فهرست مطالب
- 1 ورود به بیابان: آشنایی با استرالیا
- 2 سفر به قلب خشکی
- 3 ماجراجویی در طبیعت بکر
- 4 روبرو شدن با عجایب طبیعی
- 5 کشف تاریخ و فرهنگ
- 6 زندگی و ماجراهای بیپایان در استرالیا
- 7 جادههای فراموششده
- 8 غرور جنوب استرالیاییها
- 9 مسافرت به شبهجزیره مورنینگتون
- 10 مسیر به آلیس اسپرینگز (Alice Springs)
- 11 کاوش در تاسمانی (Tasmania)
- 12 سخن پایانی
کتاب در کشور آفتاب سوخته (In a Sunburned Country) اثر بیل برایسون (Bill Bryson)، ما را به سفری فراگیر و جذاب به قلب بیکران استرالیا دعوت میکند؛ سرزمینی که به خاطر خشکی و بیابانهای وسیعش معروف است اما در دل خود عجایب بیشماری را جای داده است. استرالیا، با تاریخ پر فراز و نشیب، فرهنگی غنی و طبیعتی سرشار از تنوع، چالشی برای هر ماجراجو و جستجوگری است که به دنبال کشف ناشناختههاست.
در این کتاب، برایسون ما را از طریق داستانهای شخصی و مشاهدات دقیق، به دنیای جدیدی معرفی میکند. او با نثری روان و طنزی هوشمندانه، خواننده را به دنیای پر رمز و راز این سرزمین میبرد؛ از کوههای سر به فلک کشیده تا دشتهای بیانتها، از موجودات عجیب و غریب تا فرهنگ بومیان استرالیا.
این کتاب، سفری به دل طبیعت و فرهنگی است که هیچ گاه فراموش نخواهید کرد و همواره در گوشهای از ذهن شما زنده خواهد بود.
ورود به بیابان: آشنایی با استرالیا
لحظهای که از هواپیما پیاده شدم و با هوای گرم و آفتاب سوزان روبرو شدم، فهمیدم که در دنیای دیگری هستم. استرالیا، کشوری که به خاطر بیابانهای وسیع و موجودات مرگبارش مشهور است، اما در دل خود عجایب و داستانهای بیشماری را جای داده است.
نخستین چالشی که با آن روبرو شدم، نام نخستوزیر استرالیا بود. به محض رسیدن، متوجه شدم که بار دیگر نام او را فراموش کردهام. این موضوع باعث شد تا در همان لحظات ابتدایی احساس گناه کنم. اما وقتی بیشتر فکر کردم، متوجه شدم که این فراموشی، نمادی از عدم توجه ما به این سرزمین دورافتاده است؛ سرزمینی که با وجود تمام زیباییها و شگفتیهایش، کمتر در اخبار جهانی به آن پرداخته میشود.
استرالیا کشوری است که در آن، از دست دادن یک نخستوزیر در ساحلی دورافتاده تا وقوع زلزلهای مرموز که شاید توسط فرقهای ژاپنی به وقوع پیوسته باشد، همه و همه نشان از داستانهای بیپایان و جذاب دارد. اینجا سرزمینی است که هر گوشهاش پر از ناشناختهها و ماجراهای تازه است.
یکی از نکات جالب در مورد استرالیا، وجود موجودات خطرناکش است. اینجا جایی است که حتی بیگناهترین موجودات نیز میتوانند شما را به کام مرگ بکشانند. از مارها و عنکبوتهای سمی گرفته تا کوسهها و تمساحها، همه در کمین شما هستند. حتی قدم زدن در ساحل و بازی با یک صدف نیز میتواند به بهای جان شما تمام شود.
اما در کنار تمام این خطرات، زیباییهای استرالیا نیز بینظیر است. از بزرگترین صخرهی جهان، اولورو (یا همان آیرز راک)، گرفته تا صخرههای مرجانی بزرگ که زیستگاه موجودات رنگارنگ و جذاب هستند. هر گوشه از این سرزمین، داستانی از تاریخ و طبیعت را روایت میکند.
در اولین روزهای سفرم، با مردمانی مهماننواز و خوشمشرب آشنا شدم. استرالیاییها با روحیهای شاداب و سرشار از انرژی، همیشه آمادهاند تا داستانهای خود را با شما به اشتراک بگذارند. یکی از لحظات بهیادماندنی این سفر، ملاقات با مردی بود که داستان گم شدن نخستوزیر هارولد هولت (Harold Holt) را برایم تعریف کرد. او با لبخندی بر لب و نگاهی پر از شگفتی گفت: “استرالیا کشوری است که حتی نخستوزیرش هم میتواند در یک روز آفتابی در ساحل ناپدید شود و دیگر هرگز پیدا نشود!”
در کنار تمام این ماجراها، سفرم به استرالیا با لحظات طنزآمیزی نیز همراه بود. مثلاً زمانی که در تلاش بودم تا یک کانگورو را از نزدیک ببینم و در عوض، با یک گروه از توریستهای ژاپنی مواجه شدم که به دنبال همان کانگورو بودند. یا زمانی که در تلاش برای شنا کردن در یکی از سواحل استرالیا بودم و با هشدارهای مکرر مردم محلی در مورد تمساحها روبرو شدم.
این سفر، تنها آغاز ماجراجوییهای من در این سرزمین پهناور بود. هر روز، چالشی جدید و داستانی تازه برایم به ارمغان میآورد. با هر قدمی که برداشتم، بیشتر به این باور رسیدم که استرالیا چیزی بیش از یک بیابان خشک است؛ سرزمینی پر از زندگی، رنگ و شگفتی که هرگز از یاد نخواهد رفت.
سفر به قلب خشکی
ماجراجویی من در استرالیا با قطار معروف ” کنیدین پسیفیک (Canadian Pacific)” آغاز شد؛ سفری که از سیدنی به پرث (Perth) میرود و مسافتی بیش از دو هزار مایل را در قلب این سرزمین پهناور طی میکند. این قطار که به نقرهای براق و شیک مشهور است، همچون شاهزادهای از دنیای حملونقل، مرا به دنیای دیگری برد.
قطار از سیدنی حرکت کرد و ما از میان کوههای آبی عبور کردیم. هر ایستگاه، هر روستا و هر شهر کوچک داستانی داشت که منتظر بود کشف شود. در این مسیر با مردمانی آشنا شدم که هر یک با قصههای خودشان، بخشی از پازل بزرگ استرالیا را تکمیل میکردند.
به زودی وارد مناطق بیابانی شدیم و مناظر اطراف قطار به تدریج تغییر کرد؛ از جنگلهای انبوه و تپههای سرسبز به بیابانهای خشک و بیپایان. بیابانهایی که در آن، حیات وحش منحصر به فردی زندگی میکرد. از کانگوروها و کوالاها گرفته تا پرندگان رنگارنگ و حشرات نادر. این سفر به من نشان داد که استرالیا چقدر متنوع و در عین حال بیرحم میتواند باشد.
در هر توقف، فرصت دیدار با مردم محلی را داشتم. مردمانی که با گرمایی خاص و مهربانی بینظیر، داستانهای خود را با من به اشتراک میگذاشتند. این تعاملات به من نشان داد که قلب واقعی استرالیا در مردمانش نهفته است؛ مردمانی که با شرایط سخت بیابان کنار آمدهاند و زندگیای پر از امید و شادی را برای خود ساختهاند.
یکی از نکات جالب در مورد استرالیاییها، استفاده از اصطلاحات بومی و گاهی طنزآمیزشان بود. برای مثال، وقتی در مورد گرمای طاقتفرسا صحبت میکردند، با عباراتی مثل “آسمان به زمین آمده (It’s so hot the sky’s falling down)” و “خورشید دارد ما را سرخ میکند (The sun’s frying us alive)” توصیف میکردند. این اصطلاحات نه تنها نشاندهنده حس شوخطبعی آنان بود، بلکه عمق تجربه و پذیرش شرایط دشوار زندگیشان را نیز به نمایش میگذاشت.
در میان راه، قطار به شهری کوچک و دوستداشتنی به نام بروکن هیل رسید. اینجا بود که واقعاً احساس کردم وارد دنیای دیگری شدهام. شهری با تاریخچهای غنی از معدنکاری و مردمانی که زندگیشان به شدت به طبیعت اطراف وابسته بود. در بروکن هیل، با مردی به نام لن وودیک آشنا شدم که به من نشان داد چگونه میتوان در این بیابانهای بیپایان زنده ماند. او با لبخندی گرم و دستهایی کار کرده، داستانهایی از روزهای سخت و ماجراجوییهایش در دل طبیعت تعریف کرد.
در ادامه سفر، با خودروهای چهارچرخمحرک و مقدار زیادی آب و غذا، به مناطق دورافتادهتر حرکت کردیم. جادهها به تدریج تبدیل به مسیرهای خاکی و سنگی شدند و ما با چشماندازهای بینظیری روبرو شدیم. از تپههای شنی عظیم گرفته تا دشتهای بیانتها، هر لحظه از این سفر، چالشی جدید بود. گرمای شدید، شنهای روان و موجودات خطرناک، همه و همه بر سختی این سفر افزودند.
در یکی از روزها، هنگامی که در دل بیابان بودیم، با حادثهای غیرمنتظره روبرو شدیم. خودرویمان در شنهای روان گیر کرد و ما مجبور شدیم با استفاده از تجهیزات موجود، خود را نجات دهیم. این تجربه نه تنها به ما نشان داد که چقدر طبیعت میتواند بیرحم باشد، بلکه نشاندهنده اهمیت همکاری و همبستگی در مواجهه با چالشها بود.
ماجراجویی در طبیعت بکر
ماجراجویی من در استرالیا هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا به دل طبیعت بکر و وحشی این سرزمین میبرد. این بار به سمت مناطقی رفتیم که حتی تصورش هم سخت بود؛ مناطقی دورافتاده و بکر که در آنها طبیعت به گونهای بیرحم و در عین حال زیبا نمایان میشد.
نخستین مقصد ما کویر سیمپسون بود، یکی از بزرگترین بیابانهای استرالیا که با تپههای شنی عظیم و بیانتها، چشماندازهایی رویایی و در عین حال هولناک را به نمایش میگذاشت.
در مسیر خود با جوامع کوچکی از بومیان استرالیا روبهرو شدیم. بومیانی که با طبیعت این سرزمین عجین شده و به شیوهای بسیار خاص و منحصر به فرد زندگی میکردند. آنها با زبانها و فرهنگهای متنوع خود، داستانهایی از گذشتههای دور نقل میکردند و دانش بومی خود را درباره گیاهان دارویی و حیات وحش با ما به اشتراک میگذاشتند. یکی از بومیان، داستان جالبی از اولین برخورد اجدادش با اروپاییها تعریف کرد که چگونه به اشتباه فکر میکردند این تازهواردان ارواح هستند. این دیدارها نه تنها جذاب بود، بلکه به ما فهماند که انسانها چگونه میتوانند با طبیعتی خشن و بیرحم سازگار شوند.
در دل طبیعت بکر استرالیا، حیات وحش شگفتانگیزی را مشاهده کردیم. از کانگوروها و شترمرغهای بزرگ گرفته تا پرندگان نادر و حشرات رنگارنگ. یکی از جذابترین لحظات سفر، دیدن یک قبیله کوچک از کانگوروها بود که در افق غروب آفتاب به دنبال غذا میگشتند. این لحظه، با نور طلایی خورشید که بر روی تپههای شنی میتابید، صحنهای بود که هیچگاه از یاد نخواهم برد. همچنین تجربه نزدیک شدن به یک شترمرغ غولپیکر و تلاش برای عکس گرفتن از آن، یکی دیگر از لحظات جالب این سفر بود.
در این سفر، لحظات چالشبرانگیز زیادی را تجربه کردیم. از مواجهه با مارهای سمی و عنکبوتهای خطرناک گرفته تا گم شدن در دل کویر و تلاش برای پیدا کردن راه بازگشت. یکی از لحظات ترسناک سفر، زمانی بود که با یک مار سمی رو به رو شدیم که به آرامی از مقابل ما عبور میکرد. این تجربهها، درسهای ارزشمندی را به ما آموخت. درسهایی درباره بقا، همکاری و قدرت تحمل. پس از گذراندن روزهایی پر از ماجرا در طبیعت بکر استرالیا، به سوی مقصدی جدید حرکت کردیم. این سفر به ما نشان داد که استرالیا تنها یک سرزمین خشک و بیابانی نیست، بلکه مکانی است پر از زیباییها و شگفتیهای طبیعی که هر گوشهاش داستانی برای گفتن دارد. هر روز، چالشی جدید و داستانی تازه برایم به ارمغان میآورد. با هر قدمی که برداشتم، بیشتر به این باور رسیدم که استرالیا چیزی بیش از یک بیابان خشک است؛ سرزمینی پر از زندگی، رنگ و شگفتی که هرگز از یاد نخواهد رفت.
روبرو شدن با عجایب طبیعی
ورود به بخش دوم سفرم به استرالیا، به معنای واقعی کلمه، مانند ورود به یک دنیای جدید بود. از بیابانهای خشک و بیپایان به جنگلهای انبوه و سرسبز، و از دشتهای بیانتها به سواحل زیبا و آرام. هر گوشه از این سرزمین، داستانی تازه برای گفتن داشت و من با شگفتیهای بینظیری روبرو شدم که تصورات قبلیام را به چالش میکشیدند.
سفر من با قطار معروف کنیدین پسیفیک آغاز شد، اما به زودی به پروازهایی که ما را به نقاط دورافتادهتر میبرد، ادامه یافت. یکی از اولین توقفهایمان، شهر داروین در شمال استرالیا بود. داروین، با آب و هوای گرمسیری و مناظر طبیعی خیرهکنندهاش، نقطهای بینظیر برای شروع ماجراجوییهای جدیدمان بود. این شهر با تاریخچهای جذاب از جنگ جهانی دوم و فرهنگ بومیان سرخپوست، نقطهای بینظیر برای شروع کاوشهای ما بود.
پارک ملی کاکادو یکی از مقاصد اصلی ما بود. این پارک با تاریخچهای غنی از نقاشیهای سنگی بومیان و تنوع زیستی شگفتانگیزش، مکانی بود که هر لحظهاش پر از شگفتی و زیبایی بود. در اینجا، نه تنها با حیات وحش متنوعی مانند تمساحهای عظیم و پرندگان نادر روبرو شدیم، بلکه با فرهنگ و تاریخ بومیان این سرزمین نیز آشنا شدیم.
یکی از برجستهترین تجربههای این فصل، غواصی در صخرههای مرجانی بزرگ بود. این صخرهها با رنگها و زندگی دریاییشان، همانند یک دنیای دیگر بودند. شنا در میان ماهیهای رنگارنگ و مرجانهای زنده، تجربهای بود که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. در زیر آب، با دنیایی روبرو شدم که پر از زندگی و حرکت بود؛ از لاکپشتهای بزرگ گرفته تا ماهیهای کوچک و رنگارنگ. اینجا بود که به واقعیت پی بردم که استرالیا تنها بیابان و خشکی نیست، بلکه دنیایی از آب و زندگی نیز در دل خود دارد.
اما این سفر، تنها پر از زیبایی نبود؛ خطرات نیز در هر گوشهای کمین کرده بودند. از مارهای سمی و عنکبوتهای خطرناک گرفته تا تمساحهایی که در هر لحظه ممکن بود به شما حمله کنند، اینجا جایی بود که باید همیشه هوشیار و آماده میبودیم. یکی از لحظات به یادماندنی سفر، مواجهه با یک تمساح بزرگ در یکی از رودخانههای پارک ملی کاکادو بود. این تجربه، به ما یادآوری کرد که طبیعت چقدر میتواند بیرحم و در عین حال زیبا باشد. با اینکه خطرات همیشه در کمین بودند، اما همین چالشها و هیجانها بودند که سفر را جذاب و فراموشنشدنی میکردند.
پس از یک روز پرماجرا در دل طبیعت بکر استرالیا، به کمپ بازگشتیم و زیر آسمان پرستارهی این سرزمین خوابیدیم. هر ستاره، همچون نوری بود که داستانی از گذشتههای دور این سرزمین را بازگو میکرد. اینجا بود که به آرامش واقعی رسیدم و فهمیدم که استرالیا چقدر غنی و شگفتانگیز است.
کشف تاریخ و فرهنگ
با ورود به بخش دوم سفرم به استرالیا، ماجراجوییهایم در این سرزمین پهناور و شگفتانگیز بیشتر رنگ و بوی تاریخ و فرهنگ به خود گرفت. این بار، به دنبال داستانها و رویدادهایی بودم که تاریخ و فرهنگ این کشور را شکل دادهاند. هر شهری که بازدید میکردم، هر موزهای که قدم میگذاشتم، و هر فردی که ملاقات میکردم، بخشی از پازل بزرگ استرالیا را برایم تکمیل میکرد.
در سفرم به کانبرا، پایتخت سیاسی استرالیا، با شهری مدرن و منظم روبرو شدم که با تاریخچهای جالب از دوران استعمار و تبدیل شدن به پایتخت، مکانی بینظیر برای کاوشهای تاریخی بود. موزههای متعدد کانبرا، از جمله موزه ملی استرالیا و گالری ملی استرالیا، مجموعههای بینظیری از هنر و تاریخ این کشور را به نمایش میگذاشتند. در اینجا بود که توانستم با آثار هنری بومیان و نقاشیهای سنگی قدیمی آشنا شوم و بفهمم که چگونه این هنرها بیانگر داستانهای هزاران ساله مردم این سرزمین هستند.
یکی از جذابترین بخشهای سفرم، بازدید از شهر ملبورن بود. ملبورن با معماری ویکتوریایی و خیابانهای پرجنبوجوشش، تلفیقی از تاریخ و مدرنیته را به نمایش میگذاشت. در اینجا با فردی به نام جورج آشنا شدم که راهنمای محلی بود و داستانهایی جذاب از تاریخچه این شهر و تاثیرات فرهنگهای مختلف بر آن را برایم تعریف کرد. از دوران تب طلا گرفته تا مهاجرتهای بزرگ، هر کدام از این داستانها نشاندهنده تحولات بزرگی بودند که ملبورن را به یکی از مهمترین شهرهای استرالیا تبدیل کردهاند.
در سفرم به آدلاید، با یکی دیگر از جنبههای فرهنگی استرالیا آشنا شدم. این شهر با باغهای زیبا، بازارهای محلی و غذاهای لذیذش، مکانی بینظیر برای کشف فرهنگهای مختلف بود. در یکی از بازارهای محلی، با کشاورزی به نام جک ملاقات کردم که داستانهایی از دوران کودکیاش و تغییرات فرهنگی و اجتماعی که در طول سالها تجربه کرده بود، برایم تعریف کرد. این داستانها نه تنها نشاندهنده تغییرات بزرگ در جامعه استرالیا بودند، بلکه به من فهماندند که چگونه مردم این کشور با تغییرات سازگار شدهاند و زندگی خود را با شرایط جدید وفق دادهاند.
یکی از لحظات به یادماندنی سفرم، شرکت در یک مراسم سنتی بومیان بود. در این مراسم که در نزدیکی یکی از روستاهای بومی برگزار میشد، با رقصها، موسیقیها و آیینهای سنتی آنان آشنا شدم. این تجربه نه تنها فرصتی برای آشنایی با فرهنگ غنی بومیان بود، بلکه به من نشان داد که چگونه این مردم با حفظ و پاسداری از سنتهای خود، هویت فرهنگیشان را زنده نگه داشتهاند. یکی از شرکتکنندگان در مراسم، پیرمردی به نام کوین، داستانهایی از اجدادش و اهمیت این آیینها برای حفظ تاریخ و فرهنگ بومیان را برایم بازگو کرد.
در این سفر جذاب، همچنین به سراغ غذاهای محلی استرالیا رفتم. از کبابهای معروف باربیکیو گرفته تا غذاهای دریایی تازه و لذیذ، استرالیا با تنوع غذایی خود، هر ذائقهای را راضی میکند. تجربه خوردن صبحانهای با بیکن استرالیایی و تست ضخیم، یکی از لذتهای فراموشنشدنی این سفر بود. همچنین در یکی از رستورانهای محلی، با سرآشپزی به نام لورا آشنا شدم که با شور و شوق از غذاهای سنتی استرالیا و تاثیرات فرهنگهای مختلف بر آشپزی این کشور برایم گفت.
سفر به استرالیا، با تمام چالشها و ماجراهایش، فرصتی بینظیر برای کشف تاریخ و فرهنگ این سرزمین بود. هر روز، داستانی تازه و تجربهای جدید برایم به ارمغان میآورد. با هر قدمی که برداشتم، بیشتر به این باور رسیدم که استرالیا چیزی بیش از یک بیابان خشک است؛ سرزمینی پر از تاریخ، فرهنگ و زندگی که هرگز از یاد نخواهد رفت.
زندگی و ماجراهای بیپایان در استرالیا
پس از کاوش در تاریخ و فرهنگ استرالیا، حالا نوبت به تجربه زندگی روزمره و ماجراهای معمولی مردم این سرزمین رسید. از شهرهای بزرگ و مدرن گرفته تا روستاهای دورافتاده، هر نقطه از استرالیا داستانهای خاص خود را داشت. این فصل از سفرم، پر از لحظات خندهدار، تجربیات جالب و دیدار با مردمانی بود که زندگیشان با طبیعت و تاریخ این سرزمین گره خورده است.
با ورود به سیدنی، یکی از پرجمعیتترین و جذابترین شهرهای استرالیا، با زندگی شهری پرجنبوجوش و هیجانانگیز روبرو شدم. سیدنی با سواحل زیبا، بندرگاه معروف و ساختمان اپرای مشهورش، نقطهای بینظیر برای شروع این بخش از ماجراجوییهایم بود. یکی از لحظات بهیادماندنی، قدم زدن بر روی پل هاربر و دیدن مناظر خیرهکننده از بالای پل بود. در اینجا با توریستی از آلمان آشنا شدم که مانند من به دنبال کشف شگفتیهای استرالیا بود. او داستانهای جالبی از سفرهایش به نقاط مختلف جهان تعریف کرد و من فهمیدم که چقدر دیدن دنیا از نگاه دیگران میتواند الهامبخش باشد.
بعد از سیدنی، به سمت شهر بریزبن (Brisbane) حرکت کردم. این شهر با آب و هوای گرمسیری و فضای دوستانهاش، مکانی دلپذیر برای ادامه سفر بود. یکی از تجربیات جالب در بریزبن، شرکت در یک کارگاه آشپزی محلی بود. در این کارگاه، با طرز تهیه غذاهای سنتی استرالیا آشنا شدم و فرصت داشتم با مردمانی که عشق و علاقه خاصی به آشپزی داشتند، گفتگو کنم. یکی از سرآشپزهای کارگاه، مردی به نام دیو، داستانهایی از غذاهای محلی و تاثیرات فرهنگهای مختلف بر آشپزی استرالیا را برایم بازگو کرد.
از بریزبن به سمت مناطق روستایی و بکر حرکت کردم. یکی از جالبترین نقاط در این مسیر، دیدار با خانوادهای کشاورز در منطقهای دورافتاده بود. آنها با مهماننوازی گرم و صمیمانه خود، من را به خانهشان دعوت کردند و داستانهایی از زندگی روزمرهشان در این منطقه بینهایت زیبا اما چالشبرانگیز برایم تعریف کردند. کشاورز خانواده، مردی به نام جیم، با لبخندی گرم و دستانی کارکرده، از چالشهای کشاورزی در این سرزمین خشک و بیرحم گفت. او با طنزی خاص، گفت: “ما اینجا با دو چیز بیشتر از هر چیزی سروکار داریم؛ خورشید سوزان و کانگوروهایی که به محصولات ما حمله میکنند!”
یکی دیگر از تجربیات بهیادماندنی این فصل، سفر به مناطق کوهستانی و کوهنوردی در کوههای آبی بود. این کوهها با مناظر طبیعی خیرهکننده و آبشارهای زیبا، نقطهای بینظیر برای عاشقان طبیعت و ماجراجویی بودند. یکی از لحظات هیجانانگیز، مواجهه با یک گروه از کوهنوردان محلی بود که با انرژی و شور و شوق فراوان، داستانهایی از ماجراجوییهای خود در این مناطق برایم تعریف کردند.
پس از کاوش در کوههای آبی، به سواحل زیبای استرالیا بازگشتم. در یکی از این سواحل، با موجسواری آشنا شدم و برای اولین بار این ورزش هیجانانگیز را تجربه کردم. مربی موجسواری، زنی به نام سارا، با صبر و حوصله به من آموزش داد و من توانستم لذت موجسواری در آبهای آبی و شفاف استرالیا را بچشم. این تجربه نه تنها پر از هیجان و آدرنالین بود، بلکه به من نشان داد که چگونه مردم این سرزمین با طبیعت اطرافشان ارتباطی نزدیک و پویا دارند.
جادههای فراموششده
از کانبرا (Canberra) تا آدلاید (Adelaide)، مسافتی حدود هشتصد مایل است که بیشتر آن از طریق جادهای خلوت و تقریباً فراموششده به نام “استورت هایوی” (Sturt Highway) طی میشود. این جاده به افتخار کاپیتان چارلز استورت (Captain Charles Sturt)، که بین سالهای 1828 و 1845 این منطقه را کشف کرد، نامگذاری شده است. استورت علاوه بر نقشهبرداری از مسیر رودخانه مورای (Murray River) و شاخههای آن، نخستین کاشفی بود که نشانهای از شایستگی نشان داد. او مثلاً میدانست که باید اسبهایش را در شب محکم ببندد. این شاید به نظر یک نیاز بدیهی برای هر کسی باشد که صدها مایل در یک خلأ بیابانی قرار دارد، اما این مهارتی بود که پیش از او به خوبی اعمال نمیشد. جان آکسلی (John Oxley)، رهبر یکی از اکتشافات اولیه، نتوانست اسبهایش را محکم نگه دارد و یک روز صبح بیدار شد و دید که همه آنها ناپدید شدهاند. او و مردانش پنج روز را، عمدتاً پیاده، صرف کردند تا همه آنها را دوباره پیدا کنند. به زودی پس از آن، اسبها دوباره گم شدند. با این وجود، آکسلی با یک جاده مخصوص به خود در شمال نیو ساوت ولز (New South Wales) گرامی داشته میشود. استرالیاییها در این زمینه بسیار سخاوتمند هستند.
جاده استورت هایوی از نزدیکی واگا واگا (Wagga Wagga)، حدود صد مایل غرب کانبرا، آغاز میشود و از دشتهای پهناور و خاکی رنگ منطقه ریورینا (Riverina) عبور میکند، منطقهای از دشتها که توسط پیچ و خمهای رودخانه مورامبیدجی (Murrumbidgee River) قطع میشود. این جاده یک نمایش کامل در سه بعد از سرعتی که میتوانید در استرالیا به وسط ناکجا برسید، فراهم میکند. یک دقیقه در دنیایی زیبا از چراگاهها، مراتع و تپههای سبز کمرنگ، با شهرهای کوچک روستایی پراکنده در فواصل قابل قبول، و دقیقه بعدی در یک ناکجاآباد در زمین قهوهای زیر گنبدی از آسمان آبی، با تنها یک درخت صمغی گاهبهگاه بین این دو. چنین سکونتگاههایی که از آنها عبور کردم واقعاً شبیه محلی برای زندگی نبودند، بلکه فقط چند خانه و یک ایستگاه بنزین، گاه یک میخانه، و در نهایت حتی اینها هم به ندرت دیده میشدند.
بین ناراندره (Narrandera)، آخرین پایگاه تمدن، و بالرانلد (Balranald)، بعدی، دویست مایل از جاده بدون هیچ شهر یا روستایی وجود داشت. هر ساعت یا بیشتر از کنار یک استراحتگاه و یک ایستگاه بنزین با یک کافه متصل که در زبان شاداب استرالیایی به آن “جویدن و تف کردن” (Chew and Spit) میگویند و گاهی یک جاده خاکی که به یک ایستگاه گوسفندی دور و ناپیدا برخورد میکرد، عبور میکردم. در غیر این صورت، هیچ چیز. فقط یک جاده مستقیم که به نظر میرسید به جایی نمیرود.
این جادههای فراموششده، با سکوت و تنهایی خود، به من فرصت دادند تا بیشتر در مورد استرالیا و زیباییها و چالشهای آن فکر کنم. هر مایلی که میپیمودم، بیشتر متوجه میشدم که این سرزمین چیزی بیش از یک بیابان خشک است؛ سرزمینی پر از داستانها و ماجراهایی که هرگز از یاد نخواهد رفت.
غرور جنوب استرالیاییها
جنوب استرالیاییها (South Australians) بسیار به این واقعیت که ایالت آنها تنها ایالتی در استرالیا است که هرگز زندانیان دریافت نکرده، افتخار میکنند. (این ایالت به عنوان مکانی برای تبعید زندانیان از بریتانیا در دوران استعمار استفاده نمیشده است. در مقابل، دیگر ایالتهای استرالیا مانند “نیو ساوت ولز” (New South Wales) و “تاسمانی” (Tasmania) به طور گستردهای به عنوان مستعمرات کیفری مورد استفاده قرار میگرفتند و زندانیان بریتانیایی به آنجا تبعید میشدند.) اما آنچه اغلب به آن اشاره نمیکنند این است که این ایالت توسط یک زندانی برنامهریزی شده بود. در اوایل دهه 1830، ادوارد گیبون ویکفیلد (Edward Gibbon Wakefield)، مردی در زندان نیوگیت (Newgate Prison) لندن به اتهام ربودن یک کودک برای مقاصد ناپسند، این ایده را مطرح کرد که یک مستعمره از افراد آزاد در استرالیا تأسیس کند. برنامه او این بود که قطعاتی از زمین را به افراد نجیب و صنعتگر (کشاورزان و سرمایهداران) بفروشد و از وجوه جمعآوریشده برای پرداخت هزینههای کارگرانی که برای آنها کار کنند، استفاده کند. کارگران شغل شرافتمندانهای به دست میآوردند؛ سرمایهگذاران نیروی کار و بازار به دست میآوردند؛ همه بهرهمند میشدند. این طرح در عمل هرگز به خوبی عمل نکرد، اما نتیجه آن یک مستعمره جدید به نام جنوب استرالیا (South Australia) و یک شهر برنامهریزیشده دلپذیر به نام آدلاید (Adelaide) بود.
در حالی که کانبرا (Canberra) یک پارک است، آدلاید صرفاً پر از پارک است. در کانبرا، شما حس میکنید که در یک فضای سبز بسیار بزرگ هستید که هیچگاه نمیتوانید راه خروجی از آن پیدا کنید؛ در آدلاید بدون شک در یک شهر هستید، اما با گزینه مداوم و دلپذیر خروج از آن از زمان به زمان برای نفس کشیدن در یک محیط سبز و جادار. این تفاوت بزرگی را ایجاد میکند. شهر به عنوان دو نیمه متمایز که در سراسر دشت سبز رودخانه تورنز (Torrens River) قرار دارند، طراحی شده است و هر نیمه به طور کامل با پارکها محصور شده است. بنابراین، در نقشه، مرکز آدلاید یک شکل هشت بزرگ و چاق و کمی نامنظم را تشکیل میدهد که پارکها این شکل را ایجاد میکنند و دو نیمه داخلی شهر حفرهها را پر میکنند. این طرح بسیار خوب عمل میکند.
صبح روز بعد که به شهر از تاناندا (Tanunda) رانندگی کردم، وارد شمال آدلاید (North Adelaide) شدم، منطقهای خوشنما و مرفه در داخل نیمه بالای شکل هشت، و هتلی دلپذیر را دیدم. بیدرنگ ماشین را کنار زدم و در آنجا اقامت کردم. من در خیابان اوکانل (O’Connell Street) بودم، محلهای با ساختمانهای قدیمی و به خوبی حفظشده که پر از رستورانها، میخانهها و کافههای مدرن بود. بعد از کانبرا، نمیخواستم بهشت شهری مانند این را از دست بدهم. بنابراین، یک اتاق گرفتم و بلافاصله به هوای آزاد بازگشتم.
آدلاید یکی از نادیدهگرفتهشدهترین شهرهای اصلی استرالیاست. شما میتوانید هفتهها در استرالیا بگذرانید و هرگز متوجه وجود آن نشوید، زیرا به ندرت در اخبار حضور دارد یا در گفتگوی کسی مطرح میشود. این شهر اساساً برای استرالیا همان چیزی است که استرالیا برای جهان است. مکانی که به خوشایندی شناخته شده است اما دور است و به ندرت به آن فکر میشود. و با این حال بدون شک یک شهر زیباست. همه بر این موضوع توافق دارند، از جمله میلیونها نفری که هرگز آنجا نبودهاند.
خودم تنها یک بار آنجا بودهام. از آن تجربه، یک تصور از زیبایی فیزیکی همراه با یک حس عجیبی از نومیدی در بین مردم به یادم مانده است. به هر کسی در آدلاید بگویید که اینجا چه جای خوبی است و بلافاصله به شما خواهند گفت، با نوعی جدیت مشتاقانه، “بله، اما میدانید که اینجا دارد میمیرد.”
“واقعاً؟” با لحنی از نگرانی مؤدبانه میپرسید.
“بله،” پاسخ میدهند، با سر تکان دادن جدی.
این شهر ترکیبی دلپذیر از فضای شهری و گزینههای طبیعی زیباست که آن را به یکی از نقاط جذاب و دوستداشتنی برای بازدید تبدیل میکند. در اینجا میتوانید از پارکها و فضاهای سبز لذت ببرید و در عین حال از زندگی شهری مدرن بهرهمند شوید.
مسافرت به شبهجزیره مورنینگتون
من میتوانستم یک یا دو روز دیگر در آدلاید (Adelaide) بمانم، اما باید به راه میافتادم. تقریبا زمان آن رسیده بود که با دوستانم در ملبورن (Melbourne) ملاقات کنم، اما ابتدا باید به وعده قدیمی خودم برای بازدید از شبهجزیره مورنینگتون (Mornington Peninsula) که منطقهای ساحلی با زیبایی و جذابیت خاص در جنوب ملبورن بود، عمل میکردم. همانند همیشه در استرالیا، رسیدن به این مکان نیاز به تلاش داشت. صبح زود آدلاید را ترک کردم و با ناراحتی فهمیدم که ظرف یک ساعت یا بیشتر از حرکت، باز هم باید یک روز طولانی در جادههای خالی و بیویژگی رانندگی کنم. این به نظر ناعادلانه میآمد چون اولاً فکر میکردم به سمت تمدن بازمیگردم و ثانیاً از این نوع رانندگی خسته شده بودم و ثالثاً عمداً یک مسیر طولانیتر از طریق بزرگراه ساحلی را انتخاب کرده بودم تا از یکنواختی دیداری خشکی جلوگیری کنم.
جادهای که در آن بودم “بزرگراه پرنسس” (Princes Highway) نام داشت. نقشه نشان میداد که این جاده در قوس زیبایی در طول لبه یک خلیج بزرگ به نام “شبهجزیره یانگهزبند” (Younghusband Peninsula) کشیده شده است و در واقع این جاده ساعات زیادی از مناظر ساحلی آفتابی را به نمایش میگذاشت، اما جزر و مد به دوردستها رفته بود و دریا به عنوان یک نخ آبی روشن در آن سوی هکتارهای بیپایان از نمکزارها باقی مانده بود. سمت داخلی جاده نیز بیویژگی مشابهی را به نمایش میگذاشت که با تنها یک نوع بوته کمارتفاع پر شده بود. برای 146 کیلومتر، جاده کاملاً خالی بود.
برای گذراندن زمان، سرود ملی غیررسمی استرالیا، “والتسینگ ماتیلدا” (Waltzing Matilda) را خواندم. این آهنگ جالبی است. توسط بانجو پاترسون (Banjo Paterson) نوشته شده بود که نه تنها بزرگترین شاعر استرالیا در قرن نوزدهم بود، بلکه تنها کسی بود که به نام یک ساز زهی نامگذاری شده بود.
این آهنگ اینگونه است:
Oh! there once was a swagman camped in the Billabong
Under the shade of a Coolibah tree
And he sang as he looked at his old billy boiling
.Who’ll come a-waltzing Matilda with me
اگرچه من آهنگ را دوست دارم، اما باید اعتراف کنم که پس از چند بار تکرار، جذابیتش را از دست میدهد. وقتی که نهایتاً به مقصد رسیدم، خسته و کسل بودم، اما هنوز امید داشتم که شبهجزیره مورنینگتون بتواند جذابیت و زیبایی خاص خود را نشان دهد.
به محض ورود به مورنینگتون، فهمیدم که این منطقه دقیقاً همان چیزی است که به دنبالش بودم؛ ساحلهای زیبا، دهکدههای کوچک و خوشمنظره و مناظر طبیعی خیرهکننده. این منطقه همچنین با تاریخچهای غنی و فرهنگ محلی منحصر به فرد، مکانی دلپذیر برای گذراندن چند روز آرام و لذتبخش بود. یکی از بهترین لحظات سفرم، بازدید از باغهای چای محلی بود که با طعمهای متنوع و دیدنیهای طبیعی خود، تجربهای فراموشنشدنی برایم رقم زد.
مسیر به آلیس اسپرینگز (Alice Springs)
بعد از ماجراجوییهای فراوان در مناطق مختلف استرالیا، بالاخره وقت آن رسیده بود که به سوی آلیس اسپرینگز حرکت کنم، جایی که بسیاری از داستانها و افسانههای استرالیا در آنجا به وقوع پیوستهاند. آلیس اسپرینگز به عنوان یکی از شهرهای مرکزی استرالیا، نقطهای مهم برای کاوش در بیابانها و مناطق خشک این کشور است.
صبح زود، من و همراهم آلان تصمیم گرفتیم که مسیر طولانی و دشوار به سمت آلیس اسپرینگز را آغاز کنیم. سفر به آلیس اسپرینگز نیازمند عبور از جادههای طولانی و خالی بود که هر چند ساعت یکبار تنها با یک ایستگاه بنزین و شاید یک کافه مواجه میشدید. این سفر چالشی برای ما بود، چرا که باید با خستگی و گرمای شدید مقابله میکردیم.
در میانه راه، توقفی کوتاه در یکی از شهرهای کوچک داشتیم تا خود را برای ادامه مسیر آماده کنیم. شهر کوچک و بینامی که در آن توقف کردیم، تنها چند خانه، یک ایستگاه بنزین و یک میخانه داشت. مردم محلی با مهماننوازی ما را پذیرفتند و داستانهایی از زندگی در این مناطق دورافتاده برایمان تعریف کردند. یکی از مردان محلی که در ایستگاه بنزین کار میکرد، با لبخندی گفت: “شما به وسط ناکجا سفر میکنید، اما اینجا جایی است که زندگی واقعی جریان دارد.”
با عبور از شهرهای کوچک و مناطق بیابانی، به تدریج وارد منطقه آلیس اسپرینگز شدیم. جادهها همچنان خالی و بیپایان بودند و تنها گاهبهگاه با خودروهای دیگر مواجه میشدیم. هرچه به آلیس اسپرینگز نزدیکتر میشدیم، مناظر طبیعی زیباتر و متفاوتتر میشدند. تپههای شنی، صخرههای بزرگ و آسمان آبی که به نظر میرسید هیچگاه پایان ندارد، همه نشان از زیباییهای بینظیر این منطقه داشتند.
بالاخره به آلیس اسپرینگز رسیدیم، شهری کوچک و جذاب که در دل بیابانهای استرالیا واقع شده است. آلیس اسپرینگز با تاریخچهای غنی از بومیان و ماجراجویان اروپایی، مکانی بینظیر برای کشف و ماجراجویی بود. اولین توقف ما در موزه آلیس اسپرینگز بود، جایی که با تاریخچه و فرهنگ بومیان این منطقه آشنا شدیم. داستانهای بومیان و نقاشیهای سنگی که هزاران سال قدمت داشتند، نشان از تاریخ غنی و پیچیده این سرزمین داشت.
بعد از بازدید از موزه، تصمیم گرفتیم به کاوش در مناطق طبیعی اطراف شهر بپردازیم. تپههای شنی و صخرههای بزرگ که در افق دیده میشدند، نشان از چالشها و ماجراجوییهای پیشرو داشتند. با هر قدمی که برمیداشتیم، بیشتر به این باور میرسیدیم که استرالیا تنها یک بیابان خشک نیست، بلکه سرزمینی پر از زندگی و زیباییهای طبیعی است که هرگز از یاد نخواهد رفت.
کاوش در تاسمانی (Tasmania)
تاسمانی (Tasmania)، ایالتی که از بقیه استرالیا جدا شده است، جایی است که همیشه آرزو داشتم از آن بازدید کنم. این جزیره با مناظر طبیعی خیرهکننده و تاریخچهای غنی، مکانی بینظیر برای ماجراجویی بود. بنابراین، تصمیم گرفتم تا سفری به این سرزمین جذاب داشته باشم و با زیباییها و داستانهایش آشنا شوم.
سفرم با پرواز به هوبارت (Hobart)، پایتخت تاسمانی، آغاز شد. هوبارت شهری کوچک و دوستداشتنی با معماری تاریخی و مناظر طبیعی زیبا بود. پس از رسیدن، به سرعت به کاوش در خیابانهای سنگفرش شده و ساختمانهای قدیمی پرداختم. بازار سالامانکا (Salamanca Market)، یکی از نقاط برجسته شهر بود که با فروشگاههای محلی و صنایع دستی جذاب، هر بازدیدکنندهای را به خود جذب میکرد.
بعد از کاوش در هوبارت، به سمت پارک ملی فرایسینت (Freycinet National Park) حرکت کردم. این پارک با خلیجهای زیبا، سواحل شنی سفید و تپههای سنگی قرمز، یکی از زیباترین نقاط طبیعی تاسمانی است. پیادهروی در مسیرهای پارک و تماشای مناظر خیرهکننده از بالای تپهها، تجربهای بینظیر بود. یکی از لحظات بهیادماندنی این سفر، دیدن یک دیوارنگاری طبیعی به نام “واینگلاس بی” (Wineglass Bay) بود که با آبهای آبی روشن و شنهای سفید، صحنهای همچون کارتپستال ایجاد کرده بود.
از پارک ملی فرایسینت، به سمت لاونسستون (Launceston)، دومین شهر بزرگ تاسمانی، حرکت کردم. این شهر با باغهای زیبا و ساختمانهای تاریخیاش، مکانی دلپذیر برای گذراندن چند روز بود. یکی از جاذبههای اصلی لاونسستون، دره کاتاراکت (Cataract Gorge) بود که با پلهای معلق و مسیرهای پیادهروی، تجربهای شگفتانگیز از طبیعت و معماری را ارائه میداد.
تاسمانی نه تنها به خاطر مناظر طبیعیاش، بلکه به خاطر تاریخچهاش نیز جذاب است. این جزیره در دوران استعماری به عنوان مستعمره کیفری مورد استفاده قرار میگرفت و زندانیان بسیاری به اینجا تبعید میشدند. بازدید از پورت آرتور (Port Arthur)، یکی از بزرگترین و مهمترین زندانهای دوران استعماری، فرصتی بود تا با تاریخچه تاریک و پیچیده این جزیره آشنا شوم. این زندان با ساختمانهای قدیمی و داستانهای وحشتناکش، تصویری از زندگی سخت و دشوار زندانیان آن زمان را به نمایش میگذاشت.
یکی از جاذبههای طبیعی و منحصر به فرد تاسمانی، جنگلهای بارانی و حیات وحش متنوع آن است. در یکی از روزها، به بازدید از پارک ملی ماونت فیلد (Mount Field National Park) رفتم. این پارک با آبشارهای بلند و درختان عظیم، مکانی بینظیر برای عاشقان طبیعت بود. همچنین فرصتی پیدا کردم تا تاسمانیان دویل (Tasmanian Devil)، یکی از حیوانات بومی و نمادین این جزیره را از نزدیک ببینم. دیدن این موجودات نادر و آشنایی با تلاشهای حفاظت از آنها، تجربهای ارزشمند و آموزشی بود.
سخن پایانی
در دل سفری به پهنههای بیکران و شگفتانگیز استرالیا، با کتاب در کشور آفتاب سوخته اثر بیل برایسون، همراه شدیم. این کتاب ما را از سواحل زیبای سیدنی به جادههای خالی و بیپایان بیابانها، از فرهنگهای غنی بومیان تا شگفتیهای طبیعی، به دنیایی برد که هر گوشهاش پر از زندگی و داستان بود.
هر صفحه از این کتاب، سفری است به قلب استرالیا، جایی که تاریخ و طبیعت به زیبایی در هم آمیختهاند و هر لحظهاش پر از ماجراجویی و کشف تازهای است.
اما این پایان ماجرا نیست. سفر ما با این کتاب به پایان نرسیده است و هنوز بسیاری از داستانها و تجربیات باقی ماندهاند. از شما علاقهمندان دعوت میکنم تا نسخه اصلی کتاب در کشور آفتاب سوخته را مطالعه کنید و با بیل برایسون در این ماجراجویی بیپایان به قلب استرالیا همراه شوید. این کتاب، دریچهای است به سوی دنیایی پر از رنگ، زندگی و شگفتی که هرگز نباید از دست داد.