فهرست مطالب
در دنیایی که ظاهر و شأن اجتماعی در تعیین سرنوشت انسانها نقشی اساسی دارد، رمانی کلاسیک چون غرور و تعصب (Pride and Prejudice) میتواند همچون آینهای روشن، تضادهای درونی و کشمکشهای بیرونی شخصیتها را به تصویر بکشد. جین آستن (Jane Austen)، نویسندهی برجستهی ادبیات کلاسیک انگلستان، در این اثر جاودانه، با نگاهی تیزبین و طنازانه، به بررسی روابط انسانی، ساختارهای طبقاتی، و بازیهای ظریف غرور و پیشداوری میپردازد.
غرور و تعصب داستان الیزابت بنت و آقای دارسی را روایت میکند؛ دو شخصیتی که در نگاه اول، به سبب قضاوتهای سطحی، از یکدیگر فاصله میگیرند، اما در گذر زمان و با کشف حقیقتهای پنهان، یاد میگیرند که چگونه میتوان از ورای ظواهر، به ذات انسانها نگریست. این رمان، نهتنها قصهی عاشقانهای خواندنی است، بلکه بازتابی از نگرشهای اجتماعی، نقش زنان، و سیر تحول شخصیت در برابر تعصبات فکری است.
اگر به دنبال تجربهای عمیق، ظریف و سرگرمکننده از ادبیات قرن نوزدهم هستید، غرور و تعصب نهتنها شما را با طنز اجتماعی و ظرافتهای روانشناختی شخصیتها همراه میکند، بلکه قدرت داستانگویی جاودانهی جین آستن را نیز بهخوبی به نمایش میگذارد.
🎀 آغاز سوءتفاهمها
(The Beginning of Misunderstandings)
📍 روستای لانگبورن پر از همهمه بود. خبر رسیده بود که عمارت نِدرفیلد بالاخره مستأجر جدیدی پیدا کرده است. 📦 خانواده بنت، که پنج دختر جوان داشتند، از شنیدن این خبر، بهویژه مادر خانواده، بسیار هیجانزده شدند. خانم بنت با شوقی کودکانه به شوهرش گفت:
«آقای بنت! باید فوراً به دیدن او بروید. این یک فرصت عالی برای ازدواج دختران ماست!»
👰♀️ چرا که در ذهن او، هر مرد ثروتمند و مجردی، بهطور طبیعی در جستجوی همسر بود.
🧑🦳 آقای بنت، مردی تیزبین، طناز و کمی گوشهگیر، ابتدا با بیاعتنایی پاسخ داد، اما در نهایت، بیآنکه به خانوادهاش چیزی بگوید، به ملاقات آقای بینگلی رفت. وقتی حقیقت را فاش کرد، همسر و دخترانش از شادی در پوست نمیگنجیدند.
✨ آقای چارلز بینگلی، جوانی خوشبرخورد، ثروتمند و اجتماعی، بلافاصله توجه همه را در نخستین مهمانی عمومی جلب کرد. او با جین بنت، دختر بزرگ خانواده، دوبار رقصید و همین کافی بود تا دل مادرشان را ببرد.
در کنار او اما، مردی دیگر ایستاده بود؛ سرد، مغرور، بلندقد و خوشچهره: آقای دارسی. 🕴
💬 وقتی بینگلی از دارسی خواست که با یکی از دختران روستا برقصد، او نگاهی به جمع انداخت و گفت:
«او (اشاره به الیزابت) قابل تحمل است، اما زیبا نیست که مرا وسوسه کند…»
الیزابت که حرفش را شنید، بیآنکه خم به ابرو بیاورد، در دلش خندید. اما این جمله برایش حک شده بود.
❤️ از آن شب، بذر سوءتفاهمها کاشته شد.
بینگلی با رفتار گرم و مهربانش، دل جین را آرامآرام ربود. از سوی دیگر، دارسی که از نگاهها و معاشرتهای عمومی دل خوشی نداشت، بیشتر از آنکه دلربا باشد، دلآزار بود.
مردم او را متکبر و بیاحساس یافتند. حتی وقتی لب به سخن باز میکرد، نشانهای از لطف در کلامش نبود.
👗 خواهران بینگلی هم که ظاهر آراسته و رفتاری اشرافمنشانه داشتند، با نگاهی از بالا به خانواده بنت نگاه میکردند.
تنها جین، با روحیهای آرام و قلبی مهربان، حضورشان را به دیده مثبت مینگریست. الیزابت اما، نگاهشان را خوب میخواند: نگاهی که احترام در آن جایی نداشت.
🕯 در تاریکی ذهنها، نور قضاوتهای ناتمام، راه را از ابتدا به انحراف برد.
الیزابت، دختری تیزبین و خوشسخن، دارسی را مردی خودخواه و بیاحساس میدید. دارسی، گرفتار پیشداوریهای خودش، او را فقط «قابل تحمل» میپنداشت. اما سرنوشت، آرام و بیصدا، طرحی دیگر در سر داشت…
✨ جذابیت و فاصله
(Attraction and Distance)
🏡 دیدارهای خانوادگی میان بنتها و خانواده بینگلی کمکم بیشتر شد. جین، دختر بزرگ خانواده بنت، با رفتار نجیب، چهره آرام و متانت بینظیرش، هر روز بیشتر در دل آقای بینگلی جا باز میکرد. از سوی دیگر، الیزابت نگاه خواهرش را خوب میخواند؛ عشقی آرام، صبور و بیادعا که پشت نگاههای خجالتی پنهان بود.
💬 «او همان کسیست که یک مرد خوب باید باشد… مهربان، خوشرو، و متواضع!» جین اینگونه بینگلی را وصف میکرد، و لبخندهای پنهانش هر بار که نام او را میشنید، گویای همهچیز بود.
👗 خواهران بینگلی، خانم هورست و دوشیزه کارولاین، رفتاری دوگانه داشتند. در ظاهر، با جین گرم و صمیمی بودند، اما نسبت به الیزابت و باقی خواهران، نگاهی بالا به پایین داشتند. بهویژه نسبت به مادر خانواده که پر سر و صدا و بیظرافت بود.
📚 الیزابت، با نگاهی تیز و ذهنی آزاد، خیلی زود متوجه این تفاوتهای ظریف شد. گرچه جین امیدوارانه بر جنبههای خوب تأکید میکرد، الیزابت اعتماد کردن به خواهران بینگلی را ساده نمیدانست. او آنها را مغرور، متظاهر و غرق در طبقهی اجتماعی خود میدید.
🕴 در این میان، آقای دارسی همچنان در هالهای از سکوت و غرور باقی مانده بود. او بهندرت در جمع شرکت میکرد و بیشتر وقت خود را صرف مشاهده دیگران و گفتگوهای کوتاه با آقای بینگلی میکرد. حضورش سنگین بود، و نگاهش نافذ. اما همین سکوت، گاه رازهایی ناگفته را در خود پنهان میکرد.
📜 یک شب، مهمانی کوچکی در ندرفیلد برگزار شد. دارسی، برخلاف گذشته، نگاهی دقیقتر به الیزابت انداخت؛ نگاهش متوقف شد، اما زبانش سکوت را نشکست. انگار احساسی در حال شکلگیری بود که خود نیز از آن شگفتزده بود.
🕯 اما الیزابت همچنان او را مغرور و سرد میدید. قلبش نسبت به او بسته بود؛ چون هنوز صدای آن جملهی تحقیرآمیز در گوشش زنگ میزد: «او زیبا نیست که مرا وسوسه کند…»
👫 دو مرد، دو نگاه، دو شیوه از بودن: یکی، با گرمی و لبخند، دل جین را ربوده بود؛ دیگری، با غرور و سکوت، در دل خود نبردی پنهان را آغاز کرده بود. اما فاصله هنوز زیاد بود… فاصلهای پر از سوءتفاهم، غرور و نگاههای بیکلام.
📦 مهمان ناخوانده
(The Unwelcome Guest)
🍂 روزی آرام و معمولی در خانه بنتها با ورود نامهای از کشیش کالینز به هم میریزد. او پسرعموی آقای بنت و وارث قانونی ملک آنهاست. با مرگ آقای بنت، خانه به او خواهد رسید.
📨 نامهاش سرشار از تعارف و عذرخواهی بود، اما هدفش روشن: جبران بیعدالتی ارث با ازدواج با یکی از دختران بنت.
🧑💼 چند روز بعد، آقای کالینز شخصاً از راه میرسد. مردی خوشپوش اما بهطرز اغراقآمیزی متملق، با لحنی خطیب و نگاهی خودپسند. از اولین جملههایش معلوم بود که بیشتر به حرفهای خودش علاقه دارد تا به شنیدن دیگران.
🏰 او مدام از لیدی کاترین دو بورگ، حامی بزرگوارش، سخن میگفت. «لیدی کاترین چنین فرمود… لیدی کاترین چنان توصیه فرمود…» گویی سایهای از طبقهی اشراف را با خود به خانهی بنتها آورده بود.
👰 نخستین گزینهی ازدواجش جین بود، اما چون خبر علاقه او به آقای بینگلی را شنید، سریعاً الیزابت را هدف گرفت. مادر، با شور و شوقی کودکانه، از این پیشنهاد استقبال کرد. اما الیزابت، با نگاهی هوشمند و لبخندی تمسخرآمیز، از تصور همسری با چنین مرد متملقی بیزار بود.
💔 وقتی کالینز پیشنهاد خود را رسماً مطرح کرد، الیزابت با قاطعیتی مؤدبانه او را رد کرد. اما مرد سمج داستان، باور نداشت زنی بتواند «نه» بگوید، مگر از روی «حجب زنانه»!
و این بار، خشم و اصرار مادر، الیزابت را در تنگنای عجیبی قرار داد. اما پدر، با همان شوخطبعی همیشگی، به یاری او آمد و گفت:
«دخترم، اگر او را نپذیری، مادرت هرگز تو را نخواهد بخشید. اما اگر بپذیری، من دیگر هرگز تو را نخواهم دید!»
📌 پس از این شکست، کالینز که هنوز غرورش آسیب ندیده بود، بلافاصله به خانهی لوکاسها رفت. تنها چند روز بعد، خبر آمد که او با شارلوت، دوست صمیمی الیزابت، نامزد کرده است!
🤍 الیزابت حیرتزده ماند؛ شارلوت چرا باید با چنین مردی ازدواج کند؟ اما پاسخ شارلوت ساده و تلخ بود: «در این سن و شرایط، امنیت مهمتر از عشق است…»
💭 این خبر، دنیا را در ذهن الیزابت تکان داد. آیا ازدواج فقط نوعی معاملهی عقلانی است؟ آیا شارلوت خوشبخت خواهد شد؟ و آیا او خودش جرئت خواهد کرد در برابر خواستههای جامعه بایستد؟
💍 پیشنهاد مغرورانه
(The Proud Proposal)
🌸 فصل بهار فرارسیده بود، اما ذهن الیزابت پر از تردید و سوال بود. هنوز دلش از تصمیم شارلوت سنگین بود. چگونه ممکن بود زنی با ذهنی هوشمند، تن به چنین ازدواج بیعشقی دهد؟ اما شاید جامعه، توقعات، و ترس از تنهایی، او را وادار کرده بود.
📜 نامهای از شارلوت رسید و از الیزابت دعوت کرد تا به خانه جدیدشان در همسایگی عمارت لیدی کاترین دو بورگ بیاید. الیزابت پذیرفت. نه از روی اشتیاق، بلکه برای دیدن دوستش و شاید درک بهتر انتخابش.
🏰 خانهی کالینز همانگونه بود که انتظار میرفت: مرتب، بیروح، پر از تجلیل از لیدی کاترین. و خود لیدی، زنی مقتدر، متکبر و سرشار از خودبرترپنداری، در نخستین دیدار، طوری الیزابت را بررسی کرد که گویی باید از سر تا پا مورد تأیید اشراف قرار گیرد.
🕴 اما آنچه سفر را متفاوت کرد، حضور آقای دارسی بود. او برای دیدار خالهاش به آن منطقه آمده بود و دیدارهایش با الیزابت، ناخواسته و مکرر شد. نگاههای محتاطانهاش، سوالهایی بیپاسخ در ذهن الیزابت ایجاد کرد.
💬 دارسی دیگر آن مرد سرد و خاموش نبود. او حرف میزد، نگاه میکرد، حتی وقتی الیزابت پیادهروی میکرد، خود را بهانهدارانه به او میرساند. چیزی درونش در حال تغییر بود. اما غرورش هنوز سایه انداخته بود بر دلش.
🌧 روزی بارانی، در سکوتی ناگهانی، دارسی بدون مقدمه به اتاق آمد و با صدایی لرزان، پیشنهاد ازدواج داد:
«بر خلاف عقل، من عاشقتان شدهام… با همهی اختلاف طبقاتی… با وجود خانوادهی شما… با وجود همهی موانع.»
💔 کلماتش، بهجای آنکه الیزابت را خشنود کند، قلبش را به درد آورد. نه فقط از لحن مغرورانهاش، بلکه از اینکه گویی عشقش را با تحقیر همراه کرده بود. او آرام، اما قاطع گفت:
«شما آخرین مردی هستید که ممکن است با او ازدواج کنم.»
🌪 دارسی، شگفتزده و زخمی، سکوت کرد. اما الیزابت ادامه داد. از رفتار مغرورانهاش گفت، از توهین به خانوادهاش، از نقش او در جدایی جین و آقای بینگلی، و از اینکه چگونه او و غرورش، همهچیز را ویران کردهاند.
🕯 دارسی رفت، اما نه با خشم، بلکه با اندوهی سنگین. آن شب، الیزابت تنها ماند با احساسی پیچیده از پیروزی، تلخی، و حسرت. شاید برای نخستینبار، متوجه شد که پشت آن چهره مغرور، قلبی آسیبپذیر پنهان بوده است…
📩 نامهای که همهچیز را تغییر داد
(The Letter That Changed Everything)
🌧 صبح روز بعد از آن پیشنهاد ازدواج ناموفق، الیزابت در باغ قدم میزد که دارسی به سویش آمد. نه برای گفتگو، نه برای گلایه، بلکه برای سپردن نامهای به دستان او؛ نامهای که مسیر نگاهش را برای همیشه تغییر داد.
📜 الیزابت، با دلی دودل و ذهنی پر از قضاوت، در خلوت اتاقش نامه را گشود. خطوط آغازین با لحنی صادقانه و متین نوشته شده بود. دارسی نهتنها از پاسخ رد او گلایه نکرده بود، بلکه تصمیم گرفته بود حقیقتهایی را که باعث سوءبرداشت شده بود، روشن کند.
🔹 او نوشت که دربارهی خانوادهی الیزابت، بهویژه رفتارهای سبکسرانهی مادر و خواهران کوچکترش، نگران آیندهی جین و بینگلی بوده. از سر علاقه به دوستش، او را از ادامهی رابطه با جین بازداشته، چرا که باور داشته جین احساس متقابل ندارد.
🔹 اما بخش دوم نامه، ضربهای دیگر برای الیزابت بود—و پاسخی برای سوالات قدیمیتر. حقیقت ماجرای رابطهاش با آقای ویکهام بالاخره آشکار شد. ویکهام، نه قربانی، بلکه فرصتطلبی فریبکار بود. دارسی پرده برداشت از اینکه چگونه ویکهام تلاش کرده بود خواهر نوجوانش جورجیانا را اغوا کند تا به پول و موقعیت برسد.
📉 نقشهای که بهموقع فاش شد و حیثیت خانوادهاش را از نابودی نجات داد.
😔 الیزابت، با خواندن هر سطر، حس شرم در وجودش سنگینی میکرد. او چگونه با اینهمه تندی و قضاوت به مردی پاسخ داده بود که نهتنها صادق، بلکه محافظ خواهرش بوده؟ ذهنش، قلبش، همه دگرگون شده بودند.
🪞 او حالا به درون خود مینگریست: چقدر مغرورانه فکر کرده بود خودش را از دیگران برتر میداند! حالا متوجه شد که غرور دارسی، و تعصب خودش، هر دو به یک اندازه مخرب بودهاند.
🌬 باد از پنجره میوزید. نامه را دوباره و دوباره خواند. کلماتش در ذهنش طنین انداختند، نه با تحقیر، که با راستی. دیگر نمیتوانست به دارسی همان نگاه پیشین را داشته باشد.
🕯 آن روز، الیزابت در سکوت، به بلوغی تازه رسید. نه عشقی در کار بود و نه تصمیمی برای تغییر مسیر زندگی، اما چیزی در قلبش نرم شده بود… احترام. و این، آغاز همهچیز بود.
⚠️ بحران و آبرو
(Crisis and Reputation)
🌞 تابستان رسیده بود و خانواده بنت به ظاهر روزهای آرامی را میگذراندند. الیزابت که هنوز درگیر افکار مربوط به نامه دارسی بود، همراه با عمه و داییاش، آقای و خانم گاردینر، سفری به نواحی شمالی انگلستان آغاز کرد. مقصدشان ابتدا تفریح بود، اما سرنوشت باز هم آنها را به مسیر دارسی رساند.
🏰 آنها از عمارت پرشکوه «پمبرلی»، ملک خصوصی دارسی بازدید کردند؛ جایی که الیزابت برای اولینبار چهره واقعی زندگی او را دید. خدمتکاران از مهربانی و سخاوت دارسی گفتند، نه با ترس، بلکه با احترام. خانه پر از آرامش و وقار بود، مثل خود دارسی، آنگونه که حالا میشناخت.
👀 درست وقتی که او دلش را آماده میکرد تا تصویر تازهای از دارسی بپذیرد، خبر بدی همچون صاعقه بر سرشان فرود آمد: لیدیا، خواهر کوچکتر الیزابت، با آقای ویکهام فرار کرده بود! بدون ازدواج. بدون اجازه. بدون آینده…
🌪 خانواده در آشوب فرو رفت. آبرو، اعتبار، حیثیت—همه چیز در خطر بود. فرار دختری جوان، نهتنها دامان خودش، بلکه دامان تمام خانواده را لکهدار میکرد. خانم بنت از شدت اضطراب به گریه افتاده بود، پدر خشمگین، و الیزابت، درمانده و شرمنده.
📉 در دل بحران، هیچکس نمیدانست چه باید کرد. آقای بنت به لندن رفت تا خواهرش را پیدا کند، اما بینتیجه بازگشت. آنچه رخ داده بود، نهتنها آینده لیدیا، بلکه بخت جین و حتی احترام الیزابت را نیز تهدید میکرد.
💭 الیزابت با خود فکر کرد: «اگر دارسی این را بداند، حتماً بیشتر از من دوری خواهد کرد.» قلبش سنگینتر از همیشه بود. تمام خاطرات پمبرلی، تمام تغییراتی که در دلش شکل گرفته بود، حالا زیر سایهی یک رسوایی محو میشدند.
📬 اما بهطور غیرمنتظره، خبر خوشی رسید: لیدیا پیدا شده و ویکهام با او ازدواج کرده است. خانواده نفس راحتی کشید، اما هزینه این نجات چه بود؟ چه کسی واسطه شده بود؟ چه کسی مخارج را پرداخت کرده بود؟
🔍 اندکی بعد، حقیقت روشن شد. دارسی—مردی که روزی از نظر آنها مغرور و دور از دسترس بود—پنهانی، با ویکهام روبهرو شده، پول داده، آبرو خریده و بدون ادعا، خانواده بنت را از نابودی نجات داده بود.
❤️ الیزابت، با چشمانی پر اشک، حقیقتی بزرگتر را در دلش پذیرفت:
دارسی نهتنها دچار تغییر شده بود، بلکه در سکوت، بزرگترین کار ممکن را برای او انجام داده بود… بدون توقع، بدون منت، تنها بهخاطر عشق.
💞 غرورِ فرو ریخته، عشقی شکوفا
(Pride Humbled, Love Blossomed)
🍁 پاییز از راه رسیده بود، اما در دل الیزابت نسیمی تازه میوزید. حالا او دارسی را نه با چشم قضاوت، بلکه با نگاهی پر از احترام و درک مینگریست. مردی که غرورش را شکست، از خود گذشت، و برای حفظ آبروی خانوادهای که روزی او را تحقیر کرده بودند، بیصدا جنگیده بود.
🏡 در بازگشت به خانه، الیزابت با شنیدن خبر آمدن دوباره آقای بینگلی به ندرفیلد، احساس شادی و اضطراب توأمان کرد. آیا او باز هم به دیدار جین خواهد آمد؟ آیا عشق ناتمام گذشته فرصتی دوباره خواهد یافت؟
🌸 چندی نگذشت که بینگلی، ساده و صادق، بار دیگر به دیدار جین آمد. این بار بدون تردید، بدون دخالت، بدون تأخیر. او از عشقش گفت، از اشتباهش، و جین با چهرهای سرخ و دلی آرام پاسخ مثبت داد.
💍 و سرانجام، پیوندی که حقشان بود، بسته شد.
🕯 اما دل الیزابت، هنوز در سکوت منتظر چیزی بیشتر بود؛ یک نگاه، یک کلمه، یک فرصت دیگر.
در این میان، لیدی کاترین، همچون توفانی ناگهانی، به خانه بنتها آمد. با صدایی تحکمآمیز از الیزابت خواست قول دهد که هرگز با دارسی ازدواج نکند. «این وصلت ناممکن است! تو در شأن او نیستی!»
اما الیزابت با آرامشی بیسابقه پاسخ داد: «اگر دارسی از من خواستگاری کند، حق دارم آزادانه تصمیم بگیرم.»
🌤 اندکی بعد، دارسی آمد. نه با غرور گذشته، که با قلبی فروتن. به آرامی گفت:
«سخنانت را از زبان خالهام شنیدم… و امیدوار شدم. آیا ممکن است این بار، پاسخت متفاوت باشد؟»
💗 الیزابت، با نگاهی پر از عشق و صدایی لرزان، گفت:
«نگاه من از آن روز بارانی در همسایگی شارلوت، دیگر هرگز همان نشد…»
💐 این بار، سکوتشان معنا داشت. نگاهها صادق بود. دو دلیها فروریخته بودند. دارسی و الیزابت، دو روح که از دل غرور و تعصب گذشتند، حالا به آرامش و عشق رسیده بودند.
🎊 روز ازدواج، پر از شور، تبسم و رضایت بود. جین و بینگلی، الیزابت و دارسی، در کنار هم آغاز تازهای را جشن گرفتند. و شاید مهمتر از همه، خانوادهای که روزی اسیر ظاهر و طبقات بود، اکنون معنای واقعی خوشبختی را یافته بود.
🌳 ساختار خانوادگی و ارتباطات شخصیتها در «غرور و تعصب»
(Pride and Prejudice – Family & Social Relations)
👨👩👧👧 خانواده بنت (The Bennet Family)
آقای بنت (Mr. Bennet)
پدر خانواده، مردی طناز و عاقل
خانم بنت (Mrs. Bennet)
مادر خانواده، پرهیاهو و نگران ازدواج دختران
فرزندان:
جین بنت (Jane Bennet) 👩🦱
دختر بزرگ، زیبا و مهربان – عاشق آقای بینگلی
الیزابت بنت (Elizabeth Bennet) ✨
دختر دوم، باهوش و شخصیت اصلی داستان – عاشق آقای دارسی
ماری بنت (Mary Bennet) 📖
دختر میانه، اهل مطالعه و جدی
کیتی بنت (Kitty Bennet) 🗣
دختر چهارم، دنبالهرو و تحت تأثیر لیدیا
لیدیا بنت (Lydia Bennet) 💃
دختر کوچک، بیفکر و پرشور – با ویکهام فرار میکند
💍 ازدواجها و ارتباطات فامیلی
الیزابت بنت ← 💍 ازدواج با فیتزویلیام دارسی (Fitzwilliam Darcy)
مالک ثروتمند دارسی و شخصیت دوم داستان
خواهرزادهی لیدی کاترین دو بورگ
جین بنت ← 💍 ازدواج با چارلز بینگلی (Charles Bingley)
دوست صمیمی دارسی، مردی اجتماعی و خوشرفتار
لیدیا بنت ← 💍 فرار و سپس ازدواج با جورج ویکهام (George Wickham)
افسر فریبکار و سابقاً مورد علاقه الیزابت
شارلوت لوکاس (Charlotte Lucas) ← 💍 ازدواج با آقای کالینز (Mr. Collins)
کشیش و وارث قانونی ملک آقای بنت
خواستگار اول الیزابت، شخصیتی متملق و خندهدار
🧑🤝🧑 دوستان و آشنایان
لیدی کاترین دو بورگ (Lady Catherine de Bourgh) 👑
زن اشرافی، خاله دارسی، مخالف ازدواج او با الیزابت
کارولاین بینگلی (Caroline Bingley) 👗
خواهر آقای بینگلی، مغرور و رقیب پنهانی الیزابت
تلاش دارد با دارسی ازدواج کند
آقای هورست (Mr. Hurst)
شوهر خواهر بزرگتر بینگلی
آقای گاردینر و خانم گاردینر (Mr. & Mrs. Gardiner)
دایی و زندایی مهربان الیزابت و جین از طرف مادر
نقش مهمی در آشتی الیزابت و دارسی دارند
————————————
💠 الیزابت بنت (Elizabeth Bennet)
دختر دوم خانواده بنت، دختری باهوش، نکتهسنج و شوخطبع است. الیزابت نماینده صدای عقل، آزادی فکر و مبارزه با قضاوتهای سطحی است. داستان عاشقانهاش با آقای دارسی، محور اصلی رمان است و تحولات درونی او، داستان را پیش میبرد.
💠 فیتزویلیام دارسی (Fitzwilliam Darcy)
مردی ثروتمند، مغرور و در ابتدا سرد، که با گذر زمان لایههای درونی شخصیتش آشکار میشود. عشقش به الیزابت باعث میشود بر غرور خود غلبه کند و در مسیر بلوغ عاطفی قدم بردارد.
💠 جین بنت (Jane Bennet)
خواهر بزرگتر الیزابت؛ دختری زیبا، نجیب، مهربان و بسیار خوشقلب. جین بهنوعی نمایندهی کمال مطلوب زنانه در جامعه آن زمان است. رابطهی او با آقای بینگلی یکی از خطوط اصلی عاشقانه داستان است.
💠 چارلز بینگلی (Charles Bingley)
جوانی شاد، خونگرم و ثروتمند که به تازگی به ناحیه نِدرفیلد آمده است. او به جین دل میبندد و برخلاف دارسی، فردی بیتکلف و مردمی است.
💠 آقای بنت (Mr. Bennet)
پدر خانواده بنت، مردی طناز، باهوش اما تا حدی بیتفاوت نسبت به مسئولیتهای پدرانه. بیشتر وقتش را در کتابخانه میگذراند و با طعنهزنیهایش، فضای خانه را از تلخی نجات میدهد.
💠 خانم بنت (Mrs. Bennet)
مادری پرهیاهو، عصبی و دغدغهمندِ ازدواج دخترانش. رفتارهای اغراقآمیز و اضطراب دائمیاش، او را به یکی از شخصیتهای کمیک اما تأثیرگذار رمان تبدیل کرده است.
💠 جورج ویکهام (George Wickham)
افسری خوشچهره و خوشزبان که در ابتدا دل الیزابت را میبرد، اما رفتهرفته چهره واقعیاش آشکار میشود. ویکهام مظهر فریب، بیمسئولیتی و ظاهرگرایی است.
💠 لیدی کاترین دو بورگ (Lady Catherine de Bourgh)
زن اشرافی متکبر و خاله آقای دارسی. او میکوشد برای همه تصمیم بگیرد، از جمله در مورد ازدواج دارسی. حضورش نشاندهنده قدرت و سلطه طبقه بالا بر تصمیمات دیگران است.
💠 شارلوت لوکاس (Charlotte Lucas)
دوست صمیمی الیزابت که با نگاهی واقعگرایانه به ازدواج، به همسری آقای کالینز درمیآید. انتخابش نماینده دیدگاه سنتی و مصلحتگرایانه نسبت به ازدواج در آن دوران است.
💠 آقای کالینز (Mr. Collins)
کشیشی متملق و خودشیفته که وارث ملک آقای بنت است. او ابتدا از الیزابت خواستگاری میکند و سپس با شارلوت ازدواج مینماید. رفتارش بهشدت اغراقآمیز و کمیک است.
💠 خواهران بینگلی (Caroline & Louisa Bingley)
زنانی اشرافمنش و مغرور که سعی میکنند بین الیزابت و دارسی فاصله بیندازند و با تمسخر و تحقیر دیگران، جایگاه خود را حفظ کنند. کارولاین آشکارا عاشق دارسی است.
💠 لیدیا بنت (Lydia Bennet)
دختر کوچک خانواده، بیفکر، سرزنده و ماجراجو. او با بیپرواییاش موجب رسوایی خانواده میشود. فرارش با ویکهام یکی از بحرانهای اصلی داستان را رقم میزند.
کتاب پیشنهادی: