فهرست مطالب
آیا تا به حال حس کردهاید که نیمهی گمشدهای در این دنیا دارید؟ کسی که هنوز ندیدهاید اما وجودش را از اعماق قلبتان باور دارید؟ کتاب «پلی بر فراز ابدیت یا پلی به سوی جاودانگی» (The Bridge Across Forever) نوشتهی ریچارد باخ (Richard Bach)، نویسندهی مشهور کتاب «جاناتان مرغ دریایی»، روایتی است صمیمی، عمیق و در عین حال خیالانگیز از همین جستوجو: سفری درونی و بیرونی برای یافتن عشق حقیقی، همراهی جاودانه و روحی که از ازل با ما پیمان بسته است.
در این کتاب، ریچارد باخ نه تنها داستان عاشقانهی خود را روایت میکند، بلکه ذهن ما را با پرسشهایی بنیادین مواجه میسازد: آیا روحهای همسرشت واقعاً وجود دارند؟ آیا عشق، سرنوشتی از پیشنوشتهشده است یا انتخابی آگاهانه؟ آیا میتوان در دنیایی پر از تردید و تنهایی، راهی به سوی وصل یافت؟
با نثری شاعرانه و پر از تصاویر خیالانگیز، باخ ما را به دنیای درونی خود میبرد؛ دنیایی پر از امید، ترس، شهود و رهایی. او در جستوجوی زنیست که نمیداند کجاست، اما ایمان دارد که او را خواهد یافت. در هر پرواز، هر فرود، هر گام در دل طبیعت و حتی در خلوتِ اندیشه، چیزی از آن روح آشنا را میجوید.
«پلی بر فراز ابدیت» نه فقط یک داستان عاشقانه، که راهنمایی است برای کسانی که به عشق، آزادی و جستوجوی معنا ایمان دارند. این کتاب پلیست میان دنیای مرئی و نامرئی، میان امروز و همیشه، میان من و تو.
اگر شما هم احساس میکنید که چیزی در این جهان ناتمام مانده، که قلبتان به سوی جایی یا کسی کشیده میشود، شاید وقت آن رسیده باشد که از این پل عبور کنید.
(منظور از «روحهای همسرشت» در مقدمه کتاب، معادل فارسی اصطلاح انگلیسی “soulmates” استفاده شده است که یکی از مفاهیم مرکزی کتاب The Bridge Across Forever است. این مفهوم به باور یا ایدهای اشاره دارد که هر فرد، در جایی از این جهان، یک روح همآوا، همفرکانس یا نیمهی گمشدهای دارد که با او پیوندی عمیق و ازلی دارد — کسی که با او هماهنگیای ورای درک عقلانی دارد، و عشق میانشان نوعی تحقق روحی و عاطفی است.
بهجای «روحهای همسرشت» میتوان از «نیمهی گمشده» یا «یار ازلی» استفاده کرد)
✈️ پرواز در تنهایی
(Flight in Solitude)
👁️🗨️ او امروز میآید. از دل ابرها به پایین نگاه میکنم. باد و صدای ملخ از کنارم عبور میکنند و چشمم را میدوانم به پایین، جایی در مزرعهای اجارهای، جایی که تابلوی FLY-$3-FLY میان در باز آویزان است. دو سوی جاده پر از ماشین است. لابد شصت نفر جمع شدهاند برای دیدن پرواز. شاید… شاید او میان همین جمع است. شاید همین حالا آمده باشد. لبخندی بیاختیار روی لبم مینشیند.
✈️ اهرم گاز را میکشم، دماغه هواپیما را بالا میبرم و اجازه میدهم بالها سقوط کنند. با تمام توان پا روی پدال میکوبم، هواپیما را در یک چرخش دیوانهوار فرو میبرم. زمین زیر پایم میچرخد، گندمزار و مزارع سویا تبدیل به گردبادی از رنگ و سرعت میشوند.
💭 چه مدت است که منتظرت بودهام، ای یار نادیدهام؟ تو که باید امروز از جادهای خاکی وارد مزرعه شوی، در میان جمع بایستی و بیدلیل مجذوب آسمان شوی. شاید درست همین لحظه نگاهم کنی، بیآنکه بدانی چرا.
🌪 گردباد پرواز تنگتر میشود، صدایش شدیدتر، دیوانهوارتر. چوب فرمان را به جلو میفشارم، با پا مانور را کنترل میکنم، پرواز را مستقیم میکنم. فرود بیصدا، لغزش آرام روی علف، توقف نرم جلوی جمعیت.
🧍♂️ بلند میشوم، چشمم به جمعیت است. با خودم زمزمه میکنم: “او را وقتی ببینم، میشناسم. قطعاً میشناسم.”
👨👩👧👦 مردم جمع شدهاند، بچهها روی دوچرخه، سگها دور و بر، زنها و مردهایی که آمدهاند تا تماشا کنند. کسی میگوید: «مطمئنی که پرواز امنه؟ اون حرکاتی که زدی خیلی مطمئن نبود!» من لبخند میزنم. “تا حالا از هواپیمای ۱۹۲۸ سقوط نکردیم. احتمالاً یک پرواز دیگه قبل از اینکه تیکهتیکه بشه دوام میاره!” و باز لبخند. مسافران میآیند و میروند، ولی او… او نیست.
🕯 شب که میرسد، همه رفتهاند. تنهایی باز هم برگشته است. روی آتش کمپ اجاقی میگذارم، شکلات داغ درست میکنم، با شاخه خشک هم میزنم. صدای خودم در تاریکی، حرف زدن با خودم. “من دیوونهام که فکر میکنم اون اینجاست.”
🦝 صدایی در تاریکی. خشخش در علفها. قدمهایی آرام و بیصدا. قلبم میکوبد. ابزار را چنگ میزنم، شاید گرگ باشد؟ اما نه… صورت کوچک، چشمان براق، یک راکون است. با مهربانی به او مارشمالو میدهم. او از نان من بدش میآید، ولی شکلاتها را میبلعد و بعد با چشمهایی آرام نگاهم میکند، انگار بگوید: «شب خوبی بود. فردا شب هم میآیم.»
😔 و من باز هم تنها میمانم، با سوالی تکراری: چرا حتی بزرگترین روحانیون، روشنضمیرترین انسانها، همیشه تنها هستند؟ چرا هیچوقت همراهی در کنارتان نمیبینم؟ چرا آنها همیشه در جمعاند، ولی تنهایند؟
💡 در دل شب، پاسخ را در خودم مییابم. من قرار نیست تنها بمانم. برخلاف آنچه همه گفتهاند. برخلاف آنچه تاریخ نشان داده. تصمیم میگیرم: دیگر بس است. از فردا دنبال او میروم، نه در میان ابرها، بلکه بر خاک، در زندگی.
🛫 صبح فردا با آرامش بلند میشوم. همه وسایل را جمع میکنم. هواپیما را آماده پرواز میکنم. در آخرین لحظه برمیگردم، شاید او… اما نه. باز هم کسی نیست. هواپیما را تا ایستگاه بعدی میبرم. در همان روز، هواپیما را میفروشم. پول را در کوله میگذارم. دیگر پرواز نمیکنم.
🛣 حالا، پیاده، روی زمینی که میلیونها انسان دیگر بر آن راه میروند، من هم میروم… در جستوجوی او. آن کسی که شاید… فقط شاید، هنوز باور دارد که عشق، جایی در این دنیا، منتظر است.
💔 رویای ناتمامِ عشق
(The Incomplete Dream of Love)
🚌 اتوبوس با صدای یکنواخت موتورش جاده را میبلعد. من در سکوت، دفترچهای در دست، مشغول نوشتن نامهای به نسخهی بیست سال جوانتر خودم هستم. “چیزهایی که ای کاش آن زمان میدانستم…”
ناگهان صدایی مرا از خلوت بیرون میکشد.
👩 دختری با چشمانی قهوهای و روشن، لبخند میزند. میپرسد چه مینویسم. بیحوصلهام. معمولاً با چند جملهی مرموز دیگران را دور میکنم. اما این بار فرق دارد. کنجکاوی او واقعی است. میگویم: «دارم به خودم در گذشته مینویسم. دربارهی چیزهایی که باید زودتر میفهمیدم.»
🐴 میگویم: «اسم چیزی را ببر که واقعاً عاشقش بودی. نه چیزی که فقط دوستش داشتی. عاشق!»
بیدرنگ میگوید: «اسبها!»
چشمانش برق میزند. داستانی تعریف میکند از اسبی به نام سندی، و اینکه چطور ملکهی جنوب اوهایو بود. شجاع، بیباک، آزاد.
بعد صدایش آرام میشود. میگوید: «الان، دیگه اون حسو نسبت به هیچچیزی ندارم.»
🚬 بعد میخواهد سیگار بکشد. با نگاهی جدی و آرام از او میخواهم که این کار را نکند. نمیتوانم دود را تحمل کنم. او اخم میکند، ناراحت میشود، وسایلش را جمع میکند و به صندلی دیگری میرود. و من… حس پشیمانی و تنهایی دوباره به سراغم میآید.
📓 دفترچهام را باز میکنم. به یاد شبی میافتم از نوجوانیام. دیر از جشن برگشته بودم. دستم روی دروازهی چوبی حیاط بود و به ستارهها نگاه میکردم. با خودم و با کسی که هنوز او را ندیده بودم، حرف زدم:
“نمیدونم کجایی، اما میدونم هستی. یه روز دستت همین درو لمس میکنه. یه روز با هم وارد این خونه میشیم. نه هنوز، نه حالا، اما یه روزی… یه روزی این اتفاق میافته.”
📋 دستی نادیده شروع میکند به فهرستبرداری از «زنِ کامل». هر ویژگی که مینویسم، حیاتی بهنظر میرسد. نه سیگار، نه ترس، نه وابستگی، نه سطحیبودن. هرچه مینویسم، خطکش تندتری برای انتخاب میسازم. تا جایی که حتی خودم هم از پسِ این فهرست برنمیآیم.
📉 واقعگرایی مثل آب سردی بر صورت خیالپردازیام پاشیده میشود. فکر میکنم: “شاید هرچه آدم آگاهتر میشه، بیشتر محکومه که تنها باشه. چون کمتر کسی میتونه با اون هماهنگ بشه.”
📖 از آخرین کتابم، کتابی دربارهی دونالد شیمودا، نسخهی بازبینیشدهای دارم. چشمهایم را میبندم. سوال ذهنیام را نگه میدارم: چطور او را پیدا کنم؟ آن زن خاص، یار ازلیام را؟
تصادفی صفحهای باز میکنم. انگشتم روی جملهای قرار میگیرد:
“برای آوردن چیزی به زندگیت، تصور کن که همین حالا حضور دارد.”
✨ در تاریکی شیشهی اتوبوس، انعکاس صورتم را نگاه میکنم. سعی میکنم او را ببینم. آن زن را. اما تصویر تار است. نمیدانم باید چه شکلی داشته باشد. زیباییاش را چطور مجسم کنم؟
یا شاید… اصلاً زیبایی ظاهری مهم است؟ باید روحش را ببینم؟ ایمان؟ شهامت؟ صداقت؟
اما هرچه تلاش میکنم، نمیتوانم تصویر روشنی از او بسازم.
😞 خسته، تسلیم میشوم. تصویر او در ذهنم محو میشود، و تنها جملهای که در ذهنم طنینانداز میشود، این است:
“تو از قبل او را میشناسی!”
💫 برخورد با سرنوشت
(Encounter with Destiny)
🌴 هشت و چهل دقیقه صبح، در دل فلوریدای گرم و نمناک، از اتوبوس پیاده میشوم. کولهبارم را روی شانه میکشم. پول مشکلی نیست — با فروش هواپیما و درآمد کتاب، حسابم پر شده.
اما مسئله واقعی، این است: حالا چه؟
☕ در کافهای کوچک، روی صندلی چرمی فرسودهای مینشینم. سفارش پای لیمو و یک لیوان شیر میدهم. گارسون با نگاهی پرسشگر به لباسهای آبیام نگاه میکند. انگار بخواهد تصمیم بگیرد که آیا باید به من سرویس بدهد یا نه.
📞 با دفتر ناشر تماس میگیرم. صدای هیجانزدهی ادیتورم از آن سوی خط میگوید:
“ریچارد! بالاخره پیدات کردیم! کتابت همهجا داره فروش میره. رسانهها، شبکهها، تلویزیون… تو دیگه یه پدیدهای!”
💰 به شوخی میگویم: «فقط بگو هواتون چطوره؟»
اما واقعیت مثل آجر توی صورتم میکوبد وقتی شماره حسابم را چک میکنم:
یک میلیون و سیصد و نود و هفت هزار دلار و خردهای.
😶 سکوت در گوشی تلفن. نه، این زندگی قبلی من نیست. این حالا تبدیل شده به یک روایت دیگر، از نویسندهای که حالا پولدار است ولی هنوز هم تنهاست.
احساس کسی را دارم که سوار بر تخته موجسواریاش، ناگهان توسط موجی غولپیکر بلعیده شده؛ بله، هیجان هست، اما تعادل؟ نه خیلی.
📚 راهی کتابخانهای محلی میشوم. میخواهم کتابی پیدا کنم با عنوانی مثل: چگونه با ناگهانیثروتمند شدن کنار بیاییم.
اما هیچ نیست. نه در بخش “پول”، نه در “شادی”، نه در “زندگی”.
انگار هیچکس دربارهی این بخش از زندگی حرفی نمیزند.
🧍♀️ کتابدار، زنی با چشمان فندقرنگ و چهرهای آرام، با وقار میگوید: «چنین کتابی نداریم. ولی شاید بیوگرافیهای آدمای پولدار کمک کنه؟»
سرم را تکان میدهم. نه، من به دنبال عدد و نمودار نیستم. من دنبال راهی برای زندگی هستم، نه سرمایهگذاری.
💼 با خودم فکر میکنم: تو همانی هستی که دیروز در مزرعهای بودی، راکونها برایت مهمان بودند و هواپیمای قدیمیات در آسمان میرقصید.
حالا، میان پول و شهرت، احساس بیریشه بودن میکنم.
ثروت آمده، اما آن زن هنوز نیامده.
🛩️ به فرودگاه شهر میروم. صدای چرخهای کوچک هواپیما روی باند، بوی سوخت و باد ملایم عصرگاهی… اینها خانهی من هستند.
اما حتی در فرودگاه هم نشانی از او نیست. تنها چیزی که میدانم این است:
اگر بخواهم پیدایش کنم، باید از همان جایی شروع کنم که همهچیز آغاز شد: قلب خودم.
🧱 عبور از دیوار منطق
(Crossing the Wall of Logic)
💡 اتفاقی، شمارهی تلفن لسلی را پیدا میکنم. صدایی درونی در من میگوید: تماس بگیر. فقط همین. نه بیشتر. نه کمتر.
او کسی است که یک بار در گذشته دیدهام. نویسنده، بازیگر، زنی که انگار تمام زندگی خود را با کلمات ساخته… درست مثل من.
📞 گوشی را برمیدارم. دکمهها را با اکراه فشار میدهم. نمیدانم چرا اینقدر میلرزم.
او جواب میدهد. صدا آرام است. کمی سرد. مکالمه ساده است، اما چیزی در آن هست که آرامم نمیگذارد.
وقتی تلفن را قطع میکنم، حس میکنم همهچیز قرار است تغییر کند.
📝 روزهای بعد، شروع میکنیم به نامهنگاری. حرفها، آهسته و بیتکلف از دلمان جاری میشوند. دربارهی پرواز، دربارهی نوشتن، دربارهی تنهایی، دربارهی ریشهها.
با هر سطر، حس میکنم چیزی در من باز میشود، نرم میشود.
🤖 اما ذهنم مقاوم است. منطق فریاد میزند: «تو عاشق نیستی! فقط اسیرِ خیال و کلمات شدهای.»
و من در پاسخ، در دل میگویم:
«اما اگر خیال اینقدر واقعیست، پس چرا انکارش کنم؟»
🚫 بارها و بارها میکوشم خودم را قانع کنم که این مسیر به جایی نمیرسد.
میگویم: «او اهل لسآنجلس است، من اهل آسمان. او بازیگر است، من نویسندهی تنها. او خانه دارد، من خانهام را فروختهام.»
اما باز هم… رهایش نمیکنم.
🎭 لسلی باهوش است، عمیق، مستقل و جسور. او برخلاف تمام زنانی است که تا به حال دیدهام. او برای اثبات خودش نیازی به من ندارد. و همین مرا بیشتر به او جذب میکند.
💬 ما هنوز همدیگر را حضوری ندیدهایم. اما نامهها شفافاند. حقیقت در آنها جاری است. هرچند گاهی زبانمان تند میشود، اما چیزی در پس کلمات هست که میگوید: داریم چیزی واقعی را میسازیم.
🔥 منطق، مثل دیواری میان ما ایستاده. پر از بایدها و نبایدها. پر از جملههایی مثل:
«هیچکس نمیتونه اونقدر کامل باشه.»
«آدم نباید خودش رو وابسته کنه.»
«عشق واقعی فقط یک توهمه.»
اما یک شب، وسط یکی از همین فکرهای سرد، جملهای در ذهنم برق میزند:
«اگر عشق فقط منطق بود، چرا انقدر دلتنگی میآورد؟»
🛤 هرچقدر تلاش میکنم عقب بروم، حس میکنم بیشتر به سمتش کشیده میشوم.
شاید دلیلش این است که او تنها کسی است که بدون اینکه بخواهد مرا تغییر دهد، دارد مرا تبدیل میکند.
🌉 پل بیداری
(The Bridge of Awakening)
✉️ نامهها، تماسها، ساعتها گفتوگو…
بین من و لسلی، پلی ساخته شده از واژهها در حال شکلگیری است. هر چه بیشتر مینویسیم، بیشتر حس میکنم که او صدای فکرهای ناتمام من را میشنود، حتی پیش از آنکه خودم بیانشان کنم.
🪞 در مکالماتمان، او بیپرواست. اگر چیزی را نمیفهمد، میپرسد. اگر چیزی را قبول ندارد، میگوید. این صداقت، بیتعارف و شفاف، جادویی است که از دیوارهای دفاعی من رد میشود.
برای اولین بار، کسی آینهی واقعیام شده است.
⚖️ با این حال، جنگ درونم تمام نشده. بین آزادی و تعهد، بین خلوت و با هم بودن، دو پارهام.
چطور میتوانم به کسی نزدیک شوم، بدون آنکه بالهایم قیچی شود؟
چطور میتوانم عاشق شوم، بدون آنکه خودم را از دست بدهم؟
🎢 گاه با شوقی کودکانه به صدای لسلی گوش میدهم. گاهی با ترسی بینام از ادامهی این مسیر عقب میکشم.
ما نه عاشقیم و نه غریبه. در مرحلهای هستیم که نام ندارد. جایی بین دو مرز.
اما هرچه هست، واقعی است. و این یعنی خطر.
💥 یک روز، مشاجرهای جدی بینمان درمیگیرد. اختلافها، تفاوتها، ترسها… همه روی میز ریخته میشود.
من، مثل همیشه، آمادهی فرارم. عقبنشینی، سکوت، پایان دادن. اما لسلی…
او نمیگریزد.
میماند.
میپرسد.
و در چشمهایش چیزی هست که تاکنون از هیچکس ندیدهام:
شهامت دوست داشتن، حتی وقتی آسان نیست.
🕊 کمکم درمییابم: عشق، برخلاف تصور من، اسارت نیست. اگر با کسی باشی که تو را به پرواز دعوت میکند، نه به بند… آنوقت، شاید عاشقی یعنی رهایی مضاعف.
🔓 شبی در سکوت به نامههایش نگاه میکنم. نه فقط به نوشتهها، بلکه به روح پشت کلمات.
و جرقهای در درونم زده میشود:
من برایش مهمم، نه بهخاطر اینکه باید باشم، بلکه چون خودِ منم.
🌉 پل ساخته شده. آرام، بیصدا، اما قدرتمند. پلی میان ذهن و دل، میان شک و شهود، میان گذشتهای تنها و آیندهای که شاید… دیگر تنها نباشد.
🕊️ پرواز مشترک
(The Shared Flight)
🚪 همهچیز تغییر کرد از لحظهای که پذیرفتم: نمیخواهم تنها باشم.
نه از روی نیاز، نه برای پر کردن خلأ، بلکه چون او هست، و بودنش معنایی به بودن من میدهد.
🌞 زندگی با لسلی کمکم از خیال به واقعیت تبدیل میشود. صبحهایی هست که با صدای او بیدار میشوم، شبهایی که با مکالماتش به خواب میروم. دیگر نامهها کافی نیست.
ما تصمیم میگیریم که با هم زندگی کنیم — نه فقط در کلمات، بلکه در اتاقی مشترک، خانهای مشترک، آسمانی مشترک.
📦 با هم خانه میخریم. یک مزرعهی کوچک، دور از هیاهو، جایی میان درختها و سکوت.
چیز زیادی نمیخواهیم؛ فقط سقفی که زیرش بخندیم، بحث کنیم، بنویسیم و زندگی کنیم.
✈️ پرواز هنوز بخش جداییناپذیر از من است. هواپیما میخرم. او هم میآید. ابتدا با تردید، با ترس. اما کمکم، لسلی، همان که از پرواز میترسید، در کنار من در کابین مینشیند، و من میبینم که دلش آرام میگیرد، آنگاه که اعتماد میکند.
🪶 گاهی با هم مینویسیم. گاهی فقط سکوت میکنیم.
اما در این سکوت، چیزی هست که بیشتر از هزار واژه معنا دارد.
او صدای درون مرا میشنود حتی وقتی حرف نمیزنم.
🧩 ما یکی نیستیم. من عاشق تنهاییام، او اهل گفتوگو. من آسمان را میخواهم، او زمین را.
اما به طرز عجیبی، کنار هم بودنمان منطقیترین چیز این دنیاست.
مثل دو تکه پازل، متفاوت ولی مکمل.
🔥 با هم دعوا میکنیم، مثل هر دو انسانی که در کنار هماند.
اما چیزی در ما هست که هر بار، ما را به هم بازمیگرداند. نه از روی اجبار، نه ترس از تنهایی، بلکه چون…
چیزی هست که ارزش ماندن دارد.
📚 ما یاد گرفتهایم که عشق، یک داستان نیست. یک انتخاب روزمره است. انتخابی که هر روز، در سادهترین کارها تکرار میشود:
در نوشیدن چای کنار هم.
در درست کردن صبحانه برای دیگری.
در بخشیدن، حتی وقتی حق با توست.
🌤 زندگی هنوز هم آسان نیست. هنوز هم گذشتهها گاه برمیگردند.
اما حالا، دیگر تنها نیستم.
ما دو پرندهایم، در آسمانی یکسان.
نه اسیر، نه بسته، نه محتاج.
آزاد، ولی در کنار هم.
🌌 پلی بر فراز ابدیت
(The Bridge Across Forever)
🌠 شب آرام است. ستارهها بیصدا روی آسمان کشیده شدهاند، مثل دستخط خدا. من و لسلی در سکوت کنار آتش نشستهایم.
بادی خفیف شمع را تکان میدهد، و من با خودم فکر میکنم:
چگونه ممکن است چنین لحظهای وجود داشته باشد و آدم هنوز شک کند که عشق، یک معجزه است؟
🧭 تمام این راه، از تنهایی در مزرعههای آیووا تا رسیدن به این نقطه، سفری بود نه برای پیدا کردن کسی، بلکه برای شناختن خودم.
او همیشه آنجا بوده. من هم. فقط… باید آماده میشدیم برای دیدن هم.
🧘 در لحظاتی که سکوت ما را دربرمیگیرد، درمییابم که عشق واقعی فریاد نمیزند، نمایش نمیدهد، از آسمان نمیافتد.
عشق واقعی، آهسته میآید، خودش را مینویسد، نه در حروف، که در حضور.
💍 من و لسلی ازدواج میکنیم. نه برای آنکه کامل شویم، که بدانیم «کامل بودن» پیششرط عشق نیست.
او به من نمیگوید که تغییر کنم. من هم از او نمیخواهم تا خودش را به قالب من درآورد.
بلکه ما با همهی تفاوتهامان، پلی میسازیم میان دو ساحل متفاوت.
🛤 گاه مسیرها از هم فاصله میگیرند. ذهن من باز به پرواز فکر میکند. لسلی به نوشتن نمایشنامههای جدید.
ولی حتی در فاصله، رشتهای نامرئی ما را به هم وصل میکند.
نه زنجیر. نه طناب. فقط یک ریسمان نورانی از انتخاب آگاهانه.
📖 ما با هم کتاب مینویسیم. داستانمان را. سفرمان را. سوالها، شکها، امیدها، مکاشفهها.
هر سطر، تکهای از حقیقتی است که میان ما جاری شده؛ پلی که با کلمات، با وفاداری، با گوش دادن ساخته شده است.
🕊 گاهی فکر میکنم اگر روزی، دوباره تنها شوم، باز هم همین راه را انتخاب میکردم.
چون او را دیدم، لمس کردم، زیستم در کنارش.
و دیگر میدانم که روح همپیمان وجود دارد.
🌉 ما معشوقان هم نیستیم. ما شریکِ پرواز یکدیگریم.
او به من بال نداد؛ من هم ندادم.
ما فقط یاد گرفتیم که وقتی در کنار هم پرواز میکنیم، جهان آرامتر، زیباتر و واقعیتر میشود.
🌌 و حالا، از این سوی پل که به پشت سر مینگرم، میبینم که تمام لحظههای رنج، تنهایی، ترس و حتی فرارها…
همه، مسیرهایی بودند که مرا به او رساندند.
و این پل، که ما با دل و درد و دعا ساختیم،
همان است که اکنون از فراز ابدیت میگذرد.
کتاب پیشنهادی:
کتاب پنج زبان عشق: راز ماندگاری عشق