فهرست مطالب
- 1 آغاز ماجراها (ورود نیک به دنیای جدید)
- 2 درهی خاکستر (آشنایی با فضای طبقاتی و شخصیتهای کلیدی)
- 3 مهمانیهای بزرگ (اولین برخورد نیک با گتسبی)
- 4 رویاهای گمشده (افشای گذشتهی گتسبی و امیدهای او)
- 5 بازگشت عشق (دیدار دوبارهی گتسبی و دیزی)
- 6 صعود و سقوط (آشکار شدن جاهطلبیهای گتسبی)
- 7 بحران در نیویورک (بحران و درگیری در رابطه گتسبی و تام)
- 8 فاجعه و نابودی (وقایع غمانگیز و مرگ گتسبی)
- 9 پایان یک رویا (نتیجهگیری و بازگشت نیک به خانه)
گتسبی بزرگ (The Great Gatsby) نوشتهی اف. اسکات فیتزجرالد (F. Scott Fitzgerald)، یکی از برجستهترین آثار ادبیات آمریکاست که تصویری عمیق از دوران جاز در ایالات متحده و جامعهی دههی ۱۹۲۰ ارائه میدهد. این کتاب نه تنها داستان زندگی گتسبی و عشق او به دیزی را روایت میکند، بلکه نشاندهندهی جاهطلبی، فساد و تضادهای اجتماعی است که در آن دوران به اوج خود رسیده بود.
گتسبی بزرگ با نگاهی به دنیای پر زرق و برق و در عین حال تهی از ارزشهای معنوی، به بررسی رویاهای پوچ انسانها و تلاشهای آنها برای دست یافتن به سعادت میپردازد. شخصیت جِی گتسبی، نمادی از این تلاشهاست، مردی که با ثروت و شهرت به دنبال معنایی در زندگی است، اما در نهایت با حقایق تلخ زندگی روبرو میشود.
این کتاب با قلمی شگفتانگیز، زوایای پنهان زندگی مدرن و رویای آمریکایی را به تصویر میکشد و خواننده را به تفکر دربارهی معنای واقعی موفقیت و خوشبختی دعوت میکند.
داستان گتسبی بزرگ به سبک رئالیسم روایت شده است و از تکنیک “راوی غیرقابل اعتماد” یا “Unreliable Narrator” نیز بهره میبرد. نیک کاراوی، هرچند در ابتدا خود را به عنوان فردی بیطرف معرفی میکند که قضاوتی در مورد دیگران ندارد، اما همانطور که داستان پیش میرود، دیدگاههای شخصیاش بیشتر در داستان نمایان میشود. از این رو، ممکن است برخی از تفاسیر و برداشتهای او تحت تأثیر احساسات و نظرات شخصیاش باشند.
در نسخه اصلی، توصیفات فیتزجرالد با جزئیات بیشتری همراه است و زبان شاعرانهای دارد که به فضای کتاب زیبایی و عمق بیشتری میبخشد. همچنین برخی جزئیات و گفتوگوها که در نسخه اصلی بهطور دقیق آمدهاند، در خلاصهای که ارائه شده، برای حفظ انسجام و کوتاهی حذف یا سادهسازی شدهاند.
در نهایت، گتسبی بزرگ کتابی است که به بررسی رؤیای آمریکایی، فریبندگی ثروت و پوچی درونی انسانها میپردازد. روایتی از انسانی که تمام تلاش خود را برای بازسازی گذشته و رسیدن به عشق از دسترفتهاش انجام میدهد، اما در نهایت گرفتار واقعیت تلخ زندگی میشود.
آغاز ماجراها (ورود نیک به دنیای جدید)
در سالهای جوانیام، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز در ذهنم میچرخد. او گفت: “هر وقت خواستی کسی را قضاوت کنی، به یاد داشته باش که همه آدمهای این دنیا مزایایی که تو داشتهای را نداشتهاند.” شاید همین توصیه باعث شد که با دیدگاهی بازتر به آدمها نگاه کنم و قضاوت کردنشان برایم سختتر شود. این رفتارم سبب شد بسیاری از آدمها به راحتی رازهای زندگیشان را با من در میان بگذارند، حتی کسانی که به نظر میآمد هیچ ارتباطی با من ندارند. این روحیه مرا به شخصیتی تبدیل کرد که مردم به او اعتماد میکنند، اما در عین حال قربانی گوش دادن به ماجراهای بیپایان افراد دیگر نیز بودم.
پس از بازگشتم از شرق، احساس میکردم که دنیا دیگر باید نظم خود را پیدا کند. اما تنها کسی که از این قانون من مستثنا بود، گتسبی بود؛ مردی که همه چیزهایی را که من عمیقاً تحقیر میکردم، تجسم میکرد. با این حال، او به طرز عجیبی جذاب بود. اگر شخصیت، مجموعهای از حرکات موفق پیدرپی باشد، پس گتسبی با آن حساسیت بینظیرش نسبت به زندگی و امید، چیزی منحصر به فرد بود. این مرد با دنیایی از رؤیاهای درخشان، به زندگی پاسخ میداد. او نه تنها یک فرد رمانتیک بود، بلکه امیدش چیزی بود که هرگز در دیگری ندیده بودم. گتسبی، تا پایان ماجرا، درست بود؛ اما آن چیزی که زندگی او را تحت تأثیر قرار داد و در نهایت به نابودیاش انجامید، همان غباری بود که در پی رؤیاهایش به جا مانده بود.
من از خانوادهای نسبتاً مرفه از غرب میانه آمریکا بودم. وقتی تصمیم گرفتم به نیویورک بروم و در کار اوراق بهادار فعالیت کنم، به منطقهای به نام West Egg نقل مکان کردم. خانهای کوچک و ساده در این محله اجاره کردم، جایی که میان قصرهای بزرگ و مجلل احاطه شده بود. درست در همسایگی من، در یکی از این کاخها، مردی به نام گتسبی زندگی میکرد؛ مردی که قصری عظیم با باغهای باشکوه و مهمانیهای پرشکوه داشت، اما من هنوز او را ندیده بودم.
در همان نزدیکی، تام و دیزی بوکانن زندگی میکردند. تام بوکانن، دوست قدیمیام از دوران دانشگاه، مردی بسیار ثروتمند و مغرور بود. او هرگز مردی نبود که چیزی را نخواهد یا در رسیدن به خواستههایش کوتاه بیاید. تام و دیزی مرا برای شام دعوت کردند. خانهشان مجلل بود و فضایی پر از ثروت و شکوه در آن جاری بود. دیزی، دخترعموی من، زیبا و باوقار بود. صدایش موسیقی داشت و هر لبخندش تو را به دنیایی از خیال میبرد. اما چیزی در این میان گم بود؛ چیزی که نمیشد آن را درخشش ظاهری زندگی آنها پنهان کند.
در میان مکالمات دوستانه و خندههای دیزی، ناگهان صدای زنگ تلفن در خانه طنین انداخت. تام، با حالتی ناآرام و بیصبرانه به سمت تلفن رفت. دیزی لحظهای به او نگاهی انداخت؛ لبخندی بر لب داشت، اما در چشمانش سایهای از درد و ناامیدی پنهان بود. صدای زنانهای از آن سوی خط شنیده شد؛ زنی که به وضوح بیش از یک آشنا بود. فضایی سنگین و پر از تلخی اتاق را فرا گرفت. حقیقتی تلخ در میان نگاههای همه آشکار شد: تام، علاوه بر زندگی مشترکش با دیزی، رابطهای پنهانی با زنی دیگر داشت.
با این حال، دیزی با لبخندهای ظریفش و حرکات آرام و زنانهاش سعی کرد تا تلخی این واقعیت را پشت پردهای از زیبایی و شوخی پنهان کند؛ گویی که این مسئله چیزی جز یک رؤیای زودگذر نیست که با یک لبخند فراموش خواهد شد.
(West Egg و East Egg دو منطقه خیالی در رمان گتسبی بزرگ هستند که نویسنده برای نشان دادن تفاوتهای طبقاتی و اجتماعی میان شخصیتها از آنها استفاده کرده است. این دو منطقه در نزدیکی نیویورک قرار دارند و به شکل استعاری به دو نوع زندگی و ثروت اشاره دارند.
West Egg، جایی است که افرادی مثل گتسبی که تازه به ثروت رسیدهاند زندگی میکنند. ثروت آنها جدید و ناپایدار است و بیشتر به خاطر دستاوردهای شخصی یا فعالیتهای تجاری کسب شده است. در مقابل، East Egg محل زندگی خانوادههای قدیمی و اصیل است که ثروتشان از نسلهای قبل به آنها به ارث رسیده است. این دو مکان، نمادی از تقابل میان “ثروت قدیمی” و “ثروت جدید” در داستان هستند.)
درهی خاکستر (آشنایی با فضای طبقاتی و شخصیتهای کلیدی)
نیمهراه بین West Egg و نیویورک، جادهای خاکی و خشن به ریل قطار میپیوندد و از منطقهای عبور میکند که انگار دنیا فراموشش کرده باشد؛ جایی به نام درهی خاکستر (Valley of Ashes). این منطقه، مکانی است که دود و خاکستر، به جای گلها و درختان، زمین را پوشانده و زندگی را از آن ربودهاند. مردانی که مانند اشباحی خاکستری در میان این خاکسترها پرسه میزنند، نماد کسانی هستند که در زنجیره بیپایان کارهای بیمعنی و طاقتفرسا به دام افتادهاند. در بالای این منظرهی غمانگیز، تابلویی قرار دارد که چشمان غولپیکر و بیروح یک دکتر چشمپزشک به نام دکتر تی. جی. اکلبرگ (Dr. T.J. Eckleburg) را نشان میدهد؛ چشمانی که گویی از بلندای آسمان بر این ویرانی نظاره میکنند.
در یکی از سفرهای نیک به نیویورک همراه با تام بوکانن، آنها در این منطقه متوقف میشوند. تام، به طرزی عجیب و بیپروا، نیک را به سمت یک گاراژ قدیمی هدایت میکند که در آن، مردی به نام جورج ویلسون (George Wilson) کار میکند. جورج مردی نحیف و روحیهباخته است که بیشتر شبیه به سایهای از یک انسان به نظر میرسد. او صاحب این گاراژ کوچک و متروکه است و با دنیایی از مشکلات و ناامیدی دستوپنجه نرم میکند.
اما زن جورج، میرتل ویلسون (Myrtle Wilson)، برعکس او زنی پرانرژی و سرزنده است. با اینکه میرتل از لحاظ ظاهری جذابیت خاصی ندارد، اما حضورش قدرتمند و پرفروغ است. وقتی نیک با او ملاقات میکند، به سرعت متوجه میشود که میرتل همان زنی است که تام با او رابطه دارد. تام با گستاخی تمام، از نیک میخواهد تا او و میرتل را همراهی کند.
آنها به نیویورک میروند و آپارتمانی کوچک و دنج در شهر، پناهگاه مخفی تام و میرتل است. میرتل با هیجان فراوان، زندگیای را که آرزویش را دارد، در آن آپارتمان کوچک به نمایش میگذارد. او خود را در دنیایی از زرق و برق و خیال غوطهور میکند و از این که میتواند با تام به این شکل زندگی کند، به نظر راضی میآید. او حتی به نیک هم نزدیک میشود و داستان اولین ملاقاتش با تام را با صدایی پر از شور و هیجان بازگو میکند، گویی که این داستان، روایتی از افسانهای عاشقانه است.
در همین حال، مهمانان دیگری هم به آپارتمان دعوت میشوند و فضای شاد و بیخیالانهای در اتاق حاکم میشود. اما همانطور که شب ادامه مییابد، نوشیدنیها بیشتر میشود و فضای پرنشاط جای خود را به بحثهای تند و پرتنش میدهد. میرتل که مست شده، بارها نام دیزی را بر زبان میآورد و با گستاخی و تحقیر در مورد او صحبت میکند. تام، که به شدت از این موضوع برآشفته شده است، ناگهان با یک حرکت سریع و وحشیانه، به میرتل سیلی میزند و بینی او را میشکند.
فضا ناگهان سنگین و پر از تنش میشود. خون از بینی میرتل جاری است و همه در بهت و سکوت فرو میروند. نیک، که از این صحنه تلخ و وحشتناک شوکه شده است، به سرعت آنجا را ترک میکند. او دیگر به وضوح میبیند که پشت ظاهر پر زرق و برق و زندگیهای به ظاهر مجلل، زخمهای عمیقی پنهان است؛ زخمهایی که تنها با خشونت و تحقیر پر شدهاند.
مهمانیهای بزرگ (اولین برخورد نیک با گتسبی)
یک شب تابستانی، موسیقی از خانهی گتسبی به گوش میرسد. در باغهای پر از گلهای آبیرنگ او، مردان و زنان مانند پروانهها در میان همهمهی صداها و نوشیدنیها و نور ستارگان به حرکت درآمدهاند. گتسبی هر هفته مهمانیهای بزرگ و پرشکوهی برگزار میکند که افراد از هر نقطهای از نیویورک و اطراف به آن دعوت نشده، بلکه خود را میرسانند. این مهمانیها با مهمانانی پر از هیجان و شادی برگزار میشود و همواره همراه با آب و تاب و بیپایان است.
نیک، که همسایهی گتسبی است، برای اولین بار به یکی از این مهمانیها دعوت میشود. او با تعجب میبیند که بسیاری از افرادی که به مهمانی آمدهاند، حتی گتسبی را نمیشناسند. در حقیقت، اکثر آنها تنها به خاطر شور و هیجان مهمانی به خانهی او آمدهاند. نیک متوجه میشود که این جمعیت بیپایان با شوق و اشتیاق به خاطر تجملات، نوشیدنیهای گرانقیمت و موسیقی زندهی بینظیر به این مکان آمدهاند و هیچکدام شناختی از میزبان خود ندارند.
نیک که کمی گیج و گم شده، در حیاط به گردش میپردازد و به جستجوی گتسبی میپردازد، اما کسی نمیتواند او را به گتسبی معرفی کند. او با افراد متعددی مواجه میشود که شایعاتی عجیب و غریب در مورد گتسبی مطرح میکنند؛ از جمله اینکه او ممکن است آدمکشی کرده باشد یا در زمان جنگ جهانی اول جاسوس آلمانها بوده باشد.
در همین حین، نیک با جردن بیکر، زنی جذاب و مستقل که قبلاً در مهمانی تام و دیزی دیده بود، مواجه میشود. جردن او را همراهی میکند و هر دو به دنبال گتسبی میگردند. سرانجام، وقتی نیک در حال لذت بردن از فضای آرام مهمانی است، با مردی جوان و مؤدب روبرو میشود که او را به گفتگو دعوت میکند. آنها با هم به صحبت در مورد جنگ و خاطرات گذشته میپردازند تا اینکه مرد به طور ناگهانی خود را معرفی میکند: “من گتسبی هستم.”
این جمله نیک را به شدت غافلگیر میکند. گتسبی مردی خوشلباس، مؤدب و بسیار محتاط است که برخلاف انتظار، از جمعیت جدا نیست و خود را از مهمانها مخفی نمیکند. او با لبخندی دلنشین و رفتاری مودبانه، به نظر میرسد که از همه چیز آگاه است، اما هیچ نشانی از غرور یا خودنمایی در او دیده نمیشود.
در طول شب، گتسبی نیک را به خلوتی دعوت میکند و در مورد خود صحبتهای کمی میکند، اما همچنان در پس یک پردهی رازآلود باقی میماند. این اولین دیدار نیک با گتسبی است؛ مردی که زندگی او را برای همیشه تغییر خواهد داد. نیک از این مهمانی با حیرت و شگفتی بازمیگردد و با وجودی که بسیاری از شایعات در مورد گتسبی را شنیده، او را به شکلی بسیار متفاوت و قابل تحسین میبیند.
شب به پایان میرسد و نیک به خانهاش بازمیگردد، اما در ذهنش پرسشهای بسیاری در مورد گتسبی و زندگی او باقی مانده است.
رویاهای گمشده (افشای گذشتهی گتسبی و امیدهای او)
صبح روز بعد از مهمانی، نیک لیستی از تمام کسانی که در تابستان به مهمانیهای گتسبی آمده بودند، تهیه میکند. این فهرست شامل افراد مشهوری از دنیای سیاست، تجارت و هالیوود است؛ افرادی با چهرهها و نامهایی درخشان که در مهمانیهای پرشکوه گتسبی حاضر شدهاند. اما همه این نامها تنها سایههایی از زندگیهای پر زرق و برق بودند که برای یک شب به خانهی گتسبی آمده و سپس ناپدید شدهاند.
چند روز بعد، گتسبی نیک را برای ناهار دعوت میکند. این بار گتسبی بیشتر از گذشته به گفتوگو با نیک میپردازد و از زندگیاش حرفهایی میزند که به نظر نیک پر از ابهام و راز است. او ادعا میکند که از خانوادهای ثروتمند در سنفرانسیسکو آمده و تحصیلاتش را در آکسفورد گذرانده است. او همچنین از ماجراهای دوران جنگ خود تعریف میکند و نشانهای افتخاری که به دست آورده را به نیک نشان میدهد. اما با وجود اینکه حرفهای گتسبی پر از افتخارات و تجملات است، نیک به صحت آنها شک میکند؛ گویی که چیزی در این روایتها درست نیست و همه چیز در پس پردهای از اغراق و رویاهای گمشده پنهان است.
در مسیر ناهار، گتسبی نیک را به دیدار فردی به نام مایر ولفشایم (Meyer Wolfsheim) میبرد. ولفشایم مردی با چهرهای عجیب و مرموز است که بهوضوح در فعالیتهای مشکوک و غیرقانونی دست دارد. این دیدار به نیک نشان میدهد که گتسبی با افرادی که در دنیای زیرزمینی نیویورک فعالیت میکنند، ارتباط دارد. گتسبی با مهارت سعی میکند این حقیقت را مخفی کند و همچنان سعی دارد خود را به عنوان فردی محترم و ثروتمند معرفی کند.
بعد از ناهار، گتسبی راز مهمی را با نیک در میان میگذارد: او عاشق دیزی، دخترعموی نیک است. این عشق از سالها پیش آغاز شده، زمانی که گتسبی و دیزی پیش از ازدواج دیزی با تام بوکانن، عاشق هم بودند. گتسبی از آن زمان تا کنون هرگز عشق دیزی را فراموش نکرده است و تمام این سالها برای بازگرداندن او تلاش کرده است. گتسبی حتی این خانهی مجلل و زندگی پر زرق و برق را به این امید ساخته که روزی دیزی او را ببیند و دوباره به او بازگردد.
گتسبی از نیک میخواهد که یک ملاقات بین او و دیزی ترتیب دهد. نیک، با حس ترحم و احترام به عشق عمیق گتسبی، قبول میکند که این ملاقات را در خانهاش ترتیب دهد. این لحظه برای گتسبی یک فرصت طلایی است تا دوباره با عشقی که هرگز نتوانسته فراموش کند، روبرو شود. اما در همین زمان، نیک با خود فکر میکند که آیا گتسبی میتواند دوباره آن عشق گذشته را بازسازی کند، یا اینکه همه چیز فقط یک رویا و خیال بوده است که هرگز نمیتوان آن را به واقعیت بازگرداند؟
بازگشت عشق (دیدار دوبارهی گتسبی و دیزی)
نیک در یک روز بارانی، مقدمات ملاقات گتسبی و دیزی را در خانهاش ترتیب میدهد. وقتی روز موعود فرا میرسد، گتسبی به شدت مضطرب و هیجانزده است. او لباس شیک و رسمی پوشیده و هر لحظه به ساعت نگاه میکند. اضطراب و هیجان او در حدی است که وقتی دیزی به خانهی نیک میرسد، در ابتدا گتسبی به قدری مضطرب است که حتی نمیتواند با او روبهرو شود. این لحظات پر از تنش و نگرانی، برای گتسبی مثل لحظهای از رویاهایش است که حالا در آستانهی واقعیت قرار گرفته.
در ابتدا، ملاقات میان دیزی و گتسبی بسیار سرد و رسمی است. گتسبی به قدری نگران است که در اتاق به این سو و آن سو قدم میزند و دیزی نیز سعی دارد آرامش خود را حفظ کند، اما میتوان احساس کرد که دلشورهی شدیدی دارد. لحظاتی طول میکشد تا یخ میان آنها شکسته شود. نیک که از این وضعیت به تنگ آمده، آنها را تنها میگذارد تا خودشان بتوانند دوباره به هم نزدیک شوند.
وقتی نیک به خانه بازمیگردد، صحنهای متفاوت را میبیند: دیزی و گتسبی در حال صحبت و خنده هستند و فضایی پر از هیجان و عشق در اتاق حاکم شده است. گویی تمام خاطرات گذشتهی آنها دوباره زنده شده است. گتسبی با دیزی صحبت میکند، از دوران گذشته یاد میکند و به او نشان میدهد که هرگز از عشق او دست نکشیده است.
پس از این ملاقات، گتسبی از نیک و دیزی میخواهد که به خانهاش بروند. گتسبی میخواهد به دیزی نشان دهد که تمام این زندگی تجملاتی، تمام این ثروت و خانهی بزرگ، برای او و به امید بازگشت او ساخته شده است. دیزی با حیرت و شگفتی به شکوه و زیبایی خانه گتسبی نگاه میکند و با هر قدمی که برمیدارد، بیشتر به تأثیرات این زندگی پرزرق و برق پی میبرد.
گتسبی به دیزی اتاقهای مجلل، لباسهای گرانقیمت و تمامی داراییهایش را نشان میدهد. در این لحظات، دیزی با دیدن همه این تجملات، به سختی میتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. گویی که تحت تأثیر همه چیز قرار گرفته، یا شاید هم با احساسات پیچیدهای از عشق گذشته و حسرت رو به رو شده است. گتسبی، که عشق او به دیزی بیش از هر چیزی است، همه تلاشش را میکند تا دیزی را متوجه کند که هرگز چیزی را فراموش نکرده و تمام این سالها منتظر بازگشت او بوده است.
این ملاقات برای گتسبی چیزی بیش از یک لحظه دیدار ساده است. او در طول سالها هر لحظهی این ملاقات را در ذهن خود پرورانده و حالا که این لحظه فرا رسیده، تمام امیدها و آرزوهایش در برابر او قرار دارد. نیک بهخوبی میبیند که گتسبی تمام این سالها در پی بازسازی چیزی بوده که شاید دیگر هرگز نتوان بهطور کامل بازگرداند؛ عشق دیزی، که در پس غبار زمان، درخشش گذشتهاش را از دست داده است.
صعود و سقوط (آشکار شدن جاهطلبیهای گتسبی)
چند هفته پس از ملاقات گتسبی و دیزی، شایعاتی دربارهی گتسبی در حال پخش شدن است. نیک دربارهی گذشتهی گتسبی کنجکاو میشود و میفهمد که واقعیتهای دیگری دربارهی زندگی او وجود دارد. گتسبی در واقع با نام اصلی جیمز گتز (James Gatz) در خانوادهای فقیر در داکوتای شمالی به دنیا آمده بود و جوانیاش را در تلاش برای رسیدن به ثروت و شهرت سپری کرده بود.
گتسبی، در دوران جوانیاش، با مردی به نام دن کودی (Dan Cody) آشنا شد، مردی ثروتمند و خوشگذران که بر روی قایق تفریحیاش زندگی میکرد. این آشنایی نقطه عطفی در زندگی گتسبی بود. او به عنوان دستیار دن کودی مشغول به کار شد و به نوعی تحت آموزش او قرار گرفت. این تجربه برای گتسبی چیزی بیش از یک شغل بود؛ او یاد گرفت که چگونه زندگی مرفه و پرزرق و برق را به دست آورد و در جامعهای که همیشه آرزویش را داشت، وارد شود. گرچه گتسبی امید داشت که پس از مرگ دن کودی بخشی از ثروتش را به ارث ببرد، این اتفاق نیفتاد و گتسبی دوباره به تلاشهایش برای رسیدن به رؤیایش ادامه داد.
نیک متوجه میشود که این نسخه از گتسبی که حالا او میشناسد، نتیجهی سالها تلاش و تغییر هویت است. گتسبی همه چیز را برای رسیدن به دیزی ساخته و از همه فرصتهای ممکن استفاده کرده تا به این نقطه برسد.
در همین حال، رابطه گتسبی و دیزی در حال شدت گرفتن است. اما تام بوکانن که به شدت به این موضوع مشکوک شده، شروع به تحقیق در مورد گتسبی میکند. تام که احساس خطر میکند، تصمیم میگیرد در یک مهمانی که گتسبی ترتیب داده، بهطور علنی او را به چالش بکشد.
در این مهمانی، تنش میان گتسبی و تام آشکار میشود. تام که نمیتواند تحمل کند زنش عاشق مردی دیگر باشد، گتسبی را به داشتن ثروتی غیرقانونی و کسب درآمد از راههای ناپاک متهم میکند. این اتهامات، فضای مهمانی را بهشدت سنگین میکند. دیزی که تا آن لحظه درگیر عشق و شور دوبارهی خود با گتسبی بود، به تدریج متوجه میشود که شاید زندگی با گتسبی آنطور که او تصور میکرده، نیست.
گتسبی با اینکه به شدت تلاش میکند تا دیزی را در کنار خود نگه دارد، اما متوجه میشود که رؤیای او در حال فروپاشی است. نیک که شاهد این تقابلها و تنشها است، به وضوح میبیند که عشق گتسبی به دیزی، مانند برج بلندی است که بر پایههایی سست و لرزان بنا شده است.
بحران در نیویورک (بحران و درگیری در رابطه گتسبی و تام)
هوای تابستان به اوج خود رسیده و گرمای سوزان، همه چیز را تحت تأثیر قرار داده است. گتسبی به ناگهان تمامی مهمانیهای پرشکوه خود را متوقف میکند و خدمتکارانش را نیز عوض میکند تا هیچ خبری از ملاقاتهایش با دیزی به بیرون درز نکند. او تمام تمرکزش را بر روی دیزی میگذارد و هرچه بیشتر تلاش میکند تا او را به طور کامل از تام جدا کند.
نیک، جردن و گتسبی به دعوت تام و دیزی برای ناهار به خانه بوکانن میروند. در این دیدار، تنش میان تام و گتسبی به اوج میرسد. تام متوجه عشق گتسبی به دیزی شده و سعی دارد تا او را به چالش بکشد. ناهار به طور آزاردهندهای با صحبتهای سطحی و ناراحتکننده همراه است. گرمای غیرقابل تحمل هوا هم بر سنگینی فضا افزوده است.
دیزی که تحت فشار گرما و تنش قرار دارد، پیشنهاد میکند که به نیویورک بروند تا کمی از این فضای سنگین فاصله بگیرند. آنها تصمیم میگیرند به هتلی در نیویورک بروند تا روز را در آنجا سپری کنند. تام با نیک و جردن در یک ماشین مینشیند و گتسبی با دیزی در ماشین دیگر. این تقسیمبندی خودروها، نمادی از دو دنیای متفاوت و تضادهای موجود بین شخصیتهاست.
وقتی به نیویورک میرسند، همه به یک هتل لوکس میروند. فضا به شدت سنگین و پر از تنش است. تام در این لحظه، در مقابل همه شروع به باز کردن رازهای گتسبی میکند. او به دیزی میگوید که گتسبی ثروتش را از راههای غیرقانونی به دست آورده است و با مردانی چون ولفشایم همکاری کرده است. دیزی که تا آن لحظه به شدت مجذوب گتسبی بود، کمکم به تردید میافتد و تحت تأثیر حرفهای تام قرار میگیرد.
گتسبی با تمام وجود تلاش میکند تا دیزی را متقاعد کند که گذشتهشان را دوباره زنده کنند. او به دیزی میگوید که همیشه عاشق او بوده و از او میخواهد تا به تام بگوید که هرگز او را دوست نداشته است. اما دیزی که میان عشق و واقعیتهای زندگیاش گیر افتاده، قادر به انجام این کار نیست. او به گتسبی اعتراف میکند که هرچند او را دوست دارد، اما تام را هم زمانی دوست داشته است. این اعتراف دیزی، رؤیای گتسبی را به شدت فرو میریزد.
در نهایت، تام با خیالی راحت از پیروزی در این بحث، به دیزی میگوید که میتواند با گتسبی به خانه بازگردد. او مطمئن است که دیزی به او وفادار خواهد ماند. گتسبی و دیزی با یکدیگر در ماشین گتسبی حرکت میکنند، در حالی که نیک، جردن و تام به دنبال آنها میروند.
اما در راه بازگشت به خانه، حادثهای تلخ اتفاق میافتد. وقتی گتسبی و دیزی از درهی خاکستر عبور میکنند، میرتل ویلسون، همسر جورج ویلسون، ناگهان به سمت ماشین میدود. او به اشتباه تصور میکند که تام پشت فرمان است، چرا که ماشین متعلق به تام بوده است. دیزی که پشت فرمان است، کنترل ماشین را از دست میدهد و میرتل را زیر میگیرد. در نتیجه، میرتل به طرز وحشتناکی کشته میشود.
گتسبی تصمیم میگیرد تا مسئولیت این حادثه را بر عهده بگیرد تا دیزی را از مشکلات دور نگه دارد. او آماده است که هر چیزی را به خاطر دیزی فدا کند. نیک، که شاهد این از خودگذشتگی گتسبی است، به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد. اما حالا، شرایط به گونهای است که همه چیز به سوی فاجعه پیش میرود و نیک متوجه میشود که رؤیاهای گتسبی برای همیشه در حال فروپاشی است.
فاجعه و نابودی (وقایع غمانگیز و مرگ گتسبی)
پس از حادثهی مرگبار میرتل، شب سختی برای گتسبی فرا میرسد. او تمام شب را بیدار میماند و از دور مراقب خانهی دیزی است تا مطمئن شود که تام به او آسیبی نمیرساند. گتسبی، که هنوز امیدوار است دیزی، تام را ترک کند و همراه او برود، غرق در افکار و خاطرات گذشته است. صبح روز بعد، نیک به ملاقات گتسبی میرود و او را در حالتی غمانگیز و ناامیدانه میبیند.
گتسبی به نیک دربارهی گذشتهاش و روزهایی که با دیزی سپری کرده بود، صحبت میکند. او از اولین باری که دیزی را ملاقات کرد و عشقی که میان آنها شکل گرفت، سخن میگوید. در آن زمان، گتسبی جوان و بیپول بود و دیزی به عنوان دختری زیبا و ثروتمند، رؤیای دستنیافتنی او به حساب میآمد. او دیزی را نمادی از همه چیزهایی میدید که آرزویش را داشت؛ ثروت، زیبایی و مقبولیت اجتماعی. اما بعد از آن، جنگ آنها را از هم جدا کرد و دیزی در غیاب او با تام ازدواج کرد. این موضوع همواره مانند زخمی عمیق در قلب گتسبی باقی ماند.
گتسبی به نیک میگوید که هنوز امید دارد دیزی همراه او شود و همه چیز دوباره به حالت گذشته بازگردد. نیک سعی میکند به او بفهماند که رؤیای او دیگر واقعیت ندارد، اما گتسبی به شدت به گذشته و این عشق خیالی پایبند است.
در همین حال، جورج ویلسون، شوهر میرتل، که از مرگ همسرش و خیانت او ویران شده، به دنبال مقصر این حادثه است. او با اعتقاد به اینکه گتسبی مسئول مرگ میرتل است، از سر خشم و ناامیدی، با تفنگ به سمت خانهی گتسبی میرود. ویلسون، که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، به محض رسیدن به خانهی گتسبی، او را در کنار استخرش میبیند.
گتسبی که آن روز تصمیم گرفته بود برای اولین بار از استخرش استفاده کند، در حالی که در استخر نشسته است، غرق در افکار خود است و از فاجعهای که در حال نزدیک شدن است، بیخبر است. ویلسون به او نزدیک میشود و بدون هیچ هشداری به او شلیک میکند. گتسبی در جا کشته میشود و بعد از آن، ویلسون خودکشی میکند.
وقتی نیک به خانهی گتسبی میرسد، با صحنهی وحشتناک مرگ گتسبی مواجه میشود. این لحظه، پایان رؤیاهای گتسبی است؛ مردی که همه چیزش را فدای عشق به دیزی کرد، اما در نهایت در تنهایی و ناامیدی جان خود را از دست داد. نیک با قلبی شکسته به گتسبی نگاه میکند و متوجه میشود که این داستان غمانگیز پایانی تلختر از آنچه تصور میکرد، داشته است.
مرگ گتسبی نشاندهندهی نابودی رؤیای آمریکایی و پوچی آرزوهای مادی و عشقهای ناپایدار است. گتسبی، که همه چیزش را برای رسیدن به دیزی فدا کرده بود، در نهایت به هیچ چیز نرسید و در میان کسانی که او را درک نمیکردند، جان سپرد.
پایان یک رویا (نتیجهگیری و بازگشت نیک به خانه)
پس از مرگ گتسبی، اتفاقات به سرعت رخ میدهد. پلیس به محل حادثه میرسد و مرگ گتسبی به عنوان قتلعام توصیف میشود. نیک، که تنها کسی است که به نوعی با گتسبی احساس نزدیکی میکند، به شدت از این حادثه شوکه و غمگین است. او مسئولیت هماهنگی مراسم خاکسپاری گتسبی را به عهده میگیرد، اما به زودی متوجه میشود که هیچکس واقعاً اهمیتی به مرگ گتسبی نمیدهد.
نیک تلاش میکند با افرادی که به ظاهر دوستان گتسبی بودهاند، تماس بگیرد؛ از جمله ولفشایم، که یکی از نزدیکترین همکاران گتسبی بود. اما همه از او و مراسم خاکسپاری گتسبی فاصله میگیرند و حتی حاضر نیستند در مراسم او شرکت کنند. مهمانان پرشوری که هر هفته به مهمانیهای گتسبی میآمدند، حالا او را فراموش کردهاند. حتی دیزی، که گتسبی همه زندگیاش را به پای او ریخته بود، بدون هیچ توجهی به مرگ گتسبی، همراه با تام به مسافرت رفته و هیچ رد و نشانی از خود به جا نگذاشته است.
در نهایت، تنها کسانی که در مراسم خاکسپاری گتسبی شرکت میکنند، نیک و پدر گتسبی هستند. پدر گتسبی، پیرمردی ساده و مهربان، از راه دور به مراسم پسرش آمده است. او با افتخار دربارهی پسرش صحبت میکند و نشان میدهد که هنوز فکر میکند گتسبی به موفقیت بزرگی دست یافته است. این دیدگاه سادهلوحانه پدر گتسبی، نیک را به تأمل وامیدارد و او را بیشتر از پوچی و تنهایی زندگی گتسبی آگاه میکند.
نیک، که حالا به شدت از زندگی پر زرق و برق نیویورک خسته شده، تصمیم میگیرد به غرب میانه بازگردد. او قبل از رفتن، تام را به طور اتفاقی ملاقات میکند و تام به او اعتراف میکند که از نقش خود در مرگ گتسبی پشیمان نیست. او میگوید که به جورج ویلسون گفته بود که گتسبی مالک آن ماشین است، و بدین ترتیب مستقیم یا غیرمستقیم، باعث شد که ویلسون به سراغ گتسبی برود.
نیک پس از این ملاقات، به این نتیجه میرسد که تام و دیزی نمایندهی کسانی هستند که هرگاه به مشکلی برخورد میکنند، دیگران را نابود کرده و خود بدون هیچ مسئولیتی از زندگی کنار میکشند. او درمییابد که گتسبی، با تمام رؤیاها و تلاشهایش، قربانی دنیای بیرحم و خودخواه این افراد شده است.
نیک، در پایان، به خانهاش بازمیگردد و به یاد گتسبی و رؤیاهایی که او در پیاش بود، میافتد. او متوجه میشود که گتسبی نمادی از «رؤیای آمریکایی» است؛ رؤیایی که افراد را به تلاش برای رسیدن به خوشبختی و ثروت تشویق میکند، اما در نهایت بسیاری از آنها را در تنهایی و پوچی رها میکند. نیک، با نگاهی به منظرهی وسیع و درخشان خلیج و نور سبزی که همیشه برای گتسبی سمبل امید و آینده بود، داستان گتسبی را با این فکر به پایان میرساند که شاید رؤیاها هرگز دستیافتنی نیستند، اما این همان چیزی است که انسانها را به پیش میراند.
کتاب پیشنهادی: