راز پشت کتاب: کتاب من پيش از تو

راز پشت کتاب: کتاب من پيش از تو

راز پشت کتاب: کتاب من پيش از تو

سلام شنوندگان عزیز، خوش آمدید به «راز پشت کتاب». امشب پرونده‌ی یکی از تأثیرگذارترین رمان‌های معاصر را باز می‌کنیم؛ کتاب من پیش از تو (Me Before You) نوشته‌ی جوجو مویز (Jojo Moyes). رمانی که میلیون‌ها نفر در سراسر جهان آن را خوانده‌اند و بعد از بستن آخرین صفحه، هنوز در فکرش مانده‌اند. اما پشت این داستان عاشقانه‌ی پرهیجان، رازهایی پنهان است؛ هم در زندگی نویسنده، هم در شخصیت‌هایی که خلق کرده.

 

و اگر هنوز این کتاب را نخوانده‌اید، نگران نباشید. ما قرار است همین امشب، شخصیت‌ها را برایتان زنده کنیم؛ مثل این‌که همین حالا کنارشان ایستاده‌اید.

 

اولین چهره‌ی داستان: ویل ترینور (Will Traynor). مردی سی‌وپنج ساله، ثروتمند و ماجراجو که زندگی‌اش پر از سفر، ورزش‌های پرهیجان و تجربه‌های تازه بود. اما یک تصادف همه‌چیز را تغییر داد. ویل دیگر نمی‌توانست حرکت کند؛ از گردن به پایین فلج شد. حالا مردی پرشور و پرانرژی، در ویلچری نشسته و با تلخی و خشم به زندگی نگاه می‌کند.

 

انگار زندگی به او پشت کرده بود. مردی که روزی از آسمان‌نوردی و غواصی لذت می‌برد، حالا حتی برای نوشیدن یک لیوان آب به کمک نیاز داشت. این تضاد، قلب داستان است.

 

در مقابل او، شخصیت دیگر: لوئیزا کلارک (Louisa Clark). دختری بیست‌وشش ساله، ساده و مهربان، با لباس‌هایی پر از رنگ و طرح‌های عجیب. زندگی‌اش در شهری کوچک می‌گذشت و هیچ رؤیای بزرگی در سر نداشت. وقتی کارش را در یک کافه از دست داد، برای کمک به خانواده‌اش ناچار شد شغلی تازه بگیرد: مراقبت از مردی که دیگر به تنهایی نمی‌توانست زندگی کند.

 

و این‌جاست که دنیاهایشان به هم برخورد کرد. دنیای سرد و تاریک ویل، و دنیای ساده اما پرانرنگ لُوئیزا.

 

کنار این دو شخصیت اصلی، خانواده‌ها هم حضوری پررنگ دارند. کامیلا ترینور (Camilla Traynor)، مادر ویل، زنی جدی و مقتدر است. او تمام تلاشش را می‌کند پسرش را نجات دهد، اما با تصمیم‌های او در تضاد است. استیون ترینور (Steven Traynor)، پدر ویل، بیشتر در سایه است؛ آرام، ساکت و ناتوان از تغییر مسیر زندگی.

 

و در سوی دیگر، خانواده‌ی لوئیزا قرار دارد؛ شلوغ، پرهیاهو و ساده. ترینا کلارک (Treena Clark)، خواهر کوچکش، همیشه به او فشار می‌آورد که به آینده‌ای بزرگ‌تر فکر کند. پدربزرگ (Granddad) بیمار است و بیشتر خاموش نشسته. و پسر کوچک ترینا، توماس (Thomas)، با بازی‌های کودکانه‌اش خانه را روشن می‌کند.

 

حالا که شخصیت‌ها را شناختید، اجازه بدهید راز پشت پرده‌ی این رمان را بگوییم. جوجو مویز، نویسنده‌ی کتاب، سال‌ها روزنامه‌نگار بود. او از نزدیک با افرادی روبه‌رو شده بود که به دلیل معلولیت یا حوادث ناگهانی، تمام زندگی‌شان تغییر کرده بود. همین تجربه‌ها الهام‌بخش او شد. او می‌خواست نه یک قصه‌ی خیالی، بلکه پرسشی واقعی مطرح کند: «آیا انسان حق دارد درباره‌ی ادامه یا پایان زندگی‌اش تصمیم بگیرد؟»

 

و همین سؤال بود که کتاب را جنجالی کرد. میلیون‌ها خواننده آن را عاشقانه‌ای ماندگار خواندند. اما گروهی از فعالان حقوق معلولان اعتراض کردند. گفتند تصویر کتاب از زندگی افراد فلج، تصویری تلخ و ناعادلانه است.

 

با این‌همه، کتاب پر از جملات ماندگار شد. مثل این جمله:

«You only get one life. It’s actually your duty to live it as fully as possible.»

— «تو فقط یک زندگی داری. در واقع وظیفه است که آن را به تمام توان زندگی کنی.»

 

یا این یکی:

«I will never, ever regret the things I’ve done. Because most days, all you have are places in your memory that you can go to.»

— «هرگز، هیچ‌گاه از کارهایی که کرده‌ام پشیمان نخواهم شد. چون بیشتر روزها، تنها مکان‌هایی در خاطره داری که می‌توانی به آن‌ها سفر کنی.»

 

اما شاید مهم‌ترین راز این باشد: جوجو مویز گفته بود اگر این رمان شکست بخورد، شاید آخرین رمانش باشد. ولی همین کتاب، او را به یکی از پرفروش‌ترین نویسندگان جهان بدل کرد.

 

و در نهایت، کتاب با یک جمله‌ی ماندگار تمام می‌شود؛ جمله‌ای که مثل سرنخی از راز زندگی باقی می‌ماند:

 

“Some mistakes… Just have greater consequences than others. But you don’t have to let the result of one mistake be the thing that defines you.”

— «بعضی اشتباه‌ها… فقط عواقب‌شان بزرگ‌تر است. اما نباید نتیجه‌ی یک اشتباه، تمام وجود تو را تعریف کند.»

 

و این همان راز است؛ راز انتخاب، حتی وقتی زندگی تلخ‌ترین چهره‌اش را نشان می‌دهد.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی