فهرست مطالب
دنیاهای داستانی فردریک بکمن پر از آدمهای پیر، تنها و گاه عبوس است؛ اما عجیب اینکه این دنیاها همیشه بوی امید میدهند. از «مردی به نام اوه» که در سرمای تنهاییاش بذر عشق را دوباره میکارد، تا «بریتماری اینجا بود» که در میانهی نظم وسواسگونهاش جایی برای بازیافتن خود پیدا میکند.
من، کیوان خسروی و دوست همیشگیام ChatGPT، در کتابِ “با بکمن، کمی پیرتر، کمی مهربانتر” (With Backman: A Little Older, A Little Kinder) تلاش کردهایم نگاهی کاربردی و موجز به جهانبینی بکمن داشته باشیم؛ ببینیم چرا او شخصیتهای پیر و تنها را انتخاب میکند، چرا نظم و وسواس آنها مهم است، و چه چیزی در پس عبوسیشان پنهان شده است.
اگر شما هم مثل ما عاشق «اوه» و «بریتماری» هستید، این کتاب دعوتی است به کشف عمق نگاه انسانی و طنز تلخ اما امیدوارکنندهی بکمن.
فردریک بکمن کیست؟
(Who is Fredrik Backman)
✏️ اگر بخواهید نویسندهای را تصور کنید که جهان آدمهای معمولی را مثل یک نقاش دقیق، با ظرافت رنگ بزند، فردریک بکمن بهترین مثال است. بکمن (متولد ۱۹۸۱، سوئد) قبل از اینکه نویسندهای پرفروش باشد، وبلاگنویسی بود که دغدغهاش آدمها و زندگی روزمرهشان بود.
او در آثارش قهرمانانی میسازد که هیچچیز قهرمانانهای ندارند: پیرمردی که همه از او بدشان میآید (اوه)، یا زنی وسواسی که حتی نمیتواند آشپزخانهی کسی را نامرتب ببیند (بریتماری). همین «معمولی بودن» است که شخصیتهای بکمن را غیرقابلفراموشی میکند.
✨ بکمن باور دارد زندگی پر است از تناقضهای شیرین. او در مصاحبهای میگوید: «نوشتن برای من روشی است برای فهمیدن آدمهایی که دوستشان ندارم. آدمهایی که با من فرق دارند.»
شاید به همین دلیل است که بیشتر قهرمانان داستانهایش در ابتدا آدمهایی سرد، خشن، عبوس و ناسازگار بهنظر میرسند. اما داستان با آنها مهربان است. کمکم لایههای عبوسیشان کنار میرود و میبینی که زیر آن همه نظم و وسواس، قلبی گرم و محتاط خوابیده است.
📌 بکمن با کتاب «مردی به نام اوه» به شهرت جهانی رسید. داستان مردی تنها که تصمیم دارد بمیرد، اما ناخواسته دوباره به زندگی گره میخورد. بعد از آن «بریتماری اینجا بود» و چند رمان دیگر همگی همین جهان را ادامه دادند: جهان آدمهای پیر، تنها، بیحوصله و در عین حال عمیقاً انسانی.
📚 چرا باید دربارهی اوه و بریتماری بخوانیم؟
چون بکمن یادمان میآورد آدمهای معمولی هرگز معمولی نیستند. هرکسی داستانی دارد که اگر حوصلهی شنیدنش را داشته باشی، شاید زندگیات را تغییر دهد.
💡 در صفحات بعدی، با هم کشف میکنیم که چرا بکمن اینقدر به پیرها و تنهاییشان علاقهمند است، چرا نظم و وسواس در قصههایش اینقدر پررنگ است، و چطور همهی اینها دستآخر به چیزی ختم میشوند که اسمش «امید» است.
عبوسی که بوی زندگی میدهد
(The Grumpiness that Smells of Life)
👴🏻🧹🍵 اوه از آن پیرمردهایی بود که اگر پایش را توی کوچهتان میگذاشت، انگار کوچه یکدفعه منظمتر میشد.
دیگر کسی جرأت نمیکرد آشغال بیندازد، بچهها بیدلیل زنگ در کسی را نزنند، دوچرخهها کج و معوج پارک نشوند.
همه میدانستند که اوه هست. و همین برای کوچه کافی بود.
🗝️ عبوسی اوه یک علامت خطر بود؛ اما اگر کمی گوشه نگاهش را میگرفتی، تهماندهای از مهربانی هم همان گوشه پنهان بود.
نه مهربانیای که خودش بخواهد اعتراف کند، نه، اوه ترجیح میداد غر بزند.
غر زدن برایش مثل تنفس بود:
– «چرا این پیچ شل است؟»
– «چرا این ماشین درست پارک نشده؟»
– «چرا آدمها نمیفهمند؟»
همین غرها، همین اخمها، جای خالیِ زنی را پر میکرد که سالها پیش با او خداحافظی کرده بود.
هرچه اخم بیشتر، دلتنگی کمتر.
یا شاید برعکس.
کسی چه میداند.
👵🏻🧴✨ بریتماری هم یکجور اوهِ زنانه است.
همهچیز باید برق بزند. لکه روی دیوار یعنی یک جای کار زندگیاش کثیف مانده.
او صبحها قبل از بیدار شدن شهر، بیدار میشود.
از بوی جرمگیر لذت میبرد، از صدای پارچهی مرطوب که روی پیشخوان میلغزد،
از چکلیستِ ذهنیای که هیچوقت تیکش خالی نمیماند.
بریتماری آنقدر آدمها را سر جای خودشان نمینشاند که چیزها را مینشاند:
لیوانی که کج باشد، نمکدانِ اشتباهی، یا گلدانی که نیمسانتیمتر جلوتر آمده باشد.
همه اینها به او میفهمانَد هنوز چیزی برای کنترل کردن دارد.
و آدمی که هنوز چیزی برای کنترل کردن دارد، هنوز زنده است.
🕰️💭🌿 اوه و بریتماری مثل درختهای کوتاهقامت باغچهاند که با هزار زخم و شاخهی شکسته، هنوز سر پا ایستادهاند.
عبوساند چون دنیا زیادی ازشان گرفته.
عبوساند چون دیگر چیزی نمانده که با خنده از دست بدهند.
اما عجیب است.
همین عبوسیشان گاهی برای بقیه میشود یک نور کوچک.
همان نور که میگوید:
«نگاه کن. هنوز کسی هست که مراقب پیچ شلِ در باشد.
کسی هست که نگذارد لکهی سس خشک شود.
کسی هست که وقتی همه بیتفاوتاند، اخم کند.»
این عبوسیها بوی زندگی میدهد.
حتی اگر بوی جرمگیر بدهد.
نظم، وسواس و کنترل
(Order, Obsession, and Control)
🧽📏🔩 آدمهای قصههای بکمن، اگر نتوانند دنیا را عوض کنند، دستکم میخواهند خانهی خودشان را مرتب نگه دارند.
اوه هنوز هر شب قبل از خواب، چراغها را خاموش و روشن میکند،
درِ گاراژ را دوباره قفل میکند، دو بار چک میکند که در قفل باشد.
نه چون فکر میکند دزد میآید، بلکه چون اگر نکند، دلش میلرزد.
🔑 نظم یعنی چیزی هست که از دست نرفته.
وسواس یعنی دردِ توی سینه هنوز کنترلپذیر است.
همهی پیچهایی که اوه میبندد،
همهی لکههایی که بریتماری پاک میکند،
به چشم کسی شاید وقت تلف کردن باشد؛
اما برای خودشان حکم دیوار دفاعی دارد.
👵🏻🧼💦 بریتماری همیشه کیف دستیاش را جلوتر از خودش میفرستد؛
داخلش پر از چیزهایی است که شاید هیچوقت لازم نشود:
اسکاچ اضافه، دستکش آشپزخانه، جرمگیر کوچک، و یادداشتهایی که درشان همهچیز نوشته شده.
بریتماری فکر میکند اگر چیزی یادش برود، اتفاق بدی میافتد.
شاید همان اتفاقی که یکبار افتاد و دلش را شکست.
شاید همان لحظهای که یکهو فهمید کسی به اندازهی او همهچیز را یادش نیست.
نظم برای او مثل نخی است که زندگیاش را از هم نپاشد.
هر لکهای که پاک میکند، یعنی هنوز کسی نتوانسته لکهای روی دلش بکشد که نتواند پاکش کند.
🪞🔍🧷 آدمها به اوه و بریتماری میخندند.
میگویند: «چرا اینقدر سفت و سختی؟ چرا راحت نمیگیری؟»
اما راحت گرفتن برای بعضی آدمها یعنی رها شدن، یعنی همهچیز را از دست دادن.
بعضی آدمها از شلختگی نمیترسند، بعضی از شلختگی میمیرند.
اوه به پیچهای سفتشدهاش نیاز دارد، بریتماری به قفسههای دستمالکشیشدهاش.
این نظم، نقشهی راهشان است در کوچههای تاریکی که هر روز، در ذهنشان قدم میزنند.
این وسواس، راهی است برای اینکه دلشان کمتر بلرزد.
🔒🍂🕯️ وقتی شب میشود، اوه برای بار چندم قفل در را چک میکند.
وقتی کسی نمیبیند، بریتماری کف زمین را دوباره دستمال میکشد.
هیچکدام به کسی چیزی نمیگویند. چون این نظمهای کوچک، قصهی بزرگی است که فقط خودشان میدانند.
آدم اگر چیزی برای کنترل کردن نداشته باشد، زودتر از آنکه فکرش را بکنی، در خودش گم میشود.
تنهایی، این دوست قدیمی
(Loneliness, That Old Friend)
🌙🪑📻 تنهایی برای اوه مثل یک صندلی چوبی کهنه بود؛
صندلیای که همیشه گوشهی اتاق بود و اگر مهمان میآمد، هیچکس رویش نمینشست.
تنهایی برای اوه همینقدر آشنا بود. او به بودنِ کسی که نیست، عادت کرده بود.
هر صبح که چشم باز میکرد، جای خالی زنی که نبود را میدید.
هر شب که چراغها را خاموش میکرد، توی تاریکی با سایهای که دیگر سایه نبود، حرف میزد.
📻 اوه رادیو را روشن نمیکرد تا سکوت را بشکند؛
سکوت را نگه میداشت.
انگار با این کار، صدای کسی که رفته، هنوز توی دیوارها طنین داشته باشد.
🧺🕰️🌼 بریتماری هم تنهایی را خوب میشناسد.
در شهری کوچک، با همسری که نبودنش از بودنش بیشتر بود،
با زندگیای که سالها تکرار شد: صبح زود بیدار شدن، دستکش کشیدن،
صدای ملایم اسکاج و بوی مایع ظرفشویی که همیشه یادآور بود که هیچکس نیست تا از او تشکر کند.
تنهایی برای بریتماری یک لیست خرید ناتمام بود.
چیزی که توی کیفدستیاش مچاله میشد اما هیچوقت پر نمیشد.
یک صندلی خالی سر میز شام.
یک صدای زنگ که هیچوقت برای او به صدا درنمیآمد.
🧭🫧🍂 تنهایی در داستانهای بکمن یک نفرین نیست؛ بیشتر شبیه یک نشانه است.
آدمهای تنها، بیشتر از بقیه نگاه میکنند.
به صداهای کمدی که باز میشود، به درختی که برگهایش میریزد، به قفلی که خوب بسته نشده.
تنهایی چشم آدم را تیز میکند، ولی دلش را هم میخراشد.
📌 اوه در تنهاییاش، نظم پیدا کرد؛ بریتماری در تنهاییاش، لکهها را دید.
اما هردویشان یک گوشه دلشان امیدوار ماند که شاید یک نفر پیدایش شود.
یک همسایهی پر سر و صدا،
یک بچه که زنگ در را اشتباهی بزند،
یک غریبه که بگوید: «کمک لازم داری؟»
🪞✨📮 آدمهای بکمن تنها میمانند چون ماجرایشان واقعی است.
او نگفته همهی پیرمردها یا پیرزنهای تنها خوشحالاند.
او گفته این تنهایی، اگر خوب نگاه کنی، شاید یک در کوچک به زندگی باشد.
یک پیغام از دنیا که «حتی اگر هیچکس نباشد، تو هنوز اینجایی.»
تنهایی، این دوست قدیمی، گاهی بدترین دشمن است،
و گاهی تنها دلیلی است که صبح دوباره بیدار میشوی.
بریتماری و اوه؛ دو روی یک سکه
(Britt-Marie & Ove: Two Sides of the Same Coin)
🪙🧓🏻👵🏻 اگر اوه یک روز بریتماری را میدید، شاید نگاهش میکرد، ابرویش را بالا میانداخت و میگفت: «چرا این همه لکهگیر داری؟»
و بریتماری هم توی دلش فکر میکرد: «این مرد چرا اینقدر غر میزند؟»
اما واقعیت این است که این دو، شبیهتر از آنی هستند که خودشان فکر میکنند.
مثل دو روی یک سکهی کهنه؛
یک طرفش اخم، طرف دیگرش دقت.
یک طرفش زخم، طرف دیگرش امیدی کوچک.
🔩🧴🌿 اوه با آچار فرانسهاش به دنیا چنگ زده.
هرچیزی را که خراب شود، باز میکند و دوباره میبندد؛
انگار با هر پیچی که سفت میشود، دل اوه هم یکذره آرام میگیرد.
بریتماری با بطری جرمگیرش جهان را پاک میکند.
بهجای عوض کردن پیچ، لکهها را میشوید، لیوانها را جابهجا میکند، چیدمان قفسه را درست میکند.
چون اگر چیزی تمیز باشد، شاید همهچیز دوباره قابلتحمل شود.
📻🕯️💌 هر دو تنها ماندهاند،
هر دو هنوز یک گوشه قلبشان را نگه داشتهاند برای کسی که نیست.
برای خاطرهای که مثل بخار روی شیشه، هر از گاهی محو میشود و دوباره شکل میگیرد.
اوه آدم قانون است؛
تابلوهای پارکینگ، آییننامههای ساختمان، سر وقت بودن همهچیز.
بریتماری آدمِ لیست است؛
لیست خرید، لیست کارها، لیستِ کارهای انجامنشده.
هردو با این نظمهای کوچک، دلشان را از افتادن نجات میدهند.
🪑🔍🌙 فرقشان شاید در این باشد که اوه بلد نیست بگوید: «کمکم کن.»
غرورش مثل درِ قدیمی گاراژ، قفل شده.
اما بریتماری گاهی، با همهی سختگیریاش، میگذارد کسی نزدیک شود.
حتی اگر کسی، یک تیم فوتبال محلی باشد که ازش میخواهند مربیشان شود.
حتی اگر کسی، یک پسربچهی بیدستوپا باشد که اشتباهی زنگ در را بزند.
شاید فرقشان همین روزنهی کوچک باشد.
همین روزنهای که نور میآورد.
اما اصلشان یکیست:
آدمهایی که هنوز درون همهی تلخیهایشان، برای دلیلی کوچک برای خوب بودن، جا باز گذاشتهاند.
🌱🧭🕰️ بریتماری و اوه دو روی یک سکهاند.
سکهای که شاید خراش دارد، زنگ زده، گوشهاش ترک برداشته، اما هنوز قابل خرج شدن است.
شاید خرجش کنند برای یک سلام کوتاه، یک قهوه با همسایه، یک بلهی کوچک به زندگی.
همینقدر ساده.
همینقدر بکمنی.
امید در میانهی عبوسی
(Hope in the Midst of Grumpiness)
🌧️🌤️🕯️ اگر از دور نگاه کنی، اوه و بریتماری فقط دو آدم عبوساند؛
دو موجود غرغرو که از همهچیز ایراد میگیرند،
در را دوبار قفل میکنند،
لیوانها را ردیف میچینند،
پیچها را دوباره سفت میکنند.
اما بکمن بلد است نشانت بدهد
پشت همین عبوسی، یک جرقه کوچک هست
که هنوز روشن مانده.
🔧🪞🕊️ امید در داستانهای بکمن، چیز بزرگی نیست.
نه قهرمان است، نه معجزه.
امید یک سلام نصفهنیمه است وقتی اوه فکر میکند دنیا دیگر ارزشش را ندارد.
امید همان بچهایست که زنگ در خانهاش را میزند و با دستهای کثیفش میگوید: «میشه کمکم کنید؟»
امید یعنی وقتی بریتماری برای اولینبار اجازه میدهد یکی دست بزند به نظم کمالگرایش؛
بگذارد بچهها با کفش گلآلود وارد سالن شوند، تا یک تیم فوتبال نصفهنیمه، امید زندگیشان شود.
🧩✨🍵 امید، همین ترک کوچک روی دیوار عبوسی است.
همین شکافی که نور را راه میدهد.
بریتماری شاید همهچیز را ضدعفونی کند،
اما وقتی نگاهت میکند، چشمهایش دنبال یک نشانه از زندگی میگردد.
اوه شاید اخم کند، اما دلش میخواهد همان زنی که دیگر نیست
از او راضی باشد.
امید برای اوه، یعنی یاد زنی که هنوز خانه را گرم نگه میدارد
حتی اگر فقط در خاطرش باشد.
🪑📚🫖 شخصیتهای بکمن امید را پنهان میکنند،
میگذارند ته کشوی میز، لای دفترچه راهنمای ماشین،
یا توی بطری اسپری جرمگیر.
اما همیشه وقتی که فکر میکنی هیچچیز نمانده،
این امید سرک میکشد،
چای دم میکند،
پای حرفت مینشیند.
اوه امید را در مراقبت از همسایههایش پیدا کرد؛
بریتماری در تیمی که به او گفتند «ما بهت احتیاج داریم».
و این، همان امیدیست که بکمن با لحنی آرام و مهربان میگوید:
«شاید همهچیز بههم ریخته باشد،
اما هنوز میشود برای چیزی کوچک،
به زندگی بله گفت.»
🌿🔑💫 امید در میانهی عبوسی یعنی یادمان بماند
حتی در بدترین لحظهها،
یک پیچ شل، یک در نیمهباز یا یک لکهی کوچک
میتواند فرصتی باشد برای دوباره خوب بودن.
همینقدر ساده.
همینقدر انسانی.
همینقدر بکمنی.
درسهایی از بکمن برای ما
(Lessons from Backman for Us)
🌙📚🕯️ کتابهای بکمن قصه نیستند؛
آینهاند.
آینهای که اگر درست نگاه کنی،
پیرمردی به اسم اوه را در خودت پیدا میکنی
که هنوز دلش میخواهد کسی بگوید «خیلی خوب بودی».
یا زنی مثل بریتماری را
که با دستهای همیشه دستکشپوش،
نشان میدهد چقدر میترسد از بینظمی آدمها.
🍃🪞💛 درس بکمن ساده است:
میشود خسته بود، اخمو بود، غر زد،
اما هنوز میشود «انسان» ماند.
هنوز میشود در یک لیوان چای،
در قفل کردن درِ خانه،
در دستمال کشیدن میز آشپزخانه،
نشانهای از امید پیدا کرد.
ما از اوه یاد میگیریم که گاهی حتی اگر هیچکس حواسش نباشد،
میشود باز هم خوب بود؛
میشود درِ پارکینگ همسایه را محکم کرد
حتی اگر ازش خوشت نمیآید.
ما از بریتماری یاد میگیریم که زندگی شاید هزاربار دستمال کشی بخواهد،
اما لکههای بعضی چیزها پاک نمیشوند؛
باید بلد باشی با آنها زندگی کنی
و در همین لکهها چیز تازهای بسازی.
🔑🌻📬 بکمن میگوید آدمها همیشه همان چیزی نیستند که نشان میدهند.
پشت هر غرغر پیرمردی،
یک زخم قدیمی خوابیده.
پشت هر وسواس زنانهای،
یک ترس از فراموش شدن.
و پشت هر درِ بستهای،
شاید کسی منتظر باشد که فقط یک نفر در را بزند.
ما یاد میگیریم مهم نیست چندسالهای؛
حتی اگر موهایت سفید شده،
هنوز میشود عاشق بود،
هنوز میشود امیدوار شد،
هنوز میشود برای چیزی کوچک بجنگی
و بگویی «من اینجا هستم.»
🕊️🍵✨ بکمن ما را با آدمهای معمولیاش آرام میکند؛
با اوه، با بریتماری، با همهی وسواسها و غرغرها.
او میگوید:
«به اندازهی کافی خوب بودن، کافیست.»
و این شاید بزرگترین درسی باشد که از او میگیریم.
پس اگر روزی دیدی دلت میخواهد دوباره قفل در را چک کنی،
یا دستکش بپوشی و لکهها را پاک کنی،
یادت باشد این یعنی هنوز امیدی هست؛
امیدی برای بهتر شدن،
برای دیده شدن،
برای شنیده شدن.
این قصه همینجا تمام نمیشود؛
چون هرکدام از ما، یک گوشهی کوچک از اوه و بریتماری را در خودمان داریم.
و شاید، فقط شاید،
یک روز از درِ خانهمان کسی وارد شود که ما را درست همانطور که هستیم، با همهی عبوسی و وسواسمان، دوست داشته باشد.
🌙📚🕯️ این بود همهی چیزی که بکمن میخواست بگوید:
حتی در تنهاترین گوشههای دنیا،
گاهی یک نفر کافیست
تا بگویی:
«من هنوز اینجا هستم.» ✨
کتابهای پیشنهادی: