز که سامانتا در دفترش مشغول کار بود، ایمیلی از نیک دریافت کرد. نیک نوشته بود: “سلام سامانتا، امیدوارم حالت خوب باشد. فکر میکنم که تو واقعاً شجاع هستی که با گذشتهات روبرو شدی. من به تو افتخار میکنم.”
سامانتا با لبخندی به ایمیل نیک پاسخ داد: “ممنون نیک، حضور تو و دوستانم در روستا به من کمک کرد تا این تصمیم را بگیرم. منتظر دیدارت هستم.”
سامانتا حالا میدانست که میتواند بین زندگی حرفهای و شخصیاش تعادل برقرار کند و از هر دو لذت ببرد. او آماده بود تا با چالشهای جدید روبرو شود و هر روزی که میگذشت، بیشتر از قبل به آرامش و خوشبختی نزدیک میشد.
فصل جدیدی از زندگی سامانتا آغاز شده بود، فصلی که در آن نه تنها موفقیت حرفهای بلکه شادی و آرامش شخصی نیز جایگاه ویژهای داشت. او آماده بود تا با اعتماد به نفس و انگیزه، راههای جدیدی را برای رسیدن به اهدافش پیدا کند و از هر لحظهی زندگیاش لذت ببرد.
سخن پایانی
گاهی اوقات نیاز است که از هیاهو و استرسهای روزمره فاصله بگیریم و به خودمان فرصتی برای آرامش و بازسازی بدهیم.
اگر از این داستان لذت بردید و به دنبال تجربهای دلنشین و پر از لحظات شیرین هستید، پیشنهاد میکنم نسخه اصلی کتاب ناکدبانو اثر سوفی کینسلا را بخوانید. این کتاب با قلم روان و طنز دلنشین نویسنده، شما را به دنیایی پر از ماجراهای جذاب میبرد و به شما کمک میکند تا به اهمیت تعادل و آرامش در زندگی پی ببرید.