فهرست مطالب
- 1 شروعی در کریسمس
- 2 هدایای غیرمنتظره
- 3 اولین مهمانی جو
- 4 آشنایی با خانواده همسایه
- 5 ماجراهای باشگاه پیکویک
- 6 تلاش برای نیکوکاری
- 7 اولین درسهای ایمی
- 8 مگ و ازدواجش
- 9 فداکاریهای بث
- 10 خداحافظی با دوران کودکی
- 11 زندگی جدید ایمی در اروپا
- 12 بازگشت لوری
- 13 مبارزات جو برای آزادی شخصی
- 14 آخرین روزهای بث
- 15 ازدواج جو
- 16 زندگی جدید جو و پروفسور بیر
کتاب زنان کوچک (Little Women) نوشته لوئیزا می الکات (Louisa May Alcott) یکی از آثار کلاسیک و ارزشمند ادبیات جهان است که از زمان انتشار خود در اواخر قرن نوزدهم تا به امروز خوانندگان بسیاری را مجذوب خود کرده است. این داستان سرشار از احساسات، همدلی و ارزشهای انسانی است که به شکلی ساده و دلنشین روایت میشود. در این کتاب، چهار خواهر به نامهای مگ، جو، بث و ایمی، در دوران سختیهای جنگ داخلی آمریکا، با چالشها و لذتهای دوران جوانی خود مواجه میشوند. زنان کوچک نه تنها تصویری زنده از دوران نوجوانی این خواهران را ارائه میدهد، بلکه به عمق ارزشهای خانوادگی، عشق و تعهد پرداخته و مسائلی چون مسئولیتپذیری، فداکاری و رشد شخصیت را به زیبایی به تصویر میکشد. شخصیتهای قوی و پویای این کتاب هر کدام به نوبه خود نقش مهمی در پیشبرد داستان ایفا میکنند و هر کدام از آنها به گونهای در تلاش برای یافتن جایگاه خود در جهان اطرافشان هستند. زنان کوچک با نثری ساده و جذاب، توانسته است یکی از برترین داستانهای تربیتی و خانوادگی تاریخ ادبیات باشد که هنوز هم به خوانندگان الهام میبخشد و درسهای بزرگی از زندگی و انسانیت به همراه دارد.
شروعی در کریسمس
کریسمس نزدیک بود، اما برای خواهران مارچ این کریسمس با دیگر سالها فرق داشت. جو (Jo) روی فرش دراز کشیده بود و با بیحوصلگی گفت: «کریسمس بدون هدیه، کریسمس نمیشه!» مگ (Meg) نگاهی به لباس قدیمیاش انداخت و آهی کشید: «خیلی بدِ که ما فقیر هستیم.» ایمی (Amy) که کوچکترین خواهر بود، با حالتی ناراحت گفت: «درسته، خیلی ناعادلانست که بعضی دخترا همه چیز دارن و ما هیچ چیز نداریم.» بث (Beth) که همیشه ساکت و مهربان بود، با لبخندی کوچک گفت: «اما ما پدر و مادر رو داریم و همین برای ما کافیه.»
با این حال، لحظهای سکوت فضای اتاق را فرا گرفت، چون همه میدانستند پدرشان در جنگ است و ممکن است هرگز به خانه بازنگردد. مگ تلاش کرد بحث را به سمت مثبتی بکشاند و یادآوری کرد که مادرشان پیشنهاد داده بود امسال هیچ هدیهای نداشته باشند، چون سال سختی برای همه بود و مردان در جبهه جنگ با مشکلات زیادی دستوپنجه نرم میکردند.
در حالی که هرکدام از دختران در سکوت فکر میکردند که چطور میتوانند با این اوضاع کنار بیایند، جو که همیشه عاشق کتاب بود، اعلام کرد که او با پول خودش میخواهد کتاب «آندین و سینترام» (Undine and Sintram) را بخرد، چون مدتها بود که آرزوی داشتنش را داشت. بث گفت که پولش را برای خرید موسیقی جدید خرج خواهد کرد و ایمی هم تصمیم گرفت جعبهای از مدادهای طراحی بخرد، چرا که به آنها نیاز داشت.
اما مگ، بزرگترین خواهر، به فکر هدیهای برای مادرشان بود. او به خواهرانش گفت: «چرا به جای خریدن چیزی برای خودمون، همه با هم برای مادر هدیهای بخریم؟» این پیشنهاد بلافاصله توجه همه را جلب کرد و هرکدام تصمیم گرفتند بخشی از پولشان را برای خرید هدیهای کوچک برای مادر خرج کنند. جو گفت که او جفتی کفش ارتشی برای مادر خواهد خرید، مگ گفت که یک جفت دستکش میگیرد، بث تصمیم گرفت دستمالی زیبا بدوزد و ایمی تصمیم گرفت بطریای از عطر بخرد.
تصمیم برای خرید هدیههای کوچک برای مادر، حس خوبی به همه خواهران داد. آنها با اشتیاق برای این کار برنامهریزی کردند و تصمیم گرفتند که روز بعد برای خرید به بازار بروند.
آن شب، همه در کنار هم نشستند و درباره نمایش کوچکی که قرار بود برای کریسمس برگزار کنند، صحبت کردند. هرکدام از خواهران نقشی داشتند و با شوق و ذوق از نقشهای خود گفتند. جو، که همیشه عاشق نقشهای مردانه و جسورانه بود، با صدای بلند و اغراقآمیز به تمرین نقشش پرداخت و همه خواهران به او خندیدند.
لحظاتی ساده و شاد در کنار هم، خواهران را با وجود تمام مشکلات، نزدیکتر کرد. این کریسمس، اگرچه متفاوت و بدون هدایای گرانبها بود، اما با محبت و همدلی پر شد.
هدایای غیرمنتظره
صبح کریسمس فرا رسید و جو اولین کسی بود که بیدار شد. بدون هیچ جورابی آویزان در کنار شومینه، او ابتدا کمی احساس ناامیدی کرد، اما به سرعت به یاد آورد که مادرشان قول یک هدیه خاص را داده بود. او دستش را زیر بالشش برد و یک کتاب کوچک و قرمز رنگ پیدا کرد. این کتاب، راهنمایی بود که مادرشان به آنها هدیه داده بود تا راه درست زندگی را به آنها نشان دهد. جو فوراً مگ را بیدار کرد و او هم کتاب سبز کوچکی پیدا کرد. بث و ایمی نیز هر کدام کتابهای خود را داشتند، یکی به رنگ آبی و دیگری به رنگ خاکستری. هرکدام از دختران به سرعت مشغول تماشای کتابهای خود شدند و با شور و شوق درباره آنها صحبت کردند.
بعد از اینکه کتابهایشان را تحسین کردند، به دنبال مادرشان گشتند تا از او تشکر کنند. اما مادرشان در خانه نبود؛ او به ملاقات خانوادهای فقیر رفته بود که تازه بچهای به دنیا آورده بودند و در فقر و سرما بودند. مادرشان همیشه آماده کمک به دیگران بود، حتی در روز کریسمس.
دخترها که از این ماجرا باخبر شدند، تصمیم گرفتند صبحانه کریسمس خود را به آن خانواده هدیه کنند. با وجود اینکه خیلی گرسنه بودند، آنها بدون تردید همه چیزهایی که برای صبحانه داشتند، شامل کره، نان و مربا، را جمع کردند و با مادرشان به خانه آن خانواده فقیر رفتند. وقتی وارد اتاق سرد و خالی آن خانواده شدند، کودکان کوچک و مادر بیمار آنها با چشمانی شگفتزده به آنها نگاه میکردند.
مادر فقیر با دیدن این دختران، از خوشحالی اشک ریخت و آنها را فرشتههای نجات خود خواند. خواهران مارچ با شادی غذاها را به آن خانواده دادند و لحظاتی سرشار از محبت و همدلی را با آنها سپری کردند. وقتی به خانه برگشتند، خودشان برای صبحانه فقط نان و شیر داشتند، اما هیچکدام از آنها ناراحت نبودند. احساس شادی و رضایتی که از کمک به دیگران داشتند، آنها را خوشحال و راضی کرده بود.
بعد از بازگشت به خانه و خوردن صبحانه ساده خود، آنها تصمیم گرفتند هدایای کوچکی که برای مادرشان آماده کرده بودند را به او بدهند. با ورود مادرشان، همه با شوق و ذوق هدایای خود را به او تقدیم کردند. مادرشان با دیدن دستکشها، کفشها، دستمالها و بطری عطر، لبخندی از سر رضایت زد و با محبت هر چهار دخترش را بوسید. لحظاتی ساده و پر از عشق و همدلی بود.
اما روز هنوز به پایان نرسیده بود و سورپرایزی در انتظار دختران بود. بعد از ظهر، وقتی همه در حال استراحت بودند، ناگهان صدایی از در به گوش رسید. با باز شدن در، خانم مارچ با لبخندی به آنها گفت که یک هدیه غیرمنتظره از طرف همسایه، آقای لورنس (Laurence) دریافت کردهاند. این هدیه، شامل غذاهای خوشمزهای مانند بستنی، کیک و شکلات بود که برای همهشان شگفتانگیز و هیجانآور بود.
دختران مارچ با اشتیاق به سمت غذاها رفتند و لحظاتی پر از شادی و لذت را تجربه کردند. آنها از این که کسی به فکرشان بوده و این هدیه را به آنها داده، بسیار خوشحال شدند و تصمیم گرفتند روز کریسمس را با قدردانی و محبت به پایان برسانند.
اولین مهمانی جو
روز بعد از کریسمس، یک دعوتنامه ویژه به دست خواهران مارچ رسید. خانم گاردینر (Gardiner) از جو و مگ دعوت کرده بود تا در مهمانی رقص شب سال نو شرکت کنند. این خبر برای هر دو خواهر بسیار هیجانانگیز بود، اما آنها بلافاصله به چالشی بزرگ برخوردند: لباس مناسب برای مهمانی.
جو، که همیشه سادگی را ترجیح میداد، نگران نبود. او لباس قدیمی خود را با کمی ترمیم میپوشید. اما مگ، که بیشتر به ظاهر خود اهمیت میداد، به فکر فرو رفت. لباس ابریشمی جدیدی نداشت و تنها گزینهاش لباسی بود که قبلاً بارها آن را پوشیده بود. هرچند این لباس زیبا بود، اما کمی سوختگی روی آن دیده میشد و مگ نگران بود که این نقص ظاهرش را خراب کند. جو با خنده پیشنهاد داد که یک دستکش خوب بپوشند و دستکش خرابشان را در دست دیگرشان پنهان کنند. به این ترتیب، هر دو با کمی خلاقیت و اطمینان تصمیم گرفتند که به مهمانی بروند.
شب مهمانی فرا رسید و هر دو خواهر با هیجان و اضطراب خود را آماده کردند. مگ موهایش را فر داد و لباسش را با دقت به تن کرد. اما جو که نمیتوانست به راحتی با موهای بلندش کنار بیاید، تصمیم گرفت آنها را سادهتر نگه دارد. با این حال، آنها با چهرهای آراسته و درخشان به مهمانی رفتند.
وقتی وارد مهمانی شدند، جو به سرعت احساس کرد که به محیط جدیدی وارد شده است. او هیچوقت به رقصهای رسمی علاقهای نداشت و بیشتر دوست داشت آزادانه و بدون قواعد بچرخد. در حالی که مگ به سرعت در جمعیت غرق شد و با پسرهای جوان به رقص پرداخت، جو به گوشهای رفت و تلاش کرد از دید دیگران دور بماند.
در این حین، جو به طور اتفاقی وارد یک پناهگاه مخفی پشت پرده شد، جایی که با لوری (Laurie)، پسر همسایه، روبرو شد. لوری هم مانند جو احساس ناخوشایندی در مهمانی داشت و آن دو به زودی با هم گرم گرفتند. لوری که قبلاً هم با جو آشنایی داشت، با او درباره سفرهایش به اروپا صحبت کرد و آنها در حالی که به موسیقی گوش میدادند و از همصحبتی با یکدیگر لذت میبردند، دوستهای بهتری شدند.
بعد از مدتی، لوری از جو خواست تا با او در سالن بزرگ برقصد. جو که ابتدا تردید داشت، با اصرار لوری قبول کرد و آنها در سالن بزرگ به رقص مشغول شدند. رقص آنها با دیگران فرق داشت؛ بدون رعایت قواعد رسمی و آزادانه. این باعث شد که جو برای اولین بار از یک مهمانی رسمی لذت ببرد.
در انتهای مهمانی، مگ که پاهایش از پوشیدن کفشهای پاشنهبلند درد میکرد، به جو گفت که وقت بازگشت است. در حالی که هر دو از تجربههای متفاوت خود لذت برده بودند، به خانه بازگشتند و با لبخندهایی از رضایت و خاطراتی خوش، شب را به پایان رساندند.
آشنایی با خانواده همسایه
چند روز پس از مهمانی، خانواده مارچ (March) خبرهای جدیدی از همسایه مرموزشان، آقای لورنس (Laurence) و نوهاش لوری (Laurie) شنیدند. جو که در مهمانی با لوری آشنا شده بود، درباره او برای خواهرانش حرفهای زیادی داشت. او از لوری به عنوان پسری خوشاخلاق و باهوش یاد میکرد که علاقه زیادی به رفاقت داشت. خواهران با علاقه گوش میدادند و از دوستی جو و لوری استقبال میکردند.
یک روز، هنگامی که جو و بث در حال قدم زدن در خیابان بودند، بث با ترسی عمیق درباره علاقهاش به پیانو صحبت کرد. او همیشه آرزو داشت که پیانویی زیبا در خانهشان داشته باشد، اما خانواده مارچ توانایی مالی برای خرید چنین چیزی نداشتند. جو با شوخی به بث گفت که شاید روزی بتوانند از آقای لورنس، که پیانویی زیبا در خانهاش داشت، استفاده کنند. بث خجالتی و حساس بود و هرگز جرأت نمیکرد به خانه لورنسها نزدیک شود.
اما این موضوع به همینجا ختم نشد. روزی که بث بیمار شد و نمیتوانست به راحتی از خانه بیرون بیاید، جو تصمیم گرفت با کمک مادرشان، خانم مارچ، ترتیبی دهد تا بث بتواند از پیانو آقای لورنس استفاده کند. خانم مارچ با آقای لورنس صحبت کرد و او با مهربانی پذیرفت که بث از پیانوی او استفاده کند. این اتفاق برای بث یک آرزوی بزرگ بود که به واقعیت پیوست.
بث بهسرعت با استفاده از پیانو آقای لورنس مهارتهای خود را بهبود بخشید و رابطهای دوستانه با او برقرار کرد. آقای لورنس که مردی مسن و مهربان بود، به بث علاقه پیدا کرد و او را مانند نوه خودش دوست داشت. او همیشه سعی میکرد که بث احساس راحتی کند و از موسیقیاش لذت ببرد.
این رابطه دوستانه باعث شد که درهای خانه لورنسها به روی خانواده مارچ باز شود. دختران مارچ حالا بیشتر با لوری و پدربزرگش آشنا شده بودند و گاهی اوقات به خانه آنها میرفتند. لوری نیز به تدریج به یک دوست صمیمی برای جو و بقیه خواهران تبدیل شد. او از تنها بودن در خانه بزرگ و سردش خسته شده بود و حالا از اینکه میتوانست با خانوادهای گرم و دوستانه مثل مارچها وقت بگذراند، خوشحال بود.
این آغاز یک دوستی عمیق و صمیمی میان خانواده مارچ و خانواده لورنس بود. خواهران مارچ، به خصوص بث، حالا مکانی داشتند که میتوانستند به موسیقی، هنر و دوستی بپردازند و این ارتباط تازه، گرمایی تازه به زندگیشان اضافه کرده بود.
ماجراهای باشگاه پیکویک
در خانه مارچها، زندگی همیشه پر از خلاقیت و سرگرمی بود. خواهران مارچ تصمیم گرفتند که یک باشگاه مخفی برای خودشان تشکیل دهند تا در آن بتوانند افکار، داستانها و ماجراهای خود را به اشتراک بگذارند. این باشگاه به نام «باشگاه پیکویک» (Pickwick Club) نامگذاری شد، الهامگرفته از داستانهای چارلز دیکنز.
جو که همیشه عاشق نویسندگی و تخیل بود، رهبری باشگاه را بر عهده گرفت و به هر یک از خواهران نقشی خاص داد. مگ به عنوان سردبیر باشگاه انتخاب شد، بث مسئول موسیقی و هماهنگی جلسات شد و ایمی که همیشه در فکر هنر و طراحی بود، مسئول طراحی نشریههای باشگاه شد.
هر هفته، خواهران دور هم جمع میشدند و داستانها، شعرها و مقالاتی که خودشان نوشته بودند را با یکدیگر به اشتراک میگذاشتند. جو معمولاً داستانهای ماجراجویانه و پر از هیجان مینوشت که همیشه توجه دیگران را به خود جلب میکرد. مگ نیز داستانهایی عاشقانه و ملایم مینوشت که بیانگر دنیای لطیف و احساسی او بود. بث با قطعات کوتاه موسیقیاش جوی آرام به باشگاه میبخشید و ایمی هم نقاشیهایش را به همه نشان میداد.
جلسات باشگاه همیشه پر از خنده و شوخی بود. یکی از شوخیهای همیشگی آنها این بود که هرکدام نام مستعار یک شخصیت مشهور ادبی به خود داده بودند. جو خود را «آقای اسنودگراس» (Snodgrass)، مگ «خانم واردل» (Wardle)، بث «آقای پیکویک» (Pickwick) و ایمی «آقای تپمن» (Tupman) صدا میکردند. آنها با این اسامی خود را معرفی کرده و به ماجراهای تخیلی خود شکل میدادند.
یک روز، لوری که درباره این باشگاه مخفی شنیده بود، خواست به عضویت آن درآید. ابتدا دختران تردید داشتند که آیا باید او را بپذیرند یا خیر، اما در نهایت تصمیم گرفتند که او نیز به عنوان عضو افتخاری باشگاه پیکویک پذیرفته شود. لوری با اشتیاق به جلسات باشگاه پیوست و ایدهها و داستانهای خندهدار خود را با دیگران به اشتراک گذاشت.
آنها تصمیم گرفتند که هر هفته نشریهای منتشر کنند که شامل داستانها، اشعار، و اخبار خندهدار باشگاه باشد. لوری به عنوان خبرنگار ویژه باشگاه منصوب شد و داستانهای هیجانانگیزی درباره «ماجراهای پیکویک» نوشت که همه را میخنداند. جلسات باشگاه پیکویک به مرور به یکی از سرگرمیهای اصلی خواهران مارچ و لوری تبدیل شد.
این باشگاه کوچک به آنها فرصتی داد تا خلاقیتهایشان را بروز دهند و لحظاتی شاد و به یادماندنی را در کنار یکدیگر تجربه کنند. آنها با این باشگاه تخیلی دنیایی از ماجراها و دوستیها برای خود ساختند که همچنان به زندگیشان هیجان و شور میبخشید.
تلاش برای نیکوکاری
چند هفته بعد از مهمانیها و دیدارهای لوری و خواهران مارچ، مادر آنها، خانم مارچ، تصمیم گرفت که دخترانش را به فعالیتهای خیریه بیشتری تشویق کند. او همیشه به دنبال فرصتی بود تا دخترانش یاد بگیرند که در زندگی تنها به خودشان فکر نکنند و برای دیگران نیز وقت و انرژی بگذارند. این بار، یک فرصت مناسب برای نشان دادن این نیت فراهم شد.
یکی از خانوادههای فقیر محله، به نام خانواده هاممل (Hummel)، با مشکلات فراوانی مواجه بود. این خانواده که چند فرزند کوچک داشتند، در فقر و گرسنگی زندگی میکردند. خانم مارچ از دخترانش خواست که به این خانواده کمک کنند. او گفت که هر کدام از آنها میتوانند به شیوه خود به این خانواده فقیر کمک کنند و بخشی از وقت و تواناییهایشان را صرف آنها کنند.
دختران مارچ در ابتدا کمی تردید داشتند. جو با حالت شوخی گفت که او تحمل این نوع کارها را ندارد و نمیتواند مانند مادرش آنقدر فداکار باشد. اما خانم مارچ با ملایمت توضیح داد که این نوع کمک به دیگران نه تنها به دیگران کمک میکند، بلکه خود آنها نیز از آن بهرهمند خواهند شد.
بث اولین کسی بود که قبول کرد به این خانواده کمک کند. او همیشه قلبی مهربان و دلسوز داشت و بدون تردید پذیرفت که به خانواده هاممل کمک کند. بث تصمیم گرفت که به کودکان آنها موسیقی یاد بدهد و وقت خود را با آنها بگذراند. او از این کار لذت میبرد و با هر جلسهای که با کودکان داشت، احساس رضایت بیشتری پیدا میکرد.
مگ نیز تصمیم گرفت که با خانواده هاممل کمک کند. او به خانم خانه در کارهای روزمره کمک میکرد و به او یاد میداد که چگونه با بودجه کم، به شکلی کارآمدتر خانه را اداره کند. هر چند مگ همیشه به زندگی لوکس علاقه داشت، اما در این تجربه فهمید که سادهزیستی نیز میتواند ارزشمند باشد.
ایمی با اندکی تردید پذیرفت که به خانواده هاممل کمک کند. او در ابتدا نمیخواست دستهایش را کثیف کند یا وقتش را با کسانی که لباسهایشان مرتب نیستند بگذراند، اما وقتی دید که خواهرانش چقدر از این کار لذت میبرند، او نیز به جمع آنها پیوست. ایمی تصمیم گرفت که به کودکان این خانواده نقاشی و هنر یاد بدهد و به مرور زمان به این کار علاقهمند شد.
حتی جو، که ابتدا از این نوع کارها دوری میکرد، در نهایت تصمیم گرفت که به مادرش کمک کند. او با شوخی و خنده گفت که نمیخواهد از بقیه عقب بماند و باید کاری انجام دهد. او وقت خود را به خواندن داستانهای کوتاه برای کودکان خانواده هاممل اختصاص داد و به زودی متوجه شد که این کار نیز به نوبه خود لذتبخش است.
این تجربه نیکوکاری، برای دختران مارچ یک فرصت بزرگ بود تا از زندگی راحت خود فراتر رفته و با چالشهای واقعی دیگران روبرو شوند. آنها یاد گرفتند که کمک به دیگران نه تنها باعث بهبود زندگی دیگران میشود، بلکه به آنها نیز احساس رضایت و شادی میدهد. با گذشت زمان، این کارهای خیریه به بخشی از زندگی روزمره آنها تبدیل شد.
اولین درسهای ایمی
ایمی، کوچکترین خواهر خانواده مارچ، همیشه به زیبایی و هنر علاقه داشت. او همیشه آرزو داشت که روزی نقاش بزرگی شود و آثارش در گالریهای مشهور جهان به نمایش درآید. اما در کنار این آرزوها، ایمی با مشکلات خاصی نیز دستوپنجه نرم میکرد. او همیشه در تلاش بود تا در مدرسه بهترین باشد و توجه معلمان و همکلاسیهایش را به خود جلب کند. اما گاهی این تلاشها به دردسر میانجامید.
یکی از این دردسرها زمانی اتفاق افتاد که ایمی تصمیم گرفت مدادهای رنگی جدیدی بخرد. او همیشه آرزو داشت که یک جعبه کامل از مدادهای رنگی گرانقیمت داشته باشد، اما خانواده مارچ توانایی خرید چنین چیزی را نداشتند. به همین دلیل، ایمی با پسانداز کوچکی که داشت، مدادهایی ارزانتر خرید. اما این مدادها برای او اهمیت زیادی داشت و به هیچ وجه نمیخواست آنها را از دست بدهد.
در یکی از روزهای مدرسه، ایمی تصمیم گرفت که مدادهای رنگی خود را به کلاس ببرد و به دوستانش نشان دهد. او به قدری به این مدادها افتخار میکرد که تصمیم گرفت به همه نشان دهد چقدر خوب است. اما در میان کلاس، معلم او، آقای دیویس (Davis)، متوجه شد که ایمی به جای تمرکز بر درس، مشغول مدادهایش است. او از ایمی خواست که مدادهایش را تحویل دهد.
ایمی که نمیخواست مدادهایش را از دست بدهد، تردید کرد. اما معلم او اصرار داشت که مدادها را بگیرد و در نهایت، جلوی کلاس مدادهایش را از او گرفت و به همه گفت که چنین رفتارهایی در کلاس قابل قبول نیست. این اتفاق برای ایمی بسیار تحقیرآمیز بود و او با چشمانی پر از اشک به خانه برگشت.
وقتی به خانه رسید، ایمی با ناراحتی ماجرا را برای خواهرانش تعریف کرد. جو که همیشه پر از شور و انرژی بود، به شدت عصبانی شد و پیشنهاد داد که به مدرسه بروند و حق ایمی را بگیرند. اما خانم مارچ با ملایمت به آنها گفت که نباید با عصبانیت و احساسات کنترل نشده به این موضوع واکنش نشان دهند. او به ایمی یاد داد که گاهی در زندگی، انسان باید سختیها را تحمل کند و از آنها درس بگیرد.
خانم مارچ به ایمی گفت: «عزیزم، این یک درس برای توست. شاید الان حس بدی داشته باشی، اما باید یاد بگیری که همیشه تمرکزت را بر روی کارهای مهم نگه داری و از چیزهای کوچک صرف نظر کنی. تو هنرمند بزرگی خواهی شد، اما باید صبور باشی و اجازه ندهی چیزهای کوچک تو را از مسیرت دور کنند.»
ایمی با شنیدن این حرفها، آرامتر شد و تصمیم گرفت که از این تجربه درس بگیرد. او فهمید که اگرچه دوست دارد در هنر بهترین باشد، اما باید در مدرسه نیز تمرکز بیشتری بر درسهایش داشته باشد و اجازه ندهد وسایل شخصیاش باعث شود که از هدف اصلیاش دور شود.
این اولین درس بزرگ زندگی برای ایمی بود؛ درسی درباره تمرکز، فداکاری و تحمل سختیها. او به زودی یاد گرفت که چطور با مشکلات کوچک کنار بیاید و مسیر خود را با تلاش و پشتکار ادامه دهد، هرچند که این مسیر پر از چالشها و درسهای جدید باشد.
مگ و ازدواجش
مدتی گذشت و مگ، بزرگترین خواهر خانواده مارچ، به سن ازدواج رسید. مگ همیشه دختری متین و باوقار بود و از کودکی آرزو داشت که روزی با مردی مهربان و مسئول ازدواج کند و زندگی ساده و آرامی داشته باشد. او با عشق به خانهداری و زندگی خانوادگی بزرگ شده بود و قلبش پر از آرزوهای عاشقانه بود.
یکی از دوستان خانم مارچ، خانم موفات (Moffat)، مگ را به یک مهمانی دعوت کرد که بیشتر هدفش این بود که مگ را با افراد جدید آشنا کند. مگ که به این نوع مهمانیها علاقه داشت، با شوق و اشتیاق پذیرفت. خانم موفات در طول مهمانی سعی کرد تا مگ را به جوانان مرفه و ثروتمند معرفی کند و به نوعی او را وارد دنیای تجملات کند. در این مهمانی، مگ با زنانی روبهرو شد که تنها دغدغهشان لباسهای گرانقیمت و مهمانیهای پرزرقوبرق بود. آنها سعی کردند مگ را تحت تاثیر قرار دهند و او را قانع کنند که باید با مردی ثروتمند ازدواج کند تا بتواند زندگی راحتی داشته باشد.
مگ ابتدا تحت تاثیر این افکار قرار گرفت و حتی تلاش کرد تا خود را بیشتر به این نوع زندگی نزدیک کند. او با آرزوهای تازهای از مهمانی بازگشت، اما وقتی به خانه آمد و با خواهرانش و مادرش صحبت کرد، متوجه شد که این زندگی رویایی که خانم موفات به او نشان داده، با ارزشهای واقعی زندگی او متفاوت است.
مدتی بعد، مگ با مردی به نام جان بروک (John Brooke) آشنا شد. جان، مربی خصوصی لوری بود و برخلاف جوانان ثروتمند و مرفهی که مگ در مهمانیهای خانم موفات ملاقات کرده بود، مردی ساده و مهربان بود. او درآمد زیادی نداشت، اما قلبی پر از عشق و صداقت داشت. جان بروک به تدریج به مگ علاقهمند شد و از او خواستگاری کرد.
مگ ابتدا کمی تردید داشت، زیرا جان نه ثروتمند بود و نه میتوانست زندگی مرفهی برای او فراهم کند. اما وقتی بیشتر به شخصیت و رفتار جان فکر کرد، فهمید که او مردی است که همیشه در آرزوهایش داشته است؛ مردی که با او میتواند زندگی ساده و پر از عشق را تجربه کند.
خانم مارچ که همیشه به فکر خوشبختی دخترانش بود، مگ را تشویق کرد که به قلبش گوش دهد و به دنبال چیزهای مادی نباشد. او به مگ گفت: «ثروت و تجملات خوشبختی نمیآورد. عشق و صداقت است که زندگی را زیبا میکند.»
در نهایت، مگ تصمیم گرفت که به خواستگاری جان پاسخ مثبت دهد و آن دو با هم نامزد شدند. خواهران مارچ از این خبر بسیار خوشحال شدند و برای مگ آرزوی خوشبختی کردند. ازدواج مگ با جان بروک نقطه عطفی در زندگی او بود؛ او حالا باید با دنیای جدیدی روبهرو میشد و زندگی مستقلی را آغاز میکرد.
فداکاریهای بث
بث، مهربانترین و بیآلایشترین خواهر مارچ، همیشه به عنوان قلب خانواده شناخته میشد. او عاشق موسیقی بود و با تمام وجودش به خواهران و والدینش عشق میورزید. برخلاف دیگران، او هیچگاه آرزوهای بزرگی برای خودش نداشت؛ تنها میخواست که در کنار خانوادهاش باشد و پیانو بنوازد.
بث که به خاطر طبیعت خجالتیاش کمتر در ماجراجوییهای خواهرانش شرکت میکرد، بیشتر وقت خود را در خانه و کنار مادر میگذراند. او همیشه آماده کمک به دیگران بود، بهویژه به خانواده فقیر هاممل که مادرشان پیشتر به آنها کمک کرده بود. بث برای خانواده هاممل غذا میبرد، از کودکان آنها مراقبت میکرد و با مهربانی مادرانه به آنها عشق میورزید.
اما یک روز، بث از خانه هامملها بازگشت و احساس بیماری کرد. معلوم شد که یکی از کودکان خانواده به تب مخملک مبتلا شده بود و بث نیز به این بیماری آلوده شده بود. این موضوع همه خانواده مارچ را نگران کرد، زیرا تب مخملک در آن دوران بیماری بسیار خطرناکی بود. برای جلوگیری از شیوع بیماری، بث را در اتاقی جداگانه قرار دادند و خانم مارچ از او مراقبت میکرد.
دختران دیگر، بهویژه جو، از این موضوع بسیار ناراحت بودند. آنها نمیتوانستند تصور کنند که بث، که همیشه برای دیگران فداکاری میکرد، حالا در بستر بیماری افتاده باشد. جو که همیشه روابط نزدیکی با بث داشت، تمام وقتش را به دعا و امید به بهبودی او گذراند. اما بیماری بث به قدری شدید بود که حتی پزشکان نیز امید چندانی به بهبودی او نداشتند.
در این مدت، همه اعضای خانواده مارچ با هم متحد شدند تا به بث کمک کنند. خانم مارچ، با مهربانی و صبوری به مراقبت از بث پرداخت و دختران دیگر نیز تلاش کردند تا جو را آرام کنند و او را امیدوار نگه دارند. همه خانواده با دلهره روزها و شبهای سختی را پشت سر گذاشتند.
اما بعد از چند هفته، معجزهای رخ داد. بث به تدریج از بیماری بهبود یافت و دوباره توانست لبخند بزند. این بهبودی برای خانواده مارچ لحظهای از شادی و شکرگزاری بود. جو که بیشترین نگرانی را برای بث داشت، با اشکهای شادی او را در آغوش گرفت و گفت: «بث عزیزم، تو مثل فرشتهای هستی که همیشه به ما امید میدهی.»
با این که بث از بیماری جان سالم به در برد، اما پس از آن ضعیفتر از قبل شد و دیگر نتوانست مانند گذشته فعالیتهای زیادی انجام دهد. با این حال، او همچنان با روحیهای قوی و مهربانی ذاتیاش به زندگی ادامه داد.
خداحافظی با دوران کودکی
با گذشت زمان، زندگی خواهران مارچ تغییرات زیادی کرد و هرکدام از آنها به نوعی از دوران کودکی خود خداحافظی کردند. مگ که حالا نامزد جان بروک بود، بیشتر وقتش را به آماده شدن برای ازدواج و زندگی مشترک میگذراند. جو، که همیشه به آزادی و استقلال خود اهمیت میداد، با این تغییرات دچار نوعی بحران شده بود. او نمیتوانست به راحتی قبول کند که دوران بیدغدغه کودکی و زندگی ساده در خانه رو به پایان است.
یکی از این روزها، جو با حالتی غمگین به مگ گفت: «به نظرت نمیشه همهمون تا همیشه همینجا توی این خونه بمونیم؟ چرا باید همهچیز عوض بشه؟» مگ با لبخندی ملایم پاسخ داد: «این تغییرات طبیعیه، جو. همه ما بزرگ میشیم و مسیر خودمون رو پیدا میکنیم. اما این به این معنی نیست که عشق و ارتباطمون تغییر کنه.»
جو هنوز نمیتوانست به راحتی این تغییرات را بپذیرد. او همیشه از فکر ازدواج و ترک خانه متنفر بود و تصور میکرد که ازدواج تنها به معنای از دست دادن آزادی و استقلال است. اما با دیدن خوشبختی مگ در کنار جان، کمی از این ترسهایش فروکش کرد.
در همین حین، لوری که دوست نزدیک جو بود، روز به روز به او علاقهمندتر میشد. لوری مدتها بود که احساسات عمیقی نسبت به جو داشت و تلاش میکرد راهی پیدا کند تا این احساسات را به او ابراز کند. اما جو به قدری درگیر افکار خودش و تلاش برای حفظ دوران کودکیاش بود که متوجه این احساسات لوری نمیشد.
یک روز، لوری تصمیم گرفت با جو درباره احساساتش صحبت کند. او با قلبی پر از اضطراب و امید، نزد جو رفت و با صدایی آرام گفت: «جو، مدت زیادیه که میخواستم باهات صحبت کنم. من تو رو بیشتر از یه دوست میدونم و فکر میکنم که میتونیم با هم آینده خوبی داشته باشیم.»
جو که اصلاً انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب و حتی کمی ناراحتی به لوری نگاه کرد. او گفت: «لوری، من اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم. من تو رو مثل برادر خودم دوست دارم، اما هیچوقت نمیتونم با کسی ازدواج کنم. ازدواج برای من چیزی نیست که بخوام دنبالش باشم.»
لوری از این پاسخ بسیار ناراحت شد، اما نمیتوانست احساساتش را تغییر دهد. او تلاش کرد تا خود را قانع کند که شاید جو روزی نظرش تغییر کند، اما جو مصمم بود که راه خود را دنبال کند و زندگیاش را با آزادی و استقلال بسازد.
این اتفاق باعث شد که جو برای اولین بار به طور جدی به آیندهاش فکر کند. او همیشه رویای نویسنده شدن داشت و میخواست از این طریق به استقلال مالی و شخصی دست پیدا کند. به همین دلیل، تصمیم گرفت که به نیویورک سفر کند و در آنجا به دنبال فرصتهای جدیدی برای نوشتن و نویسندگی باشد.
این تصمیم برای خانواده مارچ، بهویژه مادرشان، سخت بود. خانم مارچ همیشه به جو افتخار میکرد و میدانست که او دختر قوی و مستقلی است. اما از طرفی نگران بود که جو نتواند با چالشهای زندگی در شهر بزرگ کنار بیاید. با این حال، او جو را تشویق کرد که به دنبال رویای خودش برود.
جو با دلی پر از امید و اشتیاق به نیویورک رفت. این سفر برای او نه تنها به معنای یک قدم بزرگ در مسیر نویسندگی بود، بلکه به معنای خداحافظی با دوران کودکی و ورود به دنیای بزرگسالی و استقلال بود. او با این که همچنان به خواهرانش و زندگی ساده در خانه عشق میورزید، میدانست که باید مسیر جدیدی را برای خود پیدا کند و به دنبال آرزوهایش برود.
زندگی جدید ایمی در اروپا
در حالی که زندگی جو و مگ تغییر کرده بود، ایمی، کوچکترین خواهر مارچ، فرصت یافت تا به اروپا سفر کند. این سفر برای ایمی که همیشه عاشق هنر و فرهنگ اروپا بود، یک رؤیای واقعی بود. او به همراه یکی از بستگان ثروتمند خانواده، عمه کارول (Aunt Carrol)، به این سفر بزرگ رفت. این اولین باری بود که ایمی از خانه و خانوادهاش دور میشد، و او با هیجان و نگرانی این ماجراجویی جدید را آغاز کرد.
ایمی از کودکی عاشق نقاشی و هنر بود و همیشه آرزو داشت که آثار هنری بزرگ اروپا را از نزدیک ببیند. حالا که در اروپا بود، هر روز را با اشتیاق به بازدید از موزهها، گالریها و آثار تاریخی اختصاص میداد. او در شهرهای مختلف اروپا مانند پاریس و رم، به مطالعه هنر و نقاشی پرداخت و مهارتهای خود را بهبود بخشید. با هر بازدیدی، الهام بیشتری برای خلق آثار جدید میگرفت.
اما این سفر تنها به هنر و بازدیدهای فرهنگی محدود نشد. ایمی در اروپا با افرادی جدید آشنا شد و روابط اجتماعی بیشتری برقرار کرد. یکی از این آشناییها با فردی ثروتمند و جذاب به نام فردریک وانگارت (Fred Vaughn) بود. فردریک به سرعت به ایمی علاقهمند شد و از او خواستگاری کرد. برای ایمی، این خواستگاری به معنای ورود به دنیایی بود که همیشه آرزویش را داشت: زندگی در تجملات و میان هنرمندان و افراد برجسته.
اما در طول این سفر و با گذشت زمان، ایمی بیشتر به معنای واقعی زندگی و ارزشهای خانوادگی پی برد. او به یاد آورد که خوشبختی در تجملات و ثروت نیست، بلکه در عشق و ارتباطات عمیق انسانی نهفته است. ایمی به این نتیجه رسید که فردریک فردی مناسب برای او نیست، زیرا او به دنبال چیزهایی بود که با ارزشهای درونی ایمی همخوانی نداشت.
در همین حال، لوری، که پس از رد شدن از سوی جو دچار ناراحتی و سردرگمی شده بود، نیز در اروپا به سر میبرد. لوری پس از مدتی به صورت اتفاقی با ایمی در پاریس ملاقات کرد. این دیدار ناگهانی باعث شد که لوری و ایمی زمان بیشتری را با هم بگذرانند و به تدریج ارتباط عمیقتری میان آنها شکل گرفت. ایمی که همیشه لوری را به عنوان دوستی صمیمی میدید، حالا متوجه شد که او میتواند فردی مناسب برای زندگیاش باشد.
لوری نیز که از ابتدا ایمی را به چشم خواهر کوچکتر جو میدید، به تدریج به شخصیت بالغتر و مستقل ایمی جذب شد. او دید که ایمی نه تنها دختری زیبا و هنرمند است، بلکه فردی با قلبی مهربان و دلی قوی است که میتواند زندگی مشترکشان را با عشق و درک متقابل پیش ببرد.
در نهایت، لوری به ایمی پیشنهاد ازدواج داد. ایمی که حالا معنای واقعی عشق را درک کرده بود، با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. این ازدواج برای ایمی نقطه عطفی در زندگیاش بود؛ او نه تنها به اروپا سفر کرده و آرزوهای هنریاش را دنبال کرده بود، بلکه عشق واقعی خود را نیز پیدا کرده بود.
ایمی و لوری پس از ازدواج به آمریکا بازگشتند تا زندگی جدیدی را در کنار خانوادهشان آغاز کنند.
بازگشت لوری
پس از ازدواج ایمی و لوری در اروپا، آنها تصمیم گرفتند که به آمریکا بازگردند و زندگی جدید خود را در کنار خانواده مارچ آغاز کنند. بازگشت آنها به خانه برای همه اعضای خانواده به معنای شروعی دوباره بود، و بهویژه برای جو (Jo)، که همیشه رابطه نزدیکی با لوری داشت، بازگشت آنها احساسی پیچیده داشت. از یک سو، او خوشحال بود که لوری دوست قدیمیاش را پیدا کرده، و از سوی دیگر، حالا باید لوری را در نقش جدیدی به عنوان همسر ایمی میپذیرفت.
وقتی لوری و ایمی به خانه رسیدند، خانواده مارچ با آغوش باز به استقبال آنها رفتند. همه از دیدن ایمی و لوری در کنار هم خوشحال بودند و احساس کردند که این زوج تازه، شور و نشاطی تازه به خانهشان آوردهاند. ایمی که حالا با بلوغ و تجربهای بیشتر از سفر به اروپا بازگشته بود، به عنوان یک زن بالغ و متفکر در جمع خانواده جای گرفت. لوری نیز با طبع خوش و شوخطبعی همیشگیاش، دوباره شور و نشاط به جمع خانواده آورد.
اما جو، که همیشه شخصیتی مستقل و آزاد داشت، حالا باید با احساسات جدید خود کنار میآمد. او که در گذشته لوری را بیشتر به عنوان یک دوست و همراه دیده بود، حالا باید او را در کنار ایمی به عنوان همسرش ببیند. این تغییر برای جو در ابتدا کمی دشوار بود، اما با گذشت زمان، او توانست خود را با آن وفق دهد و خوشحالی ایمی و لوری را بپذیرد.
در همین حال، جو نیز در این مدت تلاش کرده بود که خودش را بیشتر به عنوان نویسنده بشناسد و زندگی مستقل خود را در نیویورک دنبال کند. بازگشت لوری و ایمی به خانه به جو انگیزهای تازه داد تا رویای نویسندگیاش را با جدیت بیشتری دنبال کند. او دیگر احساس نمیکرد که مجبور است به همان راههای سنتی زندگی ادامه دهد؛ بلکه میخواست راه خودش را بسازد و به دنبال چیزی که واقعاً برایش ارزش داشت، برود.
یکی از شبها، لوری و جو در کنار هم نشسته بودند و از خاطرات گذشتهشان صحبت میکردند. لوری با لبخند گفت: «جو، تو همیشه از من قویتر و مستقلتر بودی. فکر میکردم شاید روزی با هم باشیم، اما حالا میفهمم که هر کدوم از ما مسیر خودش رو داره.»
جو نیز لبخندی زد و پاسخ داد: «لوری، من همیشه تو رو دوست داشتم و دارم، اما نه به اون شکلی که تو فکر میکردی. حالا خوشحالم که تو و ایمی با هم هستین. این چیزی بود که باید اتفاق میافتاد.»
این گفتگو برای هر دوی آنها لحظهای از رشد و درک عمیقتر بود. لوری و جو هر دو متوجه شدند که مسیرهای مختلفی در زندگی دارند و هرکدام از آنها به شکلی متفاوت به دنبال خوشبختی خود هستند. جو حالا میدانست که عشق و دوستی به شکلهای مختلفی وجود دارد و لزوماً نیازی به زندگی مشترک یا ازدواج نیست تا فردی احساس کامل بودن کند.
با گذشت زمان، زندگی خانواده مارچ دوباره به روال خود بازگشت، اما این بار با تجربهها و تغییرات زیادی که همه اعضای خانواده را تحت تأثیر قرار داده بود. لوری و ایمی زندگی جدیدشان را آغاز کردند و جو نیز با قدرت بیشتری به دنبال نویسندگی و استقلال خود رفت. این بازگشت لوری به خانه برای همه فرصتی بود تا گذشته را به شکلی جدید ببینند و هرکدام مسیر خود را در زندگی ادامه دهند.
مبارزات جو برای آزادی شخصی
با بازگشت ایمی و لوری به خانه، زندگی خانواده مارچ آرام و متعادلتر شد، اما جو هنوز درگیر افکار و احساسات خود بود. او همیشه به دنبال آزادی و استقلال بود، و حالا که خواهرانش زندگیهای جدیدی را آغاز کرده بودند، احساس میکرد که باید راه خودش را پیدا کند. ازدواج و زندگی خانوادگی چیزی نبود که جو به آن علاقه داشته باشد؛ او به شدت به نویسندگی علاقهمند بود و میخواست از این طریق خودش را ابراز کند.
جو تصمیم گرفت که وقتش را بیشتر به نوشتن اختصاص دهد. او ساعتها پشت میز مینشست و تلاش میکرد تا داستانها و مقالههای جدیدی بنویسد. اما به زودی متوجه شد که نویسندگی راهی سخت و پرچالش است. او چندین مقاله و داستان برای روزنامهها و مجلات ارسال کرد، اما اغلب با پاسخ منفی مواجه میشد. این شکستها او را ناامید نکرد؛ بلکه انگیزه بیشتری به او داد تا تلاش کند و بهتر بنویسد.
یکی از روزها، جو تصمیم گرفت که داستانی بلندتر بنویسد و آن را برای انتشار آماده کند. او داستانی درباره زندگی خودش و خواهرانش نوشت، داستانی که شامل عشق، ازخودگذشتگی و مبارزات آنها بود. این داستان پر از احساسات واقعی بود و جو تمام تلاشش را کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن بنویسد.
با این حال، وقتی داستان را برای انتشار به یکی از ناشران فرستاد، باز هم با پاسخ منفی روبرو شد. ناشر به او گفت که داستانش بیش از حد ساده و معمولی است و به درد بازار نمیخورد. این حرفها جو را بسیار ناراحت کرد، اما او تسلیم نشد. او به خانه برگشت و تصمیم گرفت که دوباره بنویسد، اما این بار با دیدی جدید و متفاوت.
در همین زمان، جو شروع به تدریس کرد تا بتواند درآمدی برای خودش کسب کند. او به تدریس کودکان پرداخت و با این کار نه تنها از لحاظ مالی استقلال پیدا کرد، بلکه تجربههای جدیدی به دست آورد. ارتباط با کودکان به او الهام داد تا داستانهای جدیدی برای آنها بنویسد.
با گذشت زمان، جو توانست دیدگاهش را نسبت به نویسندگی و زندگی تغییر دهد. او فهمید که موفقیت در زندگی تنها به معنای انتشار یک کتاب یا داستان نیست؛ بلکه به معنای تلاش مداوم، یادگیری و پذیرش چالشهاست. او با عشق و شور به نوشتن ادامه داد، اما این بار نه برای جلب توجه ناشران، بلکه برای ابراز خود و لذت بردن از آنچه که دوست داشت.
این مبارزه برای آزادی شخصی و استقلال به جو یاد داد که زندگی به شکلهای مختلف میتواند پرمعنا باشد. او نه تنها در نویسندگی پیشرفت کرد، بلکه به عنوان فردی مستقل و قوی، جایگاه خود را در جامعه پیدا کرد.
آخرین روزهای بث
با گذشت زمان، بث که همیشه ضعیفتر از دیگر خواهرانش بود، دوباره دچار بیماری شد. اگرچه او مدتی قبل از تب مخملک بهبود یافته بود، اما سلامت کاملش را هرگز بازنیافت. بث از آن دسته افرادی بود که همیشه بیشتر به دیگران فکر میکرد تا به خودش، و به همین دلیل کمتر درباره وضعیت سلامتیاش صحبت میکرد. اما همه در خانواده مارچ به خوبی میدانستند که حال او رو به وخامت است.
بث به تدریج ضعیفتر و خستهتر شد. او دیگر نمیتوانست مثل قبل به کارهای خانه یا نواختن پیانو بپردازد. هر روز که میگذشت، بث بیشتر زمانش را در بستر میگذراند و خواهرانش هر کدام به نوعی تلاش میکردند تا برای او آرامش و راحتی فراهم کنند. جو، که همیشه رابطه نزدیکی با بث داشت، بیشتر از بقیه به مراقبت از او میپرداخت. او هر روز در کنار تخت بث مینشست و با او صحبت میکرد، داستان میخواند یا حتی ساکت و آرام دستش را در دست میگرفت.
بث، با همان مهربانی و فروتنی همیشگیاش، سعی میکرد که درد و ناراحتیاش را پنهان کند تا خانوادهاش را ناراحت نکند. اما جو به خوبی میدانست که زمان زیادی برای او باقی نمانده است. جو که همیشه شخصیت قوی و سرسختی داشت، این بار احساس شکست و درماندگی میکرد. او میخواست به هر طریقی به بث کمک کند، اما میدانست که نمیتواند جلوی سرنوشت را بگیرد.
در یکی از روزهایی که بث در حال استراحت بود، جو به او گفت: «بث، تو همیشه فرشته ما بودی. نمیتونم تصور کنم که تو رو از دست بدم.» بث با لبخندی ملایم پاسخ داد: «جو، من همیشه باهاتون هستم. حتی اگه من اینجا نباشم، عشق و یاد من همیشه با شما میمونه.»
این کلمات برای جو تسکینی تلخ بود. او میدانست که بث آماده خداحافظی است، اما هنوز نمیتوانست با این واقعیت کنار بیاید. خواهران دیگر نیز، بهویژه مگ و ایمی، هر کدام به شیوه خود با این موضوع برخورد میکردند. مگ که حالا مادر شده بود، با این اندوه عمیق به دیدگاه تازهای از زندگی و مرگ دست یافت. ایمی، که در اروپا بود، نامههایی پر از محبت و همدردی برای بث مینوشت و امیدوار بود که بتواند قبل از آنکه دیر شود، به خانه بازگردد.
در روزهای پایانی، بث آرامتر از همیشه بود. او دیگر هیچ ترسی نداشت و آماده بود که این دنیا را ترک کند. خانم مارچ، مادر مهربان و قوی خانواده، در کنار او بود و با همان صبوری و عشقی که همیشه داشت، از او مراقبت میکرد.
سرانجام، بث در یکی از شبهای آرام و ساکت، با لبخندی بر لبانش از دنیا رفت. جو در کنار او بود و وقتی که دستهای سرد بث را گرفت، اشکهایش بیصدا بر گونههایش جاری شد. این لحظه برای جو و همه اعضای خانواده بسیار دردناک بود، اما آنها میدانستند که بث همیشه در قلبشان باقی خواهد ماند.
مرگ بث برای خانواده مارچ یک ضربه عمیق و تکاندهنده بود. او همیشه به عنوان قلب مهربان و آرام خانواده شناخته میشد و حالا که او از میانشان رفته بود، خلأ بزرگی در زندگیشان ایجاد شده بود. اما با وجود تمام غم و اندوه، آنها یاد گرفتند که یاد و عشق بث را همیشه با خود نگه دارند و از او درسهای بزرگی در فداکاری، عشق و همدلی بیاموزند.
ازدواج جو
پس از مرگ بث، جو احساس تنهایی و خلأ بزرگی در زندگیاش کرد. از دست دادن خواهر مهربان و ساکتش، او را به فکر عمیقتری درباره زندگی، خانواده و آینده خودش انداخت. او همیشه به دنبال آزادی و استقلال بود و مرگ بث او را بیشتر به این نتیجه رساند که باید زندگی خودش را بسازد و به دنبال راهی برای به دست آوردن خوشبختی باشد.
با این حال، جو همچنان به نویسندگی ادامه میداد. او تلاش کرد تا داستانهایش را به بهترین شکل ممکن بنویسد و با این کار احساسات خود را تسکین دهد. اما با وجود تمام تلاشهایش، هنوز به نظر میرسید که چیزی در زندگیاش کم است. او به دنبال معنای جدیدی برای زندگیاش بود.
در همین زمان، پروفسور فریدریش بیر (Professor Friedrich Bhaer)، مردی که جو در نیویورک با او آشنا شده بود، دوباره وارد زندگیاش شد. پروفسور بیر مردی اهل علم و فلسفه بود و اگرچه در ابتدا رابطه آنها به عنوان دوست و همکار شکل گرفته بود، اما جو به تدریج متوجه شد که احساساتش نسبت به او عمیقتر از یک دوستی ساده است.
فریدریش با آرامش و فروتنی همیشگیاش به جو نزدیک شد و با او درباره زندگی، عشق و آینده صحبت کرد. او هیچگاه جو را مجبور به پذیرش چیزی نکرد و همیشه به او آزادی تصمیمگیری داد. جو از این که کسی مانند فریدریش در زندگیاش بود، قدردان بود؛ او مردی بود که به او احترام میگذاشت و تواناییهایش را میدید، نه فقط به عنوان یک زن، بلکه به عنوان فردی مستقل و خلاق.
با گذشت زمان، رابطه جو و فریدریش عمیقتر شد. جو که همیشه ازدواج را به عنوان محدودیتی برای آزادیاش میدید، حالا متوجه شد که فریدریش میتواند شریک زندگیاش باشد بدون اینکه به آزادیهایش آسیبی برساند. او فهمید که عشق و ازدواج میتواند به معنای همکاری و همراهی باشد، نه محدودیت و از دست دادن استقلال.
فریدریش روزی از جو خواستگاری کرد. او با لبخندی ملایم و دلی پر از عشق از جو پرسید که آیا میخواهد با او زندگی مشترکی را آغاز کند. جو ابتدا تردید داشت، اما به زودی فهمید که این همان راهی است که او باید طی کند. او دیگر نگران از دست دادن آزادیاش نبود، زیرا با فریدریش، آزادی و عشق همزمان ممکن بود.
جو پیشنهاد فریدریش را پذیرفت و آنها ازدواج کردند. این ازدواج برای جو نقطه عطفی در زندگیاش بود؛ او حالا هم نویسندهای مستقل بود و هم همسری داشت که به او احترام میگذاشت و همراه و پشتیبانش بود. پس از ازدواج، آنها به خانهای کوچک و دنج نقل مکان کردند و زندگی ساده و آرامی را در کنار هم آغاز کردند.
یکی از رؤیاهای جو همیشه این بود که جایی برای کودکان بیسرپرست فراهم کند. با کمک فریدریش، آنها خانهشان را به محلی برای آموزش و تربیت کودکان تبدیل کردند. این تصمیم نه تنها به جو احساس هدف و رضایت داد، بلکه به او این امکان را داد که عشق و مهربانیاش را به دیگران هدیه دهد.
جو با زندگی جدیدش یاد گرفت که عشق و همراهی میتواند در عین حال که به انسان استقلال میبخشد، به او احساس کامل بودن و رضایت بیشتری بدهد. او با فریدریش و بچههایشان، زندگیای پر از عشق، خلاقیت و معنویت ساخت و خوشحال بود که راه خود را پیدا کرده است.
زندگی جدید جو و پروفسور بیر
سالها از ازدواج جو و پروفسور فریدریش بیر گذشته بود و زندگی ساده اما پر از عشق و آرامش آنها در خانهای که به مدرسهای برای کودکان بیسرپرست تبدیل شده بود، جریان داشت. این خانه، که قبلاً تنها پناهگاهی برای جو و فریدریش بود، حالا به مکانی تبدیل شده بود که کودکان بسیاری در آنجا آموزش میدیدند و از محبت و مهربانی آنها بهرهمند میشدند.
جو همیشه آرزو داشت که بتواند تأثیری مثبت بر زندگی دیگران بگذارد، و حالا که این مدرسه را با کمک فریدریش اداره میکرد، احساس میکرد که به هدف خود رسیده است. هر روز جو و فریدریش با اشتیاق و عشق به آموزش و تربیت کودکان مشغول بودند و هر کودک در این مدرسه جایی برای خودش پیدا میکرد. جو با روحیهای مادرانه و فریدریش با اندیشهای فلسفی و عمیق، به زندگی هر کدام از این کودکان نوری تازه میبخشیدند.
خواهران جو نیز هر کدام به شیوهای مسیر زندگیشان را پیدا کرده بودند. مگ زندگی ساده و عاشقانهای با جان بروک داشت و مادر دو فرزند بود. او با تمام عشق و صبر به تربیت فرزندانش میپرداخت و همچنان یکی از پایههای استوار خانواده بود. ایمی و لوری نیز با موفقیت در کنار هم زندگی جدیدشان را آغاز کرده بودند. ایمی حالا نه تنها یک هنرمند بود، بلکه به عنوان همسری دوستداشتنی و مادری مهربان، نقشی جدید در زندگیاش پیدا کرده بود.
خانواده مارچ همچنان به دیدار یکدیگر میرفتند و خانه کوچک جو و فریدریش به محلی برای جمع شدن همه اعضای خانواده تبدیل شده بود. هر بار که خواهران مارچ دور هم جمع میشدند، خاطرات گذشته را مرور میکردند و از تغییرات زندگیشان صحبت میکردند. با وجود تغییرات زیاد، پیوندی که میان آنها وجود داشت، همچنان قوی و پابرجا بود.
در این میان، جو همچنان به نوشتن ادامه میداد. او حالا نه تنها نویسندهای موفق بود، بلکه داستانهای زندگیاش را به شکل کتابهایی منتشر کرده بود. این کتابها از تجربیات واقعی خودش و خواهرانش الهام گرفته شده بودند و جو توانست با نوشتههایش تأثیری مثبت بر جامعه بگذارد. خوانندگان از داستانهایش الهام میگرفتند و او به عنوان نویسندهای مستقل و موفق شناخته میشد.
در پایان این داستان، خانواده مارچ به عنوان نمادی از عشق، فداکاری و همبستگی به نمایش درآمدند. زندگی هر یک از اعضای خانواده، پر از چالشها و موفقیتها بود، اما آنها یاد گرفتند که در هر شرایطی به همدیگر تکیه کنند و عشق را به عنوان ارزش اصلی زندگیشان نگه دارند.
جو در کنار فریدریش و کودکان مدرسهاش، به زندگیای پر از عشق، معنویت و تحقق آرزوهایش دست یافت. او حالا زنی مستقل و قوی بود که در عین حال، زندگیاش را با عشق به دیگران و همبستگی خانوادگی پر کرده بود. این زندگی جدید جو، نقطه اوج داستانی بود که با عشق و فداکاری آغاز شد و با امید و خوشبختی به پایان رسید.
این فصل پایانی زندگی خانواده مارچ به همه ما یادآور میشود که مهمترین چیز در زندگی، عشق، حمایت متقابل و وفاداری به ارزشهای درونیمان است. هرچند زندگی پر از تغییرات و چالشهاست، اما با عشق و همدلی میتوان به هر مقصدی رسید و به خوشبختی واقعی دست یافت.
کتاب پیشنهای: