فهرست مطالب
کتاب مغز: داستان تو (The Brain: The Story of You) نوشتهی دیوید ایگلمن (David Eagleman)، یک سفر هیجانانگیز به دنیای درونی مغز انسان است. این کتاب با رویکردی علمی و در عین حال قابلفهم برای عموم، به بررسی این میپردازد که چگونه تجربیات زندگی ما ساختار مغزمان را شکل میدهند و چگونه مغز، واقعیت و هویت ما را میسازد.
ایگلمن در این اثر، به پرسشهای بنیادینی مانند “من کی هستم؟”، “واقعیت چیست؟” و “چگونه تصمیم میگیرم؟” پاسخ میدهد و به موضوعاتی همچون تعامل مغز با دنیای اطراف، تصمیمگیریها، و نقش تکنولوژی در تغییر انسان میپردازد. وی مغز را به مثابه یک داستانگو توصیف میکند که در تلاش است تا دنیای اطراف را برای ما قابلدرک کند و به ما کمک کند در این جهان پیچیده تصمیمگیری کنیم.
این کتاب جذاب به دلیل عمق موضوعات و شفافیت در ارائه مباحث علمی، به یکی از منابع مهم در حوزهی علوم شناختی تبدیل شده است و همزمان همراه با مجموعه تلویزیونی PBS نیز منتشر شده است. با خواندن این کتاب، سفری به اعماق مغز خواهید داشت که شما را به فکر فرو خواهد برد که چگونه ساختارهای مغزی ما، هویت و تجربه ما از جهان را شکل میدهند.
من کی هستم؟
همهچیز از مغز آغاز میشود، این تودهی سه پوندی ژلهمانند که درون جمجمه ما قرار گرفته است. مغز، جایی است که هویت ما، شخصیت ما و تمام چیزهایی که به آنها ایمان داریم شکل میگیرد. اما واقعاً «من» کیست؟ چگونه مغز، این عضو شگفتانگیز و پیچیده، هویت و شخصیت ما را میسازد؟
مغز انسان در لحظه تولد با قابلیتهای نامحدود به دنیا میآید. برخلاف سایر موجودات که بیشتر با مدارهای از پیش تعریفشده متولد میشوند، مغز انسان یک دستگاه پویا و بیوقفه در حال تغییر است. این مغز ما است که به ما اجازه میدهد با انعطافپذیری شگفتانگیز، خود را با محیط پیرامون وفق دهیم. انسانها در حالی که نسبت به دیگر جانداران، نوزادانی بسیار ناتوان به دنیا میآیند، از این مزیت برخوردارند که مغزشان از همان لحظه شروع به جذب تجربیات میکند و با هر تجربهی جدید، مدارهای تازهای در مغز شکل میگیرد.
این انعطافپذیری مغزی (neuroplasticity) که به مغز اجازه میدهد با تجربیات و محیطهای مختلف سازگار شود، کلید اصلی ساختن هویت و شخصیت انسان است. مغز ما دائماً از محیط، از اطرافیان و حتی از کوچکترین تعاملات تأثیر میپذیرد. هر گفتوگو، هر تعامل اجتماعی، و هر تصمیمی که میگیریم، بخشی از مغز ما را شکل میدهد و آن را تغییر میدهد. به همین دلیل است که هیچ دو انسانی دقیقاً شبیه به هم نیستند، حتی دوقلوهای همسان.
اما چگونه این فرآیند تغییر مداوم هویت رخ میدهد؟ در دوران کودکی، مغز به شکل انفجاری شروع به ایجاد اتصالات عصبی میکند. این اتصالات همانند شاخههای یک درخت در حال رشد به تمام بخشهای مغز میپیچند و مغز بهطور مداوم در حال گسترش است. در این مرحله، مغز بهطور همزمان در حال ساخت و حذف مسیرهای عصبی است. این حذف یا «هرس عصبی» (neural pruning) همان چیزی است که مغز را بهینهسازی میکند؛ مسیرهایی که استفاده نمیشوند، از بین میروند و مسیرهای قویتر و پربازدهتر تقویت میشوند. درست مثل اینکه وقتی از یک مسیر جنگلی عبور نمیکنید، آن مسیر بهمرور زمان از بین میرود.
بنابراین، هویت و شخصیت ما نه یک چیز ثابت، بلکه نتیجهای از حذف و تقویت اتصالات عصبی است که مغز ما در طول زندگی تجربه میکند. به همین دلیل است که میگویند «منِ» امروز با «منِ» دیروز متفاوت است. هر روز، با هر تصمیم جدید، هر تجربه و هر چالشی که با آن روبهرو میشویم، مغز ما و در نتیجه هویت ما تغییر میکند.
آیا تا به حال فکر کردهاید که چه چیزی مغز شما را شکل داده است؟ تمام اتفاقات زندگی شما، از کوچکترین تجربهها تا بزرگترین تصمیمها، همگی نقشی حیاتی در ساختن شما داشتهاند. و شاید چیزی که امروز شما را تعریف میکند، فردا با یک تجربه جدید کاملاً تغییر کند.
واقعیت چیست؟
مغز تو مثل یک کارگردان ماهر است. این کارگردان داستانی از جهان بیرون میسازد، اما داستانی که به تو نشان داده میشود همیشه عین واقعیت نیست. آنچه تو میبینی، میشنوی و احساس میکنی همه توسط مغز پردازش و تفسیر میشود. مغز مانند یک فیلتر است، اطلاعات را از حواس تو دریافت میکند و آنها را به گونهای بازسازی میکند که بتوانی آنها را درک کنی. اما آیا این بازسازی همان واقعیت است؟ یا تنها نسخهای از واقعیتی است که مغز برای تو ساخته است؟
تصور کن که در حال تماشای غروب خورشید هستی. رنگهای زرد، نارنجی و قرمز در آسمان پخش شدهاند. اما آنچه میبینی تنها یک توهم رنگی است که مغزت بر اساس طول موجهای نور ساخته است. در واقع، هیچ رنگی بهعنوان یک ویژگی ذاتی وجود ندارد. مغز تو نور را تفسیر میکند و به آن رنگ میدهد. مغز تو برای هر چیزی که میبینی، میشنوی و لمس میکنی، داستانی متفاوت و اختصاصی میسازد.
یکی از مشهورترین مثالهای این فرآیند، توهمات بصری است. در یک لحظه ممکن است تصویر یک خرگوش را ببینی و لحظه بعد، یک اردک. تصویر روی کاغذ تغییری نکرده، اما مغز تو دیدگاه خود را تغییر داده است. این نشان میدهد که واقعیت چیزی ثابت و مشخص نیست؛ مغز تو در هر لحظه آن را بازتفسیر میکند و به تو نسخهای از آنچه میخواهد را نشان میدهد.
اما این تنها مربوط به آنچه میبینی نیست. تمام تجربههای ما از جهان، از طریق مغز فیلتر میشوند. به همین دلیل است که ممکن است دو نفر از یک رویداد یکسان برداشتهای کاملاً متفاوتی داشته باشند. مغز هر شخص با توجه به تجربیات گذشته و اطلاعات موجود، داستان متفاوتی از واقعیت میسازد.
در خواب، این فرآیند جالبتر هم میشود. وقتی خواب هستی، مغز همچنان فعال است، اما دیگر نیازی به تفسیر دنیای بیرون ندارد. به همین دلیل است که در خواب، واقعیت و خیال با هم ترکیب میشوند. مغزت داستانهایی عجیب و غیرواقعی میسازد و تو آنها را بهعنوان حقیقت میپذیری.
مغز ما نهتنها برای درک جهان طراحی شده، بلکه برای تفسیر و حتی تحریف آن نیز ساخته شده است. این قدرت مغز است که به ما کمک میکند با محیطهای پیچیده و گیجکننده کنار بیاییم. اما این بدان معنی است که آنچه ما بهعنوان «واقعیت» تجربه میکنیم، تنها نسخهای از آن چیزی است که مغز برای ما خلق میکند.
در نهایت، واقعیت چیست؟ آیا آنچه میبینیم و میشنویم واقعی است یا تنها یک نسخه بازسازیشده توسط مغز ماست؟ شاید واقعیت هرگز چیزی نباشد که بتوانیم بهطور کامل آن را تجربه کنیم، زیرا مغز ما همواره در حال ساختن نسخهای شخصی و فیلترشده از آن است.
چه کسی کنترل را در دست دارد؟
شاید فکر کنی که تو خودت فرماندهی بدن و مغزت هستی، اما واقعیت خیلی پیچیدهتر از این است. بسیاری از تصمیمهایی که روزانه میگیری، حتی قبل از آنکه به آنها فکر کنی، در عمق مغزت گرفته شدهاند. مغز تو همانند یک ماشین عظیم و پیچیده است که بدون توقف در حال پردازش اطلاعات و انجام تصمیمگیریهاست، در حالی که تو فقط نتایج نهایی را تجربه میکنی.
آیا تا به حال فکر کردهای که چگونه در لحظههای بحرانی واکنش نشان میدهی؟ مثلاً وقتی که چیزی ناگهان به سمت تو پرتاب میشود، بدون آنکه فکر کنی، سرت را بهسرعت عقب میکشی. این واکنش فوری توسط بخشی از مغز به نام آمیگدال (amygdala) کنترل میشود، بخشی که مسئول احساسات و واکنشهای فوری است. آمیگدال مانند یک سیستم هشدار سریع عمل میکند و بدن را برای مقابله یا فرار آماده میکند. تصمیمگیری در این لحظهها دیگر دست تو نیست؛ این مغز است که فرمان را به دست گرفته و تصمیم میگیرد چگونه زنده بمانی.
اما مغز تو نهتنها در لحظات بحرانی، بلکه در بسیاری از تصمیمهای روزمره هم نقش خود را بازی میکند. وقتی به یک سوپرمارکت میروی و بین خرید چند محصول باید انتخاب کنی، بهظاهر فکر میکنی که بهصورت آگاهانه در حال تصمیمگیری هستی، اما مغزت از قبل اطلاعات زیادی را جمعآوری کرده و احتمالاً نتیجه نهایی را برای تو آماده کرده است. مغز با استفاده از خاطرات گذشته، تجارب قبلی و حتی احساسات، بهترین گزینه را برای تو انتخاب میکند.
تحقیقات نشان داده است که مغز ما حتی قبل از آنکه ما خودمان آگاه شویم، تصمیمها را میگیرد. در آزمایشهایی که روی افراد انجام شد، محققان توانستند با استفاده از اسکن مغزی پیشبینی کنند که فرد کدام گزینه را انتخاب خواهد کرد، حتی چند ثانیه قبل از آنکه خود فرد از تصمیمش آگاه شود. این نشان میدهد که بسیاری از تصمیمهای ما در سطوح ناخودآگاه مغز گرفته میشود.
این سوال همیشه در علوم اعصاب مطرح بوده که چه کسی واقعاً کنترل را در دست دارد؟ آیا این «من» هستم که تصمیم میگیرم، یا این مغز من است که در پشت صحنه، بدون اطلاع من همه چیز را کنترل میکند؟ مغز ما بدون آنکه نیاز به دخالت مستقیم ما داشته باشد، بسیاری از کارها را انجام میدهد، از ضربان قلب گرفته تا نفس کشیدن و حتی تصمیمگیریهای روزمره.
با وجود تمام این شگفتیها، مغز تو به گونهای ساخته شده که تو احساس کنی خودت کنترل را در دست داری. این یکی از بزرگترین بازیهای مغز است: به تو این توهم را میدهد که همهچیز در کنترل تو است، در حالی که بسیاری از فرآیندها در پشت صحنه، بدون آگاهی تو در حال انجام هستند.
در پایان، این سوال مطرح میشود: آیا ما واقعاً کنترل داریم؟ یا این مغز ما است که مانند یک ماشین هوشمند و پیچیده، بدون آنکه حتی بدانیم، تمام تصمیمهای ما را گرفته و زندگی ما را هدایت میکند؟
چگونه تصمیم میگیرم؟
هر روز با تعداد زیادی از انتخابها مواجه میشوی: از اینکه چه لباسی بپوشی تا اینکه چه مسیری را برای رفتن به محل کار انتخاب کنی. شاید فکر کنی که تمام این تصمیمات کاملاً آگاهانه گرفته میشوند، اما واقعیت پیچیدهتر از این است. بسیاری از این تصمیمات در عمق ناخودآگاه مغز تو شکل میگیرند، قبل از آنکه حتی خودت متوجهشان بشوی.
تصمیمگیری یک فرآیند چندلایه در مغز است. وقتی با یک انتخاب روبهرو میشوی، مغز شروع به جمعآوری اطلاعات از منابع مختلف میکند. این منابع شامل تجربیات گذشته، احساسات فعلی و حتی آنچه که بهصورت لحظهای میبینی، میشود. مغز تو این اطلاعات را پردازش میکند و در نهایت به یک تصمیم میرسد. این تصمیم ممکن است در کسری از ثانیه اتفاق بیفتد، اما پشت آن یک فرآیند پیچیده و دقیق جریان دارد.
یکی از نکات جالب در مورد تصمیمگیری این است که مغز نهتنها از گذشته و تجربیات قبلی استفاده میکند، بلکه آینده را هم پیشبینی میکند. مغز دائماً در حال بررسی این است که اگر این تصمیم را بگیرم، چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ این پیشبینیها در واقع به تو کمک میکنند تا بهترین مسیر ممکن را انتخاب کنی.
تصمیمگیری در مغز بهوسیله دو سیستم اصلی انجام میشود: یکی سیستم سریع و غریزی، و دیگری سیستم منطقی و آهستهتر. سیستم سریع، تصمیمات غریزی و فوری را میگیرد؛ مثل زمانی که در موقعیت خطرناک قرار میگیری و بدون آنکه به آن فکر کنی، واکنش نشان میدهی. این سیستم به تو اجازه میدهد تا در شرایط بحرانی و بدون تلف کردن وقت، زنده بمانی. در مقابل، سیستم آهستهتر، مسئول تصمیمگیریهای پیچیدهتر و منطقی است؛ مثلاً زمانی که باید درباره خرید یک خانه یا انتخاب شغل تصمیم بگیری.
این دو سیستم دائماً در حال تعامل با یکدیگر هستند. وقتی مغز با انتخابهای ساده مواجه میشود، سیستم غریزی بهسرعت وارد عمل میشود و تصمیم را میگیرد. اما وقتی انتخابها پیچیدهتر میشوند، سیستم منطقی وارد عمل میشود و با تحلیل و ارزیابی دادهها، تصمیم نهایی را میگیرد.
در نهایت، فرآیند تصمیمگیری در مغز، ترکیبی از علم، احساسات و تجربیات است. مغز ما نهتنها به دادهها و اطلاعات دقیق متکی است، بلکه از احساسات و غرایز هم برای رسیدن به بهترین نتیجه استفاده میکند. این فرآیند باعث میشود که تصمیمهای ما همواره ترکیبی از منطق و احساس باشند.
اما آیا ما همیشه بهترین تصمیمات را میگیریم؟ مغز ما در بیشتر مواقع کار خود را بهخوبی انجام میدهد، اما گاهی اوقات احساسات یا تجربیات گذشته میتوانند باعث شوند که تصمیمهای نادرستی بگیریم. به همین دلیل است که بعضی وقتها احساس میکنی که بعد از گرفتن یک تصمیم، پشیمان شدهای.
بنابراین، هر بار که با یک انتخاب روبهرو میشوی، به یاد داشته باش که مغزت در پشت صحنه با سرعتی باور نکردنی در حال پردازش دادهها و اطلاعات است تا بهترین مسیر را برای تو پیدا کند.
آیا من به تو نیاز دارم؟
انسان موجودی اجتماعی است؛ مغز ما برای ارتباط و تعامل با دیگران طراحی شده است. از زمانی که به دنیا میآییم، به دنبال ارتباط با اطرافیان خود هستیم. اولین لبخند یک نوزاد، گریههایش برای توجه و حتی اولین کلماتی که یاد میگیرد، همه برای برقراری ارتباط با جهان اطراف است. مغز ما به گونهای تکامل یافته که نیاز به ارتباط با دیگران دارد. بدون این تعاملات، مغز دچار اختلال میشود.
مطالعات نشان دادهاند که مغز انسان حتی برای تصمیمگیریهای فردی هم نیازمند تعاملات اجتماعی است. مغز ما دائماً در حال خواندن نشانههای اجتماعی از دیگران است و این نشانهها به ما کمک میکنند که در شرایط مختلف بهترین تصمیمها را بگیریم. برای مثال، وقتی در یک جمع هستی و دیگران به یک موضوع خاص میخندند، مغز تو هم تمایل دارد که همان واکنش را نشان دهد، حتی اگر واقعاً از آن موضوع خوشحال نباشی. این واکنشها نتیجه فعالیت شبکههای اجتماعی مغز هستند که ما را به سمت همگرایی با جمع میکشند.
یکی از جالبترین جنبههای این تعاملات اجتماعی این است که مغز ما توانایی شگفتانگیزی در خواندن نیتها و احساسات دیگران دارد. حتی در نوزادان هم این توانایی مشاهده میشود. نوزادان به سرعت یاد میگیرند که چهرهها و رفتارهای افراد را تشخیص دهند و نیتهای پشت آنها را بفهمند. این توانایی به ما اجازه میدهد که درک کنیم دیگران چه احساسی دارند و چگونه باید با آنها رفتار کنیم.
تعاملات اجتماعی نه تنها به مغز ما کمک میکنند که بهتر تصمیم بگیرد، بلکه باعث میشوند که احساسات ما نیز تحت تأثیر قرار گیرد. وقتی که در کنار دیگران هستی و احساس حمایت و محبت از سوی آنها دریافت میکنی، مغزت هورمونهای شادی مانند اکسیتوسین ترشح میکند که باعث افزایش حس رضایت و آرامش میشود. این واکنشهای شیمیایی به ما کمک میکنند که در گروهها و جوامع بهتر کار کنیم و از زندگی اجتماعی خود لذت ببریم.
با این حال، در دنیای مدرن، تعاملات اجتماعی ما تغییرات زیادی کرده است. فناوریهای جدید مانند شبکههای اجتماعی و پیامرسانهای فوری، نحوه ارتباط ما را به شدت تغییر دادهاند. اگرچه این ابزارها به ما امکان میدهند که با افراد زیادی در ارتباط باشیم، اما تعاملات مجازی نمیتوانند جایگزین کاملی برای ارتباطات حضوری باشند. مطالعات نشان دادهاند که تعاملات مجازی، بهویژه در طولانیمدت، نمیتوانند همان تأثیرات مثبت تعاملات رو در رو را بر روی مغز داشته باشند.
بنابراین، پاسخ به این سؤال که «آیا من به تو نیاز دارم؟» به سادگی «بله» است. مغز ما به گونهای تکامل یافته که بدون ارتباط با دیگران نمیتواند بهدرستی عمل کند. تعاملات اجتماعی نه تنها به ما کمک میکنند که بهتر فکر کنیم و تصمیم بگیریم، بلکه باعث میشوند که احساسات مثبتتری داشته باشیم و بهطور کلی انسانهای بهتری شویم.
ما چه خواهیم شد؟
تکامل مغز انسان یک داستان بیپایان از تغییر و سازگاری است. مغز ما، با قابلیت فوقالعاده انعطافپذیریاش، همیشه در حال سازگاری با جهان پیرامون است. اما اینبار، ما با چالشی جدید روبهرو هستیم: نه فقط تغییرات طبیعی، بلکه تغییراتی که خودمان با کمک فناوری به مغزمان تحمیل میکنیم. انسانهای آینده ممکن است چیزی بسیار متفاوت از آنچه امروز هستیم، باشند.
ما وارد عصری شدهایم که در آن مغز میتواند از طریق فناوریهای نوین تقویت شود. ایمپلنتهای مغزی و دستگاههای مصنوعی که به بدن اضافه میشوند، روز به روز در حال پیشرفت هستند. تصور کن که بتوانی با یک ایمپلنت کوچک در مغز خود، تواناییهایی را به دست بیاوری که پیش از این فقط در رویاهایت وجود داشت. مثلاً بتوانی یک زبان جدید را در چند ثانیه بیاموزی یا حافظه خود را با یک دستگاه ارتقا دهی.
یکی از پیشرفتهای هیجانانگیز در این زمینه، کاشتهای حسی است. این دستگاهها به افرادی که حسهای خود را از دست دادهاند، کمک میکنند تا مجدداً آن حسها را تجربه کنند. برای مثال، ایمپلنتهای حلزونی به افراد ناشنوا اجازه میدهند که دوباره صداها را بشنوند. مغز انسان با این ورودیهای جدید بهخوبی سازگار میشود و یاد میگیرد که آنها را تفسیر کند، حتی اگر این سیگنالها از طریق مسیرهای غیرعادی وارد شوند.
اما آیا این فناوریها فقط به بازیابی حسهای از دسترفته محدود میشوند؟ نه، این تازه آغاز ماجراست. دانشمندان در حال تحقیق روی سیستمهای حسی جدیدی هستند که بتوانند دادههای کاملاً جدیدی را به مغز وارد کنند. تصور کن که بتوانی اطلاعاتی درباره وضعیت آبوهوا، تغییرات بازار مالی، یا حتی فعالیتهای زیستی اطراف خود را مستقیماً از طریق حس جدیدی درک کنی. این چیزی است که پیش از این فقط در داستانهای علمی-تخیلی ممکن بود.
در کنار این پیشرفتها، بحث بزرگتری مطرح میشود: آیا ما میتوانیم مغز و ذهن خود را به کامپیوترها منتقل کنیم؟ تصور کن که بتوانی ذهن خود را آپلود کنی و بهصورت دیجیتالی زندگی کنی. این ایده، که به نام «آپلود مغز» (brain uploading) شناخته میشود، یکی از هیجانانگیزترین و در عین حال بحثبرانگیزترین موضوعات علمی است. اگر بتوانیم مغز خود را بهطور کامل شبیهسازی کنیم، آیا میتوانیم بهطور دیجیتالی جاودانه شویم؟
فناوریهای آینده ممکن است به ما اجازه دهند که از بدن فیزیکی خود فراتر برویم و در دنیای دیجیتال یا حتی در بدنهای رباتیک زندگی کنیم. این انتقال از موجودات بیولوژیکی به موجودات سایبری، تغییری عظیم در تاریخ تکامل انسان خواهد بود. تصور کن که بتوانی ذهن خود را به یک کامپیوتر انتقال دهی و در دنیای مجازی زندگی کنی که هیچ محدودیتی ندارد؛ جایی که میتوانی پرواز کنی، در زیر آب زندگی کنی، یا حتی در سیارهای دیگر زندگی کنی.
اما پرسش اساسی این است: آیا چنین چیزی واقعاً به معنای جاودانگی است؟ اگر ذهن تو در یک کامپیوتر آپلود شود، آیا آن نسخه از تو واقعاً «تو» است؟ یا تنها یک کپی دیجیتال از خودت خواهد بود؟ این سؤالی است که هنوز پاسخی قطعی برای آن وجود ندارد، اما آنچه مسلم است این است که آینده مغز انسان در پیوند با فناوری به شکلی است که ما حتی تصورش را هم نمیتوانیم بکنیم.
در نهایت، ما به یک نقطه عطف در تاریخ تکامل خود رسیدهایم. برای اولین بار در تاریخ، انسانها نهتنها توسط طبیعت تغییر میکنند، بلکه خودشان در حال تغییر دادن مغز و بدن خود هستند. این تغییری است که میتواند ما را به موجوداتی کاملاً جدید تبدیل کند، موجوداتی که شاید روزی به گذشته خود نگاه کنند و انسانهای امروزی را مانند انسانهای نخستین ببینند.
آیندهای که در پیش رو داریم پر از امکانات بیپایان است، اما به همان اندازه نیز پر از چالشها و سوالات بیپاسخ. چه کسی خواهیم شد؟ چه چیزی از انسانیت باقی خواهد ماند؟ تنها زمان میتواند به این سوالات پاسخ دهد.
سخن پایانی
در پایان، همهچیز به مغز بازمیگردد؛ به این تودهی پیچیدهی عصبی که تمام احساسات، خاطرات، و تجربیات ما را در خود جای داده است. مغز ما نه تنها ما را به آنچه هستیم تبدیل میکند، بلکه به ما امکان میدهد تا به آنچه میتوانیم باشیم فکر کنیم. هر روزی که میگذرد، مغزمان ما را به سمت آیندهای هدایت میکند که هنوز شکل نگرفته است. این آینده، پر از ناشناختهها و شگفتیهاست.
انسان بودن، بیش از هر چیز، یعنی سفر در دنیایی از افکار، احساسات و رویاها. ما محصول مغزمان هستیم، اما حالا، در این نقطه از تاریخ، این ما هستیم که مغز خود را دوباره میسازیم. با هر تصمیم، با هر ایدهی جدید، ما نه تنها جهان بیرون را، بلکه دنیای درون خود را نیز تغییر میدهیم.
شاید روزی در آینده، ما از آنچه که امروز هستیم، فراتر برویم. شاید بتوانیم ذهن خود را جاودانه کنیم یا به دنیای دیجیتال قدم بگذاریم. اما تا آن روز، این مغز ما است که هر لحظه، ما را با زندگی، عشق، امید و رویاهایمان به جلو میبرد. آینده ما، چه در این بدنها و چه فراتر از آن، چیزی است که تنها مغز ما میتواند آن را خلق کند.
پس هر لحظه را قدر بدان؛ چرا که مغز تو، همین حالا، در حال نوشتن داستانی است که فقط تو میتوانی آن را تجربه کنی.