فهرست مطالب
رمان «عقل و احساس» (Sense and Sensibility) یکی از درخشانترین آثار جین آستن (Jane Austen)، نویسندهٔ نامدار انگلیسی قرن نوزدهم، اثری است که همچنان پس از گذشت بیش از دو قرن از نگارش آن، خوانندگان را با خود همراه میسازد. این داستان، سفر احساسی و عقلانی دو خواهر، الینور و ماریان دشوود، را در مواجهه با عشق، فقر، خیانت و امید روایت میکند.
کتاب، با مهارتی چشمگیر، تضاد میان عقل (الینور) و احساس (ماریان) را بهگونهای به تصویر میکشد که خواننده را وادار به تأمل در ارزشها، باورها و شیوههای مواجهه با زندگی میکند. جین آستن با نگاهی موشکافانه و طنزی ظریف، ساختار اجتماعی، جایگاه زنان و فشارهای مالی در جامعهٔ انگلستان آن زمان را در قالب داستانی خانوادگی و عاشقانه به تصویر میکشد.
خواندن «عقل و احساس» فرصتی است برای درک بهتر از روان انسان، روابط خانوادگی، و انتخابهایی که بین احساس و منطق شکل میگیرند. این کتاب نهتنها برای دوستداران ادبیات کلاسیک، بلکه برای همه کسانی که به درک عمیقتری از احساسات انسانی و چالشهای درونی علاقهمندند، یک تجربه فراموشنشدنی خواهد بود.
🔹 وراثت، بیعدالتی و آغاز جدایی
(Inheritance, Injustice & the Parting Begins)
🏡 خانوادهٔ دشوود سالها در ملک نورلند (Norland) در ساسکس زندگی آرامی داشتند. آن خانهی بزرگ و دلنشین، میراثی خانوادگی بود که پدرانشان نسل به نسل با وقار نگهش داشته بودند. اما با مرگ مرد سالخوردهی نورلند، همهچیز تغییر کرد. او که مردی مجرد و مهربان بود، در سالهای پایانی عمرش خانوادهی برادرزادهاش، آقای هنری دشوود را به خانه آورد تا با آنان روزهای پیریاش را سپری کند.
💔 اما وصیتنامهاش، با آنکه نام برادرزادهاش را به عنوان وارث ملک ثبت کرده بود، ثروت را به گونهای مقرر کرد که کنترلش به دست پسر کوچک هنری، جان دشوود، برسد. آقای دشوود – پدری مهربان و شوهر وفادار – دردمندانه در بستر مرگ از پسرش جان قول گرفت که از همسر و دخترانش مراقبت کند. اما جان، گرچه در لحظه وعدهای پرشور داد، پس از مرگ پدر، با وسوسهی ثروت و نفوذ همسرش فنی، کمکم قلبش را از سخاوت تهی کرد.
👨👩👧👧 خانم دشوود، زنی احساساتی و با عزت، پس از فوت همسرش با سه دخترش – الینور، ماریان و مارگارت – در نورلند باقی ماند. اما آن خانه دیگر خانهی آنها نبود. با ورود فنی، زنی سرد و مغرور، و رفتار توهینآمیزش، آرامش از زندگیشان رخت بربست. دخترانش را به چشم مهمان میدید و حضورشان را تحمل میکرد، نه بیشتر.
🧠 الینور، دختر بزرگ، دختری باهوش، آرام و باوقار بود. او در سکوت سعی میکرد مادر را از تصمیمات شتابزده باز دارد. در مقابل، ماریان – با روحی لطیف، احساسی و پرشور – از بیعدالتی جوش میآورد و رفتار فنی را توهینی آشکار میدانست.
💵 جان دشوود ابتدا تصمیم داشت به خواهران ناتنیاش هزار پوند بدهد، اما زیر تأثیر همسرش، رقم را کمکم کاهش داد تا جایی که به این نتیجه رسید شاید فرستادن کمی ماهی یا مقداری وسایل خانه کافی باشد. این در حالی بود که مادر و دخترانش در تنگنای مالی، به دنبال آیندهای نامعلوم بودند.
🚪 با گذشت زمان، خانم دشوود دریافت که دیگر جایی در نورلند ندارد. اما ترک خانهای که خاطرهی عشق و زندگی مشترکش در آن جاری بود، برایش دشوار بود. ماریان نیز با اندوه به اطراف مینگریست و هر گوشه از خانه را همچون شعری ناتمام در دل میسپرد. اما الینور، با درک واقعیت، آهسته مادر را به پذیرش ضرورت ترک تشویق کرد.
🌿 در میان این روزهای تیره، نور کوچکی در دل الینور روشن شده بود: ادوارد فِرِرَز – برادر فنی – مردی متین و کمحرف، با قلبی مهربان که در سکوتی صمیمی به الینور توجه نشان میداد. الینور این علاقهی آرام را حس میکرد، اما چون از نیت واقعی او مطمئن نبود، دلیلی برای امید آشکار نمیدید. مادرش، با نگاهی مهربان و دلگرم، از این علاقهی خاموش خشنود بود، گویی شادی آیندهای ممکن را در چشمان دخترش میدید.
🚙 سرانجام، پس از تحقیرهای مکرر و سکوت سنگین خانه، تصمیم گرفته شد: خانم دشوود و دخترانش باید نورلند را ترک کنند. به دعوت دورادور یکی از خویشاوندان، سر جان میدلتون، خانهای در منطقهای دورتر از نورلند برایشان فراهم شد. خانهای کوچکتر اما پرامید.
✉️ با دلی پراندوه اما سری افراشته، آنها خانهی خاطراتشان را پشت سر گذاشتند؛ سفری به سوی آیندهای ناپیدا آغاز شد، جایی که عقل و احساس، دست در دست، قرار بود مسیری نو را تجربه کنند…
🔹 دلبستگی پنهان؛ عقل در برابر احساس
(Silent Affection & Sense vs. Sensibility)
🏡 خانهی جدید در بارتون کاتیج، گرچه بسیار کوچکتر از نورلند بود، اما فضایی صمیمی و امیدبخش داشت. سر جان میدلتون – مردی خوشقلب و معاشرتی – با گرمی از خانوادهی دشوود استقبال کرد و تلاش نمود با دعوتهای پیدرپی و دورهمیهای دوستانه، داغ غربت را از دلشان کم کند.
🫱 خانم جنینگز، مادرسرزنده و پرحرف همسر سر جان، یکی از چهرههای پررنگ محفلهای اجتماعی بود. اگرچه با شوخیهای گاه بیموقعش مایهی خجالت میشد، اما نیتش خیر بود و حضورش، فضای خانه را زنده میکرد. او بهسرعت به این باور رسید که میان الینور و ادوارد رابطهای عاشقانه وجود دارد و از هر فرصتی برای کنجکاوی و پیشبینی ازدواج آنها استفاده میکرد.
🧠 اما الینور، همچون همیشه، آرام، دقیق و منطقی باقی ماند. گرچه علاقهاش به ادوارد روزبهروز عمیقتر میشد، اما نه ابراز میکرد، نه انتظار میکشید. برای او، عشق چیزی بود که باید با درک، شناخت و احترام پرورش یابد، نه تنها با شور لحظهای.
🎻 در سوی دیگر، ماریان در اندیشههای خودش غوطهور بود. برای او، عشق باید بیپروا، شاعرانه و سرشار از شور باشد. ادوارد را شخصیتی آرام و بیهیجان میدید و در دل میپرسید چگونه خواهرش میتواند به مردی چنین خاموش دل ببندد؟ او به دنبال هیجانی ژرفتر و مردی بود که با نگاهش شعله بر جان بیندازد.
🎨 ماریان به هنر، موسیقی و طبیعت دلبسته بود. هرگاه به یاد روزهایی میافتاد که خواهرش با چهرهای خنثی به قطعهای زیبا گوش میداد یا به تحسینهایی سطحی از سوی ادوارد بسنده میکرد، دلش برای شور بیشتر تنگ میشد. در چشم او، عشق باید با هر نت طنین بیندازد و در هر نگاه، آتشی شعلهور باشد.
📖 الینور اما دنیایی دیگر را میدید؛ دنیایی که در آن وقار، کنترل احساس، و شناخت شخصیت، بر طوفانهای عاطفی برتری داشت. او از آرامش ادوارد و احترام خاموشش دلگرم میشد، و باور داشت که پشت آن سکوت، قلبی وفادار و فکری عمیق نهفته است.
💬 گاه میان دو خواهر، بحثی کوتاه در میگرفت. ماریان از شور بیحد دفاع میکرد، و الینور از عقل محتاطانه. اما عشق، با همهی پیچیدگیاش، به گونهای آرام میان آنها جریان داشت؛ یکی آن را پنهان میکرد، و دیگری هنوز در انتظارش بود.
💌 در این فضای نیمهگرم، ادوارد – مهمان چندروزهای در بارتون – بیخبر از عمق احساسات الینور، گاه رفتاری مبهم و مردد از خود نشان میداد. حضورش آرامشبخش بود، اما سایهای از تردید نیز بر دل الینور مینشست. آیا عشق در قلب او نیز جوانه زده یا تنها احترام و مهربانی است؟
🕯 روزها در دل طبیعت بارتون میگذشت. گاه با شعر، گاه با نقاشی، و گاه با سکوت. در دل این آرامش نسبی، چیزی در حال شکلگیری بود؛ نه تنها عشق، بلکه تضاد میان دو نگاه به زندگی. نگاهی که به احساس اجازهی طغیان میدهد، و نگاهی که آن را در دالان عقل هدایت میکند.
🔹 ورود غریبهای جذاب؛ دلسپردگی بیپروا
(A Charming Stranger & Passion Unrestrained)
🌧 یک روز بارانی، سرنوشت ماریان دشوود با جهشی ناگهانی تغییر کرد. او که در دامنههای بارتون با خواهر کوچکترش مارگارت قدم میزد، در لغزشی ناگهانی سقوط کرد و مچ پایش آسیب دید. در آن لحظه، مردی جوان و خوشچهره از دل مه پدیدار شد: جان ویلوبی (John Willoughby) – قهرمانی رمانتیک، سوار بر اسب، که ماریان را با دلسوزی در آغوش گرفت و به خانهشان بازگرداند.
💘 از همان نگاه نخست، قلب ماریان با شدت تپیدن گرفت. ویلوبی همهچیز را داشت: ظاهری جذاب، صدایی دلنشین، و ذوقی همسلیقه با ماریان. او عاشق شعر، موسیقی، مناظر طبیعی و گفتگوهای پرشور بود. ماریان در او آن تصویری را دید که همیشه در خیالپردازیهایش از عشق واقعی میپروراند.
🎵 گفتوگوهایشان طولانی و پرشور بود؛ دربارهٔ شعرهای شلی و وردزورث، قطعات موسیقی کلاسیک، رنگ آسمان غروب. او از چشمان ماریان نهتنها تحسین، بلکه شعلهای میخواند که هر لحظه فروزانتر میشد. ماریان، بیمحابا، دل به او سپرد. عقل جای خود را به احساس داد.
🌹 الینور، اما، با نگاهی محتاط به این رابطه مینگریست. ویلوبی را خوشمشرب و جذاب مییافت، اما از شتاب عشق خواهرش دلواپس بود. هنوز نه نشانی از نامزدی بود، نه تعهدی آشکار. تنها نگاههایی پرمعنا و هدیهای پنهانی.
👩❤️👨 رابطهٔ آنها در محافل اجتماعی نیز بسیار جلبتوجه میکرد. خانم جنینگز، با شور همیشگیاش، در گوش همه زمزمه میکرد که بهزودی ازدواجی در پیش است. حتی مادرشان، خانم دشوود، از شدت علاقه و تفاهم آن دو، دلش به آرامشی خیالانگیز گراییده بود.
🎁 روزها به شیرینی میگذشتند؛ گویی همهچیز بر وفق مراد بود. ویلوبی با طبیعتی گرم و بیتکلف، قلب همه را فتح کرده بود. او از خانه و ملکش در الیسنهیل میگفت و اشارههایی میکرد که آیندهای مشترک را برای خود و ماریان ترسیم مینمود.
💭 اما چیزی در نگاه الینور آرام نمیگرفت. همهچیز بیشازحد سریع و پرشور بود. ویلوبی با اینکه ماریان را چون گوهری نایاب میستود، اما هیچگاه آشکارا سخنی از نامزدی نگفت. آیا عشق حقیقی همیشه با این سرعت و شدت پیش میرود؟ آیا شور، میتواند جایگزین صداقت شود؟
🕊 و سپس، درست در اوج دلدادگی، شوکی سنگین بر ماریان وارد شد. ویلوبی، ناگهانی و بدون توضیح کافی، اعلام کرد که باید به لندن بازگردد. لبخند از چهرهاش رفته بود و نگاهش پر از اضطراب بود. او رفت… و تنها دلی شکسته برای ماریان بهجا گذاشت.
💔 ماریان در بهتی پر از اندوه فرو رفت. کسی که با شور آمده بود، بیصدا رفته بود. هیچ وداع عاشقانهای، هیچ وعدهای، هیچ نامهای. تنها یک قلب سرشار از عشق، که اکنون در هالهای از ابهام و اندوه میتپید.
🔹 چهرهی واقعی مردان؛ فریب و وفاداری
(True Faces: Deceit & Devotion)
📩 خبر بازگشت ویلوبی به لندن، بیهیچ نشانی از عشق، دل ماریان را به تلاطم انداخت. نامهای نمیآمد، خبری نبود، و امید روزبهروز کمرنگتر میشد. در سکوت، او میکوشید ظاهر خود را حفظ کند، اما اشکهایی پنهانی گونههایش را خیس میکردند و پیانو، دیگر نغمهای نداشت.
🪞در همین ایام، دو خواهر استیل – لوسی و آن – به خانهٔ خانم جنینگز وارد شدند. لوسی استیل، دختری ریزبین و زیرک، از همان ابتدا نگاهش را متوجه الینور کرد. کمی بعد، در گفتوگویی خصوصی و مرموز، رازی را فاش کرد که الینور را مات و مبهوت ساخت: او سالهاست با ادوارد فِرِرَز نامزد است… مخفیانه.
🕯 الینور با دردی خاموش، راز این نامزدی را در دل نگاه داشت. ادوارد هیچ اشارهای نکرده بود. رفتارهایش مهربانانه و محترمانه بود، اما نهتنها اکنون معنایی تازه میگرفت، بلکه قلب الینور را نیز در فشار سنگینی قرار داد. باید وانمود میکرد که چیزی نشنیده، بیهیچ ادعایی، بیهیچ شکایتی.
🥀 در حالی که دل الینور از راز خفهکنندهای پُر بود، ماریان نیز در انتظار پاسخ ویلوبی، روزهایش را میان سکوت و اشک سپری میکرد. تا آنکه تصمیم گرفته شد: دو خواهر، به همراه خانم جنینگز، به لندن بروند. شاید آنجا، ماریان بتواند پاسخی برای قلب درهمشکستهاش بیابد.
🚗 ورودشان به لندن با شور و امید ماریان همراه بود. او هر لحظه انتظار داشت ویلوبی به دیدارشان بیاید. با هر ضربه در، با هر صدای قدمی، قلبش از جا کنده میشد. اما روزها گذشت، و ویلوبی نیامد. او حتی دعوتنامهای برای ماریان نفرستاد.
🎭 ناگهان، در یکی از مهمانیهای باشکوه، ماریان او را دید. اما ویلوبی سرد بود، رسمی، بیاحساس. در کنار زنی زیبا و ثروتمند ایستاده بود، و برخوردش با ماریان همچون غریبهای بود که هرگز او را نشناخته. و چند روز بعد، خبر نامزدی رسمیاش با خانم گریاستیل، وارث ثروتی عظیم، منتشر شد.
💔 این ضربه ماریان را در هم شکست. دلباختهای که تمام جانش را نثار کرده بود، حالا تنها مانده بود. او از خانه بیرون نمیرفت، غذا نمیخورد، چهرهاش رنگ باخته بود و سکوت، بدل به فریاد خاموش اندوهش شده بود.
🧠 در کنار او، الینور همچنان سنگ صبور باقی مانده بود؛ در سکوتی عمیقتر، رنجی بزرگتر را پنهان میکرد. او نهتنها شاهد شکستن خواهرش بود، بلکه خود نیز با نامزدی ناگفتهی مردی که دوستش داشت، دست و پنجه نرم میکرد. اما حتی در دل این طوفان، به وظیفه، به ادب، و به وقار وفادار ماند.
🌫 در میان این دردها، چهرهای آرام و صبور بیش از پیش روشن شد: کلنل برندون. مردی متین و متعهد، که از دور، بدون ادعا، مراقب حال ماریان بود. او نیز روزگاری دلباخته بوده، و زخم خوردهٔ عشقی قدیمی. شاید به همین دلیل، درد ماریان را بهتر از هرکس میفهمید.
🗝 در یک گفتوگوی خصوصی، کلنل راز تلخی را برای الینور گشود: ویلوبی، پیش از آمدنش به نورلند، با دخترخواندهٔ کلنل رابطهای پنهانی و ویرانگر داشته. او، همان مردی که شور و زیباییاش دل ماریان را ربوده بود، اکنون نقاب از چهره برداشته بود.
🕯 و اکنون، حقیقت آشکار شده بود: مردی که فریب داده بود، و مردی که در سکوت وفادار مانده بود. عقل و احساس، نهتنها در دل دو خواهر، بلکه در چهرهٔ مردانی که دوستشان داشتند، به مجادلهای آشکار تبدیل شده بود.
🔹 پختگی، پذیرش و تحول درونی
(Growth, Acceptance & Inner Change)
🌧 روزهای لندن، به تلخی سپری میشد. در میان فریب، شکست و سکوت، خواهران دشوود آرام آرام دریافتند که زندگی، نه آنگونه پیش میرود که دل میخواهد، و نه همیشه پاسخی برای چراهایش دارد. عشق، اگرچه میسوزاند، اما همزمان میسازد.
💔 ماریان، که روزگاری با چشمانی خیره به افقهای رمانتیک نگاه میکرد، اکنون در تاریکی بیپایان اندوه غرق شده بود. ضعف جسمیاش نیز بر اندوه روحیاش سایه انداخته بود. نه آواز، نه شعر، نه طبیعت… هیچچیز دیگر دلش را نمیلرزاند. سکوت او، سنگینتر از فریاد بود.
🧠 در این میان، الینور همچنان ستون استوار خانواده باقی ماند. او، با وجود غصهای درونی از نامزدی پنهانی ادوارد، بار آرام کردن ماریان، مراقبت از مادر از راه دور، و حفظ وقار خود را یکتنه بر دوش میکشید. او هرگز گلایه نکرد، نه از ادوارد، نه از زندگی.
🌿 دعوتی از سوی کلنل برندون، آنها را از لندن به ویلای آرام و دنج او در کلیولند کشاند. برندون، مردی اصیل با قلبی بزرگ، هیچگاه احساساتش را فریاد نمیزد. اما محبت بیادعایش، در هر نگاه و هر رفتار، گواهی بود بر عشقی پاک و محترم.
🛌 بیماری ماریان کهنهتر و خطرناکتر شد. تب و ناتوانی جسمی، جسم لطیفش را شکست و خانواده را به هراسی عمیق انداخت. اما در بستر بیماری، چیزی درون او تغییر کرد. در سکوت تبآلود، خاطرات مرور میشدند و نگاهش به گذشته رنگ تازهای میگرفت.
🌥 پس از روزهایی سخت، جسم ماریان رو به بهبودی نهاد، اما چیزی مهمتر از تن، درونش التیام یافته بود: قلبش. او در آینه درد، خود واقعیاش را دید؛ دختری که به احساساتش بیش از عقلش تکیه کرده بود. او نه از عشق پشیمان بود، بلکه از بیاحتیاطیاش در اعتماد.
🌸 در این دوران، ماریان نهتنها ویلوبی را از قلبش بیرون کرد، بلکه کلنل برندون را با دیدی تازه نگریست. مردی وفادار، که در روزهای تلخ، نه چون شعلهای زودگذر، بلکه چون شمعی آرام، کنارش مانده بود. او بیصدا، اما عمیق، حضور داشت؛ نه با قولها، بلکه با عمل.
📜 از سوی دیگر، خبر مهمی به الینور رسید: نامزدی ادوارد و لوسی به پایان رسیده. وقتی مادر سختگیر ادوارد از ماجرای آن نامزدی مخفیانه آگاه شد، او را از ارث محروم کرد. لوسی، بیدرنگ، دل به برادر خوشقیافهتر و ثروتمندتر او بست. ادوارد، آزاد بود… اما بیپول.
💡 این خبر، دل الینور را میان شادی و نگرانی شناور کرد. آیا ادوارد، اکنون که آزاد است، هنوز او را دوست دارد؟ آیا عشقشان فقط خاطرهای پنهان بوده یا چیزی فراتر؟ اما حتی در میان این تردید، الینور امیدش را در دل نگه داشت… در سکوت، با وقار.
🕊 هر دو خواهر، هر یک به شیوهای، دگرگون شده بودند. ماریان به پذیرشی آگاهانه رسید؛ اینکه شور، اگر بیمرز باشد، میتواند به ویرانی ختم شود. و الینور آموخت که عشق، هرچند خاموش، اگر ریشهدار باشد، در زمان مناسب شکوفا خواهد شد.
🔹 عشق واقعی، آشتی و آرامش پایانی
(True Love, Reconciliation & Quiet Fulfillment)
🌞 بهار از راه رسید، و با آن، قلبهایی که زمستانی سخت را پشت سر گذاشته بودند، دوباره به تپیدن افتادند. خانوادهٔ دشوود، آرامآرام به خانهشان در بارتون بازگشتند. فضای طبیعت، درختان شکوفهزده، و هوای تازه، نشانهای از شروعی دیگر بود.
📬 روزی، بیمقدمه، ادوارد فِرِرَز از راه رسید. چهرهاش خسته، اما آرام بود. نگاهش، عمیقتر از همیشه، مستقیم به چشمان الینور دوخته شد. سکوتی میان آنها حاکم شد… و بعد، حقیقت.
💬 ادوارد با صداقتی ساده گفت که لوسی استیل، بیهیچ دلشکستگی، نامزد برادرش رابرت شده و خودش آزاد است. او، با همهٔ از دست دادنها، با اندکی دارایی و دلی پرامید، تنها خواستهاش را در یک جمله خلاصه کرد: «اگر هنوز دوستم دارید…»
🌺 الینور، که تا آن لحظه همهچیز را در خود ریخته بود، برای اولینبار نتوانست اشکهایش را پنهان کند. قلبی که مدتها خاموش مانده بود، بالاخره پاسخ گرفت. عشقشان نه پرهیاهو بود، نه ناگهانی، بلکه ریشهدار، بالغ و پاک.
🏡 ادوارد شغل سادهای در کلیسا پذیرفت و خانهای محقر در نزدیکی بارتون یافتند. ازدواجشان نهتنها آغاز خوشبختی برای خودشان بود، بلکه الگوی سکوتِ صبورانه و ثبات در عشق شد.
🕯 از سوی دیگر، کلنل برندون، همچنان آرام و بیادعا، روزبهروز نزدیکتر به خانواده شد. ماریان، که حالا با نگاهی تازه به عشق مینگریست، با دلی آرام و پرمهربانی، حضور او را پذیرفت. با اینکه عشقی پرشور نبود، اما پُر از احترام، دوستی و تفاهم بود؛ عشقی واقعی، که آهسته ریشه دواند و شکوفا شد.
👰♀️ مراسم ازدواج آنها، ساده اما پرمحبت بود. هیچ جشنی پرزرقوبرق نبود، اما در دل جمع کوچکشان، گرمایی جاری بود که هیچ سالن مجللی نمیتوانست بیافریند. ازدواج ماریان و کلنل برندون، نه پایانی بر رویاها، بلکه آغازی عاقلانه برای آرامش قلبی بود که درسهای بزرگی آموخته بود.
🌾 روزها در آرامش گذشت. الینور در کنار همسرش، با سادگی زندگی کرد، و ماریان نیز در خانهای آرام، میان کتاب، موسیقی و محبت مردی وفادار، حس امنیتی را تجربه کرد که تا پیش از آن، حتی تصورش را هم نداشت.
💞 مادرشان، خانم دشوود، با شادی و رضایت به دخترانش مینگریست. دو دختری که هرکدام، به شیوهای متفاوت، راهی به سوی بلوغ یافتند. یکی از مسیر عقل، و دیگری از دل احساس گذشت، اما هر دو به نقطهای مشترک رسیدند: آرامش و عشق حقیقی.
🏡 و خانهی بارتون، حالا دیگر تنها پناهگاه اندوه نبود؛ بلکه نمادی از صبر، تغییر، بخشش و تعادل شده بود. جایی که عقل و احساس، نه در تقابل، که در همزیستی، معنای تازهای یافتند.
شخصیتهای اصلی رمان «عقل و احساس»
👨👩👧👧 خانواده دشوود (Dashwood)
🔸 آقای هنری دشوود (Henry Dashwood)
پدر خانواده، در آغاز داستان فوت میکند. مرگ او باعث بهجا ماندن مسئله ارث و ایجاد بحران مالی برای همسر و دخترانش میشود.
🔹 خانم دشوود (Mrs. Dashwood)
همسر دوم آقای دشوود؛ زنی احساساتی و مهربان که همراه با سه دخترش، پس از فوت شوهر، خانهاش را از دست میدهد و به دنبال زندگی جدیدی است.
دختران از همسر دوم:
الینور دشوود (Elinor Dashwood)
دختر بزرگتر؛ نمایندهی «عقل» در داستان. دختری منطقی، باوقار و مسئولیتپذیر. عاشق ادوارد فِرِرَز میشود، اما احساساتش را کنترل میکند.
ماریان دشوود (Marianne Dashwood)
دختر میانی؛ نمایندهی «احساس». دختری پرشور، شاعرانه و عاشقپیشه که بیپروا دل به ویلوبی میسپارد.
مارگارت دشوود (Margaret Dashwood)
دختر کوچک؛ شخصیتی فرعیتر اما با روحیهای بازیگوش و تأثیرپذیر از ماریان.
پسر از همسر اول:
جان دشوود (John Dashwood)
پسر ناتنی الینور و ماریان. وارث اصلی اموال پدر. ابتدا قول میدهد از خانوادهاش حمایت کند، اما تحتتأثیر همسرش، از کمک واقعی به آنها خودداری میکند.
همسر:
فنی دشوود (Fanny Dashwood)
زنی خودخواه و حسابگر؛ باعث محرومیت خانوادهٔ همسرش از ارث میشود. خواهر ادوارد فِرِرَز است.
👨👦 خانواده فِرِرَز (Ferrars)
ادوارد فِرِرَز (Edward Ferrars)
مردی نجیب، آرام و کمحرف. عاشق الینور است، اما گذشتهای پنهانی دارد که مانع ازدواجشان میشود.
لوسی استیل (Lucy Steele)
زنی زیرک و فرصتطلب که رابطهای مخفیانه با ادوارد دارد. این رابطه باعث پیچیدگی در داستان میشود.
خانم فِرِرَز (Mrs. Ferrars)
مادر سختگیر و ثروتمند ادوارد؛ خواهان ازدواج پسرش با زنی پولدار است و با الینور مخالفت میکند.
👨🦰 خانواده میدلتون (Middleton) و ارتباطات اجتماعی
سر جان میدلتون (Sir John Middleton)
پسرخاله خانم دشوود. با خوشرویی و مهماننوازی، خانهای در اختیار آنها قرار میدهد. نماد روابط اجتماعی شاد.
خانم جنینگز (Mrs. Jennings)
مادرسرزنشگر و پرحرف خانم میدلتون. با وجود لحن شوخطبعانه، نیتی خیر دارد و مراقب دختران دشوود است.
کلنل برندون (Colonel Brandon)
مردی متین، آرام و دلشکسته که شیفته ماریان است. در برابر ویلوبی، نماد عشق بالغ و پایدار است.
💔 دیگر شخصیتهای مهم
جان ویلوبی (John Willoughby)
مردی خوشچهره، جذاب و فریبنده که ماریان را عاشق خود میکند اما در نهایت او را ترک میکند تا با زنی ثروتمند ازدواج کند. نماد وسوسه و بیثباتی.
شارلوت پالمر (Charlotte Palmer)
دختر خانم جنینگز، زنی خوشخنده و بیفکر که در صحنههای طنزآمیز داستان نقش دارد.
کتاب پیشنهادی: