فهرست مطالب
شل سیلوراستاین (Shel Silverstein)، شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست، نمایشنامهنویس، ترانهسرا و هنرمندی چندوجهی بود که بیشتر به خاطر کتابهای شعر کودکانهاش شهرت دارد. آثار او با زبانی ساده، طنزی تلخ و نگاهی عمیق به مسائل انسانی همراه است؛ چیزی که هم کودکان را سرگرم میکند و هم بزرگترها را به فکر فرو میبرد.
شل سیلوراستاین به محدودیتهای سنتی در ادبیات کودک پایبند نبود. او معتقد بود کودکان توان درک طنز، غم، تضاد و حتی پوچی را دارند، و لزومی ندارد دنیا را برایشان بیش از حد شیرین و آرمانی جلوه داد. به همین دلیل، نگاهش به زندگی اغلب واقعگرایانه، رندانه و گاه تلخ است. در عین حال، مخاطب را به بازی با کلمات، تخیل و دیدن جهان از زاویهای متفاوت دعوت میکند.
🔸 درخت بخشنده (The Giving Tree)، داستانی نمادین درباره رابطه بین یک درخت و پسری است که بزرگ میشود. کتابی ساده اما بسیار عمیق که به بخشیدن، عشق بیقید و شرط و خودخواهی انسانها میپردازد.
🌳 درخت بخشنده
(The Giving Tree)
روزی روزگاری، درختی بود…
و او یک پسر کوچک را دوست میداشت. 💚👦
و پسر هم او را دوست داشت.
هر روز پسرک میآمد…
🍃 برگهایش را جمع میکرد،
و از آنها تاج میساخت
و پادشاه جنگل میشد. 👑🌲
از تنهاش بالا میرفت،
از شاخههایش تاب میخورد 🎋،
و سیبهایش را میخورد. 🍎
با هم قایمموشک بازی میکردند. 🙈🙉
و وقتی خسته میشد، زیر سایهاش میخوابید. 😴🌳
و پسر،
خیلی زیاد درخت را دوست داشت. 💞
و درخت خوشحال بود. 😊
اما زمان گذشت… ⏳
و پسر بزرگتر شد. 👦➡️🧑
درخت اغلب تنها بود. 😔
تا اینکه روزی، پسر دوباره آمد.
و درخت گفت:
«بیا، پسر!
از تنهام بالا برو،
از شاخههایم تاب بخور،
سیب بخور،
در سایهام بازی کن،
و شاد باش!» 🎉🌿
پسر گفت:
«دیگر برای بازی کردن خیلی بزرگ شدهام.
میخواهم چیزهایی بخرم و خوش بگذرانم.
پول میخواهم. 💰
میتونی بهم پول بدی؟»
درخت گفت:
«متأسفم… من پولی ندارم.
فقط برگ دارم و سیب. 🍏
سیبهایم را بگیر و در شهر بفروش.
آنوقت پول خواهی داشت و شاد خواهی بود.»
پسر سیبها را چید 🍎🍎🍎
و با خودش برد.
و درخت خوشحال شد. 😊
اما…
برای مدتی طولانی، پسر بازنگشت…
و درخت دلگیر شد. 😢
تا اینکه روزی دیگر، پسر برگشت.
و درخت از شادی به لرزه افتاد. 🌳💓
و گفت:
«بیا، پسر!
از تنهام بالا برو،
از شاخههایم تاب بخور،
و شاد باش!»
پسر گفت:
«سردمه…
یه خونه میخوام تا توش گرم باشم. 🏠
میخوام زن بگیرم، بچه داشته باشم.
میتونی بهم یه خونه بدی؟»
درخت گفت:
«من خانهای ندارم…
جنگل، خانهی من است.
اما شاخههایم را ببر و از آنها خانه بساز.
آنوقت شاد خواهی بود.»
پسر، شاخههای درخت را برید و برد. ✂️🌿
و از آنها خانه ساخت.
و درخت خوشحال شد. 🙂
اما دوباره، برای مدتی طولانی، پسر نیامد…
و وقتی برگشت،
درخت آنقدر خوشحال شد که به سختی میتوانست حرف بزند. 😮💨💚
گفت:
«بیا، پسر! بیا بازی کن!»
پسر گفت:
«خیلی پیر و غمگینم… 🧓💭
میخوام برم یه جای دور…
یه قایق میخوام. 🚤
میتونی بهم یه قایق بدی؟»
درخت گفت:
«تنهام را ببر و از آن قایق بساز.
برو و خوشحال باش.»
پسر تنهی درخت را برید. 🪚🌳
و قایقی ساخت.
و رفت.
و درخت خوشحال بود…
اما نه واقعاً. 😔
مدت زیادی گذشت…
و پسر بازگشت.
درخت گفت:
«متأسفم پسرم… دیگه چیزی ندارم که بهت بدم…
سیبهام تموم شدن.»
پسر گفت:
«دیگه دندونام برای خوردن سیب قوی نیستن.»
درخت گفت:
«شاخههام هم رفتن… دیگه نمیتونی تاب بخوری.»
پسر گفت:
«منم دیگه خیلی پیرم برای تاب خوردن.»
درخت گفت:
«تنهام هم که رفته… نمیتونی بالا بری.»
پسر گفت:
«منم دیگه اونقدر خستهم که نمیتونم بالا برم.»
درخت آه کشید:
«متأسفم… کاش میتونستم چیزی بهت بدم…
اما دیگه فقط یه کندهی پیرم. 🪵
متأسفم…»
پسر گفت:
«دیگه چیز زیادی نمیخوام…
فقط یه جای آروم برای نشستن و استراحت… خیلی خستهم.»
درخت خودش را تا جایی که میتوانست صاف کرد و گفت:
«خب… یه کندهی پیر
برای نشستن و استراحت خوبه…
بیا، پسر، بشین…
بشین و استراحت کن.» 😊🪑
و درخت خوشحال بود.
🍃 متن انگلیسی کتاب: درختی که همیشه میبخشید
The Tree That Always Gave
Once, there was a tree. 🌳
And the tree loved a little boy. 💚👦
The boy came to the tree every day.
He picked the tree’s leaves 🍃
and made crowns to play king. 👑
He climbed the tree’s trunk,
swung on her branches 🎋
and ate her apples. 🍎
They played hide and seek. 🙈
And when he was tired,
he slept under her shade. 😴
The boy loved the tree very much.
And the tree was happy. 😊
But the boy grew older. ⏳
He didn’t come to play anymore.
The tree felt lonely. 😔
One day, the boy came back.
The tree said,
“Come, climb me and play and be happy!”
The boy said,
“I’m too big to play.
I want to buy things.
I need money. 💰”
The tree said,
“I don’t have money,
but I have apples.
Take them and sell them.” 🍏
So the boy took the apples and went away.
And the tree was happy.
But the boy stayed away for a long time…
Then one day he came back.
The tree said,
“Come, climb me and swing and be happy!”
But the boy said,
“I’m too busy.
I want a house to live in. 🏠
Can you give me a house?”
The tree said,
“I don’t have a house,
but you can cut my branches
and build one.” 🌿
So the boy cut her branches and went away.
And the tree was happy.
Later, the boy came back again.
The tree was so happy!
She said, “Come and play!”
But the boy said,
“I’m too old and sad. 😞
I want a boat to go far away. 🚤”
The tree said,
“Cut my trunk and make a boat.
Then you can sail and be happy.”
So the boy cut the tree’s trunk
and made a boat and sailed away.
And the tree was happy…
but not really.
A long time passed.
The boy came back again.
The tree said,
“I’m sorry, I have nothing left.
No apples, no branches, no trunk.
I’m just an old stump.”
The boy said,
“I don’t need much.
I just need a place to sit and rest. I’m very tired.” 🪑
The tree smiled.
“An old stump is good for sitting.
Come, sit and rest.”
And the tree was happy. 😊
🍃 همهچیز را داد، چون دوستش داشت
All She Gave Was Love
در نگاه اول، درخت بخشنده یک داستان کودکانهی ساده است. پسر کوچکی هست که با درختی دوست است، بازی میکند، سیب میخورد، تاب میخورد و شاد است. اما وقتی بزرگتر میشود، خواستههایش بیشتر میشود. او دیگر به بازی علاقهای ندارد. بهجایش پول میخواهد، خانه میخواهد، قایق میخواهد… و درخت، هر بار چیزی از خودش میدهد: سیبهایش، شاخههایش، تنهاش… تا جایی که تنها یک کندهی پیر از او میماند. ولی حتی در آن لحظهی آخر هم، باز هم چیزی برای دادن دارد: جایی برای نشستن و آرام گرفتن.
🎧 صدای آرام شل سیلوراستاین از میان خطوط این داستان میگوید:
«بخشیدن، یعنی دوست داشتن.
بدون انتظار، بدون قید و شرط.
بخشنده بودن، درد دارد…
اما زیباست.»
📖 این داستان، دربارهی مادری است که همه چیزش را به فرزندش میدهد. یا دربارهی پدری. یا دربارهی عشقی که خالص است. یا حتی دربارهی طبیعت، که بیمنت به انسان میبخشد و در نهایت هم خاموش و بیصدا، نابود میشود.
🔍 درخت بخشنده، دعوتیست به فکر کردن:
آیا ما قدر آنهایی را که با تمام وجودشان بخشندهاند، میدانیم؟
آیا وقتی چیزی میگیریم، میفهمیم چه چیزهایی در ازای آن از دست رفتهاند؟
و مهمتر از همه: آیا ما هم بلدیم بخشنده باشیم؟
در زمانهای که “گرفتن” افتخار شده، شل سیلوراستاین بیصدا یادمان میدهد که شاید «بخشیدن»، راهی باشد به جاودانگی.
و در آخر، وقتی همه چیز تمام میشود…
فقط محبت خالص است که میماند. 💛
کتاب پیشنهادی:
کتاب شازده کوچولو – کودکانهای بزرگ