کتاب کیمیاگر

کتاب کیمیاگر

کتاب کیمیاگر (The Alchemist) نوشته‌ی پائولو کوئیلو (Paulo Coelho) یکی از الهام‌بخش‌ترین رمان‌های معاصر است که میلیون‌ها خواننده در سراسر جهان را شیفته‌ی خود کرده است. این اثر در ظاهر داستان چوپانی به نام سانتیاگوست که رویای یافتن گنجی پنهان را در سر دارد؛ اما در حقیقت سفری درونی برای کشف معنای زندگی، دنبال‌کردن رویاها و رسیدن به «افسانه شخصی» هر انسان است.

پائولو کوئیلو در این کتاب، با زبانی ساده و استعاری، ما را به یادآوری این حقیقت دعوت می‌کند که جهان آینه‌ی درونی ماست و وقتی صادقانه چیزی را بخواهیم، «تمام کائنات دست به دست هم می‌دهند تا آن را برای‌ ما محقق کنند». همین پیام جاودانه است که کیمیاگر را از یک رمان ساده فراتر برده و به اثری فلسفی، معنوی و انگیزشی تبدیل کرده است.

اگر به دنبال کتابی هستید که همزمان شما را به سفری پرماجرا ببرد و در عین حال پنجره‌ای تازه به معنا و رسالت زندگی‌تان بگشاید، این کتاب همان چیزی است که باید بخوانید.

رویای تکرارشونده

(The Repeated Dream)

🌙 📖 در کلیسای متروکه‌ای در دل اندلس، جایی که سقف فرو ریخته و درخت انجیر وحشی میان محراب سر برآورده بود، چوپان جوانی به نام سانتیاگو شب را با گله‌اش گذراند. کتابی که تازه تمام کرده بود، برایش هم بالش بود و هم همراهی در تنهایی. سانتیاگو دوباره با همان رویای آشنا بیدار شد. کودکی او را به سوی اهرام مصر می‌برد، در کنار شن‌های طلایی می‌ایستادند و درست در لحظه‌ای که قرار بود جای گنج را نشان دهد، بیدار می‌شد. این تکرار عجیب، ذهنش را به هم ریخته بود. چیزی در درونش می‌گفت که این خواب فقط خیال ساده نیست، پیامی است از جایی دور، نشانه‌ای برای آغاز راه.

🏠 او تصمیم گرفت برای اطمینان، نزد پیرزنی فالگیر برود. اتاق کوچک او پر از پرده‌های رنگارنگ و بوی عود بود. زن دست‌های سانتیاگو را گرفت و با چشمانی نافذ به او نگاه کرد. پس از شنیدن خواب، بی‌هیچ تردیدی گفت: «برو به مصر، به سوی اهرام. آنجا گنج توست.» سانتیاگو از این پاسخ ساده جا خورد. انتظار داشت جزئیات بیشتری بشنود، اما زن تنها سهمی از گنج را طلب کرد و دیگر چیزی نگفت.

💭 او از خانه بیرون آمد با قلبی پر از تردید. آیا باید چنین حرفی را باور می‌کرد؟ یا این فقط بازی فالگیرها بود؟ اما هرچه بیشتر فکر می‌کرد، صدای رویا در درونش بلندتر می‌شد.

👑 همان روز، در میدان شهر پیرمردی به ظاهر ناشناس دوباره سر راهش سبز شد. همان ملک‌صدق بود که حالا بیشتر درباره‌ی افسانه شخصی سخن می‌گفت. او شنیده بود که سانتیاگو در جستجوی رویاهایش است. پیرمرد گفت: «هر انسانی از کودکی می‌داند افسانه شخصی‌اش چیست. اما بیشتر آدم‌ها در گذر زمان آن را فراموش می‌کنند. تو از معدود کسانی هستی که هنوز آن صدا را می‌شنوی.»

⚖️ سانتیاگو نمی‌دانست باید به کدام راه گوش دهد؛ امنیتی که گوسفندانش برایش آورده بودند یا صدای وسوسه‌انگیز سرنوشت. پیرمرد در برابر نگاه مردد او گفت: «یک انتخاب ساده می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد. تو آزادی که چوپان بمانی یا مسافر رویاها شوی.»

✨ در دل سانتیاگو چیزی بیدار شد؛ شعله‌ای کوچک اما زنده. گویی جهان می‌خواست او را به سوی سفری بزرگ هل دهد. سفری پر از ناشناخته‌ها، اما سرشار از وعده‌ی کشف گنج.

ملک‌صدق و افسانه شخصی

(Melchizedek and the Personal Legend)

👑 پیرمرد ناشناس خود را «ملک‌صدق» معرفی کرد، پادشاهی که کسی باور نمی‌کرد در کوچه‌پس‌کوچه‌های یک شهر کوچک ظاهر شود. نگاهش پر از آرامش و یقین بود. او با صدای گرم و پرقدرتش گفت: «افسانه شخصی هر انسانی همان رویایی است که از کودکی در دلش زنده است. مشکل اینجاست که آدم‌ها به تدریج یاد می‌گیرند آن را فراموش کنند.»

📜 سانتیاگو با دقت گوش می‌داد، اما شک همچنان در دلش می‌جوشید. پیرمرد با چوبی روی خاک اسامی پدر و مادر، خاطرات کودکی و حتی دختر بازرگان را نوشت. سانتیاگو شگفت‌زده شد؛ غریبه‌ای نمی‌توانست چنین چیزهایی بداند. ملک‌صدق لبخند زد و ادامه داد: «وقتی چیزی را عمیق بخواهی، کائنات همدست تو می‌شوند. این قانون جهان است.»

⚖️ او دو سنگ از جیب بیرون آورد؛ سیاه و سفید. «اوریم» و «تومیم» نامشان بود. گفت این سنگ‌ها می‌توانند در لحظات تردید نشانه‌ای بدهند، اما نباید جایگزین دل شوند. دل، زبانی دارد که همه‌ی انسان‌ها آن را می‌شناسند، هرچند اغلب فراموشش می‌کنند.

🐑 سانتیاگو میان انتخاب سختی گرفتار بود. گله‌ی گوسفندان برای او امنیت می‌آوردند، اما رویایش دعوتی بود که نمی‌شد نادیده گرفت. ملک‌صدق با آرامش گفت: «گوسفندها آزادی را نمی‌شناسند، اما تو می‌توانی انتخاب کنی. یک چوپان می‌تواند در تمام عمرش میان دشت‌ها پرسه بزند، اما اگر در جستجوی افسانه شخصی‌اش برود، جهان به او پاسخ می‌دهد.»

🌍 کلمات او همچون نسیمی تازه، ذهن و قلب سانتیاگو را لرزاند. آیا باید به سفری نامعلوم دل می‌سپرد؟ یا باید همان زندگی ساده و آرام را ادامه می‌داد؟ او خوب می‌دانست تصمیمش می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد.

✨ در غروب آن روز، هنگامی که خورشید پشت دیوارهای شهر ناپدید می‌شد، سانتیاگو احساس کرد که یک دروازه‌ی نامرئی به رویش گشوده شده است. دروازه‌ای به سوی مصر، به سوی اهرام، و به سوی افسانه شخصی خودش.

بادهای بیابان و نخستین آزمون‌ها

(Desert Winds and First Trials)

🚢 سانتیاگو گوسفندهایش را فروخت و با سکه‌هایی که در دست داشت، راهی سفر شد. قلبش پر از هیجان بود، اما در همان لحظه‌ها سایه‌ای از ترس بر او افتاده بود. برای نخستین بار از دشت‌های آشنا و زندگی امن خود فاصله می‌گرفت. کشتی کوچک او را از ساحل اسپانیا گذراند و به سواحل آفریقا رساند؛ جایی که زبانش را نمی‌فهمید و همه‌چیز برایش غریب بود.

💸 در بازار پرهیاهوی طنجه، مردی ظاهر شد که وانمود می‌کرد می‌خواهد به او کمک کند. سانتیاگو بی‌خبر از نیرنگ، همه‌ی دارایی‌اش را به او سپرد تا بلیت سفرش را بگیرد. اما در چشم برهم‌زدنی آن مرد ناپدید شد و سانتیاگو تنها و بی‌پول در سرزمینی بیگانه رها شد. دنیا ناگهان بی‌رحم به نظر رسید و امیدش رنگ باخت.

🕊 در دل این شکست، او یاد سخنان ملک‌صدق افتاد؛ «کائنات دست به دست هم می‌دهند.» شاید همین اتفاق هم بخشی از مسیر بود. او تصمیم گرفت تسلیم ناامیدی نشود. سرانجام به مغازه‌ی بلورفروشی پناه برد؛ پیرمردی تاجر که در آستانه‌ی ورشکستگی بود. سانتیاگو با سماجت گفت می‌تواند ویترین‌های خاک‌گرفته را تمیز کند و مشتری جذب کند.

🔮 روزها به کار در آن مغازه گذشت. با هر جام بلور که برق می‌زد، امید تازه‌ای در دلش زنده می‌شد. کم‌کم به صاحب مغازه ایده‌های تازه داد: گذاشتن چای در لیوان‌های شیشه‌ای، چیدمان متفاوت کالاها و جرئت امتحان کارهای نو. تاجر ابتدا مردد بود، اما اندک‌اندک دید که مشتری‌ها بازمی‌گردند و کسب‌وکار رونق می‌گیرد.

🌟 سانتیاگو در این دوران فهمید که حتی شکست و تنهایی هم می‌تواند فرصتی باشد. بیابان سختی‌های خود را دارد، اما در دل همین سختی، جرقه‌های امید و آموختن روشن می‌شود. او یاد گرفت هر سقوط می‌تواند پلی باشد برای برخاستن دوباره.

🏜 نسیم بیابان هر روز گونه‌هایش را می‌سوزاند، اما در دل او شعله‌ای روشن‌تر می‌سوخت: رویای گنج در کنار اهرام مصر. این بار دیگر تصمیم گرفته بود، هیچ آزمونی او را از راه بازنمی‌گرداند.

زبان نشانه‌ها

(The Language of Omens)

🔮 روزها در مغازه‌ی بلورفروشی می‌گذشت. سانتیاگو با هر لیوانی که در دست مشتری می‌درخشید، گویی نشانه‌ای تازه از زندگی می‌یافت. او فهمید که جهان با زبانی پنهان سخن می‌گوید؛ زبانی که در نگاه آدم‌ها، حرکت باد و حتی لرزش دل خودش حضور دارد.

☕️ وقتی پیشنهاد داد چای داغ را در لیوان‌های بلوری سرو کنند، چیزی درونش می‌گفت این ایده موفق خواهد شد. و درست همان شد. مغازه پر از مشتری شد و تاجر که سال‌ها در سکون زندگی کرده بود، دوباره لبخند زد. سانتیاگو با خود اندیشید: نشانه‌ها همین‌جا هستند، در میان ساده‌ترین لحظه‌ها.

📖 او شب‌ها در سکوت طنجه به ستارگان نگاه می‌کرد و دلش دوباره سراغ رویایش را می‌گرفت. گاهی وسوسه می‌شد که پول جمع کند و به اسپانیا بازگردد، گله‌ای تازه بخرد و به زندگی پیشین بازگردد. اما هر بار یاد جمله‌ی پیرمرد می‌افتاد: «اگر رویاهایت را رها کنی، بخشی از روحت را هم از دست می‌دهی.»

🐪 کم‌کم خبر کاروانی که قرار بود از بیابان بگذرد و راهی مصر شود به گوشش رسید. دلش به تپش افتاد. آیا باید همه‌چیز را رها کند و دوباره دل به راهی نامعلوم بسپارد؟ یا بماند و از امنیت تازه‌اش محافظت کند؟

🌌 در دل شب، وقتی نسیم بیابان پنجره‌های مغازه را می‌لرزاند، سانتیاگو به ستاره‌ها خیره شد و زمزمه کرد: «اگر کائنات همدست من‌اند، پس این صدا را نادیده نمی‌گیرم.» او فهمیده بود که نشانه‌ها دعوتی‌اند برای ادامه‌ی سفر، و کسی که گوش بسپارد، هیچ‌گاه گم نخواهد شد.

✨ صبح روز بعد، با قلبی مطمئن، تصمیمش را گرفت. او باید کاروان را همراهی می‌کرد. گویی زبان خاموش جهان راه را برایش روشن کرده بود.

کاروان و کیمیاگر

(The Caravan and the Alchemist)

🐪 کاروان عظیم در دل بیابان به راه افتاد. شترها آرام و یکنواخت قدم بر شن‌های داغ می‌گذاشتند و صدای زنگوله‌هایشان همچون موسیقی سفر در گوش‌ها می‌پیچید. سانتیاگو در میان جمعیتی از بازرگانان، مسافران و جویندگان رویا قرار داشت. همه به سوی شرق می‌رفتند، به سوی جایی که شن‌های بی‌پایان تا افق گسترده بودند.

📚 در این مسیر با مردی انگلیسی آشنا شد؛ جستجوگری که بار سفرش پر از کتاب‌های قطور درباره‌ی کیمیاگری بود. او بی‌وقفه از سنگ کیمیا و اکسیر زندگی سخن می‌گفت و باور داشت می‌تواند راز جهان را در کلمات و فرمول‌ها بیابد. سانتیاگو به دقت گوش می‌داد، اما بیش از هر چیز به نشانه‌هایی دل می‌سپرد که در طول راه می‌دید؛ حرکت پرنده‌ها، تغییر رنگ آسمان، یا حتی سکوت سنگین صحرا.

🌌 شب‌ها، وقتی آتش کاروان روشن می‌شد، صدای باد میان شن‌ها می‌پیچید و آسمان پرستاره، عظمت و سکوتی جاودانه را به نمایش می‌گذاشت. سانتیاگو حس می‌کرد در دل این بی‌کرانی چیزی زنده است؛ نیرویی که به او می‌آموخت چگونه با جهان یکی شود.

⚔️ اما بیابان فقط آرامش نبود. خبر جنگ‌های قبیله‌ای به گوش رسید و خطر کمین کرده بود. کاروان در هراس و سکوت حرکت می‌کرد، زیرا یک تصمیم اشتباه می‌توانست به مرگ همه بینجامد. سانتیاگو آموخت که در دل خطر نیز نشانه‌هایی هست، و هر حادثه درسی پنهان با خود دارد.

🧙‍♂️  سرانجام، در میانه‌ی این راه پرخطر، سانتیاگو با مردی روبه‌رو شد که متفاوت از دیگران بود: کیمیاگر. مردی با چشمانی نافذ و سکوتی عمیق که گویی از رازهای جهان خبر داشت. کیمیاگر چندان اهل سخن نبود، اما نگاهش کافی بود تا در دل سانتیاگو جرقه‌ای روشن شود.

✨ در نخستین گفت‌وگو، کیمیاگر به او یادآوری کرد: «اگر کسی در جستجوی افسانه شخصی‌اش باشد، تمام بیابان، باد و ستارگان دست به دست هم می‌دهند تا راهش را هموار کنند.» سانتیاگو حس کرد که این مرد همان راهنمایی است که جهان سر راهش گذاشته تا او را به مرحله‌ای تازه از سفر ببرد.

آزمون‌های ایمان و دگرگونی

(Trials of Faith and Transformation)

🔥 بیابان حالا دیگر فقط جایی برای عبور نبود، بلکه میدان آزمون بود. سانتیاگو زیر نگاه تیزبین کیمیاگر قدم برمی‌داشت و هر روز چیزی تازه می‌آموخت. کیمیاگر با اندکی کلام، اما با ژرفای فراوان، به او می‌گفت: «جهان با دل سخن می‌گوید، و کسی که گوش بسپارد، زبان باد و خورشید و ستارگان را هم می‌فهمد.»

🌬 روزی کیمیاگر او را به دل صحرا برد و گفت باید نشان دهد که می‌تواند به باد تبدیل شود. سانتیاگو در آغاز وحشت کرد. چگونه انسانی می‌تواند بدل به نسیم شود؟ اما در میان شن‌های داغ، چشمانش را بست و با دلش سخن گفت؛ با صحرا، با باد، با خورشید. همه پاسخش را دادند، هر یک به زبان خویش. در لحظه‌ای که مرز ترس شکست، باد بر صورتش وزید و او حس کرد دیگر جدایی میانش و جهان نیست.

🕊 در این آزمون، او دریافت ایمان به نشانه‌ها چیزی فراتر از باور ذهنی است؛ ایمان یعنی سپردن دل به کائنات، حتی وقتی هیچ تضمینی نیست. این همان دگرگونی بود که کیمیاگر می‌خواست در او زنده شود.

⚔️ در میانه‌ی جنگ‌های قبیله‌ای، خطر نزدیک‌تر می‌شد. سانتیاگو فهمید که باید شجاعت داشته باشد تا با هر مانع روبه‌رو شود. گاهی در سکوت صحرا، دلش از ترس فشرده می‌شد، اما یاد می‌آورد که کائنات او را تا اینجا آورده‌اند و این راه را نباید نیمه‌کاره رها کند.

💎 کیمیاگر برایش راز سنگ کیمیا و اکسیر زندگی را بازگو کرد، اما گفت این راز تنها در کتاب‌ها یافت نمی‌شود. کسی که دلش را بشناسد، به همان نتیجه خواهد رسید. و سانتیاگو اندک‌اندک فهمید گنج واقعی شاید در شن‌های مصر نباشد، بلکه در دگرگونی درونی اوست.

✨ او حالا دیگر همان چوپان ساده‌ی اندلس نبود. در چشم‌هایش درخششی تازه شکل گرفته بود؛ درخششی از ایمان و آگاهی. بیابان او را آزموده بود، و در این آزمون، سانتیاگو در حال تولد دوباره بود.

فصل ویژه: کیمیاگر درون تو

(The Alchemist Within You)

🌅 باد گرم صحرا بر چهره‌ی سانتیاگو می‌وزید، و صدای زنگ کاروان در دوردست خاموش می‌شد. تنها او مانده بود و مردی که در سکوت، راز جهان را در نگاه خود حمل می‌کرد — کیمیاگر. حضورش چنان آرام و عمیق بود که کلمات، در برابر او رنگ می‌باختند. اما همان اندک سخن‌هایی که می‌گفت، در جان سانتیاگو چون طلایی ناب فرو می‌نشست.

💬 کیمیاگر گفت:

«کسی که حقیقت را جستجو می‌کند، باید دلش را از ترس تهی کند. ترس، بزرگ‌ترین مانع در مسیر رویاست. اگر بدانی که سرنوشت تو در دستان خداست، از هیچ‌چیز نخواهی ترسید.»

🌾 سانتیاگو گوش می‌داد و در دل خود چیزی می‌جنبید؛ گویی این سخنان را پیش‌تر نیز شنیده بود، نه با گوش، که با روحش.

💬 کیمیاگر گفت:

«جهان با نشانه‌ها سخن می‌گوید. اما تنها کسانی که گوش دل دارند، صدای آن را می‌شنوند.

اگر به نشانه‌ای توجه کردی و در دلت لرزشی حس کردی، بدان که خدا دارد با تو سخن می‌گوید.»

🌙 سانتیاگو به یاد نخستین رویایش افتاد — کودکی که او را به سوی اهرام می‌برد. شاید همان آغاز، صدای خدا بوده است.

💬 کیمیاگر گفت:

«هر انسانی افسانه‌ی شخصی خودش را دارد. بیشتر مردم از ترس شکست، آن را نیمه‌کاره رها می‌کنند. اما اگر دل را پیروی کنی، هیچ نیرویی در جهان نمی‌تواند سد راهت شود. زیرا همان نیرویی که رویا را در دل تو کاشته، همان است که راه رسیدن به آن را می‌گشاید.»

🔥 این جمله، در دل سانتیاگو جرقه زد. فهمید تمام شکست‌ها، بخش‌هایی از سفر بوده‌اند نه پایان آن.

💬 کیمیاگر گفت:

«کیمیاگری یعنی تبدیل رنج به آگاهی. طلا، تنها نمادی از چیزی است که در درون انسان باید شکل گیرد. هر که در آتش تجربه گداخته شود، به جوهر ناب خویش می‌رسد.»

🌕 او ادامه داد:

«اکسیر زندگی، در دل هر انسانی نهفته است. تو باید تنها یاد بگیری که گوش بدهی، سکوت کنی، و با روح جهان یکی شوی. آنگاه حتی سنگ و باد نیز به تو پاسخ می‌دهند.»

💬 کیمیاگر گفت:

«عشق، زبان جهانی است. تنها نیرویی است که بدون ترجمه، همه‌ی دل‌ها آن را می‌فهمند. وقتی از صمیم دل عاشق باشی، حتی بیابان گل می‌دهد و باد پیام تو را تا دورترین نقطه‌ها می‌برد.»

❤️ سانتیاگو در سکوت به چهره‌ی او نگاه کرد و دانست عشق، نه مانع سفر است و نه پایان آن؛ بلکه خودِ سفر است.

💬 کیمیاگر گفت:

«گنج را تنها کسی می‌یابد که راه را تا انتها برود. بسیاری در نیمه‌ی راه بازمی‌گردند، چون خسته یا ناامید می‌شوند. اما راز زندگی همین است: تا آخر برو، حتی اگر زمین و آسمان علیه تو باشند. جهان برای کسانی که به رویا وفادارند، معجزه می‌کند.»

🌄 سانتیاگو حس کرد کلماتی که می‌شنود، نه فقط پند، بلکه نوری است که در تاریکی دلش می‌تابد.

💬 کیمیاگر گفت:

«یاد بگیر که گوش دهی. دل تو همه‌چیز را می‌داند.

پیش از آنکه خدا نشانه‌ای در بیرون بفرستد، آن را در درونت زمزمه می‌کند.»

🌬 سانتیاگو فهمید که سفر واقعی از درون آغاز می‌شود. هر پاسخ، پیش از آنکه در جهان بیرون باشد، در اعماق روح اوست.

✨ شب آخر، پیش از جدایی، کیمیاگر نگاهی به افق کرد و گفت:

«به مصر برو، اما یادت باشد… هر جا که عشق و ایمان در تو زنده‌اند، همان‌جا گنج توست. روزی بازمی‌گردی و درمی‌یابی که آنچه در طلبش بودی، از آغاز در خودت نهفته بوده است.»

🌟 آن شب، نسیم بیابان آرام وزید و شن‌ها را چون پرده‌ای زرین بر زمین گسترد. سانتیاگو احساس کرد دیگر تنها نیست؛ درونش روشن شده بود. او حالا می‌دانست کیمیاگر واقعی در درون هر انسان است؛ صدایی که آرام می‌گوید:

«جرئت کن، راه برو، و به ندای دلت ایمان داشته باش.»

گنج در درون

(The Treasure Within)

🌌 پس از روزها و شب‌های پرماجرا، سانتیاگو سرانجام به پای اهرام مصر رسید. عظمت سنگ‌ها در برابر آسمان بی‌پایان، او را مبهوت کرد. قلبش به تپش افتاد، چرا که سال‌ها در رویا این لحظه را دیده بود. او به زانو افتاد، شن‌ها را در دست گرفت و از جهان خواست نشانه‌ای دیگر نشان دهد.

⚔️ همان هنگام مردانی از قبیله‌ای جنگجو او را یافتند. گمان بردند در جستجوی گنجی پنهان آمده است و او را به باد کتک گرفتند. سانتیاگو، در حالی که خون‌آلود بر شن‌های داغ افتاده بود، ناامید شد. آیا همه‌ی این سفر برای هیچ بود؟ یکی از مردان خندید و گفت: «من هم بارها رویای گنج دیده‌ام، اما در همان کلیسای متروکه‌ای که در اسپانیا بود، جایی که یک درخت انجیر در محراب روییده. البته هیچ‌وقت آن را جدی نگرفتم.» سپس او و همراهانش دور شدند.

🌳 ناگهان قلب سانتیاگو لرزید. نشانه‌ها بار دیگر خود را نمایان کرده بودند. گنجی که سال‌ها در جستجویش بود، نه در سرزمین دور، بلکه در همان کلیسای قدیمی بود که نخستین شب داستان را در آن خوابیده بود.

🏞 او به اندلس بازگشت، به همان کلیسا. خاک را کنار زد و در میان ریشه‌های انجیر، صندوقی یافت پر از سکه‌های طلا و جواهرات. شادی در وجودش زبانه کشید، اما شادی‌اش تنها برای گنج نبود؛ او درک کرده بود راز بزرگ سفر این است که گنج واقعی در دل انسان نهفته است، در دل کسی که جرئت دنبال کردن رویاهایش را داشته باشد.

❤️ در سکوت شب، ستارگان بر فراز کلیسا می‌درخشیدند. سانتیاگو لبخند زد و به یاد دختری افتاد که روزی در روستا دیده بود. اکنون آماده بود بازگردد، با قلبی سرشار از ایمان و چشمانی که راز زبان جهان را آموخته بودند.

✨ گنج درون او بود؛ دگرگونی‌ای که سفرش را جاودانه کرده بود. و این همان حقیقتی بود که کائنات از آغاز در گوشش زمزمه می‌کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی