فهرست مطالب
کتاب «لطفاً از مادرم مراقبت کن» (Please Look After Mom) نوشتهی «کیونگسوک شین» (Kyung-sook Shin) روایتی تکاندهنده و عمیق از عشق، فراموشی، و پیوندهای خانوادگی است. این رمان پرفروش کرهای، داستان ناپدید شدن ناگهانی مادری به نام «پارک سون-یو» را روایت میکند؛ مادری که در تمام عمرش بیوقفه برای خانواده زحمت کشیده، اما درست در لحظهای که گم میشود، تازه فرزندانش درمییابند چقدر از او و زندگیاش بیخبر بودهاند.
«کیونگسوک شین» با نثری شاعرانه و احساسی، نهتنها سرگذشت یک مادر را بازگو میکند، بلکه آینهای مقابل ما قرار میدهد تا بپرسیم: تا چه اندازه عزیزانمان را واقعاً میشناسیم؟ این کتاب یادآور میشود که عشق مادرانه همواره در سکوت جریان دارد، اما فقدانش ما را با حقیقتی دردناک روبهرو میکند: قدرشناسی همیشه باید پیش از دیر شدن باشد.
این رمان، که جوایز بینالمللی متعددی را به خود اختصاص داده و به زبانهای گوناگون ترجمه شده است، بیش از آنکه فقط یک داستان خانوادگی باشد، تجربهای انسانی و جهانشمول از عشق، پشیمانی و مسئولیت است. اگر میخواهید با اثری روبهرو شوید که قلبتان را لمس کند و نگاهتان به رابطه مادر و فرزند را دگرگون سازد، «لطفاً از مادرم مراقبت کن» انتخابی بیهمتاست.
قطار جا مانده
(The Train Left Without Her)
🚉 یک هفته از روزی گذشته که مادر در ایستگاه سئول ناپدید شد. همه دور هم جمع شدهاند؛ فرزندان، پدر، عروسها و دامادها. در خانهی پسر بزرگتر، صدای بحثها بالا میرود. قرار است اعلامیهها چاپ شود، عکس مادر روی کاغذی ساده، با چند خط التماسآمیز که دل رهگذران را تکان دهد. کسی میگوید: «باید بنویسیم مادرم گم شده»، دیگری ایراد میگیرد، «نه، بنویس مامان گم شده»… هیچ جملهای کافی نیست، هیچ کلمهای نمیتواند عمق اضطراب خانواده را نشان دهد.
👩🦳 در میان این شلوغی، تصویر مادر با موهای خاکستری و صورتی آفتابسوخته جلوی چشم همه است. کسی عکسی تازه ندارد، چون مادر سالهاست از دوربین فرار میکرده. آخرین تصویر او همان است که در جشن تولد هفتادسالگی پدر گرفته شد؛ در لباس سنتی آبی کمرنگ، با لبخندی کمرنگ و رژ لب قرمز. فرزندها بحث میکنند که آیا مردم او را از روی این عکس خواهند شناخت یا نه.
💔 پدر در سکوت نشسته است. او میگوید مادر در سال ۱۹۳۶ به دنیا آمده، اما در مدارک رسمی تاریخ دیگری ثبت شده. حتی در همین جزئیات ساده هم تناقض هست. همه درمییابند چقدر درباره مادر نمیدانند؛ حتی روز تولد واقعی او.
📜 خانهی مادر همیشه پر از زندگی بود؛ کوزههای شیشهای پر از شربتهای خانگی، بوی کیمچی تازه، سسها و ترشیهایی که با عشق آماده میشد. او برای هر دیدار خانوادگی خود را مثل یک کارخانه کوچک آماده میکرد، با دستهایی که مدام در حال کار بودند. اما حالا، وقتی او نیست، همهی آن خاطرهها مثل سایهای سنگین روی قلب فرزندانش افتاده است.
🚶 بعد از بحثها و سرزنشها، هرکس به خانهاش برمیگردد. اما دل هیچکدام آرام نمیگیرد. یکی از دخترها در ایستگاه سئول پیاده میشود، همانجا که مادر آخرین بار دیده شد. ساعت را نگاه میکند؛ سه بعدازظهر است، همان ساعتی که دست مادر از دست پدر جدا شد. جمعیت در رفتوآمد است، کسی به دیگری توجه نمیکند. و در این هیاهو، سکوتی دردناک در دل او میپیچد: چطور ممکن است مادری که همیشه ستون خانه بود، در میان این همه چشم، گم شود؟
🕰️ خاطرات قدیمی مثل موجی بیوقفه سر برمیآورند. روزی که مادر برای دخترش لباسی چیندار انتخاب کرد و او از سر خجالت نپذیرفت. یا روزهایی که مادر با دستهای یخزده ماهیها را کنار چاه تمیز میکرد. هر تصویر گذشته، حالا به زخمی تازه بدل شده است.
📞 هیچکس پاسخی ندارد. آگهیها آماده میشوند، مبلغی برای جایزه تعیین میشود، اما در دل همه ترسی پنهان موج میزند. اگر مادر هیچوقت پیدا نشود؟ اگر همهی خاطرات باقیمانده تنها چیزی باشد که از او دارند؟
دخترِ غریبه
(The Stranger Daughter)
👩 دختر نویسنده است؛ سالها در شهر زندگی کرده، در هیاهوی کتابها، مراسمها و سفرها. وقتی خبر گم شدن مادر را شنید، احساس گناه مثل موجی سنگین بر او فرود آمد. او در چین بود، در نمایشگاه کتاب، همان لحظهای که مادر در میان ازدحام ایستگاه سئول جا ماند. از دور، از شهری دیگر، خبر را شنید و دیر بازگشت.
📚 به یاد میآورد که مادر سواد نداشت، و او بود که نامههای مادر به برادر بزرگتر را مینوشت. مادر مینشست و با لهجهی روستایی، کلمه به کلمه میگفت: «هوای این روزها سرد شده… مراقب خودت باش.» او مینوشت و مادر با گوشهایی تیز و پر از اشتیاق، گوش میداد. اما آن روزها هرگز به ذهنش نرسید که مادر حتی نمیتواند نوشتههای خودش را بخواند.
🥢 تصاویر کوچک و بیپایان بر ذهن دختر هجوم میآورد: سفرههای سادهی خانهی روستایی، مادر که در سکوت ظرفی از ترشی یا شربت برای بچههایش آماده میکرد، مادری که همیشه چیزی برای بخشیدن داشت. حتی در سختترین روزها، وقتی تنها یک بسته نودل داشت، آن را مخفیانه برای پسر بزرگتر میجوشاند.
💔 او به یاد میآورد که چطور در جوانی در برابر مادر ایستاد، با تندی و بیصبری. بارها گفت: «تو چه میدانی از زندگی شهری؟» و مادر سکوت کرد. حالا در دلش تکرار میکند: چرا آنقدر سختگیر بودم؟ چرا هیچوقت ننشستم و داستانهایش را گوش کنم؟
🏠 آخرین باری که بیخبر به خانهی قدیمی رفت، مادر دیگر مثل گذشته نبود. خانه برای او غریبه شده بود، پر از خردهریزهایی که مادر با شرمندگی سعی داشت پنهان کند. همانجا بود که دختر فهمید فاصله میان آنها عمیقتر از آن چیزی شده که تصور میکرد. مادری که روزی همهچیز را میدانست، حالا تبدیل به زنی غریبه شده بود.
🌙 شبها، وقتی چشم روی هم میگذارد، تصویر مادر را میبیند که در ایستگاه، میان جمعیت، گیج و درمانده ایستاده است. دستی که از دست پدر جدا شد، نگاهی که هیچکس نفهمید. او در دلش زمزمه میکند: «مادر، کاش بار دیگر میتوانستم کنارت بنشینم، حتی برای یک دقیقه.»
صدای مادر در کوچهها
(Echoes in the Streets)
📢 خیابانهای سئول پر از اعلامیههایی است که تصویر مادر روی آنها چاپ شده؛ همان عکس قدیمی با لباس سنتی و لبخندی آرام. برگهها روی دیوارها و تیرهای برق چسبانده شدهاند، در دستان رهگذران پخش میشوند. هرکدام از اعضای خانواده با چهرهای خسته و نگاهی پر از امید و اضطراب، میان جمعیت میچرخند. کسی صدایی شنیده که زنی شبیه او کنار پلههای مترو نشسته بوده، دیگری میگوید او را دیده که آهسته در پیادهرو قدم میزد.
🚶♀️ اما هر ردّی زود محو میشود. مادر، مثل سایهای میان شهر گم شده، در ازدحام آدمها و صدای قطارها. دختر وقتی به ایستگاه برمیگردد، روی سکوی خالی میایستد و مردم را نگاه میکند که بیتوجه شانهبهشانه از کنارش میگذرند. به این فکر میکند که همانطور مادر هم ایستاده بوده، بیآنکه کسی نگاهش کند یا دستش را بگیرد.
💬 در خانهی پسر بزرگ، بحثها ادامه دارد. هرکس دیگری را مقصر میداند: چرا کسی به استقبالشان نرفت؟ چرا پدر تصمیم گرفت با مترو برود؟ چرا هیچکس زودتر متوجه نشد؟ این اتهامها فقط زخمهای قدیمی را زنده میکند، گلایههایی که سالها در دل مانده بود.
📰 آگهی روزنامه چاپ میشود، جایزهی بزرگی برای کسی که خبری بیاورد تعیین میکنند. اما هیچ تماس امیدوارکنندهای نمیرسد. مردم میگویند پیرزنی را دیدهاند، اما هیچ نشانی قطعی وجود ندارد. هر گزارش تازهای، خانواده را میان امید و یأس سرگردان میکند.
🌧️ باران که میبارد، دختر تصور میکند مادر جایی بیپناه ایستاده و لباس آبیاش خیس شده است. پسرها با ناامیدی به هم نگاه میکنند، و پدر بیشتر در سکوت فرو میرود. انگار همه تازه متوجه شدهاند که چه اندازه زندگی مادر را بدیهی فرض کرده بودند، و حالا که نیست، جای خالیاش همهچیز را در هم شکسته است.
🕯️ کوچهها پر از صدایی خیالی میشود؛ صدای قدمهای مادر، صدای او که نام بچههایش را صدا میزند. هرکس در دل خود به دنبال آن صدا میگردد، انگار هنوز امیدی هست که ناگهان، پشت دیواری یا در گوشهای از ایستگاه، مادر ایستاده باشد.
پسرِ ناکام
(The Disappointed Son)
👦 هیونگچول، پسر بزرگ خانواده، همیشه در نگاه مادر جایگاه ویژهای داشت. او همان کسی بود که مادر آرزو داشت موفق شود، و برایش رویای بزرگی در سر داشت؛ رویای مردی که روزی جایگاهی محکم در جامعه خواهد یافت. اما حالا، در غیبت مادر، هیونگچول بیش از همه خود را گناهکار میبیند.
📖 او به یاد میآورد که مادرش در کودکی چطور دستهایش را گرفت و به مدرسه برد، حتی وقتی پولی برای کتاب و لباس نداشتند. مادر با فروش شیرهی گیاهان یا درست کردن ترشی، شهریهی مدرسه را جور میکرد. هیونگچول باور داشت که موفقیت او تنها راهی است که میتواند زحمتهای مادر را جبران کند.
💼 سالها گذشت، اما هرگز نتوانست به جایگاهی برسد که مادر انتظار داشت. او بارها در آزمونهای دولتی شکست خورد، بارها تصمیم گرفت زندگیاش را از نو بسازد، اما هر بار نیمهراه رها شد. حالا، در دل خود میداند که مادر در لحظههای سخت همواره به او دل بسته بود، حتی وقتی او بارها ناامیدش کرد.
🥢 خاطرات کوچک، مثل تکههای نور، دوباره زنده میشوند: شبهایی که از مدرسه برمیگشت و مادر برایش نودل میجوشاند، در حالی که دیگر بچهها فقط بوی آن را حس میکردند. یا روزهایی که او را در آغوش گرفت و گفت: «تو میتوانی.» همین جملههاست که امروز چون پتکی بر سر هیونگچول فرود میآید.
🌌 در سکوت شب، او کنار اعلامیهی مادر میایستد و به عکس نگاه میکند. از خودش میپرسد: آیا مادر هنوز امید داشت که او سرانجام به آن جایگاهی برسد که همیشه در رویاهایش دیده بود؟ یا شاید مادر سالها پیش فهمیده بود که او دیگر توان رسیدن به آن قله را ندارد، اما هرگز ناامیدیاش را بر زبان نیاورد؟
💔 سنگینی این پرسشها او را از درون میفرساید. نبودن مادر، او را واداشته تا با حقیقتی تلخ روبهرو شود: زندگیاش، بهجای افتخار، بیشتر پر از حسرت است. و حالا که مادر گم شده، فرصت جبران هم از میان رفته است.
خاطراتی از سفره و خانه
(Memories of the Table)
🍲 خانهی روستایی مادر همیشه پر از بوهای آشنا بود. بوی کیمچی تازه، شربت آلو، کنجد برشته و سوپهای سادهای که روی اجاق قلقل میزد. هر گوشهی خانه یادآور دستانی بود که بیوقفه کار میکردند. مادر پیش از آمدن بچهها به خانه، از روزها قبل آماده میشد؛ گوشت میخرید، سبزیها را پاک میکرد و کوزههای شیشهای را پر از خوراکیهایی میساخت که بعدها برایشان میفرستاد.
🥢 سفره همیشه پر بود، حتی اگر چیزی جز سبزیهای ساده یا ماهی بخارپز نداشت. مادر باور داشت غذایی که با عشق آماده شود، قوتی برای تن و دل خواهد بود. او هر بار لقمهای میپیچید و در دست فرزندش میگذاشت، انگار میخواست بخشی از خودش را به او منتقل کند.
🪣 حیاط خانه پر بود از کوزههای بزرگ سفالی، ردیفشده کنار هم؛ پر از سس سویا، خمیر لوبیا، یا رب فلفل. مادر آنها را هر صبح تمیز میکرد، حتی وقتی دستهایش از سرما ترک برمیداشت. همین کوزهها مثل صندوقچههایی از زندگی، همیشه پر بودند تا هیچکدام از بچهها دست خالی به شهر بازنگردند.
🌾 خاطرات دور، مثل روزهایی که مادر کنار چاه نشسته بود و با دستان یخزده ماهیها را برای مراسم سالانه پاک میکرد، در ذهن فرزندان زنده میشود. او بارها میگفت: «مهم نیست سختی چقدر باشد، باید غذا برای خانواده آماده شود.» همین جمله ساده، ستون خانه بود.
💡 حتی وقتی مادر در سالهای آخر بیشتر به شهر میآمد، باز هم در دلش همان روستای قدیمی زنده بود؛ همان خانهی پر از صداهای کودکیها، همان سفرهی گستردهای که همه دور آن جمع میشدند. برای او، سفره نهتنها جای غذا خوردن، که نشانهی پیوند خانواده بود.
🕯️ حالا در غیبت او، هر کدام از فرزندان وقتی پشت میزی ساده مینشینند، طعمها و بوهای کودکی مثل شعلهای در دلشان روشن میشود. اما آن صدا که همیشه میگفت «بخور، این برای توست» دیگر شنیده نمیشود.
شوهرِ فراموشکار
(The Forgetful Husband)
👴 پدر بیشتر از همیشه در سکوت فرو رفته است. او که پنجاه سال زندگی را کنار مادر گذرانده، حالا در نبودنش تازه با زوایای پنهان آن سالها روبهرو میشود. مردی که همیشه خودش را مرکز خانه میدید، اکنون با هر قدم در خانهی خالی، ردّی از دستهای مادر را حس میکند.
📦 خاطرات مثل بارانی بیوقفه بر ذهنش میبارند: روزهایی که مادر بار سنگین مزرعه را به دوش میکشید و او به بهانهی کارهای بیرون، کمتر در خانه میماند. یا وقتی مادر بیمار بود و او بیتفاوت فکر میکرد فردا بهتر خواهد شد. اکنون با تلخی میفهمد چقدر از زندگی مشترکشان را در غفلت گذرانده است.
🍶 او یادش میآید که مادر بارها برایش غذایی گرم نگه داشت، حتی وقتی دیرهنگام از قهوهخانه به خانه برگشت. هیچوقت نپرسید مادر خسته است یا نه، هیچوقت نپرسید دلش چه میخواهد. حالا، در نبود او، همهی آن پرسشهای نگفته در دلش سنگینی میکند.
💤 شبها روی حصیر قدیمی دراز میکشد و صدای نفسهای مادر را به یاد میآورد. سکوت امشب اما بُرندهتر از هر چیز است. پدر حس میکند گم شدن مادر مجازاتیست برای همهی سالهایی که او را ندیده بود، برای لحظههایی که باید نگاهش میکرد و نکرد.
🌿 گاهی با خودش زمزمه میکند: «اگر دوباره بازگردی، دیگر اجازه نمیدهم چیزی از قلم بیفتد. این بار گوش خواهم داد، این بار نگاهت خواهم کرد.» اما میداند که این وعدهها شاید هیچگاه فرصتی برای تحقق پیدا نکنند.
🕰️ زمان برای پدر معنایی دیگر یافته؛ هر دقیقهای که میگذرد، مثل باری سنگینتر بر شانههایش مینشیند. نبودن مادر خانه را از هم پاشیده، و او تازه فهمیده که همهی آن سالها، زندگی در دستهای زنی جریان داشت که خودش را هیچوقت به حساب نمیآورد.
صدای ناپیدا
(The Hidden Voice)
🌙 این بار صدا از دل تاریکی میآید؛ صدای خود مادر. نه آن زنی که همیشه پشت اجاق بود یا دستش در کار مزرعه میلرزید، بلکه زنی با قلبی پر از حرفهای ناگفته. او سالها سکوت کرده بود، اما در غیبتش، این صدا بالاخره شنیده میشود.
🧵 مادر به یاد میآورد که چطور کودکیاش با کار و فقر گره خورده بود. دختری کوچک بود که زودتر از همه بیدار میشد تا آب از چاه بیاورد، نان خشک خرد کند، یا از خواهرهای کوچکش مراقبت کند. هیچوقت فرصت نکرد کودک بماند. ازدواج برایش آغاز تازهای نبود، بلکه ادامهی همان بار سنگین زندگی بود.
💔 او در دلش بارها آرزو کرده بود کسی پیدا شود که به او نگاه کند، بیآنکه فقط انتظار کار یا صبر داشته باشد. اما بهجای آن، سالها با دستان ترکخورده و پایی همیشه خسته، خودش را وقف خانواده کرد. سکوتش نه از بینیازی، بلکه از خستگی بود؛ خستگی زنی که میترسید اگر حرف بزند، خانه از هم بپاشد.
🍂 یادش هست روزهایی که باران میبارید و او در ایوان میایستاد، چشم به کوههای دور میدوخت. میخواست لحظهای برای خودش باشد، اما صدای بچهها او را صدا میزد و باز به درون خانه کشیده میشد. تمام رویاهای کوچک در همان لحظههای کوتاه نفس کشیدن میان کار و انتظار دفن شد.
🕯️ اکنون، در این صدای ناپیدا، مادر میپرسد: «آیا کسی فهمید من چه میخواستم؟ آیا کسی دید که من هم ترسیده بودم، که من هم دلم میخواست گاهی تکیه کنم؟» این پرسشها بیپاسخ میمانند، اما مثل شعلهای آرام در دل فرزندان میسوزند.
🌌 شاید حضور مادر همیشه شبیه نوری پنهان بود؛ نوری که تا وقتی خاموش نشد، هیچکس ندید از کجا میتابد. و حالا که این نور خاموش شده، همهی جهان خانواده در تاریکی غریبی فرو رفته است.
تسبیح گل سرخ
(Rosewood Rosary)
⛪ صدای زنگ کلیسا در واتیکان پیچیده است. دختر، در میان جمعیتی از زائران، روی نیمکتی سنگی نشسته و به تسبیحی از گل سرخ نگاه میکند که میان دستانش میچرخد. این تسبیح را راهبهای به او داده، با چشمانی آرام و نگاهی پر از مهر. لحظهای حس میکند که مادر، از جایی دور، نگاهش میکند.
🌹 دانههای تسبیح زیر انگشتانش مثل خاطراتی زندهاند؛ هر دانه یادآور لحظهای از زندگی مادر است: دستهای پر از ترک، لبخندی محو در سایهی خستگی، صدای او که نام بچهها را صدا میزد. در دلش زمزمه میکند: «مادر، آیا تو صدای مرا میشنوی؟»
🕊️ فضای کلیسا پر از دعاست. زائران زیر لب نام عزیزانشان را میبرند. دختر، در میان این زمزمهها، فقط یک کلمه دارد: «مادر». او با چشمهای بسته، حضور مادر را حس میکند؛ حضوری نامرئی اما عمیق، مثل نوری که در سکوت میتابد.
🌍 او ناگهان درمییابد که مادر فقط متعلق به خانوادهی کوچکشان نبود. مادر، تصویری جهانی است؛ زنانی که بیوقفه زندگی را بر دوش میکشند، زنی که در هر خانهای حضور دارد و همیشه در سایه میماند. نبود او فقط غیبت یک نفر نیست، بلکه فقدان بخشی از جهان است.
🙏 دختر تسبیح را محکمتر میفشارد و دعا میکند؛ نه فقط برای یافتن مادر، بلکه برای تمام مادرانی که در سکوت محو میشوند. قلبش پر از اندوه است، اما در دل همان اندوه جرقهای از آشتی هم هست؛ آشتی با مادر، با خودش، با همهی لحظههایی که از دست رفتهاند.
🌌 وقتی سرش را بالا میآورد، آسمان واتیکان روشن است. زنگها دوباره به صدا درمیآیند، و او در آن صدا چیزی شبیه صدای مادر میشنود؛ صدایی آرام که میگوید: «من هنوز با تو هستم.»
(راهبهای به دختر تسبیحی از چوب گلسرخ (rosewood rosary) میدهد. در آن لحظه، دختر حس میکند که مادر هنوز با اوست، نه به شکل جسمی، بلکه در سطحی روحانی و جهانیتر. این تسبیح، پلی میان زمین و آسمان است — میان مادری که ناپدید شده و دختری که تازه او را شناخته.
🔹 تسبیح در فرهنگ کره
در کره، بسته به مذهب و سنت خانوادگی، دو نوع تسبیح (Prayer Beads) وجود دارد:
مالا بودایی (염주 / Yeomju) – شامل ۱۰۸ دانه است و برای ذکرهای بودایی استفاده میشود. دانهها معمولاً از چوب صندل، بامبو یا دانههای طبیعی ساخته میشوند و نماد پاکی ذهن و چرخهی زندگی هستند.
روزاروی (رزاری) مسیحی (묵주 / Mukju) – که در میان مسیحیان کره (بهویژه کاتولیکها) رواج دارد و همان Rosary غربی است، با دانههایی معمولاً چوبی یا سنگی، برای دعاهای مریم مقدس.
در فرهنگ کره، هر دو شکل تسبیح معنایی مشترک دارند:
- اتصال میان انسان و نیروهای آسمانی
- یادآوری از گذشتگان و دعا برای آرامش روح آنها
- پیوستگی عشق و ایمان، حتی پس از مرگ
بنابراین در کتاب، نویسنده با انتخاب تسبیحِ چوب گلسرخ، بهزیبایی پیوند میان سنت شرقی و ایمان جهانی را تصویر میکند:
تسبیحی که هم بوی چوب و زمین دارد (ریشه در شرق)، و هم در واتیکان در دستان دختر میدرخشد (نشانهی ایمان و دعا).)
سخن پایانی: نوری که خاموش نمیشود
(The Light That Never Fades)
🕯️ هیچکس نفهمید مادر از کجا رفت، یا چگونه در میان جمعیت محو شد. هیچکس ندید که آن لحظه آخر، نگاهش به کدام سمت بود. اما در غیبت او، چیزی عمیقتر از حضورش در دل همه باقی ماند؛ احساسی که با هیچ نشانی و هیچ آگهیای پیدا نمیشود.
مادر، در آن سکوتِ ناتمام، بدل شد به صدایی درونی که هر کدام از فرزندانش را از خواب طولانیِ غفلت بیدار کرد. حالا هرکدام از آنها، در خلوت خود، لحظههایی را مرور میکنند که میشد دستش را گرفت، میشد حرفی زد، میشد نگاه کرد — اما نگفتند، ندیدند، و گذشتند.
🌹 او دیگر نیست، اما در هر گوشهی خانهاش نشانی از او مانده؛ در بوی ترشیهای مانده در کوزهها، در روسری آبی تاخوردهای که هنوز بوی آفتاب دارد، در بخار سادهی برنجی که تازه پخته میشود. نبودنش، بهجای خاموشی، به نوری بدل شده که در زندگی همهشان میتابد — نوری که یادشان میآورد عشق، فقط در گفتن نیست، در دیدن است، در بودن.
دختر، در واتیکان، میان دعا و سکوت، سرش را بالا میگیرد و تسبیح گل سرخ را در دستانش میفشارد. در آن لحظه حس میکند که مادر نه در گذشته، بلکه در هر نفسی از زندگی جاری است. عشق او، مرزی میان زمین و آسمان ندارد.
✨ و شاید همین، راز بزرگ مادر بودن است:
آنها هرگز گم نمیشوند،
بلکه در قلب فرزندانشان ادامه مییابند —
مثل نوری که خاموش نمیشود.
کتاب پیشنهادی:

