فهرست مطالب
- 1 جشن بیروح
- 2 زن در آینهها
- 3 یوسف؛ صدای راستگو در زمانه دروغ
- 4 خانهای میان آشوب
- 5 گوشوارههای گمشده، حقیقتهای پیدا
- 6 اسبها، سلاحها، و سایه سیاست
- 7 زنان بیپناه، مردان بیسایه
- 8 چادر ایلخان، آئینهای از قدرت و فریب
- 9 درخت گیو، گیسوان سوگوار وطن
- 10 گلولهای در سینه ایمان
- 11 خاکسترهای فروزان شیراز
- 12 سووشون؛ آغازی دیگر برای زری
- 13 سخن پایانی: آواز زنی در غبارِ تاریخ
کتاب سووشون (Savushun)، شاهکاری ماندگار از سیمین دانشور (Simin Daneshvar)، نخستین رمان بلند ایرانی است که به قلم زنی نویسنده و با قلمی شیوا و تاثیرگذار نوشته شده است. این اثر ارزشمند، نگاهی عمیق و انسانی به زندگی مردم ایران در بستر تاریخ پرتلاطم دوران جنگ جهانی دوم دارد و از خلال سرگذشت «زری» و «یوسف»، تصویری ملموس از رنج، امید و مقاومت به دست میدهد.
سووشون با نثری روان و توصیفاتی زیبا، فضایی را میسازد که خواننده را به دل ماجرا میکشاند. دانشور با خلق شخصیتهای باورپذیر و چندبعدی، دغدغههای زن ایرانی، مبارزه با ظلم و آرزوهای فروخورده را در قاب داستانی پرکشش به تصویر میکشد.
این کتاب نهتنها اثری ادبی، بلکه پنجرهای به فهم فرهنگ، سیاست و اجتماع ایران در یکی از حساسترین دورههای تاریخیاش است. سووشون پلی است بین رنج و رهایی، و یادآوری جاودانهای از صدای زن ایرانی که در بستر حوادث تاریخی، زندگی، عشق و ایستادگی را معنا میکند.
جشن بیروح
(The Hollow Celebration)
آن روز، عطر نان سنگک تازه در هوا پیچیده بود، اما بوی تلخی پشت آن پنهان بود. همه چیز برای جشن عقد دختر حاکم مهیا شده بود: نانهای طلایی با خطی از خشخاش و زعفران، سفرههای قلمکار، شمعدانهای نقره، کلهقندهای پوشیدهشده در لباس عروس و داماد، و قابهای شیرینی که برق میزدند. اما زری، با چشمهای بیدارش، چیزی دیگر میدید؛ نمایشی بزرگ، دروغی شیرین، و آدمهایی که میخندیدند و نمیدیدند.
👰🎩 عروس روی زین اسب نشسته بود، درست وسط اتاق عقدکنان. دور تا دورش را افسرهای خارجی و زنانی با لباسهای گلگلی گرفته بودند. صدای مبارکبادها بلند بود، اما در دل زری، صدای گامهای جنگ میپیچید. به نان بزرگ وسط سفره خیره شد؛ نانی که میشد شکم یک خانواده را سیر کند، اما حالا، فقط برای چشمهای گرسنه خورده نمیشد.
🗣️😠 یوسف، با همان صدای گرم و تلخ همیشگیاش گفت: «گوسالهها چطور دست میبرند به این نان؟ چه نعمتی حرام شده، آن هم در چه موقعی!»
مهمانهایی که حرفش را شنیدند، عقب نشستند. بعضیها با تعجب نگاهش کردند و بعضی با ترس عقب رفتند. اما زری… زری فقط دست یوسف را گرفت، با چشمهایی پر از خواهش گفت: «ترا خدا، یک امشب… ته دلم از حرفهایت نلرزد.»
و یوسف، همیشه با لبخندش، از تلخیها عبور میکرد. لبخندی که دندانهایش دیگر برق نمیزد، چون دود قلیان آنها را سیاه کرده بود.
🎭💃صدای موسیقی بلند شد. افسرهای اسکاتلندی با دامنهای چیندار، زنهای شیرازی را به رقص دعوت میکردند. مردهایشان، روی مبل نشسته، نگاه میکردند. بعضی لبخند میزدند، بعضی چشمهایشان مثل آتش روشن بود. مک ماهون، خبرنگار ایرلندی، میان همه، دوربین به دست، عکس میگرفت. زری دلش میخواست بگریزد. نه از رقص، بلکه از نگاههایی که حقیقت را نمیدیدند.
🥀🎁 گیلانتاج، دختر کوچک حاکم، با چشمهایی رنگ عسل به زری گفت: «مامانم میگویند گوشوارههاتان را بدهید، یک امشب به گوش عروس میکنند…»
زری مات ماند. چه کسی چشم دوخته بود به زمردهای کوچک گوشش؟ گوشوارههایی که شب حجله، یوسف با دستهای لرزان به گوشش کرده بود؟
دلش میخواست نه بگوید، اما نتوانست. در این شهر، «نه» گفتن، هزینه داشت.
🕵️♂️🍷سرجنت زینگر آمد، با آن هیکل درشت و لهجه شکسته، از زری خواست برقصد. زری عذر خواست. زینگر شانه بالا انداخت و رفت. اما باز برگشت… کنار یوسف نشست. مک ماهون با چشمان خمارش گفت: «باز با خیاطکل سر شاخ شدی؟»
یوسف چیزی نگفت. زری فهمید، دلش پر است.
🌙👶 آن شب، در گوش زری هنوز صدای نان میپیچید. صدای قهقهه افسرها، صدای گهواره دوقلوها، صدای یوسف که زیر لب گفت: «بچههام، عروسکهای ملوسم…»
در دل آن همه دود و تب و تزویر، زری دست برد و گوشوارهها را به گیلانتاج داد. اما دلش را… نه.
📯🕊️ و جشن، با صدای مارش نظامی به پایان رسید. اما در دل زری، تازه شروع شده بود؛ سوگی پنهان، ترسی مبهم، و بیداری زنی که به وقت خود، خواهد خروشید.
زن در آینهها
(The Woman in the Mirrors)
صبح فردا، بوی نان داغ و خرمای نذری در هوای سرد پیچیده بود. زری آرام از رختخواب برخاست، بیآنکه یوسف را بیدار کند. دوقلوها، مینا و مرجان، دور میز صبحانه مثل دو جوجه پرشور میچرخیدند. زری به سماور خیره شد. صدای قلقلش انگار نوحهای بود. امروز روز نذرش بود؛ نان و خرما برای دیوانهها و زندانیها. برای مادر شدن چه تاوانی داده بود، با آن تنِ باریک، لگن تنگ، و هر بار جراحی که بر شکمش نقشه کشیده بود.
🧵🏥 جای بخیهها هنوز روی شکمش بود. یوسف همیشه میگفت: «این زخمها برای من است.» و زری با اشک در دل، لبخند بر لب، باورش میکرد. همان خانم حکیم که شکمش را دوخته بود، حالا نوزادهایش را هم میدید و برایشان لبخند میزد. اما زری، خودش را در آیینه میدید؛ زنی خسته، با چشمهایی که دیگر فقط نگاه نمیکردند، بلکه میفهمیدند.
🍽️🍵بر سر میز، خانم فاطمه نشسته بود، خواهر شوهرش. قوی، صریح، با نگاهی نافذ.
«چه خبر بود دیشب؟»
زری چای را در استکان ریخت و گفت: «جای شما خالی. اما باز دعوا میان دو دولت افتاد.»
نه اینکه آن شب در باغ، دو دولت بودند؛ یکی دولت با تفنگ و مارش و چراغانی، یکی دولتی که در دل زری میتپید: دولت وجدان، دولت گریه.
🗯️🧓 ابوالقاسم خان، همان برادر شوهر جاهطلب، صبح زود با شور و حرارت وارد شد. وعده میداد، تعریف میکرد، و از وکالت میگفت. از اینکه باید یوسف را نرم کرد، راضی کرد، بلکه سهمی از قدرت بگیرد.
«یوسف، سرش توی کتاب است. رعیت را گرسنه میبیند و دلش میگیرد. اما قشون هم باید نان بخورد!»
زری سکوت کرد. او میدانست دل یوسف برای مردم میتپد، نه برای معامله.
🐴💨 صدای شیهه سحر، کرهاسب خسرو، از ته باغ آمد. علفها زیر پاهایش له میشد. حیوانی زیبا، مغرور، همانقدر رام، همانقدر وحشی. خسرو، پسرشان، عاشقش بود. میگفت: «سحر با من حرف میزند.»
🌳👫 وقتی ابوالقاسم رفت، زری و یوسف در ایوان ایستادند. باغِ پشت خانه بیدار شده بود. درختها، بوتهها، گلهای نسترن، بیدمشک، نارنج. همه چیز آشنا، همه چیز دلانگیز. زری گفت: «این خانه، شهر من است. همین جا، با همه گلها و خستگیها و دردها.»
و یوسف گفت: «صدای تو مثل مخمل نرم است، مثل لالایی…»
زری فقط لبخند زد. اما در دلش میدانست، این صدا، روزی به فریاد بدل خواهد شد.
یوسف؛ صدای راستگو در زمانه دروغ
(Yusof — The Truth-Teller in a World of Lies)
یوسف، مردی که با چشمهای سبزش انگار تمام دردهای شهر را در دل داشت، روی صندلی کنار ایوان نشسته بود. همیشه آرام، همیشه لبخند به لب، اما این آرامش، سکوت نبود؛ آتش بود، درونش میسوخت، بیصدا.
📚🧭 کتابهایش را دوست داشت. تاریخ میخواند، شعر میگفت، و دلش برای عدالت میتپید. نه از آن عدالتهای چاپشده روی نان سنگک، بلکه از جنسی که به دل مردم گرسنه نان میرساند، به چشم بچهها امید، به دل زنها آسودگی.
اما یوسف تنها بود. برادرش، ابوالقاسم، معاملهگر بود. مردی که برای نفع، میشد با هر دولتی نشست. برایش مهم نبود کی وطن را فروخته، مهم این بود که سهمش را بگیرد.
💼🧃 همهچیز داشت شبیه نمایش میشد؛ مجلس جشنها، عقدهای سیاسی، و حالا جشن شام فرنگیها. کلنلها، زینگر، مک ماهون… هر کدام نقابی به چهره داشتند، جامی در دست، و نقشهای در دل.
اما یوسف با آنها بازی نمیکرد. حتی وقتی زری با نگرانی گفت: «خواهش میکنم امشب نرو، نذرم را فراموش کردهام.»
او گفت: «تو برو نذرت را بده. من باید آنجا باشم… تا یکی بماند و نه بگوید.»
🔐🍽️ شب، خانه سنگین بود. زری روی تخت نشسته بود، کفشهایش هنوز به پا. یوسف، آرام، لباسش را عوض میکرد. بعد به اتاق بچهها رفت. دوقلوها را نوازش کرد، به خسرو سر زد، پیشانیش را بوسید.
برگشت، لبخند به لب، گفت: «این وروجکها را نگاه کن. عروسکهای ملوسم…»
زری گفت: «مکماهون عجب قدمه قشنگی برایشان نوشته بود.» («قدم یا قدمه قشنگی نوشته بود» یعنی: چیزی زیبا و تأثیرگذار نوشته بود، مثل رد پای یک آدم مهربان.)
یوسف پرسید: «همهاش را فهمیدی؟»
زری گفت: «بله. دیگر به لهجه ایرلندیش عادت کردهام.»
یوسف لبخند زد. «میدانی امروز مینا چی گفت؟ پرسید: بابا، مادر دو تا ستاره داده به تو؟… تو چشمات میبینمشان.»
🌌💚 زری خندید. دلش لرزید. ستارههایی که در چشم یوسف برق میزد، حالا از ترس میلرزیدند. جنگ داشت نزدیک میشد. دشمن از بیرون، دشمن از درون.
اما یوسف گفت: «من نمیتونم مثل همه باشم. نمیتونم رعیتم را گرسنه ببینم. نمیتونم نگویم، وقتی همه ساکتند.»
🕯️🛏️ چراغ خاموش شد. تنِ یوسف، داغ و آشنا، کنارش بود. دستش را گذاشت روی زخمهای قدیمی زری، روی بخیههایی که هنوز میسوختند. بوسهاش مثل مرهم، مثل یادآوری عشق.
اما در دل زری، چیزی سنگینی میکرد. ترس.
ترس از اینکه این شب، شاید آخرین شب آرامششان باشد…
خانهای میان آشوب
(A Home Amidst Chaos)
صبح پنجشنبه، هوا هنوز تاریک بود. زری آرام از رختخواب بلند شد، پابرهنه به راه افتاد، انگار میخواست سایههای شب را هم بیدار نکند. اتاق هنوز از گرمای تن یوسف داغ بود. صدای خوابآلود خسرو از اتاق بغلی میآمد، دوقلوها جیرجیر میکردند، و بوی نان تازه در خانه پیچیده بود.
🥣🍞 در تالار، خانم فاطمه پشت سماور نشسته بود. چای میریخت، خرما در ظرف میچید، و لبخندی صبور بر لب داشت. نذر زری را یادآور شد: نان برای دیوانهها، خرما برای زندانیها.
زری گفت: «نمیدانم تکلیف نذرم چه میشود. ابوالقاسم اصرار دارد امشب به جشن فرنگیها برویم.»
عمه فقط سری تکان داد. «تو برو، من خودم کارها را میسپارم. نذر دل است، نه فقط آرد و خرما.»
🎈👦🏻خسرو آمد، پرشور و شتابزده. قند در جیبش پنهان کرد. گفت: «امروز سحر را نعل میکنند. باید پنج تا قند داشته باشم.»
(در فرهنگ سنتی ایرانی، هنگام انجام کارهایی مثل نعل کردن، سوراخ کردن گوش، یا اصلاح کودک، بعضی خانوادهها با نیت خیر، قند به دست کودک میدهند یا در دهانش میگذارند، یا به نعلبند میدهند که کارش با نرمی و بیخطر انجام شود. این یک رسم قدیمی است برای دفع بلا و آرام کردن دل کودک یا حیوان.)
زری لبخند زد. کودکانهترین آرزوها در خانهی آنها با سادگی گره خورده بود، اما بیرون از این درها، سیاست و حرص چنگ به زندگی انداخته بود.
🐴✨صدای شیههی سحر از باغ آمد. سحر، کرهاسب طلایی، انگار همنفس خانه بود؛ دویده، پرش کرده، روی چمنهای خیس غلتیده بود. ابوالقاسم با حیرت نگاهش میکرد.
یوسف آرام گفت: «ببین زری، دنبال پروانههاست… مثل خودش، رها… اما من نه به تو میرسم، نه به شهرت.»
🌿🫶 زری خندید. «شهر من همین خانه است. همین درختها، همین دو جوی آب، همین نارنجهایی که تو کاشتی، همین بوی بهارنارنج که باد میآورد…»
یوسف نگاهش کرد، نگاهی از آن نگاههای همیشگی، انگار هزار جمله نگفته در چشمش چرخ میزد. گفت: «صدایت مثل لالاییست. باز هم بگو…»
ولی زری سکوت کرد.
نه بهخاطر خستگی، که بهخاطر ترسی نامرئی که در گوشهی خانه جا خوش کرده بود. خانه، دیگر پناه نبود. خانه، در وسط میدان آشوب، ایستاده بود و میلرزید.
گوشوارههای گمشده، حقیقتهای پیدا
(The Missing Earrings, Revealed Truths)
از شب عقدکنان تا روز جشن فرنگیها، زری آرام و بیصدا بود. اما دلش غوغا داشت. صدای خندههای شبانه، رقص زنان با افسرهای خارجی، صدای بوقهای کالسکهها و بوی اسفند در ذهنش جا مانده بود. و آن گوشوارهها… زمردهایی که یادگار شب حجلهاش بودند، حالا در گوش دختری غریبه میدرخشیدند.
🧕💬 عمه خانم آرام گفت: «خودت دادیشان، نه؟ مجبور نبودی. ولی همیشه اینطور است… همهچیز را از زنها میگیرند، با لبخند.»
زری چیزی نگفت. لبخند نزد. تنها در سکوت، به کشوی میزش نگاه کرد. جعبه جواهرات هنوز همانجا بود، خالیتر از همیشه.
🎩🪧 ابوالقاسم باز هم آمد. اینبار نه با وعدههای وکالت، بلکه با خواهش و قسم.
قرآن روی میز گذاشت، گفت: «قسم بخور یوسف امشب جشن را خراب نمیکند. چیزی نمیگوید، ما را جلوی فرنگیها شرمنده نمیکند.»
یوسف نگاهی انداخت به آن کتاب کوچک آشنا، آهی کشید: «احتیاجی به قسم نیست. من اهل دروغ نیستم… اما میآیم.»
🥀🕊️زری دلش لرزید. آمدن یوسف یعنی قرار گرفتن میان گرگها. آنها که نقاب لبخند دارند، جام شراب در دست، و تفنگ در آستین.
گفت: «فقط به خانه جنگ را نیاور یوسف. نگذار سایهشان تا اتاق دوقلوها بیاید…»
👨👩🌙اما دیگر دیر شده بود. خانه آرام بود، اما صداهای بیرون از دیوار، آرام نمیگرفتند. عمه خانم به زری گفت: «تو برو، من به نذرت میرسم. نان و خرما را به دارالمجانین میبرم، حاجی محمدرضا رنگرز هم به زندان خواهد رفت.»
زری سرش را تکان داد. زن بودن، یعنی همین؛ تکهتکه شدن میان آنچه باید و آنچه میخواهند.
🎁💔وقتی غلام، گوشوارهها را از خانه حاکم بازگرداند، زری حتی بازشان نکرد. دیگر مال او نبودند. آن شب، با دلش رفته بودند، با عزتش، با یاد آنوقتهایی که یوسف، با دستهای لرزان، آنها را در گوشش انداخته بود.
🌌🕯️در آینه به خودش نگاه کرد. زنی بود خسته، با چشمهایی روشن. نه دیگر برای تماشا، که برای دیدن. حقیقتهای کوچکی را دیده بود. و حالا، دیگر گوشواره لازم نداشت تا بدرخشد.
چون حقیقت، همیشه از زمرد درخشانتر است.
اسبها، سلاحها، و سایه سیاست
(Horses, Guns, and the Shadow of Power)
خانه هنوز بوی نان تازه میداد و صدای خنده دوقلوها از حیاط میآمد. اما سایهای روی سقف بود، سنگین، پنهان، بیصدا. زری حسش میکرد. گاهی از لای شیشههای رنگی تالار، گاهی از چشمهای مردهایی که میآمدند و میرفتند، و بیشتر از همه، در نگاه یوسف.
🔍📜یوسف ساکتتر شده بود. از وقتی برای دیدن ملکسهراب به اردوگاه ایلخان رفته بود، چیزی در نگاهش شکسته بود.
گفت: «زری، این مردها بازی میکنند. یکی با قشون، یکی با واژه عدالت. اما هیچکدام درد مردم را نمیفهمند.»
زری فقط گوش داد. زنها همیشه گوش میدهند، حتی وقتی جوابی ندارند.
🛡️🐴اسبها در طویله بیقرار بودند. سحر، کرهاسب خسرو، مثل بچهای بیتاب، میدوید، سرش را به دیوار میکوبید.
خسرو گفت: «نعلبند که بیاید، خودش پایش را بلند میکند. دیگر نمیترسد.»
یوسف خندید. «همین است پسرم. درد را باید بلد بود. اگر بلدش نباشی، با اولین ضربه میشکنی.»
💼🎯 ابوالقاسم، با آن چشمهای همیشه نیمهباز و لبهای همیشه خندان، نقشههایش را میکشید. گندمها را پیشفروش کرده بود، انبارها را خالی کرده بود، اما لبخند میزد.
به یوسف گفت: «اینها که آمدهاند، مهماناند. بالاخره میروند. چرا خودت را برایشان خرج میکنی؟»
و یوسف، با صدایی آرام و قاطع، گفت: «مهمان ناخوانده که میزبان را گرسنه کند، دیگر مهمان نیست. اشغالگر است.»
⚖️🍂خبرها میآمدند. تلخ و خاکستری. مردم از گندمهای قاطیشده با شن مینالیدند. بچهها از نان سیاهشده دلدرد میگرفتند. زری از پنجره به کوچه نگاه میکرد، به زنهایی که با دامنهای گلگلی، سطلهای خالی به نانوایی میبردند و با فحش برمیگشتند.
یوسف گفت: «من نمیتوانم همه را نجات دهم، اما نمیتوانم تماشا کنم. من یا باید باشم، یا نباشم.»
🪖🎖️ و آن شب، در مهمانی خانه کلنل، وقتی یوسف را از میان مهمانها بیرون کشیدند، زری فهمید که بازی از قمار گذشته، حالا وقت قربانیست.
و قربانی کسی است که نه میخواهد بخورد، نه میخواهد بفروشد.
زنان بیپناه، مردان بیسایه
(Shelterless Women, Shadowless Men)
باران نمیبارید، اما هوا بوی رطوبت میداد؛ بویی که از دل ناآرام شهر برخاسته بود. زری کنار سماور نشسته بود، نگاهش خیره به بخار چای، انگار در آن مه گرم به دنبال تصویری گمشده میگشت. از اتاق کناری صدای گریه دوقلوها میآمد.
🧵🪡 عمه خانم باز هم با چشمهای خسته اما صبور وارد شد. دستهایش از خمیر گرم بود. گفت: «این بچهها دلآسای زن هستند. اما فقط تا وقتی که مرد خانه، سایهاش باشد.»
زری نگاهش کرد. گفت: «سایهها حالا پشت پردهاند. بعضیهاشان گم شدهاند.»
🧠⚖️ در دارالمجانین، نان و خرمای نذر را فرستاده بودند. غلام گفته بود که دیوانهای به اسم علی، گریه کرده و گفته: «این نان از خانهی مادرم آمده…»
زری گریهاش گرفته بود. نه برای علی، برای خودش. خانهای که باید پناه باشد، حالا دیوارش در مقابل صدای توپها لرزیده بود. و زنهایی مثل او، چه داشتند؟ فقط دل نگران، چشم دوخته به کوچه، به بازگشت مردانی که یا نیستند، یا بیسایه برگشتهاند.
🧳🚪 فاطمه، خواهر یوسف، قرار بود از شیراز برود. دیگر تاب نداشت. گفته بود: «در شهری که زن باید برای گوشوارهاش، شرم کند، من دیگر نمیمانم.»
عمه با بغض گفته بود: «زنها همیشه باید شرم بکشند. از نگاهها، از قضاوتها، از خودشان.»
💬💔 و مکماهون، آن خبرنگار مست ایرلندی، باز هم پیدایش شد. اینبار با دفتر شعری در دست، قصهای نوشته بود برای دوقلوها. میگفت: «میخواهم برای شهر شما شعر بگویم، شعری برای زنانش… نه برای حاکمانش.»
زری لبخند زد. تلخ. شعر؟ چه فایدهای داشت وقتی در آشپزخانهاش دیگر آرد نبود و در گوشش فقط صدای کفشهای نظامی میپیچید؟
🎠🪙 یوسف گفت: «زنها مثل درختند، اگر ریشهشان در خاک خودش نباشد، خشک میشوند.»
زری جواب داد: «ما نه خشک میشویم، نه میسوزیم. فقط در تاریکی گل میدهیم… بیآنکه کسی ببیند.»
و او راست میگفت.
در خانهای پر از مه و ترس، در شهری بیمرد، زنها هنوز زنده بودند.
زنده، بیپناه، اما مقاوم.
چادر ایلخان، آئینهای از قدرت و فریب
(The Khan’s Tent — A Mirror of Power and Deceit)
باد داغی از سمت دشت میآمد. چادرها برافراشته بودند، مثل پرچمهای صلحی دروغین. زری، کنار یوسف، روی زین اسب نشسته بود. به چادر ایلخان (ملک سهراب) میرفتند؛ جایی میان سنت و سیاست، جایی که صداقت خاک میخورد.
🧕🏻🐫 زری دلآشوب بود. نه برای مسیر، نه برای آفتاب، برای نگاههایی که در چادرها کمین کرده بودند. ایلخان، با آن قد بلند و لباس شالوشانه، لبخندی داشت که به زری یاد مارهای توی قصهها میانداخت. («شال و شانه» اشاره دارد به پوشش سنتی مردان ایلیاتی یا اشراف عشایری)
به یوسف گفت: «مراقب باش. اینها بلدند چطور لبخند بزنند و خنجر را پنهان کنند.»
🗣️🧉 در چادر بزرگ، فرشهای گران، قابهای نقره، و خنچههای پر زرق و برق پهن شده بود. ملکسهراب، مردی که ظاهرش از ایل بود و دلش از اربابان تازهوارد، با نیشخندی گفت: «این ملت، گرسنهاند چون بلد نیستند بخورند. ما باید یادشان بدهیم.»
یوسف نگاهش کرد، بیکلمه، بیتکان.
زری میدانست این سکوت، پیشدرآمدیست برای طوفان.
🎯🥃 مهمانی بالا گرفت. جامها پر شد، حرفها تیزتر، نگاهها سنگینتر. زری حس کرد چشمها زل زدهاند به او، به دستهایش، به روسریاش. یکی از زنهای مهمان، زیر لب گفت: «زن خوب، زن ساکت است.»
زری خواست چیزی بگوید. یوسف پیشدستی کرد: «نه، زن خوب زنیست که میبیند و میفهمد… حتی اگر چیزی نگوید.»
📜🔥ملکسهراب خواست یوسف را بخرد. گفت: «زمین، قنات، سهم در گندم… فقط باید ساکت باشی.»
یوسف گفت: «آدمی که ساکت باشد، وقتی ظلم را میبیند، دیگر آدم نیست. من گندم را نمیخورم اگر در دلش خون باشد.»
زری در دل افتخار کرد. اما همزمان، ترسی یخزده در رگهایش دوید. هر «نه» در این زمانه، تاوانی دارد.
🪞🤲 در راه برگشت، آسمان سرخ شده بود. خورشید، مثل خون، روی شنها پخش شده بود. زری از پشت سر، به یوسف نگاه کرد. قامتش صاف بود، محکم، اما در سکوتی غمناک فرورفته بود.
گفت: «چادر ایلخان، مثل آئینهای بود… اما آئینهای که فقط ظاهر را نشان میداد، نه حقیقت را.»
و یوسف، زیر لب گفت: «اما ما آن حقیقتیم… حتی اگر کسی نبیند.»
درخت گیو، گیسوان سوگوار وطن
(The Tree of Giv, the Mourning Hair of a Nation)
در باغ، باد آهسته میوزید. نارنجها رسیده بودند و بویشان فضا را پر کرده بود. زری روی ایوان نشسته بود و به گیسوان مینا فکر میکرد؛ دختربچهای که میگفت میخواهد موهایش را برای سحر ببافد، تا اگر گم شد، او را از روی عطرش بشناسد.
👧🌬️دختران در حیاط بازی میکردند. گیسوانشان مثل پرچم در باد میرقصید. زری یاد دوران خودش افتاد. وقتی بچه بود، موهای بلندش را همیشه مادرش میبافت. روزی که مادر مُرد، کسی یادش نداد چطور خودش گیسش را ببندد. از آن روز، همیشه چیزی در پشت گردنش باز مانده بود؛ شل، پریشان، و بیقرار.
💈🪞 آن شب، زری خواب دید. خواب دید که دختری ناشناس آمده، موهایش را چیده، گیس را به شاخه درختی بسته. خون، از تنه درخت میچکید. درختی بلند، با پوست سبز و نگاه مهربان: درخت گیو.
از خواب پرید. هولزده به حیاط رفت. انگار درخت هنوز آنجا بود. ایستاده، خاموش، اما زنده.
🧑🌾📿 حاجینورالله، باغبان پیر، گفت: «خانمجان، این درخت، جوونای زیادی دیده که ازش بالا رفتن و دیگه برنگشتن. یکیشون گیو بود. وقتی رفت جنگ، مادرش گیس خودش رو برید و به درخت بست… برای سلامتیاش. اما دیگه برنگشت.»
زری پرسید: «بعدش چه شد؟»
حاجی گفت: «درخت سبز موند… اما گیس خشک شد.»
🧕🌀 دل زری مثل زخم کهنه تیر کشید. در خودش پیچید. یوسف، مردی از همان طایفه گیوها بود؛ راست، مهربان، اما گرفتار زمانهای که پهلوان نمیخواست، فقط ساکتها را میپذیرفت.
در آینه به خودش نگاه کرد. زنی که روبهرویش بود، دیگر زری سالهای قبل نبود. نه تنها بهخاطر چین پیشانی یا دایرههای زیر چشم، بلکه بهخاطر زخمهایی که نه به تن، که به روحش خورده بود.
💇♀️🪶 دوقلوها میخواستند موهایشان را ببافند، درست مثل عروسکهایشان. زری موهایشان را شانه زد، گیس کرد، و گره زد.
با خودش گفت: «اگر رفتند، اگر گم شدند، اگر دیگر نیامدند… لااقل این گیسها بوی مادرشان را دارد.»
🌘🕯️ شب، آرام بود. اما آسمان، مثل دلی پُر از نگفته، ابری بود. صدای شیهه سحر از دور میآمد. یوسف هنوز نیامده بود. زری، زیر لب، شعری خواند:
«گیس بریده، در باد رها
زنی، تنها، با شانهای شکسته
و درختی که هنوز ایستاده است…»
(درخت گیو، درختی نمادین است که زنان جوان، گیسهای خود را به آن میبندند، به نشانهی نذر، سوگواری، یا چشمبهراه بودن برای بازگشت عزیزانی که در جنگ یا ظلم جوانمرگ شدهاند.
نام “گیو” برگرفته از قهرمانان شاهنامهای و همچنین نمادین است؛ بهنوعی اشاره به رشادت و در عین حال تراژدی.
در نگاه زری، این درخت در ابتدا شبیه «درخت مراد» به نظر میرسد (درختی که برای دعا یا حاجت به آن دخیل میبندند)، اما وقتی نزدیکتر میشود، حقیقت تلخ آشکار میشود: گیسوان بریدهی زنان سوگوار.
🐍 گیو نماد تمام پسران و شوهرانیست که بیدلیل و در اثر ستم از میان رفتهاند.
درخت گیو، نماد حافظه جمعی زنانیست که بهجای فریاد، گیس خود را بریدهاند؛ نمادی از غم، مقاومت و فریاد بیصدا.
روایت درخت گیو در سووشون پیوندی دارد با سوگ سیاوش، و اشارهایست به قربانی شدن انسانهای بیدفاع در برابر قدرت.)
گلولهای در سینه ایمان
(A Bullet in the Chest of Faith)
صدای تیر، نه از دور، که از دل زری برخاست. از جایی عمیق، تاریک، که تا پیش از آن فقط گاهگاهی میلرزید. اینبار شکافت. گلوله، نیامده به گوش رسید، و تا دلش نشست.
🗞️🕳️ صبح روز بعد، غلام آمد. بیصدا. چشمهایش قرمز، انگار از شبپیش گریه کرده بود. فقط گفت: «آقا رو زدند.»
و دیگر هیچ نگفت. دیگر هیچ نگفت، چون چیزی نمانده بود بگوید.
زری نفهمید چطور دوید. صدای دوقلوها را شنید که از پشت پرده میپرسیدند: «مامان کجا رفت؟»
عمه خانم فقط گفت: «بگذار برود. بگذار بداند.»
🚪🩺 بیمارستان، شلوغ نبود. آرامشی وهمانگیز داشت. مثل باغی بعد از طوفان. زری که رسید، پیکر یوسف روی تخت دراز کشیده بود. چشمهایش باز، اما خالی.
لبش خونآلود، اما لبخندی کمرنگ هنوز گوشه دهانش مانده بود. لبخندی که میگفت: «دیدی زری؟ آخرش نگفتم نه… تا آخر ایستادم.»
🧕🏻😭 زری کنارش نشست. دستهایش را گرفت. سرد بودند، اما آشنا. پوستش هنوز بوی خاک میداد، بوی زندگی، بوی همان نانی که یوسف نمیخواست حرام شود.
گفت: «تو راست گفتی… هیچچیز مهمتر از صداقت نبود. اما کاش این صدا، این ایمان، گلوله نمیخورد.»
🕯️🕊️ مکماهون آمد. بیصدا، با چشمانی اشکآلود. دفترچهاش را باز نکرد. فقط گفت: «او مردی بود از تبار افسانهها. من فقط توانستم قصهاش را بنویسم. اما شما… شما آن را زندگی کردید.»
زری به او نگاه نکرد. نگاهش به لبهای یوسف بود. همان لبهایی که شبها شعر میخواندند، قصه میگفتند، و در نهایت… حقیقت را.
🛏️🌌 وقتی شب شد و زری به خانه برگشت، صدای گریه در کوچه بود. زنان زمزمه میکردند، مردها سکوت کرده بودند. بچهها، بیخبر از همهچیز، به دنبال عروسک میدویدند.
اما زری دیگر همان زن نبود.
در چشمانش آتشی بود، نرم و سوزان. مثل شمعی که هنوز نمانده خاموش شود، اما روشناییاش را از سوختن گرفته.
خاکسترهای فروزان شیراز
(Shiraz in Glowing Ashes)
شهر در هیاهو گم شده بود. نه صدای مؤذن شنیده میشد، نه زنگ مدرسه، نه آواز دورهگردها. فقط فریاد، فقط سکوت سنگین خانهها، و خاکسترهایی که از بامها پایین میریخت. شیراز، مثل ققنوسی نیمسوخته، خودش را در آتش غرق کرده بود.
🚧🗣️زری از پنجرهی نیمهباز صدای مردم را میشنید. میدویدند، فریاد میزدند، نام یوسف را زمزمه میکردند. بعضیها او را قهرمان میدانستند، بعضی با ترس از کنارش رد میشدند، و بعضی… دنبال نانی بودند که دیگر پخت نمیشد.
زری فقط نگاه میکرد. دست بر لبه پنجره، دل بر باد.
📦🪦 عمه گفت: «باید اسبابها را جمع کنیم. تا هنوز فرصت هست.»
اما زری هیچ نگفت. چه چیزی را جمع میکرد؟ سایه یوسف را؟ لبخندهای خستهاش را؟ یا دوقلوهایی که حالا معنی نبودن را با صدای گریه مادر میفهمیدند؟
مکماهون یک بسته آورد. درش را باز کرد. دفتر شعری بود با خط خودش. گفت: «برای او نوشتم… و برای شما.»
زری گفت: «نه برای من… برای همه زنهایی که صدایشان را خوردند تا صدای مردها را پررنگ کنند.»
🧕🏻🧳 زنان محله میآمدند و میرفتند. نان میآوردند، خرما، چای، کلمات تسلیت. اما چشمهایشان از ترس برق میزد.
یکی گفت: «تو باید بروی، خانم. تو دیگر امن نیستی.»
زری خندید. لبخندی کوتاه، تلخ. گفت: «مگر وطن آدم جا دارد در چمدان؟»
📯📉 در میدان، تصویر یوسف را به دیوار چسبانده بودند. خطی زیرش نوشته بود: “خائن به دولت.”
اما مردم آهسته میآمدند، با زغال، آن واژه را میپاک کردند. کسی با گچ نوشت: “صدای گرسنگان.”
و دیگران زیرش فقط یک کلمه گذاشتند: سووشون.
🕯️💬 در خانه، صدای خسرو میآمد که به مینا میگفت: «بابا کجاست؟»
و مینا گفت: «رفته پیش اون درخت… همون که گیسش رو داده بودیم.»
زری نشست، شانه زد به موهای دخترش. با هر شانه، بغضی فرو میرفت. شب شده بود. و شب در شیراز، معنایی تازه داشت: شبی بییوسف، اما نه بیصدا.
سووشون؛ آغازی دیگر برای زری
(Savushun — A New Beginning for Zari)
صبح، بیآنکه کسی بخواهد، خودش آمد. پردهی پنجره با نسیم تکان میخورد و نور کمجانِ آفتاب، انگار بااحتیاط، به اتاق قدم میگذاشت. زری کنار تخت نشسته بود. بالش هنوز جای سر یوسف را داشت، اما دیگر بویش را نمیداد.
🪞🌿 آینه را برداشت. نگاه کرد. صورتی بدون زیور، بیرنگ، اما ساکت و مصمم.
نه برای اینکه غم رفته بود، بلکه برای اینکه دیگر واهمهای از ماندنش نبود.
با خودش گفت: «زن بودن، یعنی در اوج اندوه هم ایستادن… نه برای تماشا، برای دوام آوردن.»
📦👋عمه خانم از حیاط صدا زد: «اگر میخواهی بروی، من هم آمادهام.»
زری آرام از پلهها پایین آمد. نه چمدانی در دست داشت، نه نقشهای برای فرار.
گفت: «نمیروم، عمهجان. این خاک، با همهی زخمهایش، جای ماندن است… اگر نمانم، اگر ما نمانیم، چه کسی برای بچههایمان قصه خواهد گفت؟»
📜🕊️مکماهون، در آخرین دیدار، دفترچهاش را به زری داد. گفت: «اگر نوشتم، از شما بود. اگر فهمیدم، با نگاه شما بود.»
زری لبخند زد. نه از تحسین، از آرامشی که میان زخمها پیدا کرده بود. گفت: «بنویس. بنویس که زنی، با گیسوان باز، در شهری پر از سکوت، فریاد شد.»
🧒👧 خسرو، دوقلوها، زیر درخت نارنج بازی میکردند. برگهای خشک زیر پاهایشان خشخش میکرد. زری تماشایشان میکرد، انگار میخواست تصویرشان را در ذهنش ثبت کند، برای تمام روزهایی که خواهند آمد.
🧵✊ و بعد، به اتاق رفت. سینی نان را برداشت. خرما چید. پارچهی گلدارش را روی سر انداخت. مثل روز نذر.
اما اینبار نذرش چیزی دیگر بود…
نذر کرده بود که دیگر سکوت نکند.
نذر کرده بود که برای یوسف، برای زنهایی که دیده نمیشوند، برای گرسنهها، برای بچههایی با چشمهای باز… بایستد.
🌺🔥در دلش، چیزی زنده بود. سوگی دیرینه، اما شعلهور.
سووشون فقط مرثیه نبود.
آغاز بود.
آغازی دیگر، با زنی که هنوز میترسید…
اما دیگر نمیگریخت.
سخن پایانی: آواز زنی در غبارِ تاریخ
(A Woman’s Lament in the Dust of History)
سووشون، مرثیهای نیست فقط برای مردی که جانش را در راه حقیقت داد؛ این رمان، نجوای آهستهی زنیست که از دل خاکستر، از میان گهوارهی بچهها و شمعدانهای خاموش، صدایش را پیدا میکند. زری، همان زنیست که هزاران زنِ این سرزمین بودهاند: مادر، همسر، خانهدار، خاموش، و سرانجام… روشن.
در دل این داستان، سیمین دانشور با قلمی بینظیر، ما را به سفری درونی میبرد؛ از ایوانهای سنگی خانهی زری تا کوچههای غبارگرفتهی شیراز، از لبخند دوقلوها تا گلولهای که در سینهی یوسف آرام گرفت. اما آنچه در این سفر جاودانه شد، نه مرگ یوسف، که تولد زری بود؛ زنی که بالاخره تصمیم گرفت نه بترسد، نه سکوت کند.
سووشون، در زبان فارسی، برگرفته از سوگ سیاوش است—شهسوار پاکی و مظلومیت، که بیگناه به قتل رسید. اما سیمین دانشور با زیرکی، این سوگ-سیاوش را از تاریخِ شاهنامه به دل خانهای زنانه آورد؛ به آشپزخانه، به گهواره، به اتاقی که پر از صدای نان پختن و دلتنگیست.
سووشون، در این داستان، فقط مرگ یوسف نیست؛ سووشون، زخمِ فروخوردهی وطن است در سینهی زنی که همهچیز را دیده، و حالا دیگر نمیخواهد فقط نگاه کند. این سوگ، فقط برای یک مرد نیست؛ برای عدالت است، برای صداقت، برای کودکانی که هنوز نمیدانند چرا پدرشان برنگشت، و برای زنانی که باید شانه باشند، حتی وقتی میلرزند.
در پایان این کتاب، ما با زری وداع نمیکنیم؛ او تازه آغاز شده. با شالی بر سر، نذری در سینی، و نگاهی که حالا دیگر نه فقط مادرانه، که آگاهانه است.
سووشون، صدای همان زنیست که قرنها خواست بگوید… و بالاخره گفت.