فهرست مطالب
در دل روستایی آرام در روسیه، جایی که زندگی بهظاهر ساده اما پر از پیچیدگیهای انسانیست، نمایشنامهای طنزآلود شکل میگیرد که هنوز پس از گذشت بیش از یک قرن، لبخند بر لب خوانندگان و تماشاگران مینشاند. کتاب خواستگاری (The Marriage Proposal) نوشته آنتون چخوف (Anton Chekhov)، شاهکاری در قالب یک کمدی تکپردهایست که با ظرافتی مثالزدنی، روابط انسانی، غرور، سوءتفاهمها و البته مضحکههای خواستگاری را به تصویر میکشد.
چخوف، استاد بیرقیب روایتهای روانشناسانه، در این اثر کوتاه و در عین حال عمیق، دو خانواده همسایه را وارد جدالی کودکانه میکند که در آن عشق، غرور، زمینهای کشاورزی و حتی سگهای شکاری، میدان نزاعی مضحک اما واقعی میشوند. شخصیتها با تمام ضعفها و وسواسهایشان، بهطرز خندهداری آشنا و قابل لمساند؛ گویی آینهای از ما هستند در لحظاتی که تعقل را به خاطر غرور کنار میگذاریم.
اگر بهدنبال نمایشی کوتاه، سرزنده و در عین حال تأملبرانگیز هستید که بتواند در کمترین زمان، لبخند به لب و اندیشه در ذهن بنشاند، خواستگاری (The Marriage Proposal) انتخابی درخشان از آنتون چخوف (Anton Chekhov) خواهد بود؛ نویسندهای که با نگاهی انسانی و نیشدار، به زندگی ساده مردم روستا، عمقی فراموشنشدنی میبخشد.
آغاز یک خواستگاری شیک و لرزان
(A Stylish Yet Shaky Proposal)
در اتاق پذیرایی خانهی چوبوکوف، سکوت آرامی حاکم است. پردهها کنار رفتهاند و نور ملایمی روی قالیچههای قدیمی و مبلمان چوبی میتابد. صدای پای مردی با کفشهای رسمی، نظم خانه را برهم میزند.
ایوان واسیلییچ لوماف، با کت و شلوار مشکی، دستکشهای سفید و سبیلهایی مرتبشده، وارد میشود. قدمهایش مردد است، اما چهرهاش جدی و مصمم. چوبوکوف، صاحبخانهی پرهیاهو، با گرمی از او استقبال میکند.
«آه، ایوان واسیلییچ عزیز! چه افتخار بزرگی! بفرما بنشین! اما چرا اینقدر رسمی؟ مراسمی در کار است؟»
لوماف، با صدایی که از هیجان کمی میلرزد، میگوید: «نه، فقط… فقط برای دیدن شما آمدهام. کاری مهم… و البته دشوار.»
چوبوکوف کمی مشکوک لبخند میزند. زیر لب غرولند میکند که نکند باز برای قرض آمده است. اما خیلی زود، در میان مکالمهای بریدهبریده و آمیخته با نوشیدن آب و لرزش صدا، حقیقت آشکار میشود:
«آمدهام تا از دخترتان، ناتالیا استپانونا، خواستگاری کنم.»
چهرهی چوبوکوف از حیرت به شعف تغییر میکند. فریادی از خوشحالی، اشک در چشمان، بوسههای پدرانه و دستهای لرزان: «پسرم! عزیز دلم! همیشه آرزو داشتم که همین اتفاق بیفتد!»
لوماف، با وجود تأیید پدر، هنوز مضطرب است. قدم میزند، دوباره آب مینوشد. با خود تکرار میکند: «نباید زیاد فکر کرد. اگر درنگ کنی، هیچوقت ازدواج نمیکنی. باید تصمیم گرفت. من سیوپنج سالهام، باید زندگی منظمتری داشته باشم. قلبم ضعیف است، شانهام درد میگیرد، خوابم نمیبرد…»
در همین افکار است که صدای پای ناتالیا در راهرو میپیچد. او با پیراهنی ساده و پیشبندی خانگی وارد میشود. چهرهاش آرام، کنجکاو و اندکی بیخبر از آنچه در انتظارش است.
«سلام ایوان واسیلییچ. پدر گفت تاجری آمده… باورم نمیشد شما باشید.»
لوماف از جا بلند میشود، تعارف میکند، لبخند میزند. مکالمهای ساده آغاز میشود. دربارهی هوا، باران دیروز، کارگران، چمنزارها… اما لرزش در صدای لوماف هنوز پیداست.
«ناتالیا استپانونا، خواهش میکنم… گوش کنید… من مدتهاست که با خانوادهی شما آشنا هستم… همسایهای قدیمی… املاک ما چسبیده به هم… مراتع بین جنگل توس و خاکرس…»
«لحظهای صبر کنید، مراتع؟ منظورتان مراتع ماست؟»
دوباره همان ترسی که لوماف میخواست از آن فرار کند، با چهرهای جدید ظاهر میشود. مکالمهی عاشقانه در کمتر از یک دقیقه به جدالی ارضی تبدیل میشود. چهرهها سرخ میشود، نفسها تندتر، و صدای عادی به فریاد بدل میشود.
«مراتع مال ماست!»، «نه، مال من است!»، «اجداد شما فقط اجازه داشتند برای پختن آجر از آن استفاده کنند!»
و گفتوگو هر لحظه دورتر میشود از آنچه در ابتدا بود. هر دو شخصیت، اسیر غرور و سنت، راهی بیپایان از جدل را آغاز کردهاند.
اما در دل این مشاجره، هنوز امیدی ضعیف و لرزان نفس میکشد. در اتاقی ساده با پنجرههایی مشرف به دشت، یک خواستگاری در حال نابود شدن است—نه بهخاطر مخالفت، بلکه بهخاطر خودخواهیهای کوچک و غرورهای بزرگ.
از زمین تا سگ؛ میدان جنگ احساسات
(From Land to Hounds: A Battlefield of Pride)
هوا در خانهی چوبوکوف هنوز همان است؛ آرام، پر از سکوتهای ناگفته. اما فضای میان لوماف و ناتالیا مثل چمنی تازه آتشگرفته است؛ زیر پای هر دو، خاکی است که هر کدام آن را «مال خود» میدانند.
با چهرههایی گلانداخته از عصبانیت و دستان لرزان، هنوز بر سر همان مراتع بحث میکنند. اما چیزی فراتر از زمین در میان است. غرور. میراث. حس مالکیت.
«جد مادربزرگ من این زمین را به رعیتهای پدربزرگ شما قرض داده بود! بدون هیچ هزینهای! چهل سال استفاده کردند… ولی مال ما بود!»
«دروغ است! ما سیصد سال است مالک این زمین هستیم! این را همه میدانند!»
هیچکدام کوتاه نمیآیند. هر جمله، زخمی تازه. هر نگاه، نیشی دیگر. و ناگهان، نقطهای تازه برای جنگ پیدا میشود: سگها.
گفتوگوی پرتنش به بحثی عجیب اما آشنا بدل میشود:
— «سگ من، اوگادی، بهترین شکارچی منطقه است! صد و بیست و پنج روبل بابتش دادم!»
— «و پدر من فقط ۸۵ روبل داد برای اوتکاتای! ولی سگ ما خیلی بهتر است!»
آنچه قرار بود دیداری عاشقانه باشد، حالا به نمایشنامهای خندهدار اما تلخ بدل شده. خشمشان کودکانه است؛ درست مثل دو بچهای که بر سر اینکه کدامشان بادکنک بزرگتری دارد، دعوا میکنند.
«اوگادی پیر است! فکش پایینش کوتاه است!»
«اوتکاتای تو زشت است! مثل یک زن پیر استخوانی!»
بحث بالا میگیرد. ضربان قلب لوماف تندتر میشود. تپشها به شقیقهاش میکوبند. دستش به قلبش میرود، اما غرورش اجازه نمیدهد متوقف شود. ناتالیا فریاد میزند، چشمانش پر از اشک، ولی نه از اندوه؛ از خشم و لجاجت.
صدای قدمهای محکم و آشنا از در به گوش میرسد. پدر وارد میشود. چوبوکوف، مردی که همیشه در آستانهی فریاد ایستاده. حرفهای آخر را او میزند. او هم از زمین دفاع میکند، هم از سگ خانواده.
و اینبار، نه فقط غرور، که خون خانواده هم به جوش میآید. اتهامات قدیمی از دل تاریخ بیرون میزنند.
«پدر تو قمارباز بود! مادرت میلنگید! خالهات با معمار فرار کرد!»
«و خانوادهی تو همهشان دیوانه بودند! نسل به نسل!»
حالا دیگر، آنچه در جریان است، خواستگاری نیست. نبردی است میان دو طایفه. یک جنگ کامل؛ پر از خردهحسابهای شخصی، عقدههای دفنشده، حسادتهای قدیمی.
و ناگهان، سکوت.
لوماف، با صورتی رنگپریده، دستان لرزان و چشمانی بینور، با صدایی بریده میگوید:
«قلبم… شقیقههام… نفسم بند آمده…»
و بعد، مثل پرندهای بیجان، روی صندلی میافتد. ناتالیا جیغ میزند. چوبوکوف شیشهی آب را به دهانش میبرد. هیچچیز فایده ندارد. همه تصور میکنند مرده است.
میان آنهمه فریاد و دعوا، چیزی در دل ناتالیا فرو میریزد. همهی خشمها در یک لحظه جایش را به وحشت میدهد. او نمیتواند با مرگ مردی که دوستش دارد روبهرو شود. حالا حقیقت در برابرش ایستاده؛ تلخ، ترسناک، و واقعی.
او دیگر زمین و سگ نمیخواهد… فقط او را میخواهد.
از مرز مرگ تا بله گفتن!
(From Near Death to a Shaky “Yes”)
در سکوتی وهمانگیز، لوماف روی صندلی افتاده، بیجان، با دستانی آویزان و چهرهای بیرنگ. ناتالیا، در حالیکه میان وحشت و پشیمانی دستوپا میزند، بیهدف دور صندلی میچرخد.
«او مُرده! ما باعث شدیم! پدر! دکتر! چیزی بیاورید! کمکش کنید!»
چوبوکوف با لیوان آبی در دست، نفسنفسزنان وارد میشود. چشمهایش گشاد، پیشانیاش خیس از عرق:
«آب… بده بهش… آه، ای زندگی لعنتی! چرا همان اول خودمو نکشتم؟»
قطرهای آب بر لبهای خشک لوماف مینشیند… لحظهای نفس… نالهای خفه… و سپس صدای لرزان او:
«کجایم؟… برق میزند… سرم گیج میرود…»
چوبوکوف با بیحوصلگی، میان خشم و خستگی، دستهای ناتالیا و لوماف را در هم قفل میکند:
«تمامش کنید! ازدواج کنید و برید به جهنم!»
ناتالیا با چشمانی اشکبار، آرام میگوید:
«بله، بله… من موافقم…»
لوماف، هنوز نیمههشیار، گیج و ناباور، نگاهش میکند. نفسهایش بریده، اما لبخندی محو بر لبهایش مینشیند.
«من هم… خوشحالم… خیلی خوشحالم، ناتالیا استپانونا…»
لبخندها روی صورتها مینشینند، اما نه برای همیشه.
چوبوکوف با صدایی بلند فریاد میزند:
«شامپاین بیارید! بالاخره از دست هر دوتاتون خلاص شدم!»
اما… درست همانجا، جرقهای کوچک شعلهور میشود. ناتالیا با لحنی نرم اما شیطنتآمیز سر برمیگرداند و آهسته میگوید:
«راستی… حالا دیگه قبول میکنی که اوتکاتای ما بهتر از اوگادی توئه؟»
لوماف، که هنوز بهسختی سرپا ایستاده، دوباره دستانش را به سینهاش میبرد:
«چی؟ اوگادی بهتره! از هر نظر!»
ناتالیا، لبخندزنان:
«نه، بدتره!»
و چوبوکوف، در حالیکه دستهایش را به سوی آسمان بالا میبرد، فریاد میزند:
«شامپاین! شامپاین بیارید! خونهداری شروع شد!»
پرده میافتد.
اما دعواهای کوچک، اینبار زیر سقف یک خانه، تازه آغاز شده است…
پایان یک شروع (The End of a Beginning)
در جهانی که هر گفتوگوی ساده میتواند به ستیزی بیپایان بدل شود، و هر خواست قلبی زیر سایهی غرور و لجاجت رنگ میبازد، خواستگاری (The Marriage Proposal) نه فقط داستان دو نفر، که آینهایست پیش روی همهی ما.
در این کمدیِ تلخ و شیرین، آنتون چخوف (Anton Chekhov) با نگاهی موشکافانه و قلمی لبریز از طنز، به ما نشان میدهد که گاهی عشق نه با گل و لبخند، بلکه با فریاد و سوءتفاهم آغاز میشود. گاه قلبی که برای دوستداشتن میتپد، در پسِ بحثی پوچ دربارهی یک تکه زمین یا حتی یک سگ گم میشود.
و با اینهمه، شاید همین ندانمکاریها، همین کودکانهلجکردنها، بخشی از زندگیست. بخشی از عشق. بخشی از آنچه آدمها را واقعی میکند.
در انتهای این نمایش، نه صلحی کامل برقرار است و نه عشقی آرام و بیدردسر. اما دستهایی در هم گره خوردهاند، قلبهایی—هرچند لرزان—به یکدیگر پاسخ گفتهاند. و این، همان امیدیست که چخوف زیر پوست خندههای تلخ ما مینشاند.
گاهی عشق، درست از دل یک جنجال زاده میشود؛ و چه باشکوه است اگر با تمام ضعفها، باز هم بتوان گفت: «بله.»