فهرست مطالب
- 1 چگونه میخوانیم؟ (How Do We Read)
- 2 جعبه نامههای مغز (The Brain’s Letterbox)
- 3 میمون خواننده (The Reading Ape)
- 4 اختراع خواندن (Inventing Reading)
- 5 یادگیری خواندن (Learning to Read)
- 6 مغز نارساخوان (The Dyslexic Brain)
- 7 خواندن و تقارن (Reading and Symmetry)
- 8 بهسوی فرهنگی از نورونها (Toward a Culture of Neurons)
- 9 سخن پایانی: مغزی فراتر از زمان
کتاب خواندن در مغز: علم جدید دربارهٔ نحوه خواندن ما (Reading in the Brain: The New Science of How We Read) نوشتهٔ استانیسلاس دوهان (Stanislas Dehaene) کاوشی شگفتانگیز و جامع در مورد فرآیند خواندن در مغز انسان است. این کتاب به نحوی جذاب و علمی، سفری در درون مغز انسان ارائه میدهد و نشان میدهد که چگونه مغز ما توانایی پیچیدهٔ خواندن را کسب میکند.
دوهان با استفاده از تحقیقات نوین در زمینههای روانشناسی و علوم عصبی، تلاش میکند تا پرده از رمز و راز این فرآیند بردارد. وی توضیح میدهد که مغز انسان چگونه علائم و نشانهها را بهصورت خودکار شناسایی و تفسیر میکند تا به معنای واژهها دست یابد. او به این پرسش پاسخ میدهد که چگونه توانستهایم با مغزی که در طول تکامل برای شکار و بقا در طبیعت آفریقا شکل گرفته، به مهارتی پیچیده همچون خواندن دست پیدا کنیم. در این کتاب، علاوه بر فرآیندهای نورونی درگیر در خواندن، مباحثی همچون مشکلاتی نظیر نارساخوانی نیز بررسی میشود.
کتاب «خواندن در مغز» نه تنها برای پژوهشگران و دانشجویان حوزههای روانشناسی و علوم اعصاب مفید است، بلکه برای والدین، آموزگاران و سیاستگذاران آموزشی نیز اهمیت دارد. فهم جدید از چگونگی یادگیری و پردازش خواندن توسط مغز میتواند به بهبود روشهای آموزشی و درمانی کمک کند و کودکان بیشتری را از دشواریهای خواندن رها سازد.
چگونه میخوانیم؟ (How Do We Read)
آیا تا به حال به این فکر کردهاید که وقتی در حال خواندن یک متن هستید، مغز شما در پس پرده چگونه کار میکند؟ اینطور بهنظر میرسد که نگاهتان روی یک کلمه میافتد و بلافاصله معنی آن در ذهنتان جرقه میزند. اما واقعیت این است که مغز برای خواندن، یک فرآیند پیچیده و دقیق را طی میکند و ما از بیشتر این کارهای شگفتانگیز کاملاً بیخبریم.
خواندن از چشمانمان شروع میشود؛ جایی که فووئا (Fovea) – بخشی کوچک از شبکیه که قادر است به دقیقترین جزئیات توجه کند – مسئولیت شناسایی متن را برعهده دارد. وقتی نگاهتان روی یک کلمه ثابت میشود، این بخش فعال میشود. اما از آنجایی که فووئا تنها میتواند بخش کوچکی از هر خط را ببیند، چشمانتان باید به سرعت و با حرکات کوتاه و پیوسته روی متن حرکت کند تا بتواند کلمات بیشتری را به فووئا بیاورد و به معنای آنها دست یابد.
در همین لحظات کوتاه و سریع، مغز شما در حال تکهتکه کردن هر کلمه است. هر کلمه به مجموعهای از اجزای کوچک تجزیه میشود – حروف، هجاها (Syllables)، و حتی گاهی پیشوندها و پسوندها – و مغز تمام این قطعات را در کسری از ثانیه دوباره کنار هم قرار میدهد تا یک کلمه کامل را بشناسد.
برای شناسایی و درک کلمات، مغز از دو مسیر همزمان استفاده میکند: مسیر فونولوژیک (Phonological Route) و مسیر لغوی (Lexical Route). مسیر فونولوژیک، حروف را به صداهای زبانی تبدیل میکند؛ این مسیر به ویژه برای کودکان یا افرادی که در حال یادگیری خواندن هستند بسیار مهم است. اما اگر شما یک خواننده ماهر هستید، مغز شما بیشتر از مسیر لغوی استفاده میکند؛ مسیری که بهطور مستقیم کلمه را با معنایش ارتباط میدهد، بدون نیاز به تبدیل حرفها به صدا.
این دو مسیر بهطور همزمان فعالاند و هرکدام بخشی از فرآیند خواندن را پوشش میدهند. اگر به کلمهای جدید برخورد کنید، مسیر فونولوژیک به کمکتان میآید تا صداهای کلمه را یکی یکی کنار هم بچینید و معنای آن را دریابید. اما برای کلمات آشنا، مسیر لغوی تقریباً بلافاصله معنای کلمه را به ذهن میآورد.
در این میان، چیزی که خواندن را جذاب و تا حدی اسرارآمیز میکند، این است که ما این فرآیند پیچیده را بدون آگاهی خاصی از آن انجام میدهیم و کلمات بهسرعت به معنا تبدیل میشوند. این هماهنگی شگفتانگیز، حاصل سالها تکامل است و مغز ما با وجود طراحی اولیهاش برای بقا، به طرز عجیبی توانسته این مهارت را نیز در خود بپروراند.
جعبه نامههای مغز (The Brain’s Letterbox)
چطور ممکن است که مغز ما در کمتر از یک پنجم ثانیه بتواند حروفی که میبینیم را به معنایی واضح و شناختهشده تبدیل کند؟ در این فصل، با ساختار شگفتانگیز بخشی از مغز که “جعبه نامههای مغز” نامیده میشود آشنا میشویم. این ناحیه مسئول تشخیص و پردازش حروف و کلمات است و بهگونهای طراحی شده که به طور بیدرنگ نوشتهها را درک و تحلیل کند.
در اواخر قرن نوزدهم، عصبشناس فرانسوی ژوزف-ژول دژرین (Joseph-Jules Déjerine) دریافت که آسیب به یک بخش کوچک از مغز در سمت چپ بینایی، میتواند موجب از دست رفتن کامل توانایی خواندن شود. او کشف کرد که ناحیهای خاص در مغز، نقشی حیاتی در خواندن ایفا میکند؛ ناحیهای که امروز بهعنوان “جعبه نامههای مغز” یا “ناحیه فرم واژگان” (Visual Word Form Area) شناخته میشود. این ناحیه بهطور خودکار به حروف و کلمات واکنش نشان میدهد، بدون توجه به اینکه اندازه، شکل یا موقعیت ظاهری آنها تغییر کند. این ویژگی امکان پردازش سریع اطلاعات دیداری را فراهم میکند و به مغز اجازه میدهد در کسری از ثانیه محتوای متنی را درک کند.
وقتی یک کلمه در این ناحیه تشخیص داده میشود، مغز بلافاصله آن را به دو مسیر متفاوت میفرستد: یکی به نواحی پردازش صوت (Sound Processing Areas) در لوب گیجگاهی (Temporal Lobe) و دیگری به نواحی پردازش معنا در لوب فرونتال (Frontal Lobe). این تقسیم کار در مغز بهگونهای انجام میشود که هم صدای کلمه و هم معنای آن به سرعت پردازش و دریافت شود. به همین دلیل است که میتوانیم به محض دیدن یک کلمه، بهراحتی به معنای آن پی ببریم و آن را تلفظ کنیم.
تصور کنید که کلمهای را میبینید؛ این کلمه به هر دو نیمکره مغز شما فرستاده میشود اما خیلی سریع در سمت چپ، یعنی جایی که جعبه نامهها قرار دارد، پردازش میشود. این ناحیه به طرز خارقالعادهای طوری طراحی شده که حروف را جدا کرده و سپس به هم پیوند میدهد. اما جذابتر اینکه این ساختار مغزی تقریباً در همه انسانها در همین محل قرار دارد، حتی در کسانی که زبانهای متفاوتی مثل انگلیسی، ژاپنی یا ایتالیایی را میخوانند.
این هماهنگی در ساختار مغز نشان میدهد که مکانیسمهای مغزی ما برای خواندن به شکلی جهانی و همسان عمل میکنند.
میمون خواننده (The Reading Ape)
برای اینکه بدانیم چگونه مغز ما، که در طول تکامل برای شناخت چهرهها، خطرات و تغذیه در دنیای وحشی شکل گرفته است، توانسته مهارتی به پیچیدگی خواندن را در خود جای دهد، باید به تکامل و کارکردهای ابتدایی آن نگاه کنیم. این بخش از مغز ما مسئول دیدن و تشخیص اشیاء است، و در حقیقت، ما تنها با استفاده از این سازوکارهای ابتدایی درک دیداری که حتی میمونها هم از آن بهره میبرند، توانستهایم به خواندن دست یابیم.
مطالعات روی میمونها نشان میدهد که مغز آنها نیز دارای نورونهای تخصصی است که به قطعات کوچک و عناصر تصویری ساده، مانند خطوط و زاویهها، واکنش نشان میدهند. این نورونها در واقع بخشی از یک سیستم سلسلهمراتبی هستند که شکلهای ابتدایی را تشخیص داده و با ترکیب آنها، قادر به شناسایی اشیاء پیچیدهتر میشوند. این نورونها حتی میتوانند به ترکیبات سادهای مثل تقاطع خطوط که مشابه حروفی مانند T، Y، و L هستند واکنش نشان دهند. بهبیان دیگر، مغز ما از پایههایی ساخته شده که برای شناخت اشیاء طبیعی و شکلهای اولیه طراحی شده بود، اما بهطور خارقالعادهای برای درک حروف و کلمات هم قابل استفاده شده است.
این نظریه، که “بازیافت عصبی” (Neuronal Recycling) نامیده میشود، توضیح میدهد که چگونه بخشی از این سیستم دیداری میمونگونه به تدریج به وظیفهای جدید، یعنی شناسایی حروف و کلمات، تخصیص یافته است. در واقع، به جای این که مغز ما برای خواندن “ساخته شده باشد”، این خواندن بوده که خود را با محدودیتهای مغز ما تطبیق داده است. به همین دلیل است که میبینیم در سراسر جهان، چه در زبانهای الفبایی و چه غیر الفبایی، ناحیهای مشابه در مغز انسان فعال میشود.
مغز ما، اگرچه در ابتدا برای بقا و تعاملات ابتدایی طراحی شده بود، توانسته با فرآیندی شگفتانگیز به سطحی برسد که پیچیدگیهایی همچون خواندن و نوشتن را بپذیرد. این امر ما را به یاد تأکید داروین بر پیوند عمیق ما با سایر پستانداران میاندازد؛ داروین بر این باور بود که حتی پیشرفتهای فرهنگی و اختراعات پیچیدهای مانند زبان و خواندن نیز ریشه در ظرفیتهای ابتدایی حیوانی ما دارند.
اختراع خواندن (Inventing Reading)
خواندن بهخودیخود یک مهارت طبیعی نیست؛ بلکه بهگونهای تنظیم شده تا با ساختار مغز ما سازگار شود. در این فصل، به چگونگی اختراع خواندن میپردازیم و درمییابیم که سیستمهای نوشتاری مختلف در طول تاریخ با آزمون و خطا شکل گرفتهاند تا با محدودیتهای مغزی ما هماهنگ شوند.
نوشتار از ابتدا به عنوان هدیهای از خدایان به بشریت تصور میشد. در فرهنگهای باستانی، خدایان مهمی همچون نبو (Nabu) در میان بابلیها، گانش (Ganesh) در آیین هندو، و حتی یهوه در داستانهای یهودی، بهعنوان ابداعکنندگان این مهارت دیده میشدند. این تصور از آنجا ناشی میشود که خواندن و نوشتن تواناییهای جدیدی به مغز بشر میدهد؛ مانند ثبت دانش و نگهداشتن اطلاعات فراتر از حافظه شخصی.
اما واقعیت این است که مغز ما برای خواندن طراحی نشده است؛ بلکه این نوشتار بوده که به مرور خود را با مغز ما تطبیق داده است. طبق نظریه “بازیافت عصبی” (Neuronal Recycling)، بخشی از شبکههای بصری مغز ما برای شناسایی اشیاء و چهرهها شکل گرفته بودند و به مرور برای شناسایی و پردازش حروف و کلمات به کار گرفته شدند. در نتیجه، مغز با ساختار پایهای که برای بقا و تعاملات اجتماعی شکل گرفته بود، توانسته این کارکرد جدید را در خود جای دهد.
جالب اینکه بسیاری از سیستمهای نوشتاری، از خطوط، زوایا و اشکالی استفاده میکنند که به طور طبیعی با “ناحیه فرم واژگان” (Visual Word Form Area) در مغز سازگار است. این ناحیه بهسرعت حروف و کلمات را شناسایی میکند و سپس آنها را به نواحی دیگر که مسئول پردازش صدا و معنا هستند، انتقال میدهد. به این ترتیب، مغز ما بهصورت ناخودآگاه اشکال خاصی را بهسرعت تشخیص میدهد و به معنای آنها میرسد.
اختراع نوشتار را میتوان به یک فرآیند انتخابی بزرگ تشبیه کرد: در طول زمان، نویسندگان و کاتبان بهطور مداوم سیستمهای نشانهای را بهبود بخشیدند و به اشکالی رسیدند که با نحوه پردازش اطلاعات دیداری در قشر مغز هماهنگ باشد.
یادگیری خواندن (Learning to Read)
خواندن مهارتی است که از ارتباط پیچیده میان سیستم شناسایی اشیاء و مدارهای زبانی مغز نشأت میگیرد. یادگیری خواندن سه مرحله اصلی دارد: مرحله تصویری (Pictorial Stage)، مرحله آوایی (Phonological Stage) و مرحله بصری (Orthographic Stage).
در ابتدا، کودکان در مرحله تصویری، کلمات را بهصورت کلنگرانه و بدون توجه به اجزای آنها، مانند عکس، به یاد میسپارند. به همین دلیل است که بسیاری از کودکان در این مرحله کلماتی خاص مانند نام خود یا نشانههای معروف مانند “کوکاکولا” را میشناسند. این شناخت ابتدایی اما ناکامل است؛ زیرا کودک به معنای واقعی کلمه به اجزای صوتی یا حروف توجه ندارد.
با گذر به مرحله آوایی، کودک شروع به یادگیری رمزگشایی حروف و ترکیب آنها به صداهای گفتاری میکند. در این مرحله، کودک قادر میشود کلمات جدید را بخواند، زیرا حروف و اصوات متناظر آنها را درک کرده و میتواند ترکیب کند. مغز کودک به تدریج مسیرهایی را میسازد که ارتباط میان حروف (Graphemes) و اصوات (Phonemes) را تسهیل میکنند.
در نهایت، مرحله بصری آغاز میشود؛ مرحلهای که در آن شناسایی کلمات به صورت خودکار و سریع انجام میشود و کودک دیگر نیازی به تجزیه و تحلیل جزءبهجزء ندارد. در این مرحله، ناحیهای در مغز به نام “جعبه نامهها” (Letterbox Area) به تدریج تخصص یافته و به شبکه بزرگتری از مناطق پردازش زبان متصل میشود، که در نتیجه خواندن به یک فرآیند طبیعی و بیدردسر تبدیل میگردد.
این سه مرحله در یادگیری خواندن نشان میدهند که مغز ما از ساختارهای موجود برای یک مهارت جدید بهره میگیرد، و در حقیقت، مغز ما، با اینکه برای خواندن طراحی نشده، توانسته این قابلیت را در خود جای دهد و به طور انعطافپذیر به نیازهای فرهنگی ما پاسخ دهد.
مغز نارساخوان (The Dyslexic Brain)
برخی از کودکان باهوش و توانمند بهطور غیرمنتظرهای با یادگیری خواندن مشکل دارند؛ مشکلی که به نارساخوانی معروف است. این اختلال بیشتر به ناتوانی در پردازش “واجها” (Phonemes)، یعنی کوچکترین واحدهای صوتی زبان، مربوط میشود. مغز کودکان نارساخوان دچار برخی ناهنجاریهای ویژه است: بخشهایی از لوب گیجگاهی (Temporal Lobe) دچار بینظمی ساختاری است، اتصالهای عصبی در آنها تغییر یافته و برخی از مناطق مغز بهطور کامل در خواندن فعال نمیشوند.
بررسیهای ژنتیکی نشان میدهد که نارساخوانی میتواند یک مؤلفه قوی ارثی داشته باشد. در مطالعات علمی چهار ژن مستعدکننده این اختلال شناسایی شدهاند که بیشتر آنها در فرآیند مهاجرت نورونی (Neuronal Migration) نقش دارند؛ فرآیندی حیاتی در دوران بارداری که بهطور مستقیم بر ساختار لایههای قشر مغز تأثیر میگذارد. هرگونه اختلال در این فرآیند میتواند به مشکلات سازماندهی در قشر مغز منجر شود.
با اینکه این ناهنجاریهای زیستی پیچیده بهنظر میرسند، اما امیدواریهایی برای بهبود کودکان نارساخوان به وجود آمده است. تکنیکهای جدیدی بر اساس آموزشهای کامپیوتری فشرده طراحی شدهاند که نه تنها توانایی خواندن این کودکان را بهبود میبخشد، بلکه موجب نوعی “عادیسازی” نسبی فعالیت مغزی در آنها میشود.
تصور کنید کودکی که در زمینههای دیگری مانند ریاضی یا مهارتهای دستی بسیار باهوش است، هنگام خواندن دچار دشواری میشود، به سختی واجها را از هم تفکیک میکند، کلمات را حدس میزند، سریع ناامید میشود و اطرافیانش را هم ناامید میکند. در نهایت، مراجعه به گفتاردرمانگر تشخیص “نارساخوانی” را تأیید میکند.
مطالعات نشان دادهاند که نارساخوانی در مغز بیشتر به کاهش فعالیت در لوب گیجگاهی چپ مربوط میشود. این منطقه نقش مهمی در پردازش اطلاعات شنیداری و معنایی دارد. بهطور کلی، این ناهنجاریها نه تنها بر توانایی خواندن تأثیر میگذارند، بلکه ممکن است موجب مشکلاتی در پردازش اصوات زبان نیز شوند و کودکان نارساخوان حتی پیش از شروع یادگیری خواندن، از درک واجها با مشکل روبهرو باشند.
خواندن و تقارن (Reading and Symmetry)
مغز انسان بهطور طبیعی تمایل دارد اشیاء را بدون توجه به جهتشان شناسایی کند. این ویژگی برای زندگی در دنیای طبیعی بسیار کارآمد است؛ زیرا اشیاء مثل سنگها، حیوانات، یا برگها ممکن است از زوایای مختلف دیده شوند و مغز باید بتواند آنها را در هر حالتی شناسایی کند. اما همین تمایل مغز به تقارن میتواند در یادگیری خواندن مشکلساز شود، زیرا ترتیب و جهت حروف برای درک صحیح کلمات اهمیت حیاتی دارد.
برای مثال، مغز در حالت طبیعی تمایل دارد حروفی مثل “ب” و “پ” یا “د” و “ذ” را متقارن در نظر بگیرد و به این ترتیب آنها را شبیه به هم تشخیص دهد. به همین دلیل، کودکان در مراحل ابتدایی یادگیری خواندن ممکن است این حروف را با یکدیگر اشتباه بگیرند. این مسئله ناشی از تمایل ذاتی مغز به تقارن است که بهصورت خودکار، این حروف را مشابه در نظر میگیرد.
برای تبدیل شدن به یک خوانندهی ماهر، مغز باید این تمایل طبیعی به تقارن را کنار بگذارد و تفاوتهای جزئی میان حروف را بهخوبی تشخیص دهد. این تغییر با تمرین و تکرار ممکن میشود، و مغز بهتدریج میآموزد که حروف را بهصورت منحصر بهفرد و بدون تقارن شناسایی کند. به این ترتیب، مغز به یک سطح جدید از دقت میرسد که به آن اجازه میدهد کلمات و جملات را سریع و صحیح پردازش کند.
در حقیقت، یادگیری خواندن فراتر از یک مهارت زبانی است و به نوعی نیازمند بازآموزی مغز برای تغییر دادن الگوهای طبیعی تشخیصی آن است.
بهسوی فرهنگی از نورونها (Toward a Culture of Neurons)
خواندن، نوشتن، ریاضیات و دیگر فعالیتهای فرهنگی پیچیده ما نشاندهنده تطبیقهای شگفتانگیزی است که مغز انسان از طریق آنها ساختارهای طبیعی خود را برای پردازش نیازهای جدید تغییر میدهد. این فعالیتها بهظاهر از ساختار ذاتی مغز فاصله دارند، اما حقیقت این است که مغز از ساختارهای نورونی و الگوهای پردازشی موجود برای جذب و پردازش این مهارتها بهره میگیرد.
مغز ما از الگوهایی به نام “بازیافت عصبی” (Neuronal Recycling) استفاده میکند، یعنی شبکههای عصبی که بهطور طبیعی برای شناسایی و پردازش اشیاء یا صداهای خاص طراحی شدهاند، برای پردازش فعالیتهای فرهنگی جدید، مانند خواندن، بازآرایی میشوند. این شبکهها میتوانند کارکردهای جدیدی پیدا کنند، بدون اینکه ساختار پایهای مغز تغییر خاصی پیدا کند.
به این ترتیب، سیستمهای نوشتاری در زبانهای مختلف از این ویژگی مغز بهره گرفتهاند. این تطبیق بینظیر، نه تنها خواندن را ممکن میسازد، بلکه مغز را قادر میکند که در طول زمان تواناییهایی همچون ریاضیات، موسیقی و دیگر مهارتهای فرهنگی را نیز بپذیرد و پردازش کند.
سخن پایانی: مغزی فراتر از زمان
تصور کنید که در دنیای پیشین، هزاران سال پیش، یک انسان اولیه، در میان جنگلهای بیپایان یا در دل بیابانهای بیکران، به دنبال بقا بوده است. مغز او برای یک هدف خاص شکل گرفته بود: شناسایی، اجتناب از خطر، یافتن خوراک و پناهگاه. اما اکنون، هزاران سال بعد، همین مغز، همین تودهی پیچیده از نورونها، میتواند شکسپیر بخواند، معماهای پیچیده ریاضی را حل کند و حتی رازهای کیهان را درک کند. این حقیقت که ما میتوانیم با همین مغز با دیگران ارتباطی فراتر از زمان برقرار کنیم، دستاوردی عظیم و باور نکردنی است.
هر کتاب، هر قطعهی موسیقی، هر کلمهای که نوشته میشود، در واقع پنجرهای است به دنیای کسی که پیش از ما زیسته است، به دنیای اندیشهها، احساسات و تجربیات او. خواندن نه تنها ما را به دنیای دیگری میبرد، بلکه ما را به انسانهای دیگر پیوند میدهد و تجربیات بیپایانی را به ما منتقل میکند که هیچگاه به تنهایی نمیتوانستیم تجربه کنیم.
«خواندن در مغز» تنها یک کتاب درباره خواندن نیست؛ این کتاب سفری است به ژرفای ظرفیتهای نهفتهی ما. مغز ما، با تمام محدودیتهایش، با تمامی تمایلات ابتدایی و نهادینهشدهاش، توانسته است خودش را به ابزار نیرومندی برای خلق، درک و انتقال فرهنگ تبدیل کند. ما به لطف همین بازسازیها و سازگاریهای مغزی، توانستهایم دنیایی بیافرینیم که در آن هر فرد میتواند تجربیات و دانشش را با دیگران در میان بگذارد و برای نسلهای آینده به یادگار بگذارد.
کتاب «خواندن در مغز» به ما یادآوری میکند که مغز انسان، در عین محدودیتها، بینهایت شگفتانگیز است؛ زیرا قادر است خود را به مرزهای جدید برساند و با هر چالش، یک قدم به جلو بردارد. این کتاب از ما میخواهد که نگاهی نو به مغزمان و تواناییهای فراموششدهاش بیندازیم و یاد بگیریم که چگونه میتوانیم از این قدرت به بهترین شکل استفاده کنیم، نه فقط برای خود، بلکه برای دنیایی بهتر و فرهنگی غنیتر.
کتاب پیشنهادی: