فهرست مطالب
اکنون درباره کتاب کتابخانه نیمهشب (The Midnight Library) اثر مت هیگ (Matt Haig) با هم گفتگو میکنیم. این کتاب داستان نورا 35 ساله است که به کتابخانه نیمه شب میرود و اتفاقات عجیبی را تجربه میکند. این کتاب درباره معنا و ارزش واقعی زندگی است. این کتابخانه جایی است که نورا زندگی را در آن پیدا میکند.
نورا موقعیتهای زیادی را از دست داد. او خود را بد شانس و بی احتیاط میدانست، او خودش و همه زندگیش را باخته بود. خودش را مقصر میدانست و دیگر خود را لایق شادی و آرامش نمیدانست و زندگی برای او دیگر بیارزش و بی معنا بود و در ساعاتی از نیمهشب با خوردن قرص به استقبال مرگ رفت و جایی در میان مرگ و زندگی در یک کتابخانه بیدار شد. لوئیس اِلم کتابدار مهربان این کتابخانه (کتابدار دوران مدرسه نورا) به او گفت که قفسههای این کتابخانه انتهایی ندارند و در هر کتاب این کتابخانه میتواند زندگیهای گذشتهای را که حسرت آنها را خورده را تجربه کند. نورا اینقدر شکست خورده بود که فقط میخواست بمیرد و کتابخانه را ترک کند اما به اصرار و تشویق خانم الم ماند و در کتابهای مختلف، زندگیهای متفاوتی را تجربه کرد.
نورا در کتابخانه نیمهشب هنوز زنده است
مرگ پدر و مادر همچنین مرگ گربه دوستداشتنی او ولتر، رها کردن ورزش شنا به عنوان یک شناگر ماهر. عدم موافقت دَن(نامزد نورا) با فعالیت نورا در گروه موسیقی (The Labyrinths) به عنوان یک گروه حرفهای و موفق و به هم خوردن عروسی آنها، اخراج او از کار. اینها بخش کوچکی از شکستها نورا در دوران نوجوانی و جوانی بود که باعث شد تصمیم به خودکشی بگیرد.
نورا بالاخره تصمیم خود را گرفت. او به همه چیزهایی که میتوانست داشته باشد (موسیقیدان، همسر، مادر، شناگر ماهر و…) ولی نداشت فکر کرد. او دیگر حتی صاحب گربهاش هم نبود. بالاخره قرص خورد و خودکشی کرد و درست در ساعت 12 نیمهشب در یک محیط ناآشنا و مهآلود در کتابخانه نیمهشب بیدار شد. خانم اِلم کتابدار دوران مدرسه او، کتابدار این کتابخانه هم بود. خانم اِلم مهربان، نورا و تمام نگرانیهایش را درک کرد و به او گفت که میتواند در هر کدام از این کتابها زندگیهای گذشته خود را که حسرتش را داشت تجربه کند و اگر بتواند زندگی محبوبش را از درون این کتابها پیدا کند، میتواند وارد آن زندگی شود. اما در صورتی نورا میتوانست زندگی محبوب خود را انتخاب کند که نمیرد و اینجا بودنش یعنی هنوز نمرده است و با مرگ نورا، کتابخانه نیمهشب هم ناپدید میشود.
نورا سرانجام تصمیم میگیرد که زنده بماند و شروع به خواندن کتابی به نام “کتاب حسرتها” میکند. در این کتاب تمام حسرتهای و آرزوهای نورا از تولد تا 35 سالگی(لحظه خودکشی) آورده شده است. نورا یک آرزو را از میان تمام آرزوها و حسرتهایش انتخاب میکند و به خانم اِلم میگوید که میخواهم با نامزدم دَن ازدواج کنم. خانم اِلم به او میگوید هر زمان که بخواهی میتوانی از این آرزو بیرون بیایی و تا هر زمان هم که دوستداشتی میتوانی در این آرزو بمانی. “خواستن در کتابخانه نیمهشب، یعنی زنده ماندن و امید به زندگی.”
ببخشید در حال تعریف کردن داستان بودم، بهنظرتان جالب نیست؟ انتخاب زندگی در دل کتابهای یک کتابخانه بزرگ و بیانتها. آیا این شبیه یک رویا است؟ آیا واقعیت ندارد؟ آیا میشود در دنیای واقعی هم بجای حسرت خوردن اینگونه زندگی کرد. لطفا کمی در این مورد صحبت کنید و نظرتان را تا اینجای کتاب بفرمایید.
ChatGPT
داستان کتابخانه نیمهشب واقعاً جالب و پرمحتواست و موضوعات مهمی را درباره زندگی و معنا و ارزش آن مطرح میکند. ایده یک کتابخانه بیانتها که اجازه میدهد به زندگیهای گذشته و ممکن است در آینده روی بیاوریم، بسیار جذاب و فریبنده است. با این حال، باید توجه داشت که کتابخانه نیمهشب یک کتاب رمان است و برخلاف دنیای واقعی، قوانین و شرایط خاص خود را دارد.
در واقعیت، ما نمیتوانیم به طور مستقیم به زمان گذشته برویم و زندگیهای دیگری را تجربه کنیم. اما ما میتوانیم از تجارب خود و دیگران یاد بگیریم و تصمیمهایمان را بر اساس آنها شکل دهیم. همچنین، ما میتوانیم با تغییر رویکردها و روابطمان در زندگی، تجربههای جدید را ایجاد کنیم و زندگی را به شکلی معنادارتر و شادتر سازیم.
از دیدگاه من، پیام اصلی کتاب کتابخانه نیمهشب این است که هر زندگی، هر لحظه و هر تصمیمی میتواند ارزشمند و مهم باشد، حتی اگر به نظر ما کوچک و بیمعنا به نظر برسد. انتخاب زندگی و تصمیمگیریهایمان میتوانند تاثیر عمیقی بر زندگیمان داشته باشند و همیشه فرصتهای جدید و تغییراتی در دسترسمان است.
به طور کلی، هر چند که وجود یک کتابخانه نیمهشب و انتخاب زندگی درون آن در دنیای واقعی وجود ندارد، اما این داستان با نشان دادن اهمیت تصمیمگیری، تغییر رویکرد و پیدا کردن معنا و ارزش واقعی زندگی، ما را به فکر واقعیتهای زندگی و انتخابهایمان میاندازد.
User
نورا به آرزوهایش میرسد
نورا وارد کافه میشود. همان کافهای که نورا و دَن آرزوی راهاندازی آن را داشتند. دَن پشت یک میز نشسته و مشغول خوردن نوشیدنی است. نورا جلو میرود و با دَن صحبت میکند. چند سالی است که نورا و دَن با هم ازدواج کردهاند و تصمیم دارند بچهدار شوند. کافهای که راهاندازی کردند دچار مشکلات مالی شده و در وضعیت خوبی نبود. دَن دو مرتبه به نورا خیانت کرده بود. صحبتهای دَن و نورا تبدیل به بحث شد. نورا از آرزوهایی که بخاطر دَن رها کرده بود، میگوید و دیگر دَن مرد مهربان زندگی نورا نبود. نورا احساس کرد این زندگی دوستداشتنی نیست و دوباره به کتابخانه برمیگردد. نورا ناراحت است و به خانم اِلم میگوید که دیگر نمیخواهد حسرتهای دیگری را تجربه کند و میخواهد بمیرد. خانم اِلم با مهربانی از نورا میخواهد که آرزوی سادهتری را امتحان کند. نورا به سختی میپذیرد و میخواهد به قسمتی از زندگیاش برگرد که کنار گربه مورد علاقهاش باشد. زمانی که ولتر هنوز زنده بود. خانم اِلم به نورا میگوید که مرگ ولتر تقصیر تو نبود. او در کنار تو زندگی زیبایی داشت اما او بیمار بود. نورا بار دیگر به کتاب حسرتها نگاه میکند و میبیند که دیگر حسرت اینکه کاش صاحب خوبی برای ولتر بودم وجود ندارد.
نورا این بار آرزو میکند که با دوستش ایزی در استرالیا باشد زمانی که نورا شناگر ماهری بود. او در استخری شلوغ در یک روز آفتابی بیدار میشود. ولی هر چه میگردد ایزی را پیدا نمیکند تا ناگهان متوجه میشود که ایزی در یک تصادف رانندگی جانش را از دست داده است و مجددا ناراحت به کتابخانه برمیگردد. با ناراحتی و جدیت به خانم اِلم می گوید: هیچ زندگی وجود ندارد که مرا خوشحال کند.
خانم اِلم از او میخواهد که رویای شناگر شدنش را زندگی کند، زمانی که یک شناگر مشهور المپیک بود. نورا در آن زمان یک سخنران معروف انگیزشی هم بود و در وسط یکی از سخنرانیهایش بیدار میشود. نورا بخاطر تمام سختیهایی که پشت سر گذاشته است در آن سخنرانی حرفهایی میزند که بیشتر ناراحتکننده است تا انگیزشی و با بیان این جمله به مخاطبان سخنرانیش که با هم مهربان باشید به کتابخانه برمیگردد.
تا اینجای داستان چطور بود؟ چرا نورا بارها و بارها تلاش می کند از آرزوهایش بیرون بیاید و کتابخانه برمیگردد؟ مگر حسرت داشتن همین آرزوها را در گذشته نداشت؟ به نظر شما نورا درگیر چه چیزی است و مشکل اصلی نورا کجاست؟
ChatGPT
در داستانی که شما توصیف کردید، نورا متکی به کتابخانهی نیمهشب است تا بتواند آرزوهای خود را تجربه کند. او بارها و بارها از زمانهای گذشته و زندگیهای مختلف خود عبور کرده و آرزوهایش را تجربه کرده است. اما هر بار که به زندگی واقعی بازگشته و مواجه به مشکلات و ناراحتیها شده، دوباره به کتابخانه برمیگردد.
مشکل اصلی نورا میتواند مربوط به احساس عدم رضایت و ناراحتی در زندگی واقعیاش باشد. او به دنبال یافتن شادی و خوشبختی است و میخواهد آرزوهایش را به واقعیت بپیونداند. اما هر چقدر که تلاش میکند، با مشکلات و موانع مواجه میشود که باعث ناامیدی و ناراحتی او میشود. به نظر میرسد که نورا درگیر یافتن معنا و رضایت از زندگی است و برای این منظور به دنبال آرزوها و خواستههایی است که فکر میکند میتوانند او را خوشحال کنند.
از طرف دیگر، میتوان نیاز نورا به فهمیدن و آزمون کردن حسرتهای خود را درک کرد. او به دنبال تجربه کردن زندگی و آرزوهایی است که در گذشته خود را رها کرده است. ممکن است این نیاز برای تأمین احساس کامل شدن و پیدا کردن راهی برای خوشبختی در زندگی او وجود داشته باشد.
با این حال، میتوان نتیجه گرفت که نورا در حقیقت درگیر یافتن با خود و پذیرش وضعیت فعلی خود است. او به دنبال آرامش و خوشبختی است اما هر بار که به زندگی واقعی برمیگردد، با مشکلات و ناکامیها مواجه میشود. مشکل اصلی او در پذیرش و قبول کردن واقعیتها و ارزشهای زندگی است و ممکن است باعث شده باشد که به آرزوها و خواستههای گذشته خود متکی شود. به عبارت دیگر، نورا نیاز دارد تا درک کند که شادی و خوشبختی در آرزوها و خواستههایی که از دست داده است، نهفته نیست و میتواند در زندگی واقعیاش پیدا شود.
User
نورا امیدوارتر است اما بارها به کتابخانه برمیگردد
چراغهای کتابخانه سوسو میزند. خانم اِلم گفت مشکل سیستمی بوجود آمده. نورا احساس کرد کتابخانه در حال ناپدید شدن است و مفهومش این بود که او دارد به مرگ نزدیک میشود. او زندگیهای مختلفی که در کتاب حسرتها تجربه کرده بود را بهخاطر میآورد. او بهیاد میآورد که لحظات شاد بسیاری را داشته است. لحظاتی که در زیر نور آفتاب شنا میکرد. لحظاتی که با اعتماد به نفس برای هزاران نفر سخنرانی میکرد و … . با روشن شدن نور امید در دل نورا، نور چراغهای کتابخانه هم ثابت میشود و کتابخانه به وضعیت نرمال برمیگردد. خانم اِلم به نورا میگوید که امیدهای هر چقدر کوچک قدرتی دارد که توانستهاند تو را تا حدی از مرگ دور کنند.
نورا تصمیم گرفت به آرزوی دیگری برود. او آرزوی نجات محیط زیست را داشت و آرزو داشت یخچال شناس شود. او شیفته قطب شمال بود. او در یک اتاق کوچک در یک کشتی بزرگ در قطب شمال بیدار میشود. او به همراه گروهی در حال اکتشاف قطب شمال بود. نورا در عرشه کشتی با هوگو یکی از دوستان و همکارانش غرق صحبت میشود و هوگو از مقالات بینظیر او تعریف میکند و به نورا یادآوری میکند که شیفت دیدهبانی فردا با اوست. نورا در شیفت دیدهبانی با یک خرس قطبی روبرو میشود و فریاد میزند کتابخانه، اما او به کتابخانه برنمیگردد. او نمیترسد و بالاخره خرس را فراری میدهد. شب را در کشتی میخوابد و صبح روز بعد چشمانش را در کشتی باز میکند. او با هوگو وارد رابطه میشود ولی باز احساس میکند که زندگی کنونیاش او را خوشحال نمیکند و مجددا به کتابخانه برمیگردد.
خانم اِلم به دلیل روبرویی نورا با خرس قطبی به او میگوید که حواسش باشد اگر در یک زندگی بمیرد دیگر نمیتواند به کتابخانه برگردد. خانم اِلم تغییر دیدگاه نورا به مرگ و زندگی را به او یادآوری می کند، که چگونه با شجاعت با ترسهایش روبرو شد (فراری دادن خرس قطبی). چگونه از عذاب وجدان رابطه با دَن را خود را رها کرد و همراه هوگو شد.
اکنون نورا میخواست در شادترین بخش زندگیش قرار بگیرد، زمانی که در گروه موسیقی The Labyrinths بود. این بار روی صحنه استادیوم بزرگ سائوپائولوی برزیل در حال خواندن برای هزاران نفر ظاهر میشود. او طی مصاحبهای بعد از کنسرت متوجه شد که برادرش را از دست داده است و بار دیگر به کتابخانه نیمهشب برمیگردد.
این بیقراری ها نورا طبیعی است؟ هربار که نورا تصمیم میگیرد به کتابخانه برگردد یعنی تحمل سختیها را ندارد و این فرار از مشکلات یعنی فرار از زندگی؟ اگر تا اینجای داستان برداشت و نتیجه گیری یا نکات آموزشی دارید لطفا بنویسید.
ChatGPT
در داستانی که شما توصیف کردید، نورا در هر بار که به کتابخانه برمیگردد، به تعبیری از مشکلات و ناراحتیهای زندگی واقعیاش فرار میکند. او به دنبال لحظات شاد و راحتی است که در زندگی واقعیاش به دست نیاورده است. این فرار از زندگی واقعی میتواند به عنوان یک الگوی رفتاری ناقص و ناپالایشی تلقی شود.
نورا به نظر میرسد که در کتابخانه و آرزوهایش میتواند راهی برای شادی و خوشبختی پیدا کند، اما هر بار که به زندگی واقعی برمیگردد، متوجه میشود که این آرزوها و خواستهها تنها تصوری هستند و واقعیت زندگی با مشکلات و چالشهای خود همراه است. این فرار مکرر او نشانگر این است که نورا نمیتواند با مشکلات زندگی خود روبرو شود.
از دیدگاه روانشناسی، این فرار مکرر از واقعیت و تمایل به بازگشت به کتابخانه نشانگر عدم توانایی نورا در مواجهه با ناراحتیها و مشکلات زندگی است. او احساس میکند که تنها در آرزوها و خواستههای گذشته میتواند شادی و خوشبختی را تجربه کند و در زندگی واقعیاش این امکان وجود ندارد. اما این الگوی رفتاری ممکن است به مدت طولانی به نورا کمک نکند و در واقع باعث ایجاد بیشترین ناراحتی و نارضایتی شود.
بنابراین، نکات آموزشی این داستان میتواند شامل موارد زیر باشد:
مواجهه با واقعیت: اهمیت مواجهه با واقعیت و پذیرش آن را درک کنید. فرار مداوم از زندگی واقعیتان تنها موجب ایجاد مشکلات بیشتر میشود.
شکلدهی به زندگی: تلاش کنید به جای فرار از مشکلات، راهحلهای موثری برای حل آنها پیدا کنید. این شامل توسعه مهارتها، بهبود روابط و ایجاد تغییرات مثبت در زندگیتان است.
تحمل ناراحتی: بدانید که مشکلات و ناراحتیها جزئی از زندگی هستند و برای رشد و توسعه شما لازم است. یادگیری روشهای مقابله با استرس و تحمل ناراحتی میتواند به شما کمک کند تا با مشکلات بهتر برخورد کنید.
شکرگزاری و قدردانی: بهجای فرو رفتن در آرزوها و خواستههای گذشته، قدردان لحظات و مناسبتهای خوب حال حاضر باشید. شکرگزاری و قدردانی از لحظات کوچک زندگی میتواند به شما کمک کند تا شادی و خوشبختی را در زندگی روزمره تجربه کنید.
تغییر نگرش: تلاش کنید نگرشتان را نسبت به مشکلات و زندگی تغییر دهید. بهجای دیدن آنها به عنوان مانعها، آنها را به عنوان فرصتهایی برای رشد و یادگیری ببینید.
نورا باید به این نکات توجه کند و تلاش کند تا درک بهتری از زندگی واقعی و راههای مقابله با مشکلات پیدا کند. همچنین، میتواند به مشاوره روانشناختی و رواندرمانی روی آورد تا در بهبود و تغییر الگوهای رفتاری خود کمک بگیرد.