کتاب چشم

کتاب چشم

کتاب چشم (The Eye) نوشتهٔ ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabokov) همانند نگاهی موشکافانه به دنیای درون و برون انسان است؛ سفری پررمز و راز به مرزهای آگاهی و هویت. ناباکوف در این اثر کوتاه اما پرمعنا، داستان مردی را روایت می‌کند که پس از یک شکست عاطفی، با تجربه‌ای تراژیک و شاعرانه روبه‌رو می‌شود: خودکشی نافرجام و سپس مواجهه با جهان پس از مرگ. در این روایت، مرز میان واقعیت و خیال، زندگی و مرگ، چنان باریک است که خواننده در تردید می‌ماند که آیا آنچه می‌بیند، حقیقت است یا انعکاس در آینه‌ای شکسته.

چشم در نگاه نخست یک داستان کوتاه در دنیای مهاجران روسی در برلین به‌نظر می‌رسد؛ اما در عمق خود، تلاشی بی‌امان برای کشف هویت و چیستی انسان در جهان مدرن است. ولادیمیر ناباکوف با نثری شاعرانه و تو در تو، ما را وادار می‌کند تا در آینهٔ شخصیت اصلی، به بازتاب وجود خود خیره شویم. او با ترکیب رگه‌هایی از طنز، فلسفه و روان‌شناسی، اثری آفریده است که در عین سادگی، لایه‌لایه و تودرتوست و همچون تابلویی سوررئالیستی، چشم را خیره می‌کند.

این رمان کوتاه، علاوه بر لذت ادبی، فرصتی است برای درنگ در ماهیت واقعیت، خودآگاهی و هویت انسانی؛ چرا که ناباکوف استاد درهم‌تنیدن واقعیت و خیال است و در چشم، این مهارت را به زیبایی به نمایش گذاشته است.

سقوط و سایه‌ها (Fall and Shadows)

باران آرام و بی‌امان، بر بام‌های خاکستری برلین می‌ریخت؛ خیابان‌ها بوی نم و تنهایی گرفته بودند. من، مردی غریب در شهری بیگانه، در طبقه دوم خانه‌ای نیمه‌مبهم، معلم سرخانه‌ای بودم برای دو پسر بچه روس. نگاه آن‌ها، همچون دو پنجره‌ی بی‌پرده، درون مرا می‌کاوید. هر پک از سیگارم در دستان لرزانم، بر بادبزن خاکستری خاطرات گذشته می‌نشست. هرچه تلاش می‌کردم، انگار در این خانه هیچ‌کس مرا جدی نمی‌گرفت.

🚬 اولین بار که ماتیلدا را دیدم، او با لبخندی گرم و موهایی به رنگ شب‌های تاریک سن‌پترزبورگ وارد شد. شانه‌هایش پر از بوی عطر ارزان، اما پرشور بود. وقتی چشم در چشمم دوخت، حس کردم در یک لحظه تمام تاریخ، از انقلاب گرفته تا تبعید، در نگاهش گره خورده است. او بی‌تعارف با صدای شیرین اما کمی اغواگر گفت: «چقدر خوب که شما مرا تا خانه‌ام همراهی می‌کنید.»

💔قدم‌زنان، زیر چتر بارانی، او را تا خانه‌اش بدرقه کردم. دستش را روی آستین پالتوی من گذاشت، انگار می‌خواست چیزی را از من بگیرد یا در من بگذارد. قطره‌های باران روی چتر، همچون اشک‌های خاموشی بودند که از چشم‌های آسمان بر زمین می‌ریختند. من، در آن خیابان سرد، در خودم گم شدم. دستم را در آستین ماتیلدا فرو بردم و حسی مبهم از گرما و سرما را با هم چشیدم. چیزی در درونم می‌لرزید، انگار پیش‌بینی سقوطی تلخ.

⚡ چند روز بعد، همسر ماتیلدا از پاریس آمد. مردی کوتاه قد، با سبیلی پرپشت و صدایی که در گلو می‌غرید. عصای سیاهش را مدام بر کف چوبی خانه می‌کوبید. در هر ضربه، طنین سنگینی از تهدید بود. نگاهش به من، مثل گلوله‌ای یخ‌زده، به سینه‌ام نشست. ماتیلدا، در حضور او، همچنان با همان خنده‌های گرم، با همان عطر ارزان، اما در چشمانش نوری از وحشت موج می‌زد. وقتی شوهرش رفت، دوباره مرا به خانه‌اش دعوت کرد. من، با گناهی نیمه‌ناشناخته، پذیرفتم.

🔪 اما سقوط من، از همان‌جا آغاز شد. در خانه ماتیلدا، احساس کردم در تله‌ای افتاده‌ام؛ تله‌ای از نگاه‌های پنهان، صداهای مبهم و سایه‌های خیانت. شبی در اوج تاریکی، شوهر ماتیلدا در را گشود. نگاهش همچون خنجری سرد، در چشم‌هایم نشست. حرفی نزد؛ فقط مرا زد. ضربه‌ای سنگین، همان‌طور که باران بر شیشه‌ها می‌کوبید. هر ضربه، کوهی از حقارت را در من فرو ریخت. صدای خنده‌ی پسرها، جایی در دوردست، به گوشم می‌رسید؛ اما برای من، تنها یک زوزه‌ی دردناک بود.

🎭وقتی به اتاقم برگشتم، تنم درد می‌کرد و دلم شکسته بود. در آینه‌ای شکسته، تصویرم را دیدم: مردی شکسته‌تر از تصویر خودش. دیگر نمی‌دانستم که من کیستم: مردی محکوم، یا مردی بی‌هویت؟ قطره‌ای اشک، بر گونه‌ام نشست و با اشک‌های آسمان یکی شد. در همان لحظه، فهمیدم که سقوط، تازه آغاز شده است؛ و سایه‌ها، منتظرند که مرا ببلعند.

آینه‌های شکسته (Shattered Mirrors)

صبحی خاکستری در برلین بیدار شدم؛ بوی باران شبانه هنوز در هوای اتاق پیچیده بود. اما این‌بار، همه چیز فرق می‌کرد. کبودی روی گونه‌ام، همچون امضای تقدیر، هنوز می‌سوخت. چشم‌هایم را که به آینه دوختم، تصویرم شکسته بود. آن‌چه می‌دیدم، تنها پوسته‌ای بود از مردی که روزی در گوشه‌ی تاریک همین شهر، معلمی ساده بود. حالا، زیر نور کم‌رمق چراغ، تنها مردی را می‌دیدم که در نگاه خودش هم غریبه شده بود.

🚪 صبح، در را آهسته باز کردم. صدای نفس‌کشیدن دو پسرک، مثل زمزمه‌ی دو وجدان کوچک، در گوشم می‌پیچید. نگاهی دزدکی به اتاق انداختم؛ چشم‌هایشان خیره به من بود، اما لبخندشان خشک و بی‌روح. در نگاهشان چیزی بود شبیه تحقیر، شبیه داوری، شبیه خرده‌داستانی که فقط تماشاگرش بودند. من، انگار در صحنه‌ی تئاتری بازی می‌کردم که تماشاگرانش تنها دو کودک بودند.

🌑 تصویر شوهر ماتیلدا، با عصای سیاهش، هنوز در ذهنم می‌لرزید. ضربه‌های او، سنگینی جهان را بر شانه‌هایم دوچندان کرده بود. در ذهنم صدایش را می‌شنیدم: «این فقط یک درس کوچک است.» اما چرا؟ من چه کرده بودم جز راه رفتن در مرز باریک میان گناه و هوس؟ در ذهنم هزاران دلیل و بهانه می‌ساختم، اما هیچ‌کدام مرا از خفگی رها نمی‌کرد. انگار در آینه‌ها هزاران چشم نشسته بود که مرا می‌پاییدند و هربار که نفسی می‌کشیدم، صدایشان را می‌شنیدم که پچ‌پچ‌کنان می‌گفتند: «نگاهش کن، شکست‌خورده، حقیر، ترسیده.»

🌫️هر خیابان، هر کوچه، حتی کافه‌های دودآلود، همگی بوی خیانت می‌دادند. در چهره‌ی هر رهگذر، نیم‌نگاهی از آشنایی می‌دیدم، اما پشت آن نگاه، نقابِ سرنوشت را می‌دیدم. مثل اینکه هر رهگذر بخشی از نمایشنامه‌ای بود که من در آن تنها یک سیاهی‌لشکر بودم. و این نمایشنامه، پر از آینه‌هایی بود که بازتاب مرا به شکل هیولایی می‌نمودند.

💭 در مغزم، فکر خودکشی جوانه زد. اما ترس عمیقی از مرگ، مثل مهی سرد، راه نفسم را بست. با خود گفتم: «مرگ ساده است، اما بعدش چه؟» این «بعدش» مثل بختکی بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد. اما حس کردم اگر بمانم، باید با تصویر خُرد شده‌ی خودم در آینه روبه‌رو شوم؛ و این شاید از مرگ، دردناک‌تر بود.

🔥شب‌هنگام، باز به خانه برگشتم. اتاقم، بوی دود و خاطرات خفه‌کننده می‌داد. گوشه‌ای نشستم، به آینه‌ی ترک‌خورده خیره شدم. در آن شکستگی‌ها، خودم را در هزار تکه دیدم؛ هر تکه، داستانی بود از زندگی، از گناه، از امید و از حقارت. انگار آینه، خاطرات مرا، به‌سان شیشه‌ای رنگی، در خود حفظ کرده بود. در آن لحظه، فهمیدم که شاید هیچ‌وقت، نتوانم آن تصویر یکپارچه را دوباره پیدا کنم.

🔒آینه‌ها شکسته بودند؛ و من، میان تکه‌های این آینه‌ها، به دنبال خودم می‌گشتم. اما هر تکه، انعکاس دیگری داشت. و من، با ترس و وحشت، فقط تماشاگرِ زندگی‌ام بودم. تماشاگری بی‌دفاع در میان صحنه‌ای که نقش اولش را بازی می‌کرد، اما هیچ کنترلی بر آن نداشت.

مرگ و تولدی دوباره (Death and Rebirth)

شبِ سردی بود؛ خیابان‌ها مثل مارهایی خسته و یخ‌زده، در تاریکی پیچیده بودند. گام‌هایم، صدایی خفه در مه می‌ساخت. در سینه‌ام، نفس‌ها سنگین و گناه‌آلود بودند. در اتاقم، چراغ کم‌سوی نفتی، مثل فانوسی رو به خاموشی می‌لرزید. در آینه، چهره‌ام رنگ نداشت؛ چشمانم شبیه دو حفره‌ی سیاه در زمینی سوخته بود. من، تنها و بی‌پناه، تصمیم گرفتم از این دنیای آکنده از آینه‌ها و نگاه‌ها و خنده‌ها، فرار کنم.

🔫دست‌هایم می‌لرزید. اسلحه را، که برای ترساندن ارواح خریده بودم، روی سینه‌ام گذاشتم. دلم می‌خواست همه‌چیز تمام شود؛ اما در همان لحظه، قلبم زیر پوست نازک، مثل پرنده‌ای کوچک، به تپش افتاد. دلم نیامد آن را خاموش کنم؛ اما دیگر دیر شده بود. ماشه را چکاندم. صدایی خفه، شبیه فریاد در عمق آب، در گوشم پیچید. و بعد… هیچی.

🌌 اما مرگ، آن‌گونه که انتظارش را داشتم، نبود. در عوض، در تاریکی‌ای ملایم، انگار در گهواره‌ای از مه و سایه، آرام گرفتم. فکر کردم شاید در بیمارستانی هستم؛ جایی میان زمین و آسمان. بوی دارو و صدای قدم‌هایی نرم، مرا احاطه کرده بود. خیالم، مثل موجی سبک، در فضایی بین واقعیت و رویا، پرسه می‌زد. انگار جسمم، فقط یک سایه شده بود؛ و ذهنم، همچنان بیدار و تشنه‌ی دانستن.

🌫️ صداها، چهره‌ها، حتی اتاق‌ها، همه انگار با اشاره‌ی ذهنم ساخته می‌شدند. هرچه می‌خواستم، شکل می‌گرفت: پرستاری با روپوش سفید، یک لیوان آب، و گاهی پنجره‌ای کوچک به خیابان. اما پشت این‌ها، ترسی غریب نشسته بود. آیا من زنده‌ام یا مرده؟ آیا دیگران مرا می‌بینند؟ در آینه‌ی ذهنم، تصویر مبهمی از خودم را می‌دیدم؛ اما خطوطش در مه گم می‌شد. حسی از سبکی، از آزادی، در وجودم پیچید؛ حسی که با اندک بادی، می‌توانست مرا از این دنیا جدا کند.

🧩 گاهی، چهره‌هایی آشنا پیدا می‌شدند؛ شاگردانم، ماتیلدا، حتی شوهرش با آن عصای سیاه، در راهروها قدم می‌زدند. اما همه، همچون سایه‌هایی بودند که از گذشته آمده بودند. من، انگار در دنیایی بودم که تنها با خاطره‌ها ساخته شده بود. گاه، خنده‌ای کوتاه، گاه فریادی خاموش، مرا به عقب می‌کشید؛ اما درنهایت، انگار من فقط در ذهن دیگران وجود داشتم.

🔥با خود گفتم: «آیا این همان دنیای پس از مرگ است؟ یا شاید فقط یک خواب طولانی؟» اما هرچه بود، برایم مهم نبود. در آن لحظه، همه‌چیز به نظر پوچ می‌آمد. از یاد برده بودم چرا خودکشی کردم؛ حتی فراموش کرده بودم که چرا زندگی می‌کردم. حالا، فقط تماشاگر بودم. تماشاگر زندگی‌ای که در آینه‌ها هزارباره شکسته و دوباره ساخته می‌شد.

🌙می‌خواستم دوباره برخیزم؛ اما نمی‌دانستم آیا جسمی هست که بتواند برخیزد. و شاید این همان تولد دوباره بود؛ تولدی در سرزمینی میان خواب و بیداری. در جهانی که هر لحظه با هوسی از ذهنم زاده می‌شد. در این خلأ مه‌آلود، من دیگر همان آدم سابق نبودم. و در دلِ سکوت، صدایی شنیدم: «آیا کسی هنوز تو را به خاطر می‌آورد؟»

بازی در آینه‌ها (Play of Mirrors)

درست در لحظه‌ای که گمان می‌بردم دیگر چیزی از من نمانده است، خود را در کوچه‌های مه‌آلود برلین یافتم. اما این‌بار، انگار در پوست یک شبح می‌زیستم؛ تماشاگرِ زندگی دیگران شده بودم. هر بار که به پنجره‌ای خیره می‌شدم، چهره‌ای آشنا و در عین حال غریب در آن دیده می‌شد. خیابان‌ها مثل مارپیچ‌های آینه‌ای بودند که هربار من را به تصویری تازه از خودم می‌کشاندند. از پشت هر شیشه، نگاهی مرا دنبال می‌کرد؛ نگاهی که نمی‌دانستم مال من است یا مال دیگری.

👀 چشم‌هایم دیگر خسته نبودند؛ بیدار بودند، آمادهٔ شکار هر نگاهی، هر حرکتی. می‌توانستم از پشت پرده‌ها، زندگی را تماشا کنم: گپ‌وگفت مهاجران روسی، خندهٔ دخترکی در لباس مخملی، عصبانیت مردی که صورتش با سایه‌ها آغشته بود. اما در این تماشاخانهٔ بی‌پرده، خود را فقط یک انعکاس در آینه‌ای شکسته می‌دیدم. هیچ‌کس مرا صدا نمی‌زد؛ هیچ‌کس مرا لمس نمی‌کرد. من، بازیچه‌ای شده بودم در دنیای سایه‌ها.

🎭 گاهی دلم می‌خواست فریاد بزنم: «من این‌جا هستم! من زنده‌ام! مرا ببینید!» اما می‌دانستم که صداهایم، مثل صدای بادی سرد در کوچه‌ای متروک، در هیاهوی شهر گم می‌شود. گاهی، حس می‌کردم در یک تئاتر بی‌پایان گیر افتاده‌ام؛ تئاتری با بازیگران ناشناس، و من، تماشاگر ابدی آن. هر نگاه، هر لبخند، انگار نقشی داشت؛ و من، فقط کسی بودم که نگاه می‌کرد، بی‌آنکه نقشی ایفا کند.

💭 در پس این بازی در آینه‌ها، چهره‌هایی پیدا می‌شدند: ماتیلدا، با آن نگاه شهوانی‌اش، گاه از سایه‌ای بیرون می‌آمد و خنده‌ای سرد می‌زد. شوهرش، با همان عصای سیاه، گاه مثل شبحی در پس‌زمینهٔ ذهنم قدم می‌زد. دو پسرک، همان‌طور مرا با نگاه‌هایی کودکانه قضاوت می‌کردند؛ انگار هنوز منتظرند ببینند چطور سقوط می‌کنم. همهٔ آن‌ها، تکه‌های آینه بودند؛ شکسته، اما هرکدام حقیقتی را در خود داشتند.

🚪 یک روز، از پشت در خانه‌ای، صدای خندهٔ زنانه‌ای شنیدم؛ خنده‌ای که برایم هم آشنا بود و هم غریب. لحظه‌ای مکث کردم. دلم می‌خواست در را باز کنم، وارد شوم، و بپرسم: «آیا این‌جا خانهٔ من است؟» اما پاهایم یخ زده بودند. انگار در همان آینه‌ها گیر افتاده بودم. درِ بسته، آینه‌ای بود که تصویر من را در خود فرو می‌برد. من، میان قاب‌ها، درگیر بازی‌ای بودم که هر بار، تصویری تازه از من می‌ساخت.

🌌 این‌گونه، در کوچه‌پس‌کوچه‌های برلین، میان سایه‌ها و آینه‌ها، از خودم فرار می‌کردم. اما هر بار که می‌دویدم، دوباره در آینه‌ای به خودم برمی‌خوردم. انگار تمام شهر، هزارتویی از آینه‌ها بود که هرکدام، مرا در هزار شکل به خودم بازمی‌گرداند. و من، در این هزارتو، گم بودم. و شاید، این همان جهنمی بود که من، پیش از مرگ، با دست‌های خودم ساخته بودم.

هویت‌های درهم‌تنیده (Entangled Identities)

خانه‌ای بود با پنجره‌های پرده‌دار و راهرویی باریک که سایه‌ها در آن بازی می‌کردند. در آن خانه، وانیای مرموز، با نگاه‌هایی پرسشگر و آرام، گاه لبخندی می‌زد که انگار رازی پنهان را در دل داشت. کنار او، اوگنیا بود؛ زنی با صورتی گرد و نگاهی که هم مهربان بود و هم مرموز. در جمع‌شان، مردی با بینی پهن و دستی همیشه در جیب، ایستاده بود و با صدایی خنده‌دار آلمانی حرف می‌زد. آن‌جا، من در جمعی بودم که هرکدام نقاب به چهره داشتند؛ و من، تماشاگری بودم در میان جمعیتی که هم غریبه بودم و هم بخشی از آن‌ها.

🎭هر بار که چشم‌هایم به نگاه وانیای آرام می‌افتاد، حس می‌کردم او مرا می‌بیند، می‌فهمد. اما همان لحظه، در گوشه‌ی اتاق، اوگنیا با نگاهی موذیانه به من خیره می‌شد؛ نگاهی که نمی‌دانستم تحسین است یا تمسخر. گاهی، شوهر اوگنیا با همان نگاه طنزآلودش وارد می‌شد و طعنه‌ای کوتاه می‌زد؛ طعنه‌ای که می‌توانست قلب مرا بشکافد. هرکدام، تکه‌ای از زندگی گذشته‌ی من را می‌خواستند در دست بگیرند؛ و من، انگار اسیر نگاه‌ها و قضاوت‌هایشان بودم.

🔗 در این خانه، هر نگاه، هر لبخند، هر آه، مرا به جایی می‌برد که گمان می‌کردم فراموشش کرده‌ام. آن‌ها با کلمه‌ای، با نگاهی، خاطراتی را در من زنده می‌کردند که از آن‌ها گریخته بودم. هرکدام‌شان، مثل آینه‌ای جداگانه، تصویری از من را در خود داشتند. و من، نمی‌دانستم کدام تصویر حقیقت دارد. در هر خنده‌ی کوتاه و هر نگاهِ پرسشگر، هویت‌های تازه‌ای در من جوانه می‌زد؛ هویت‌هایی که گاه می‌ترسیدم، گاه شیفته‌شان می‌شدم.

🧩 در یک لحظه، در میانه‌ی یک گفت‌وگو، احساس کردم یکی از آن‌ها دارد با صدایی آشنا، داستان زندگی‌ام را برای دیگری تعریف می‌کند. داستانی که من حتی جرئتِ گفتنش را به خود نداشتم. در چشمان وانیای آرام، در نگاه شوخ‌طبع شوهر اوگنیا، در آینه‌ی لبخندهای زنانه و مردانه، من رازی بودم که در دسترس همه بود؛ جز خودم. من، در همهمه‌ی نگاه‌ها و آینه‌ها، انگار مثل عروسکی بودم که هرکس می‌توانست نخ‌هایش را بکشد.

🌫️گاهی، آن‌قدر میان این هویت‌ها غرق می‌شدم که حس می‌کردم اصلاً وجود ندارم. انگار از تکه‌تکه‌های نگاه دیگران ساخته شده بودم؛ نخی از خنده‌ی یکی، قطره اشکی از نگاه دیگری، و آهی از دهان یک رهگذر. در این خانه، در این جمع، من کسی بودم که بودنش وابسته به نگاه دیگران بود. و شاید، این همان راز وحشتناک من بود؛ این‌که من، بی‌دیگران، هیچ نبودم.

حقیقت یا توهم؟ (Truth or Illusion)

شبی مه‌آلود، با قدم‌هایی لرزان، در کوچه‌ای سرد قدم زدم. خیابان‌ها، همان خیابان‌های آشنا، اما چهره‌ها غریبه‌تر از همیشه. صدای پای خودم را می‌شنیدم و انگار از اعماق چاهی بی‌انتها می‌آمد. گاه، سایه‌ای از پشت یک پنجره نگاهم می‌کرد؛ نگاهی که نمی‌دانستم از آنِ من است یا تصویر کسی دیگر. همه‌چیز، مرز باریک میان بودن و نبودن را از بین برده بود.

🪞 در گوشه‌ای از خیابان، آینه‌ای شکسته بود؛ تکه‌هایش روی زمین پخش شده بودند. خم شدم و در هر تکه، چهره‌ای می‌دیدم: گاهی صورت خودم، گاهی چهره‌ای ناآشنا. دستم را دراز کردم تا تکه‌ای را بردارم، اما انگار از پشت پرده‌ای نازک عبور می‌کردم. تصویری دیگر پیدا شد: تصویری از مردی که گمان می‌کردم من هستم، اما در نگاهش، غریبه‌ای را می‌دیدم. آیا این همان حقیقت بود یا توهمی زادهٔ ذهنی بیمار؟

⚖️ من، حالا، در میانهٔ جهانی ایستاده بودم که همه‌چیز در آن ناپایدار بود. هر قدمی، مرا به تصویر تازه‌ای از خودم می‌رساند. هر لبخند رهگذری، داستان تازه‌ای را در ذهنم می‌کاشت. هر نگاه، هر آینه، مرا به نسخه‌ای تازه از خودم تبدیل می‌کرد. حقیقت، مثل ماری لغزنده، از میان انگشتانم می‌گریخت؛ و من، در پیِ آن، در کوچه‌های تودرتوی شهر، سرگردان بودم.

🎭در جمع مهاجران، گاه حرف‌هایی از دهانم می‌پرید که خودم نمی‌شناختم‌شان؛ خاطراتی را می‌گفتم که نمی‌دانستم از کجا آمده‌اند. گاهی کسی نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «تو را می‌شناسم»؛ اما من مطمئن نبودم. من، حالا، بیشتر از آن‌که زندگی کنم، بازی می‌کردم؛ بازی‌ای در آینه‌ها و سایه‌ها. گاه فکر می‌کردم اگر دیگران مرا به یاد نیاورند، شاید واقعاً نباشم. آیا من فقط در ذهن آن‌ها زندگی می‌کردم؟

🔮گاهی، همه‌چیز شبیه خوابی طولانی می‌شد. صدای خنده‌ای در گوشم می‌پیچید؛ خنده‌ای که انگار هم مال من بود و هم نبود. در گوشه‌ای، صدای گریهٔ پسربچه‌ای می‌آمد که مرا به گذشته می‌برد؛ به زمانی که هنوز «من»ی وجود داشت. اما حالا، من فقط تکه‌ای بودم از خاطرات آدم‌ها. شاید هرکس، تصویری از من را با خود داشت و من، در جمع آن تصاویر، گم شده بودم.

🌌 در نهایت، نفهمیدم که آیا من هنوز زنده‌ام یا در پسِ آینه‌ها زندگی می‌کنم. نفهمیدم حقیقت چیست و توهم کدام است. فقط می‌دانستم که در هر آینه، چهره‌ای تازه از من وجود دارد؛ و من، با دستانی لرزان، هر بار سعی می‌کنم تکه‌های خود را پیدا کنم. اما هر بار، آینه‌ها می‌شکنند؛ و من، با لبخندی غمگین، در تکه‌تکه‌های آن، به دنبال خودم می‌گردم.

تفسیر داستان: سراب در آینه‌ها (Mirage in the Mirrors)

رمان چشم (The Eye) نوشتهٔ ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabokov) داستان مردی است که پس از یک خودکشی نافرجام، در دنیایی وهم‌آلود میان واقعیت و خیال، زندگی و مرگ، به تماشای خود و دیگران می‌نشیند. او، در حالی که دیگران را زیر نظر دارد، مدام در آینه‌هایی شکسته به دنبال هویت خویش می‌گردد. این داستان، بیش از آن‌که روایت‌گر ماجرایی خطی باشد، آیینه‌ای از دغدغه‌های ناباکوف دربارهٔ هویت، واقعیت و وهم است.

✨ ناباکوف، در این داستان، می‌خواهد نشان دهد که هویت انسان چیزی نیست جز تکه‌تکه‌هایی از نگاه دیگران. شخصیت اصلی داستان، پس از مرگ، درمی‌یابد که او به‌واقع چیزی بیش از تصویر ساخته‌شده در ذهن اطرافیانش نیست. او مدام با نگاه‌های پرسشگر، آینه‌های ترک‌خورده، و صداهای آشنا یا ناآشنا روبه‌رو می‌شود؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها حقیقت مطلقی را به او نمی‌دهند. انگار او، همان‌قدر که در نگاه دیگران وجود دارد، در نبود آن‌ها محو می‌شود. این بازی با آینه‌ها و نگاه‌ها، همان سراب هویتی است که ناباکوف در طول داستان با ظرافتی هنرمندانه به نمایش می‌گذارد.

🪞 شخصیت‌های داستان، هرکدام نماد بخشی از روان انسان و روابط او با جامعه‌اند:

ماتیلدا: زن اغواگر و پررمز و راز، که نماد هوس، خیانت و آتش پنهانی درون انسان است. او نشان می‌دهد که چگونه میل و شهوت می‌تواند مردی را به ورطهٔ سقوط بکشاند.

شوهر ماتیلدا: مردی عبوس با عصای سیاه، که نماد تهدید بیرونی، قضاوت و خشونت است؛ چهره‌ای از دنیا که همواره با قدرت و ترس در ذهن انسان حضور دارد.

دو پسرک: نمادی از قضاوت جامعه و تماشاگران خاموشی که بی‌رحمانه زندگی دیگران را به تماشا می‌نشینند.

وانیا و اوگنیا: مهاجران روسی در برلین، که هرکدام نمایندهٔ تکه‌ای از خاطرات، حسرت‌ها و سرگذشت‌های نیمه‌فراموش‌شدهٔ شخصیت اصلی هستند. آن‌ها نشان می‌دهند که چگونه گذشته، حتی در غربت، دست از سر انسان برنمی‌دارد.

خودِ راوی (اسموروف): نمادی از وجدان، هویت و کشمکش درونی انسان؛ تلاشی برای یافتن معنا در جهانی بی‌ثبات و مبهم.

🎭هدف ناباکوف از نگارش «چشم»، تنها روایت یک داستان نبود؛ بلکه او می‌خواست خواننده را به چالشی عمیق بکشاند: این‌که انسان، تنها زمانی وجود دارد که در نگاه دیگران بازتاب می‌یابد. او، با استفاده از طنز، فلسفه و روان‌شناسی، خواننده را وامی‌دارد تا بپرسد: «آیا واقعاً من، همان کسی هستم که دیگران می‌گویند؟ یا فقط تکه‌ای از تصورات و برداشت‌های آن‌ها هستم؟»

🌫️«چشم» با بازی استادانه‌ای میان خیال و واقعیت، تلنگری است به همهٔ ما که شاید همانند شخصیت اصلی، فقط بازتابی در نگاه دیگران باشیم. ناباکوف می‌خواهد ما در آینه‌های شکستهٔ زندگی، به دنبال تصویر حقیقی‌مان بگردیم؛ اما شاید هرگز آن را نیابیم.

کتاب پیشنهادی:

کتاب مرگ ایوان ایلیچ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *