فهرست مطالب
کتاب بلندیهای بادگیر (Wuthering Heights) نوشته امیلی برونته (Emily Brontë) یکی از برجستهترین آثار ادبیات کلاسیک است که داستانی پیچیده از عشق، انتقام و تضادهای اجتماعی را روایت میکند. این رمان، که در سال ۱۸۴۷ منتشر شده، با درامی تاریک و شخصیتهای عمیق و پیچیده، به مخاطبان تصویر دقیقی از زندگی در یورکشایر انگلستان در قرن نوزدهم ارائه میدهد. روایتهای پرتنش و تاثیرات روانی این داستان، آن را به یکی از شاهکارهای ادبیات جهان تبدیل کرده است.
بلندیهای بادگیر داستان عشق نافرجام هیتکلیف و کاترین ارنشاو را بازگو میکند که با تعصبات طبقاتی و سوء تفاهمهای متعدد روبرو میشوند. با اینکه عشق این دو شخصیت محوری است، داستان از لحاظ عاطفی و روانشناختی بسیار عمیقتر میشود، چرا که موضوعاتی همچون انتقامجویی و نفرت نیز به طور قوی در داستان نقش دارند.
امیلی برونته در این کتاب، نه تنها عشق را به تصویر کشیده، بلکه تعصبات و مرزهای اجتماعی را به چالش کشیده و نشان داده که چگونه این عوامل میتوانند زندگی افراد را برای همیشه تحت تأثیر قرار دهند.
ورود لاکوود به بلندیهای بادگیر
در سال ۱۸۰۱، من، لاکوود (Lockwood)، به تازگی به منطقهای دورافتاده و خالی از هر گونه نشانههای زندگی شهری در یورکشایر نقل مکان کردهام. خانهای به نام ثراشکراس گرینج (Thrushcross Grange) را اجاره کردهام، که در نزدیکی مکانی اسرارآمیز و غمانگیز به نام بلندیهای بادگیر قرار دارد. هیتکلیف (Heathcliff)، صاحب این دو خانه، مردی مرموز و سرد به نظر میرسد، که کنجکاویام را برانگیخته است.
یک روز تصمیم گرفتم از بلندیهای بادگیر دیدن کنم. وقتی به خانه رسیدم، فضای بیروح و تاریک آن به سرعت توجه مرا جلب کرد. ساختمان قدیمی و محکم آن روی تپهای بادگیر قرار داشت، و طبیعت اطراف آن نیز نشان از شرایط سخت و زمختی میداد. پنجرههای کوچک و دیوارهای سنگی خانه به وضوح برای مقابله با طوفانهای همیشگی طراحی شده بودند.
در زدن من با واکنش سرد و بیمیلی از سوی خدمتکار پیر و بدعنقی به نام جوزف (Joseph) روبهرو شد. او مرا به داخل راه نداد و من منتظر ماندم تا بالاخره هیتکلیف خودش مرا به داخل دعوت کرد. ظاهر هیتکلیف بسیار تیره و سرد بود؛ مردی میانسال با چشمان تیره و چهرهای که گویی از درد و رنج سالهای گذشته حکایت میکرد.
ورودم به خانه، مرا بیشتر درگیر حس سردی و دورافتادگی کرد. فضای داخل خانه تاریک و بیروح بود. وسایل قدیمی و کهنه، دیوارهای سنگی سرد، و سکوت سنگینی که بر آن حکمفرما بود، به وضوح نشان میداد که اینجا محل زندگی آسان و راحتی نیست. هیچ نشانهای از گرما و مهماننوازی وجود نداشت، و هیتکلیف نیز با رفتاری سرد و خشک، هیچ تمایلی به گفتگو و دوستی نشان نمیداد.
بعد از صرف چند لحظه در خانه و تبادل چند جملهی کوتاه با هیتکلیف، او مرا به نشستن دعوت کرد. با این حال، حس کردم که حضور من برای او ناخوشایند است و او علاقهای به مهمان ندارد. گفتگویمان کوتاه و بیروح بود و به سرعت متوجه شدم که هیتکلیف مردی پر از رازها و کینههای پنهان است.
فضای خانه به قدری تاریک و سنگین بود که پس از مدت کوتاهی تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم و به ثراشکراس گرینج بازگردم. با اینکه تجربهای سرد و ناخوشایند در بلندیهای بادگیر داشتم، حس کنجکاوی عمیقی در من نسبت به این خانه و ساکنان آن برانگیخته شد. چیزی در اینجا وجود داشت که مرا به بازگشت و کشف بیشتر اسرار این خانه مرموز ترغیب میکرد.
دیدار دوباره با بلندیهای بادگیر
روز بعد، با وجود هوای سرد و مهآلود، نتوانستم جلوی کنجکاوی خود را بگیرم و دوباره به سمت بلندیهای بادگیر رفتم. به محض رسیدنم به خانه، فضایی تاریکتر از روز قبل احساس کردم. وقتی به دروازه رسیدم و در را کوبیدم، هیچ پاسخی نیامد. اما پس از چند دقیقه، جوزف (Joseph)، همان پیرمرد خدمه، با حالت عبوس و ناخوشایندش از پشت در پیدایش شد. او بدون هیچ خوشآمدگویی به من گفت که هیتکلیف در خانه نیست.
تصمیم گرفتم در هر صورت داخل بروم و با ساکنان دیگر خانه آشنا شوم. هیرتن ارنشاو (Hareton Earnshaw)، پسری جوان و درشتهیکل، که هیچ نشانی از رفتار دوستانه در چهرهاش دیده نمیشد، مرا به داخل هدایت کرد. فضای خانه همچنان تاریک و بیروح بود. کاترین لینتون (Catherine Linton)، زنی جوان و زیبا، در اتاق نشسته بود. او بدون هیچ خوشامدی و با چهرهای سرد و مغرور، تنها به من خیره شد.
در این فضای پر از سکوت و تنش، سعی کردم گفتگویی آغاز کنم، اما کاترین و هیرتن به طرز عجیبی بیتوجه و بیاحساس بودند. به نظر میرسید که اختلافات عمیقی میان آنها وجود دارد، اما هیچکدام تمایلی به توضیح یا شکستن این سکوت سنگین نداشتند. بالاخره هیتکلیف نیز از مزرعه بازگشت و با ورودش، حال و هوای سنگین خانه به هیچوجه تغییر نکرد.
وقتی از او درباره ساکنان خانه و وضعیت زندگیشان پرسیدم، او با همان سردی همیشگی پاسخهایی کوتاه و مبهم داد. در حالی که من به دنبال درک بیشتر از روابط درونی این خانواده مرموز بودم، متوجه شدم که هیتکلیف تمایلی به گفتگو در این مورد ندارد. فضای پر از تنش و سنگینی که در خانه حکمفرما بود، مرا بیشتر متوجه این موضوع کرد که این خانه تنها یک مکان نیست؛ بلکه نمادی از کینهها و رنجهای گذشتهای پنهان است.
هوا به شدت سرد و برفی شده بود و من دیگر چارهای نداشتم جز آنکه شب را در خانه بمانم. هیتکلیف با بیمیلی پیشنهاد کرد که میتوانم در یکی از اتاقهای قدیمی و متروک شب را سپری کنم. اما حتی این پیشنهاد نیز با حالتی بیادبانه و تحقیرآمیز ارائه شد. به هر حال، قبول کردم و شب را در این خانه تاریک و مرموز گذراندم، با این امید که شاید روز بعد، روشنایی بیشتری بر اسرار این خانواده بیفکند.
شب شوم در بلندیهای بادگیر
آن شب که در بلندیهای بادگیر ماندم، هیتکلیف مرا به اتاقی در طبقه بالا هدایت کرد؛ اتاقی که به نظر میرسید سالهاست کسی در آن زندگی نکرده باشد. دیوارهای سرد، وسایل کهنه، و بوی رطوبت همه جا را فرا گرفته بود. شومینهای در آنجا وجود نداشت و فقط پنجرههای کوچک و غبارگرفتهای که نور کمی از ماه را به داخل میآورد، اتاق را روشن میکرد.
خسته از روز پرتنش و کنجکاویهای بیپایانم، روی تخت کهنه دراز کشیدم و به سرعت به خوابی عمیق فرو رفتم. اما این خواب برایم آرامشبخش نبود. در نیمههای شب، صدای بادی شدید از بیرون به گوش میرسید. ناگهان صدایی ملایم از پنجره آمد، انگار کسی به آرامی به آن میکوبد. در ابتدا فکر کردم که این فقط صدای باد است، اما صدا ادامه یافت و به تدریج بلندتر شد.
کنجکاو شدم و به سمت پنجره رفتم. وقتی با دستهای لرزان آن را باز کردم، ناگهان دستی سرد و نازک به مچ دستم چنگ زد! از وحشت فریادی زدم. صدای نالهای ضعیف و ملتمسانه از پشت پنجره به گوش رسید: “بگذار وارد شوم… من کاترین هستم…” با ترس و تردید، پنجره را بستم و از آن دور شدم. قلبم به شدت میتپید و نمیتوانستم باور کنم که این چه چیزی بود که به من حمله کرده بود.
تا سپیدهدم دیگر نتوانستم بخوابم. کابوسها و حس ترس و وحشت لحظهای رهایم نمیکرد. وقتی صبح شد، من که هنوز در شوک و وحشت بودم، تصمیم گرفتم هرچه زودتر این خانه شوم و مرموز را ترک کنم.
به محض ترک خانه و بازگشت به ثراشکراس گرینج، دیگر برایم واضح بود که بلندیهای بادگیر جایی پر از رازها و تراژدیهای پنهان است. اینجا، جایی نبود که تنها بادهای تند و طوفانی آن باعث آشفتگی شود؛ بلکه سایههایی از گذشته در هر گوشه آنجا زندگی میکردند و روحهایی ناآرام در آن سرگردان بودند.
آشنایی با گذشته بلندیهای بادگیر
وقتی به ثراشکراس گرینج بازگشتم، هنوز ذهنم درگیر اتفاقات عجیب شب گذشته در بلندیهای بادگیر بود. تصمیم گرفتم درباره این خانه و ساکنانش بیشتر بدانم. خوشبختانه، نلی دین (Nelly Dean)، که از گذشته بهخوبی با آنجا آشنا بود و حالا در گرینج خدمت میکرد، اطلاعات زیادی درباره تاریخچه این خانواده داشت.
نلی شروع به تعریف داستان گذشته بلندیهای بادگیر کرد. او گفت که سالها پیش، آقای ارنشاو (Mr. Earnshaw)، صاحب اصلی بلندیهای بادگیر، در یکی از سفرهایش به لیورپول، پسری یتیم و بینامونشان را با خود به خانه آورد. او نام آن پسر را هیتکلیف گذاشت. در ابتدا، خانواده ارنشاو او را پذیرفتند و بهخصوص دختر کوچک آنها، کاترین ارنشاو، با هیتکلیف رابطهای نزدیک برقرار کرد. این دو با هم بزرگ شدند و رابطهای بسیار صمیمی و عاطفی میانشان شکل گرفت.
اما هندلی ارنشاو (Hindley Earnshaw)، پسر بزرگ خانواده، از همان ابتدا نسبت به هیتکلیف حسادت و کینهای عمیق داشت. پس از مرگ پدرش، هندلی وارث بلندیهای بادگیر شد و بلافاصله شروع به آزار و تحقیر هیتکلیف کرد. او هیتکلیف را به جایگاهی پایینتر از یک خدمتکار فروکاست و زندگی او را به جهنم تبدیل کرد. این آغاز انتقامهای تلخ و بیپایان هیتکلیف بود.
اما در میان این خشونتها، رابطه عمیق میان هیتکلیف و کاترین همچنان پابرجا بود. با این حال، کاترین که تحت فشار جامعه و محدودیتهای طبقاتی قرار داشت، در نهایت تصمیم گرفت با ادگار لینتون (Edgar Linton)، مردی ثروتمند و محترم از خانواده لینتونها که در ثراشکراس گرینج زندگی میکرد، ازدواج کند. این ازدواج، هیتکلیف را به شدت از درون شکسته و خشمگین کرد. او که تا پیش از آن تحت ظلم و ستم زندگی کرده بود، تصمیم گرفت برای همیشه بلندیهای بادگیر را ترک کند.
نلی توضیح داد که پس از چند سال، هیتکلیف به شکل غیرمنتظرهای بازگشت؛ اما این بار نه به عنوان آن پسر یتیم و بیچیز، بلکه به عنوان مردی ثروتمند و قدرتمند. بازگشت او، نقطه آغاز انتقامجوییهای ویرانگرش بود. او از همان لحظه بازگشت، تصمیم داشت که تمام کسانی که به او ظلم کرده بودند را نابود کند.
هیتکلیف بلندیهای بادگیر را از هندلی گرفت و او را به ورطه نابودی کشاند. هندلی که پس از مرگ همسرش به الکل پناه برده بود، به سرعت همه چیزش را در قمار باخت و هیتکلیف توانست خانه را از چنگ او درآورد. نلی با حالتی اندوهگین این بخش از داستان را تعریف کرد و گفت که این تنها آغاز چرخهای از انتقامجوییها و نفرت بود که قرار بود زندگی همه شخصیتها را برای همیشه تحت تأثیر قرار دهد.
با شنیدن این داستان، فهمیدم که آنچه در بلندیهای بادگیر اتفاق میافتد، تنها بخشی از ماجرای تلخ و پر پیچوخمی است که در گذشته آنجا ریشه دارد. این خانه و ساکنانش، گرفتار در چرخهای از عشق نافرجام، انتقام و نابودی بودند که راه گریزی از آن نداشتند.
بازگشت هیتکلیف و آغاز انتقام
چند سال پس از ترک بلندیهای بادگیر، هیتکلیف با چهرهای جدید بازگشت؛ دیگر آن پسر یتیم و مظلوم نبود، بلکه مردی ثروتمند و مصمم بود که برای انتقامجویی از تمام کسانی که به او آسیب زده بودند، بازگشته بود. بازگشت هیتکلیف زندگی ساکنان بلندیهای بادگیر و ثراشکراس گرینج را برای همیشه تغییر داد.
هندلی ارنشاو، که پس از مرگ همسرش دچار افسردگی و اعتیاد به الکل شده بود، هیچ تلاشی برای مقابله با هیتکلیف نکرد. او که با ناامیدی و سرخوردگی دست و پنجه نرم میکرد، به راحتی فریب هیتکلیف را خورد. هیتکلیف با استفاده از وضعیت نابسامان هندلی، او را وادار به قمار کرد و به سرعت بلندیهای بادگیر را از او گرفت. هندلی که دیگر کنترلی بر زندگی خود نداشت، بهطور کامل سقوط کرد و در نهایت تمام داراییهایش را به هیتکلیف باخت.
اما این انتقام تنها محدود به هندلی نبود. هیتکلیف هنوز از کاترین ارنشاو و ازدواجش با ادگار لینتون کینه به دل داشت. او با بازگشتش، تلاش کرد تا رابطه بین کاترین و ادگار را تیرهتر کند. کاترین که هنوز عشق عمیقی به هیتکلیف داشت، در میانه این مثلث عاطفی گرفتار شد. از یک طرف، او خود را به عنوان همسر ادگار متعهد میدید، و از طرف دیگر، نمیتوانست از احساسات قدیمیاش نسبت به هیتکلیف رهایی یابد.
کاترین در این میان بیشتر از همه رنج میبرد. او از یک سو نمیتوانست عشق گذشتهاش را فراموش کند و از سوی دیگر تحت فشار مسئولیتهایش به عنوان همسر ادگار بود. این درگیری درونی به تدریج سلامت روانی کاترین را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او در مرز فروپاشی روانی قرار گرفت.
ادگار نیز با دیدن بازگشت هیتکلیف و تاثیرش بر کاترین، تلاش کرد تا همسرش را از او دور نگه دارد. اما رابطه میان کاترین و هیتکلیف چنان عمیق بود که هیچکس نمیتوانست مانع از بروز آن شود. هیتکلیف با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر زندگی کاترین و ادگار را به ویرانی میکشید.
تنشها به اوج خود رسید، وقتی که کاترین پس از یک مشاجره شدید با ادگار، به شدت بیمار شد و در رختخواب افتاد. این بیماری، حاصل درگیریهای درونی او و فشارهای روحی ناشی از رابطه پیچیدهاش با هیتکلیف بود. ادگار که نگران وضعیت کاترین بود، به هر شکلی سعی کرد از او مراقبت کند، اما کاترین به تدریج ضعیفتر و ناتوانتر میشد.
در این میان، هیتکلیف به سراغ ایزابل لینتون (Isabella Linton)، خواهر ادگار، رفت. ایزابل که در ابتدا شیفته و عاشقانه به هیتکلیف دل بسته بود، با او ازدواج کرد. اما پس از ازدواج، او به سرعت متوجه شد که هیتکلیف تنها به خاطر انتقام از خانواده لینتون با او ازدواج کرده است. زندگی ایزابل با هیتکلیف به کابوسی تبدیل شد و او نیز مانند دیگران در دام انتقامجویی هیتکلیف گرفتار شد.
مرگ کاترین، به عنوان نقطه اوج تراژدی، ضربهای سخت بر تمام شخصیتها وارد کرد. هیتکلیف که هنوز در عشق عمیق و آتشین نسبت به کاترین میسوخت، با از دست دادن او دچار فروپاشی روحی شد. او که تا این لحظه با خشم و کینه زنده مانده بود، اکنون هیچ چیز برای او معنایی نداشت جز ادامه دادن به انتقامجوییهایش.
نسل دوم و تکرار چرخه انتقام
پس از مرگ کاترین، زندگی در بلندیهای بادگیر و ثراشکراس گرینج وارد مرحله جدیدی شد. حالا فرزندان نسل جدید، یعنی کتی لینتون (Cathy Linton)، دختر کاترین و ادگار، و هیرتن ارنشاو (Hareton Earnshaw)، پسر هندلی، به دنیای پیچیده و پر از کینه و نفرت خانوادههایشان کشیده شدند.
کتی، که توسط پدرش در گرینج بزرگ شده بود، دختری زیبا و پرشور بود. او که از زندگی تلخ و تراژیک مادرش بیخبر بود، تحت حمایت و مراقبت ادگار قرار داشت. از سوی دیگر، هیرتن، که پس از مرگ پدرش تحت سرپرستی هیتکلیف قرار گرفت، به دلیل تربیت نادرست و تحقیرهای مداوم، به فردی ناآگاه و خشن تبدیل شده بود. هیتکلیف که هیرتن را از هر گونه آموزش و تربیت محروم کرده بود، او را به عنوان ابزاری برای تحقیر خانواده ارنشاو به کار گرفت.
وقتی کتی و هیرتن برای اولین بار با یکدیگر ملاقات کردند، رابطه میان آنها پر از تحقیر و دشمنی بود. کتی که در رفاه و تربیت بالا بزرگ شده بود، نمیتوانست رفتار خشن و ناآگاهانه هیرتن را تحمل کند. از طرف دیگر، هیرتن که همیشه تحت تحقیر و ظلم قرار گرفته بود، از رفتار تحقیرآمیز کتی خشمگین میشد. هیتکلیف با مشاهده این دشمنی و اختلاف، از آن لذت میبرد؛ چرا که این تنشها ادامهای بر انتقامجوییهای او از خانواده ارنشاو و لینتون بود.
اما به مرور زمان، رابطه میان کتی و هیرتن تغییر کرد. کتی متوجه شد که هیرتن، با وجود تربیت نادرستش، قلبی مهربان و وفادار دارد. او به تدریج شروع به درک هیرتن کرد و احساساتش نسبت به او تغییر یافت. هیرتن نیز با گذشت زمان، محبت و توجه کتی را پذیرفت و میان این دو رابطهای عمیق و عاشقانه شکل گرفت.
این تغییر در رابطه میان کتی و هیرتن، نقطه امیدی در میان تمام نفرتها و انتقامهای گذشته بود. آنها توانستند چرخه کینه و نفرت را که نسلهای پیشین آغاز کرده بودند، بشکنند. هیتکلیف که این تحول را میدید، دچار نوعی تناقض درونی شد. او که تا این لحظه تمام زندگیاش را به انتقامجویی اختصاص داده بود، اکنون با دیدن عشق و صلح میان این دو جوان، احساس کرد که همه نقشههایش به تدریج بیاثر میشوند.
پایان انتقام و آرامش نهایی
با گذشت زمان، هیتکلیف به تدریج قدرت و انگیزه انتقامجوییاش را از دست داد. او که زندگیاش را صرف تخریب و انتقام کرده بود، دیگر دلیلی برای ادامه این راه نمیدید. مرگ کاترین و عشق میان کتی و هیرتن، به نوعی پایان راه انتقامهای او بود.
هیتکلیف به تدریج دچار افسردگی و انزوا شد. او که همیشه با نفرت و خشم زنده مانده بود، اکنون احساس میکرد که هیچ دلیلی برای ادامه زندگی ندارد. او دیگر حتی نمیتوانست لذت انتقامجوییاش را تجربه کند. هیتکلیف به تدریج ضعیفتر و بیمارتر شد و در نهایت در بلندیهای بادگیر، در حالی که هنوز فکرش درگیر کاترین بود، از دنیا رفت.
با مرگ هیتکلیف، چرخه تلخ انتقام و نفرتی که سالها زندگی خانوادههای ارنشاو و لینتون را تحت تاثیر قرار داده بود، پایان یافت. کتی و هیرتن، که اکنون در کنار هم زندگی جدیدی را آغاز کرده بودند، توانستند از ویرانیهای گذشته عبور کنند و خانه بلندیهای بادگیر را به مکانی پر از عشق و آرامش تبدیل کنند.
داستان بلندیهای بادگیر، با تمام پیچیدگیهایش، در نهایت به پایان رسید. داستانی از عشق، نفرت، انتقام و امید، که در نهایت نشان داد حتی در تاریکترین لحظات زندگی، عشق میتواند راه نجات و بازسازی باشد.
کتاب پیشنهادی: