فهرست مطالب
- 1 تولد و نخستین مبارزات
- 2 دوران کودکی در یتیمخانه
- 3 راهی به سوی ناشناختهها
- 4 زندگی در خانه ساوربریها
- 5 فرار به سوی آزادی
- 6 ورود به لندن و ملاقات با آرتفول داگر
- 7 روبرو شدن با واقعیت تلخ
- 8 زندگی جدید الیور
- 9 نقشههای جدید فاجین
- 10 نجات در خانه جدید
- 11 بازگشت به آقای براونلو
- 12 بازگشت به زندگی
- 13 تجدید دیدار با دوستان جدید
- 14 بیماری رز و دیدار با الیور
- 15 نقشههای فاجین و نگرانیهای جدید
- 16 خیانت و دلاوری نانسی
- 17 رازهای گذشته فاش میشوند
- 18 بازگشت به خانه و مواجهه با گذشته
- 19 دوستیهای جدید و تهدیدهای گذشته
- 20 بازگشت به لندن و مقابله با دشمنان
- 21 آرامش پس از طوفان
- 22 خلاصه داستان الیور توئیست به زبان ساده انگلیسی
الیور توئیست (Oliver Twist)، یکی از آثار برجسته و جاودانه چارلز دیکنز (Charles Dickens)، داستانی است که قلبها را لمس میکند و با قلم توانای نویسنده، خوانندگان را به دنیایی از احساسات و تجارب انسانی میبرد. این رمان، تصویری زنده از زندگی در انگلستان قرن نوزدهم ارائه میدهد و با روایتی جذاب و پر از پیچ و خم، خواننده را درگیر ماجراهای قهرمان کوچک خود، الیور، میکند.
الیور توئیست، پسری یتیم که در فقر و محرومیت به دنیا آمده، با شجاعت و استقامت بینظیر خود، از موانع بسیاری عبور میکند. داستان او نه تنها ماجرای بقا و تلاش برای یافتن هویت و خانواده است، بلکه نقدی بر نابرابریهای اجتماعی و شرایط دشوار زندگی کودکان فقیر در زمانه دیکنز نیز میباشد.
دیکنز با توانایی خارقالعادهاش در خلق شخصیتهای بهیادماندنی و فضاسازیهای دقیق، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن، نور امید حتی در تاریکترین لحظات نیز میدرخشد. “الیور توئیست” با ترکیبی از طنز، تراژدی و واقعگرایی، یکی از تأثیرگذارترین و محبوبترین آثار ادبیات جهان به شمار میآید. این کتاب، دعوتی است به دنیای دیکنز؛ دنیایی که در آن، هر صفحه، یک سفر احساسی و فکری است.
تولد و نخستین مبارزات
در یک شب تاریک و بارانی، الیور توئیست به دنیا آمد. مکان تولد او، یتیمخانه کوچکی بود که در گوشهای دورافتاده از شهر قرار داشت. دیوارهای بلند و تیره یتیمخانه، نخستین صدای گریه الیور را در خود محصور کرد. مادر جوان و رنجکشیدهاش، پس به دنیا آمدن او، با لبخندی تلخ و نگاهی ملتمسانه، جان سپرد.
الیور، با چشمانی بزرگ و بیگناه، در دنیایی پر از سختی و بیرحمی قدم گذاشت. از همان ابتدا، تقدیرش به دست زنانی سپرده شد که هیچ مهری در دل نداشتند. خانم مان، زن سختگیر و سنگدلی که مسئول مراقبت از نوزادان بود، با بیاعتنایی به او نگاه میکرد. او تنها یکی از بسیاری از کودکانی بود که در این یتیمخانه زندگی میکردند.
محیط یتیمخانه، سرد و بیروح بود. دیوارهای سنگی و چراغهای کمنور، فضایی دلگیر ایجاد کرده بودند که هیچ اثری از محبت و گرما نداشت. کودکان در صفهای طولانی برای دریافت غذای ناچیز و بیکیفیت منتظر میماندند. الیور، با صدای ضعیف خود، برای بقا میجنگید.
روزهای ابتدایی زندگی الیور در یتیمخانه، پر از دشواری و سختی بود. او در میان دیگر کودکان، یاد گرفت که چگونه با کمبودها و ناملایمات کنار بیاید. هرچند هنوز زبان به سخن نگشوده بود، اما درک میکرد که باید برای بقا تلاش کند.
کارکنان یتیمخانه، الیور را با نگاهی سرد و بیتفاوت مینگریستند. او در میان جمعیت کودکان یتیم، تنها و بیپناه بود، اما در دل کوچک خود، نوری از امید و آرزوی فرار از این شرایط سخت را حفظ میکرد.
الیور، با قلبی پر از امید و شجاعت، آماده میشد تا با چالشهای بیشتری روبرو شود. داستان او، روایتی از تلاش برای بقا و یافتن هویت در دنیایی بیرحم است؛ دنیایی که در آن هر گامی که برمیداشت، او را به سوی سرنوشتی نامعلوم و پرماجرا هدایت میکرد.
دوران کودکی در یتیمخانه
کودکان یتیمخانه، هر روز صبح زود بیدار میشدند و باید کارهای طاقتفرسا انجام میدادند. لباسهای کهنه و پارهای که به تن داشتند، نمادی از فقر و بیتوجهی به آنان بود. با این حال، الیور هرگز امید خود را از دست نداد و همچنان به آیندهای بهتر امیدوار بود.
یک روز، اتفاقی افتاد که مسیر زندگی الیور را برای همیشه تغییر داد. او به دلیل جسارت و شجاعتی که از خود نشان داد، مورد توجه مقامات یتیمخانه قرار گرفت. این نقطه عطفی بود که الیور را به سوی ماجراهای جدید و چالشهای بیشتری هدایت کرد.
الیور که حالا با شرایط یتیمخانه آشنا شده بود، آماده میشد تا با ارادهای قویتر و قلبی پر از امید، به استقبال آیندهای نامعلوم و پرماجرا برود. این آغاز سفری بود که او را از تاریکی به سوی نوری از رستگاری و عدالت هدایت میکرد.
راهی به سوی ناشناختهها
با تمام سختیها اما الیور ناامید نبود و هر روز که میگذشت، امیدش به زندگی بیشتر میشد. یک روز الیور با قلبی پر از ترس و هیجان، جرأت پیدا کرد که از رؤسای یتیمخانه درخواست کند که به شرایط زندگیاش رسیدگی کنند.
اما درخواست او تنها موجب خشم مسئولان یتیمخانه شد. آقای بامبل، که مردی سختگیر و بیعاطفه بود، تصمیم گرفت الیور را به عنوان شاگرد به یکی از مشاغل محلی بفرستد تا از شر او خلاص شود. پس از بررسیهای مختلف، او را به خانهی آقای ساوربری، تابوتسازی که در محلهای فقیرنشین زندگی میکرد، فرستادند.
الیور که اکنون در خانهی جدیدی بود، با ترس و اضطراب وارد خانهی ساوربری شد. خانم ساوربری، زنی خشک و بیمحبت، از همان ابتدا با بیتفاوتی و بیرحمی با او رفتار کرد. نوآ، پسر خشن و زورگوی ساوربریها، نیز از هر فرصتی برای آزار و اذیت الیور استفاده میکرد.
زندگی الیور در خانهی ساوربری پر از دشواریها و رنجهای جدید بود. اما او همچنان با ارادهای قوی، در برابر این ناملایمات مقاومت میکرد. قلب او پر از امید به آیندهای بهتر بود و این امید بود که به او نیرو میداد تا با مشکلات جدید روبرو شود.
در میان این سختیها، الیور همچنان به دنبال فرصتی برای فرار و یافتن مکانی بهتر برای زندگی بود. او که از کودکی با سختیها و بیعدالتیها آشنا شده بود، یاد گرفته بود که چگونه با شجاعت و امید به مبارزه بپردازد.
زندگی در خانه ساوربریها
یک روز، هنگامی که الیور در حال آمادهسازی تابوتها بود، نوآ بار دیگر به او حمله کرد و با الفاظ زشت و ناپسند او را مورد تمسخر قرار داد. این بار، نوآ به مادر مرحوم الیور توهین کرد و الیور که دیگر نتوانست این بیاحترامی را تحمل کند، با تمام شجاعت خود به نوآ حمله کرد. هرچند الیور ضعیفتر از نوآ بود، اما این اقدام شجاعانه او، نشان از ارادهی قوی و قلب پر از خشم و اندوهش داشت.
خانم ساوربری که شاهد این ماجرا بود، با خشم به سوی الیور آمد و او را به شدت تنبیه کرد. او الیور را به اتاقی تاریک و سرد انداخت و او را از غذا و آب محروم کرد. اما این مجازاتها نمیتوانست ارادهی قوی الیور را در هم بشکند. الیور با خود عهد کرد که هرگز تسلیم نشود و برای یافتن زندگی بهتر، تلاش کند.
الیور در این خانه، با وجود همهی سختیها و ناملایمات، یاد گرفت که چگونه با شجاعت و امید، به مبارزه با ناعدالتیها بپردازد. او همچنان به دنبال فرصتی برای فرار و یافتن مکانی بهتر برای زندگی بود.
فرار به سوی آزادی
شب فرا رسیده بود و سکوت سردی بر خانه ساوربریها حاکم بود. الیور، که در اتاق تاریک و سرد خود محبوس شده بود، با قلبی پر از امید و چشمانی اشکآلود به آیندهای بهتر فکر میکرد. او دیگر نمیتوانست این شرایط سخت و بیرحمانه را تحمل کند و تصمیم گرفت که فرار کند.
همه چیز در ذهن الیور به سرعت میگذشت. او میدانست که باید جایی بهتر برای خود پیدا کند، جایی که بتواند آزادانه نفس بکشد و از این همه ظلم و ستم رهایی یابد. شب هنگام، وقتی که همه در خواب بودند، الیور به آرامی از جای خود بلند شد و با احتیاط از خانه ساوربریها بیرون رفت. دلش پر از ترس و هیجان بود، اما او مصمم بود که راهی به سوی آزادی پیدا کند.
الیور به سرعت در خیابانهای تاریک و سرد شهر دوید. او هیچ مقصدی نداشت، اما قلبش به او میگفت که باید به سوی لندن برود. لندن، شهری بزرگ و ناشناخته، به نظر الیور جایی بود که میتوانست زندگی جدیدی را آغاز کند. او با پایهای خسته و دل شکسته، اما با امیدی بیپایان به راه خود ادامه داد.
روزها و شبها، الیور در جادهها و مسیرهای طولانی قدم زد. او با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم کرد و در هر گوشهای به دنبال پناهگاهی برای استراحت بود. اما هیچچیز نمیتوانست او را از تصمیمش منصرف کند. او دائما به یاد مادرش میافتاد و با خود عهد بست برای یافتن زندگی بهتر، به راه خود ادامه دهد.
در نهایت، پس از روزها سفر، الیور به لندن رسید. بدنش خسته و فرسوده بود، اما روحش همچنان قوی و پر از امید بود. او با چشمانی پر از اشتیاق به شهری نگاه میکرد که شاید بتواند در آن زندگی جدیدی را آغاز کند.
ورود به لندن و ملاقات با آرتفول داگر
ورود به این شهر بزرگ و پرهیاهو، برای الیور تجربهای هیجانانگیز و ترسناک بود. لندن با خیابانهای شلوغ و پر از مردم، به نظر میرسید دنیایی جدید و پر از فرصتها باشد.
الیور با چشمانی پر از کنجکاوی، به اطراف نگاه میکرد و در تلاش بود تا راهی برای زنده ماندن در این شهر بیابد. او که هیچ آشنایی نداشت و هیچ پولی در جیبش نبود، به دنبال مکانی بود تا بتواند کمی استراحت کند و غذای گرمی بیابد. در همین حال بود که با پسری به نام جک داوکینز، معروف به آرتفول داگر، آشنا شد.
جک، پسری باهوش و زیرک بود که زندگی در خیابانهای لندن را به خوبی میشناخت. او با لبخندی دوستانه به الیور نزدیک شد و پس از کمی صحبت، الیور را به فاجین معرفی کرد. فاجین، مردی پیر و حیلهگر، رهبری گروهی از کودکان جیببر را بر عهده داشت و آنها را برای دزدی در خیابانها آموزش میداد.
الیور که از نیت واقعی فاجین بیخبر بود، با امید به یافتن سرپناه و غذایی گرم، به این گروه پیوست. فاجین با لبخندی حیلهگرانه و رفتار مهربانانهی ظاهری، الیور را به جمع کودکان خود اضافه کرد و او را تحت آموزشهای خود قرار داد. الیور در ابتدا نمیتوانست بفهمد که هدف این آموزشها چیست، اما به زودی متوجه شد که این کودکان، جیببرهای ماهری هستند که در خیابانهای لندن دست به دزدی میزنند.
با این حال، الیور که قلبی پاک و بیگناه داشت، نمیتوانست خود را با این وضعیت وفق دهد. او همچنان در جستجوی راهی برای فرار از این شرایط و یافتن زندگی بهتر بود. در دل کوچک او، نوری از امید و آرزوی زندگی شرافتمندانهای میدرخشید.
روبرو شدن با واقعیت تلخ
یک روز، فاجین تصمیم گرفت تا الیور را برای اولین بار به خیابانها بفرستد. او به همراه جک داوکینز و چارلی بیتس، دو جیببر دیگر، به بازار فرستاده شد. جک و چارلی با مهارتهای خود، به سرعت مشغول جیببری شدند و الیور که هنوز درک درستی از این کار نداشت، تنها تماشا میکرد.
در میان این فعالیتها، جک و چارلی به یک آقای محترم نزدیک شدند و کیف پول او را سرقت کردند. اما ناگهان، مرد متوجه شد و شروع به فریاد زدن کرد. جک و چارلی به سرعت فرار کردند، اما الیور که از همه جا بیخبر بود، تنها در جای خود ایستاده بود و همین امر موجب شد تا مردم او را به عنوان دزد دستگیر کنند.
الیور را به زور به کلانتری بردند. او که از شدت ترس و نگرانی نمیتوانست کلمهای بگوید، در برابر قاضی آقای فانگ قرار گرفت. فانگ، مردی خشن و بیرحم، بدون اینکه به صحبتهای الیور گوش دهد، او را مجرم شناخت و تصمیم به مجازات او گرفت.
اما در این میان، آقای براونلو، مردی که کیف پولش دزدیده شده بود، متوجه شد که الیور به نظر بیگناه میآید. او با دیدن چهرهی معصوم و پریشان الیور، شک کرد که او واقعاً دزد باشد. پس از اندکی تحقیق و پرسوجو، براونلو متوجه شد که الیور تنها قربانی شرایط است و او را از دست قاضی فانگ نجات داد.
آقای براونلو، با مهربانی و دلسوزی، الیور را به خانهی خود برد تا از او مراقبت کند. الیور که برای اولین بار طعم مهربانی و محبت را چشیده بود، با اشکهای شوق و قدردانی به براونلو نگاه میکرد. او در دل خود احساس میکرد که شاید اینجا همان جایی باشد که همیشه آرزویش را داشته است؛ جایی که بتواند با آرامش و شادی زندگی کند.
زندگی جدید الیور
الیور، اکنون در خانهی آقای براونلو بود و برای اولین بار در زندگی خود، طعم مهربانی و محبت واقعی را میچشید. آقای براونلو، مردی مهربان و دلسوز، به همراه خانم بدوین، تمام تلاش خود را میکردند تا الیور احساس راحتی و امنیت کند.
الیور که هنوز از زخمهای جسمی و روحیاش بهبود نیافته بود، با هر روزی که میگذشت، بیشتر به آقای براونلو و خانم بدوین وابسته میشد. آنها با محبت و مراقبت خود، به الیور کمک میکردند تا به تدریج خاطرات تلخ گذشته را فراموش کند و به آیندهای روشنتر امیدوار شود.
یک روز، آقای براونلو از الیور خواست تا برای او کتابی از کتابفروشی بگیرد. الیور با خوشحالی پذیرفت و با پولی که آقای براونلو به او داده بود، به سمت کتابفروشی رفت. اما در راه بازگشت، با نانسی و بیل سایکس، دو نفر از همدستان فاجین، روبرو شد. آنها الیور را به زور با خود بردند و او را دوباره به فاجین تحویل دادند.
الیور که از این اتفاق شوکه شده بود، نمیتوانست باور کند که دوباره به دنیای تاریک و بیرحم فاجین بازگشته است. او با تمام توان خود تلاش کرد تا فرار کند، اما فاجین و بیل سایکس او را تحت نظر داشتند و اجازه نمیدادند که از آنجا برود. الیور که حالا دوباره در دام این جنایتکاران گرفتار شده بود، با قلبی پر از ترس و ناامیدی به فکر راهی برای فرار میافتاد.
در همین حال، آقای براونلو که از غیبت طولانی الیور نگران شده بود، به دنبال او میگشت. او به همه جا سر زد و از هر کسی که میشناخت دربارهی الیور پرسوجو کرد، اما هیچکس خبری از او نداشت. براونلو که احساس میکرد شاید الیور به مشکلی برخورده باشد، تصمیم گرفت که جستجوی خود را ادامه دهد و تا زمانی که الیور را پیدا نکند، آرام نگیرد.
الیور که در خانهی فاجین اسیر شده بود، همچنان به امید روزی که بتواند دوباره به خانهی آقای براونلو بازگردد، مقاومت میکرد. او با تمام وجود تلاش میکرد و به فکر راهی برای رهایی بود.
نقشههای جدید فاجین
الیور، که بار دیگر در دام فاجین و بیل سایکس گرفتار شده بود، روزهای سختی را پشت سر میگذاشت. او با قلبی پر از ترس و ناامیدی به سرنوشت خود فکر میکرد و نمیدانست چگونه میتواند از این وضعیت رهایی یابد. اما فاجین و بیل سایکس برنامههای جدیدی برای او داشتند.
یک شب، فاجین و بیل سایکس در حالی که الیور در گوشهای از اتاق نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، با یکدیگر نقشهای کشیدند. آنها تصمیم گرفتند که از الیور برای یک دزدی بزرگ استفاده کنند. الیور که از شنیدن این نقشه وحشت کرده بود، نمیدانست چگونه باید از این مخمصه فرار کند.
روز بعد، بیل سایکس الیور را به همراه خود به یک خانهی بزرگ و مجلل برد. او به الیور دستور داد که از طریق یک پنجرهی کوچک به داخل خانه برود و درها را برای او باز کند. الیور که از انجام این کار وحشت داشت، تلاش کرد تا از این دستور سرپیچی کند، اما بیل سایکس با خشونت او را تهدید کرد و الیور مجبور شد که دستورات او را اجرا کند.
الیور که حالا داخل خانه بود، با قلبی پر از ترس و اضطراب به اطراف نگاه میکرد. او در تلاش بود تا راهی برای فرار پیدا کند، اما صدای قدمهای بیل سایکس که پشت سر او میآمد، همهی امیدهایش را نقش بر آب میکرد. الیور که به شدت ترسیده بود، با چشمانی اشکآلود به دنبال راهی برای نجات میگشت.
در همین حال، صاحبخانه که متوجه حضور افراد ناشناس شده بود، به سرعت به پلیس خبر داد. الیور که حالا در معرض خطر دستگیری بود، با تمام توان خود تلاش کرد تا از دست بیل سایکس فرار کند. در این لحظه، پلیسها به خانه رسیدند و بیل سایکس با الیور به سرعت فرار کردند. در حین فرار، الیور از شدت خستگی و ترس بیهوش شد و بیل سایکس او را در میان راه رها کرد.
الیور که حالا بیهوش و بیپناه در خیابانها افتاده بود، توسط یک رهگذر مهربان پیدا شد و به خانهاش برده شد. این رهگذر، زنی مهربان به نام رز میلی بود که به همراه عمهاش خانم میلی، الیور را به خانهشان بردند و از او مراقبت کردند.
الیور که برای بار دوم طعم مهربانی و محبت را چشیده بود، با امید به آیندهای بهتر، زندگی جدیدی را در خانهی خانم میلی و رز شروع کرد.
نجات در خانه جدید
الیور توئیست که پس از فرار از دست بیل سایکس و بیهوشی در خیابان، توسط رز میلی پیدا شده بود، حالا در خانهی گرم و پر از محبت او و عمهاش خانم میلی به سر میبرد. این خانه، نقطهی امنی برای الیور بود که برای اولین بار در زندگیاش احساس امنیت و آرامش واقعی را تجربه میکرد.
رز و خانم میلی با مهربانی و دلسوزی از الیور مراقبت میکردند. آنها تمام تلاش خود را میکردند تا زخمهای جسمی و روحی او را التیام بخشند. الیور که از تجربههای تلخ و سخت گذشتهاش خسته شده بود، با امید به زندگی جدید و بهتر، به کمکهای آنها دلگرم شده بود.
در این مدت، الیور به تدریج سلامتی خود را باز یافت و با عشق و محبت رز و خانم میلی، احساس کرد که بخشی از یک خانواده است. او با علاقه به درسهای جدیدی که از رز میآموخت، گوش میداد و از هر فرصتی برای یادگیری استفاده میکرد. الیور در کنار آنها، نه تنها به آرامش جسمی رسید، بلکه روحش نیز به تدریج بهبود یافت.
با گذشت زمان، الیور به تدریج از گذشتهاش بیشتر صحبت میکرد و رازهای زندگیاش را با رز و خانم میلی در میان میگذاشت. آنها با دلسوزی، به داستانهای او گوش میدادند و او را تشویق میکردند که به آینده امیدوار باشد.
در یکی از این گفتگوها، الیور داستان زندگیاش در یتیمخانه و سپس در خانهی فاجین را برای آنها تعریف کرد. رز و خانم میلی از شنیدن این داستانها به شدت ناراحت شدند و تصمیم گرفتند که هر کاری از دستشان برمیآید برای کمک به الیور انجام دهند.
بازگشت به آقای براونلو
الیور توئیست که پس از فرار از دست بیل سایکس بیهوش شده و توسط رز و خانم میلی نجات یافته بود، اکنون در خانه امن و پر از محبت آنها به سر میبرد. اما گذشتهی تاریک او هنوز او را رها نکرده بود و این موضوع باعث نگرانی همگان شده بود.
یک روز، الیور در حال بازی در حیاط بود که رز با نامهای به نزد او آمد. او گفت که آقای براونلو (مردی که الیور پیش از این با او آشنا شده و تحت حمایت او قرار گرفته بود)، از ناپدید شدن او بسیار نگران است و اکنون خبر پیدا شدن الیور به او رسیده است. رز گفت که آقای براونلو در راه است تا دوباره الیور را ببیند.
الیور با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد. او به یاد روزهایی افتاد که در خانه آقای براونلو زندگی میکرد و تحت حمایت و محبت او قرار داشت. الیور نمیتوانست صبر کند تا دوباره آقای براونلو را ببیند و از او برای همهی محبتها و حمایتهایش تشکر کند.
چند ساعت بعد، آقای براونلو به همراه خانم بدوین به خانه خانم میلی رسیدند. وقتی الیور آقای براونلو را دید، با سرعت به سمت او دوید و با اشکهای شوق در آغوش او فرو رفت. آقای براونلو نیز با دیدن الیور، احساس آرامش و خوشحالی کرد. او نمیتوانست باور کند که الیور سالم و سلامت به نزد او بازگشته است.
آقای براونلو و خانم میلی با هم صحبت کردند و تصمیم گرفتند که هر کاری از دستشان برمیآید برای حفاظت از الیور انجام دهند. آنها میخواستند مطمئن شوند که فاجین و بیل سایکس دیگر نتوانند الیور را تهدید کنند و او بتواند در امنیت و آرامش زندگی کند.
الیور که حالا دوباره تحت حمایت آقای براونلو قرار گرفته بود، احساس امنیت و آرامش بیشتری داشت. او با قلبی پر از امید به آینده، به زندگی جدید و پر از عشق و محبت خود ادامه میداد.
بازگشت به زندگی
با بازگشت الیور به خانه آقای براونلو و ارتباط مجدد با او، امید و آرامش به زندگی او بازگشت. الیور حالا در محیطی پر از محبت و حمایت قرار داشت و هر روز بیشتر به آیندهای روشن و پرامید باور پیدا میکرد.
آقای براونلو که از داستانهای الیور و سختیهایی که پشت سر گذاشته بود به شدت متأثر شده بود، تصمیم گرفت که هر کاری از دستش برمیآید برای حفاظت و تأمین آینده الیور انجام دهد. او به همراه خانم بدوین، به تدریج الیور را با زندگی جدیدش آشنا کرد و به او کمک کرد تا تحصیلات و آموزشهای لازم را دریافت کند.
در این میان، الیور نیز با اشتیاق و تلاش فراوان به تحصیل و یادگیری پرداخت. او با هر روزی که میگذشت، بیشتر به قدرت دانش و اهمیت یادگیری پی میبرد و با امید به آینده، به درسهایش ادامه میداد. آقای براونلو نیز با دیدن پیشرفت الیور، احساس رضایت و خوشحالی میکرد و به او افتخار میکرد.
در یکی از روزها، آقای براونلو تصمیم گرفت که الیور را با دوستان و آشنایان خود آشنا کند تا او بتواند بیشتر در جامعه حضور داشته باشد و مهارتهای اجتماعی خود را تقویت کند. این تصمیم باعث شد که الیور با افرادی جدید و مهربان آشنا شود که همه آنها به او کمک کردند تا به تدریج از گذشته تلخش فاصله بگیرد و به آیندهای روشنتر امیدوار باشد.
در همین حال، تلاشهای آقای براونلو برای پیگیری وضعیت قانونی الیور نیز ادامه داشت. او با کمک وکیل خود، سعی کرد تا تمامی مسائل حقوقی و قانونی مربوط به الیور را حل کند تا او بتواند بدون هیچ گونه تهدید و خطری به زندگی جدیدش ادامه دهد.
تجدید دیدار با دوستان جدید
الیور، حالا که به زندگی آرام و پر از محبت در خانه آقای براونلو عادت کرده بود، هر روز بیشتر به آیندهای روشن باور پیدا میکرد. آقای براونلو با مهربانی و دلسوزی به آموزش و تربیت الیور میپرداخت و الیور نیز با اشتیاق فراوان به یادگیری ادامه میداد.
یک روز آقای براونلو تصمیم گرفت الیور را به یکی از دوستان نزدیک خود، آقای گریموینگ، معرفی کند. آقای گریموینگ، مردی مهربان و خوشاخلاق بود که در گذشته نیز با الیور آشنا شده بود و از شنیدن خبر بازگشت او بسیار خوشحال شده بود.
الیور به همراه آقای براونلو به خانه آقای گریموینگ رفت. آنها با استقبال گرم و مهربانانهای روبرو شدند. آقای گریموینگ از دیدن الیور بسیار خوشحال شد و با او به گرمی صحبت کرد. الیور نیز با تمام وجود از این دیدار خوشحال بود و احساس میکرد که حالا بخشی از یک خانواده بزرگ و محبتآمیز است.
در این دیدار، آقای گریموینگ داستانهای جالبی از زندگی خود و تجربیاتش برای الیور تعریف کرد. او به الیور گفت که همیشه باید به آینده امیدوار باشد و با ارادهای قوی به دنبال اهداف و آرزوهایش برود. این صحبتها برای الیور بسیار دلگرمکننده بود و به او انگیزه بیشتری برای ادامه زندگی داد.
بیماری رز و دیدار با الیور
در یکی از روزها، خانم بدوین با چهرهای نگران به آقای براونلو گفت که نامهای از خانم میلی و رز دریافت کرده است. آنها در نامهشان از وضعیت سلامتی رز ابراز نگرانی کرده بودند و از آقای براونلو درخواست کرده بودند که الیور را به خانهی آنها ببرد تا او بتواند رز را ببیند و شاید با دیدن الیور، حال رز بهتر شود.
آقای براونلو که از این درخواست ناراحت شده بود، بلافاصله تصمیم گرفت که به همراه الیور به خانهی خانم میلی برود. او به الیور گفت که باید به دیدن رز بروند و الیور که بسیار نگران رز شده بود، با تمام وجود موافقت کرد.
آنها به سرعت آماده شدند و به سوی خانهی خانم میلی حرکت کردند. در راه، الیور با دلشوره و نگرانی به وضعیت رز فکر میکرد و امیدوار بود که حال او بهتر شود. وقتی به خانهی خانم میلی رسیدند، با استقبال گرم و محبتآمیز او روبرو شدند. خانم میلی از دیدن الیور بسیار خوشحال شد و او را به اتاق رز برد.
رز که حالا بسیار ضعیف و بیمار بود، با دیدن الیور اشک در چشمانش حلقه زد. او با صدای ضعیف الیور را صدا کرد و الیور با تمام محبت و دلسوزی به نزد او رفت. این دیدار، تأثیر عمیقی بر هر دو گذاشت و به تدریج حال رز بهتر شد.
نقشههای فاجین و نگرانیهای جدید
الیور که حالا در خانه خانم میلی و رز به سر میبرد، با محبت و دلسوزی آنها روزهای آرام و خوشی را سپری میکرد. حال رز به تدریج بهتر شده بود و الیور نیز هر روز بیشتر به اهداف و آرزوهایش نزدیک میشد. اما در حالی که الیور به زندگی جدیدش عادت کرده بود، فاجین و بیل سایکس همچنان به دنبال نقشههایی بودند تا او را به دنیای جنایت بازگردانند.
فاجین و بیل سایکس از غیبت طولانی الیور نگران شده بودند و میدانستند که اگر او تحت حمایت افراد نیکوکار باقی بماند، ممکن است آنها با مشکلات قانونی مواجه شوند. بنابراین، تصمیم گرفتند که هر طور شده الیور را پیدا کنند.
یک روز، نانسی که از نقشههای فاجین و بیل سایکس آگاه شده بود، تصمیم گرفت که به الیور کمک کند. او که از رفتارهای بیرحمانه بیل سایکس و نقشههای شوم فاجین به تنگ آمده بود، به سراغ خانه خانم میلی رفت تا به آنها درباره خطرات احتمالی هشدار دهد.
نانسی، با شجاعت و ترس فراوان، به خانم میلی و رز توضیح داد که فاجین و بیل سایکس به دنبال الیور هستند و نقشههایی برای ربودن او دارند. خانم میلی و رز با شنیدن این خبر به شدت نگران شدند و تصمیم گرفتند که اقدامات لازم را برای حفاظت از الیور انجام دهند.
آقای براونلو نیز از این وضعیت مطلع شد و با همکاری خانم میلی، رز و نانسی، نقشهای برای محافظت از الیور کشید. آنها تصمیم گرفتند که الیور را به مکانی امنتر منتقل کنند تا از دسترس فاجین و بیل سایکس دور باشد. همچنین، تصمیم گرفتند که موضوع را به پلیس گزارش دهند تا اقداماتی قانونی برای دستگیری فاجین و بیل سایکس انجام شود.
خیانت و دلاوری نانسی
نانسی که حالا احساس میکرد وظیفهی خود را انجام داده است، به خانهی فاجین بازگشت. اما او نمیدانست که بیل سایکس به رفتار او شک کرده و او را زیر نظر دارد. بیل سایکس که متوجه شد نانسی به ملاقات خانم میلی و آقای براونلو رفته است، تصمیم گرفت که به شدت با او برخورد کند.
وقتی نانسی به خانه بازگشت، بیل سایکس با خشونت و بیرحمی به او برخورد کرد و او را به شدت تنبیه کرد. نانسی که از شدت ضربات و جراحات به شدت ضعیف شده بود، با آخرین توان خود تلاش کرد که از دست بیل سایکس فرار کند، اما موفق نشد.
در همین حال، آقای براونلو و پلیسها به خانهی فاجین وارد شدند و توانستند فاجین و بیل سایکس را دستگیر کنند. نانسی که در حال مرگ بود، با لبخندی تلخ به آقای براونلو نگاه کرد و گفت که حالا الیور در امان است. او با قلبی پر از عشق و شجاعت، جان خود را از دست داد.
رازهای گذشته فاش میشوند
با دستگیری فاجین و بیل سایکس، الیور توئیست و دوستانش نفس راحتی کشیدند. اما گذشته هنوز رازهای بسیاری در خود نهفته داشت که به تدریج برملا میشدند. الیور که حالا در خانهی آقای براونلو زندگی میکرد، با محبت و حمایت دوستان جدیدش به زندگی شرافتمندانه و موفق خود ادامه میداد.
در همین حال، شخصیتی مرموز به نام مونکس وارد داستان شد. مونکس، که از گذشتهی الیور اطلاعاتی داشت، تصمیم گرفت که الیور را پیدا کند. او با نیتی شیطانی و هدفی پنهان به دنبال الیور بود.
یک روز، آقای براونلو و خانم میلی تصمیم گرفتند که به بررسی دقیقتری درباره گذشتهی الیور بپردازند. آنها با کمک وکیل خود، به جستجوی مدارک و شواهدی پرداختند که بتواند به روشن شدن هویت واقعی الیور کمک کند. در این میان، آنها متوجه شدند که مونکس، برادر ناتنی الیور است و قصد دارد او را از ارث محروم کند.
آقای براونلو با شجاعت و هوشیاری به مقابله با نقشههای مونکس پرداخت. او تصمیم گرفت که الیور را از این تهدید آگاه کند و با هم تلاش کنند تا حقانیت و ارثیه الیور را بازپس بگیرند. الیور که از شنیدن این حقیقت شگفتزده شده بود، با کمک آقای براونلو و دوستانش، تصمیم گرفت که برای عدالت بجنگد و حق خود را از مونکس بازپس گیرد.
در همین حال، مونکس با تمام توان تلاش میکرد تا نقشههای شوم خود را به اجرا درآورد. او به دنبال راههایی بود تا الیور را بدنام کرده و او را از ارثیه محروم کند. اما با همکاری و تلاشهای آقای براونلو، خانم میلی و دیگر دوستان الیور، توانستند نقشههای مونکس را ناکام بگذارند.
در جریان این ماجراها، الیور با واقعیتهای بیشتری از گذشتهی خود آشنا شد. او متوجه شد که مادرش زنی نیکوکار و شریف بوده که در شرایط سختی به دنیا آمده و سپس درگذشته است. همچنین، الیور فهمید که پدرش نیز از خانوادهای محترم بوده و ارثیهای برای او باقی گذاشته است.
بازگشت به خانه و مواجهه با گذشته
الیور توئیست که حالا با کمک آقای براونلو و دوستانش توانسته بود به طور قانونی حق و ارثیه خود را به دست آورد، تصمیم گرفت که به یتیمخانه کوچک بازگردد تا با گذشتهاش روبرو شود.
آقای براونلو و دوستانش، تصمیم گرفتند که در این سفر الیور را همراهی کنند. آنها میخواستند مطمئن شوند که الیور در این سفر احساسی و پرچالش تنها نماند. الیور با قلبی پر از امید و اراده به سوی یتیمخانه کوچک حرکت کرد.
وقتی الیور به یتیمخانه رسید، خاطرات تلخ و دردناک گذشته دوباره زنده شد. او با چشمانی اشکآلود به دیوارهای سرد و بیروح یتیمخانه نگاه کرد و به یاد روزهایی افتاد که در اینجا با سختیها و ناملایمات دست و پنجه نرم میکرد. اما این بار، او با قلبی قوی و ارادهای راسخ به گذشتهاش نگاه کرد و تصمیم گرفت که از آن برای تقویت ارادهاش استفاده کند.
الیور با کارکنان یتیمخانه صحبت کرد و آنها را از شرایط جدیدش آگاه کرد. او با مهربانی و دلسوزی از آنها خواست که به کودکان دیگری که در شرایط مشابه او هستند، کمک کنند و تلاش کنند تا محیطی بهتر برای آنها فراهم کنند.
در میان این ملاقاتها، الیور با خانم مان، زن سختگیر و بیاحساس که در کودکی از او مراقبت میکرد، روبرو شد. خانم مان که از دیدن الیور در این وضعیت جدید شگفتزده شده بود، به سختی میتوانست باور کند که این همان پسری است که روزی زیر دست او بوده است. الیور با مهربانی و بدون کینهتوزی با او صحبت کرد و از او خواست که رفتار خود را با کودکان دیگر تغییر دهد.
الیور همچنین با دوستان کودکیاش که هنوز در یتیمخانه بودند، صحبت کرد و آنها را تشویق کرد که به آینده امیدوار باشند و برای رسیدن به اهداف و آرزوهایشان تلاش کنند. او به آنها گفت که با اراده و تلاش میتوانند از شرایط سخت بیرون بیایند و زندگی بهتری برای خود بسازند.
دوستیهای جدید و تهدیدهای گذشته
الیور توئیست که حالا با شجاعت و ارادهی قوی به زندگی جدیدش بازگشته بود، هر روز بیشتر از گذشته دور میشد و به آیندهای روشن و پرامید نگاه میکرد. او با حمایت و محبت آقای براونلو و دیگر دوستانش، به تحصیلات و یادگیری ادامه میداد و هر روز بیشتر به اهداف و آرزوهایش نزدیک میشد.
در یکی از روزها، آقای براونلو تصمیم گرفت که الیور را به دیدن یکی از دوستان قدیمیاش، آقای لوسبری، ببرد. آقای لوسبری، مردی مهربان و باهوش بود که در زمینهی آموزش و تحصیلات تخصص داشت. او با شنیدن داستان الیور، تصمیم گرفت که به او کمک کند تا به بهترین شکل ممکن تحصیلات خود را ادامه دهد.
الیور که از این فرصت جدید بسیار خوشحال شده بود، با اشتیاق فراوان به دیدار آقای لوسبری رفت. آنها به زودی دوست صمیمی شدند و آقای لوسبری با دلسوزی و محبت، به الیور کمک کرد تا به بهترین شکل ممکن تحصیلات خود را پیش ببرد.
در همین حال، تهدیدهای گذشته همچنان بر زندگی الیور سایه میافکند. مونکس، که هنوز از شکست خود ناامید نشده بود، تلاش میکرد تا راهی برای نابودی الیور پیدا کند. او با نقشههای جدید و حیلهگرانهای، به دنبال فرصتی برای ضربه زدن به الیور و دوستانش بود.
یک شب، هنگامی که الیور در حال مطالعه بود، آقای براونلو با نگرانی به اتاق او آمد و گفت که خبری نگرانکننده دریافت کرده است. او توضیح داد که مونکس هنوز به دنبال الیور است و باید مراقب باشد. الیور که از این خبر نگران شده بود، با آقای براونلو صحبت کرد و تصمیم گرفتند که اقدامات لازم را انجام دهند.
آقای براونلو با کمک آقای لوسبری و دیگر دوستانش، تصمیم گرفت که الیور را به مکانی امنتر منتقل کند تا از دسترس مونکس دور باشد. آنها به سرعت برنامهریزی کردند و الیور را به خانهای امن در خارج از شهر بردند. الیور که از این تصمیم حمایت میکرد، با امید به آیندهای روشنتر، به این مکان جدید رفت.
بازگشت به لندن و مقابله با دشمنان
الیور که حالا در خانهای امن در خارج از شهر به سر میبرد، همچنان تحت حمایت و مراقبت آقای براونلو و دوستانش بود. اما قلبش همچنان به لندن و زندگی جدیدی که در آنجا آغاز کرده بود، تعلق داشت. او تصمیم گرفت که به لندن بازگردد و با کمک دوستانش، به زندگی عادی و تحصیلاتش ادامه دهد.
با بازگشت به لندن، الیور و آقای براونلو با احتیاط بیشتری به زندگی خود ادامه دادند و سعی کردند تا هر گونه تهدیدی از سوی مونکس را دفع کنند. آنها تصمیم گرفتند که از پلیس برای مقابله با مونکس و نقشههای شوم او کمک بگیرند.
یک روز، الیور در حال قدم زدن در خیابانهای لندن بود که ناگهان مونکس را دید. مونکس با چشمانی پر از نفرت و کینه به الیور نگاه کرد و به سمت او حرکت کرد. الیور با دیدن او، به سرعت به سمت خانه آقای براونلو دوید و ماجرا را برای او تعریف کرد.
آقای براونلو که از این موضوع بسیار نگران شده بود، به سرعت با پلیس تماس گرفت و درخواست کمک کرد. پلیسها با همکاری آقای براونلو، نقشهای برای دستگیری مونکس و نابودی نقشههای شوم او کشیدند.
چند روز بعد، مونکس دوباره سعی کرد تا به الیور نزدیک شود. اما این بار، پلیسها با آمادهباش کامل در اطراف بودند و به محض اینکه مونکس به الیور نزدیک شد، او را دستگیر کردند. مونکس که از این اتفاق شوکه شده بود، سعی کرد تا فرار کند، اما پلیسها او را محاصره کرده و به سرعت به بازداشتگاه بردند.
الیور که از این اتفاق بسیار خوشحال و دلگرم شده بود، به همراه آقای براونلو به خانه بازگشت. او حالا میدانست که از تهدیدات گذشته در امان است و میتواند با آرامش بیشتری به زندگی و تحصیلاتش ادامه دهد.
آرامش پس از طوفان
با دستگیری مونکس و پایان تهدیدهای او، الیور توئیست و دوستانش نفس راحتی کشیدند. حالا الیور میتوانست با آرامش بیشتری به زندگی خود ادامه دهد و به آیندهای روشنتر امیدوار باشد. آقای براونلو و دوستان دیگر الیور، همچنان از او حمایت میکردند و او را در راه رسیدن به اهدافش یاری میدادند.
الیور که حالا احساس امنیت بیشتری میکرد، با اشتیاق بیشتری به تحصیلات خود ادامه داد. او هر روز بیشتر به اهداف و آرزوهایش نزدیک میشد و تلاش میکرد تا از فرصتی که به دست آورده بود، به بهترین شکل استفاده کند. آقای براونلو با دلسوزی و محبت به او کمک میکرد و اطمینان میداد که همیشه در کنارش خواهد بود.
یک روز، آقای براونلو تصمیم گرفت که الیور را به دیدن خانم میلی و رز ببرد. الیور که از این تصمیم بسیار خوشحال شده بود، با اشتیاق فراوان به دیدار آنها رفت. خانم میلی و رز از دیدن الیور بسیار خوشحال شدند و او را با آغوش باز پذیرفتند. آنها با هم درباره گذشته و آینده صحبت کردند و الیور از برنامههایش برای آینده گفت.
خانم میلی و رز نیز به الیور اطمینان دادند که همیشه در کنارش خواهند بود و او را در رسیدن به اهدافش حمایت خواهند کرد. الیور با قلبی پر از امید و عشق، به سخنان آنها گوش داد و با خود عهد کرد که همیشه به یاد محبتها و حمایتهای آنها باشد.
در این میان، آقای براونلو تصمیم گرفت که با همکاری دوستانش، یک مدرسه برای کودکان یتیم و بیسرپرست تأسیس کند تا آنها نیز بتوانند از فرصتی که الیور به دست آورده بود، بهرهمند شوند. الیور که از این تصمیم بسیار خوشحال شده بود، با تمام وجود از این ایده حمایت کرد و تصمیم گرفت که در این راه به آقای براونلو کمک کند.
خلاصه داستان الیور توئیست به زبان ساده انگلیسی
Oliver Twist
By Charles Dickens
Introduction
“Oliver Twist” is a famous story by Charles Dickens. It tells the tale of a young orphan named Oliver. This story shows the difficult life of poor children in London
Chapter 1: Oliver’s Birth
Oliver is born in a poorhouse. His mother dies right after his birth. Oliver grows up in the poorhouse with very little food and care
Chapter 2: Running Away
When Oliver is nine years old, he runs away from the poorhouse. He walks to London, hoping to find a better life
Chapter 3: Meeting the Thieves
In London, Oliver meets a boy named Jack Dawkins, also called the Artful Dodger. Jack takes Oliver to an old man named Fagin. Fagin teaches boys to steal
Chapter 4: The First Theft
Oliver goes out with Jack and another boy to learn stealing. They steal from a kind man named Mr. Brownlow. But Oliver is caught. Mr. Brownlow sees that Oliver is innocent and takes him home
Chapter 5: Back to Danger
Fagin and a bad man named Bill Sikes kidnap Oliver and take him back. They force him to join a burglary. Oliver gets hurt during the burglary and is left behind
Chapter 6: Rescued by the Maylies
A kind woman named Rose Maylie and her aunt find Oliver. They take care of him and help him recover. Oliver feels safe with them
Chapter 7: The Truth About Oliver
Mr. Brownlow and Rose discover the truth about Oliver’s family. Oliver has a half-brother named Monks who wants to take Oliver’s inheritance. With the help of friends, Oliver learns about his true identity
Chapter 8: A Happy Ending
Monks is caught, and Oliver’s rights are restored. Oliver lives happily with Mr. Brownlow, Rose, and their friends. He finally has a loving family
Summary
“Oliver Twist” is a story of a young boy who faces many challenges but finds kindness and family in the end. It shows that hope and goodness can overcome hardship

