نامه‌ای به نويسنده: کتاب عصر اضطراب من

نامه‌ای به نويسنده: کتاب عصر اضطراب من

نامه‌ای به نويسنده: کتاب عصر اضطراب من

سلام اسکات اِستوسِل،

گاهی فکر می‌کنم اگر اضطراب می‌توانست حرف بزند، چه می‌گفت؟ شاید می‌گفت: «من دشمن تو نیستم، فقط می‌خواهم مطمئن شوم هنوز زنده‌ای.» و تو در کتابت، «عصر اضطراب من» (My Age of Anxiety) این جمله را به زیباترین شکل ممکن برای همه ما ترجمه کرده‌ای.

 

از همان سطرهای آغازین کتاب، تو ما را به سفری درون ذهن و بدن خودت می‌بری؛ سفری میان ترس‌ها، تپش‌های قلب، معده‌های فشرده و دستان لرزان. ما همراهت می‌شویم، در مراسمی که قرار بود جشن باشد و به کابوس بدل شد، در سخنرانی‌هایی که قرار بود عادی باشند اما در درونت طوفانی برپا بود. شجاعتت در گفتن این لحظه‌ها، کتابَت را از یک روایت علمی فراتر می‌برد و آن را به اعترافی انسانی و عمیق تبدیل می‌کند.

 

تو نشان می‌دهی اضطراب تنها یک احساس نیست، بلکه پیوندی است میان ذهن و بدن، میان تجربه شخصی و ساختار ژنتیکی. توضیح می‌دهی که مغز انسان چگونه برای بقا طراحی شده؛ چطور آمیگدال با کوچک‌ترین نشانه خطر، بدن را به وضعیت هشدار می‌برد و اضطراب از درون شعله‌ور می‌شود. و در همان حال می‌گویی که اضطراب بخشی از طراحی وجودی ماست، نه نقصی در آن.

 

در مسیرت از داروها می‌گویی، از تاریخچه‌ای که نشان می‌دهد چگونه قرص‌ها نه فقط درمان، بلکه تعریف تازه‌ای از بیماری آفریدند. از امیدهایی که در یک قرص کوچک پنهان شده و از ترسی که همراه همان قرص زاده می‌شود — ترس از بازگشت اضطراب، ترس از عادت کردن به آرامش مصنوعی.

 

بخش‌هایی از کتابت درباره ژنتیک اضطراب از همه بیشتر در ذهنم مانده است؛ جایی که از دو گروه سخن می‌گویی: دلواپسان و جنگجویان. می‌گویی بعضی از ما با مغزهایی به دنیا می‌آییم که حساس‌تر است، برای دیدن خطرها ساخته شده، و بعضی دیگر برای پیش رفتن و جنگیدن. هیچ‌کدام بر دیگری برتری ندارند؛ هر دو لازم‌اند تا جهان سر پا بماند.

 

و در بخشی از کتاب، جهان امروز را توصیف می‌کنی: زمانی که تهدیدها پنهان‌تر شده‌اند، سرعت بیشتر شده، و ذهن‌ها آرامش خود را از دست داده‌اند. اضطراب حالا نه فقط در افراد، بلکه در کل جامعه جریان دارد. جهانی که در آن انسان‌ها در سکوت، اما با دل‌هایی ناآرام زندگی می‌کنند.

 

در پایان، جایی که از راه‌های یافتن آرامش می‌گویی، صدایت نرم‌تر می‌شود. از مدیتیشن، از گفتگو، از معنا، از پذیرش. می‌گویی شاید هدف این نباشد که اضطراب را برای همیشه خاموش کنیم، بلکه یاد بگیریم با آن زندگی کنیم — با درکی تازه از خودمان، با مهربانی بیشتر با درون لرزان وجودمان.

 

اِسکات، نامه‌ام را با همان احساسی تمام می‌کنم که از کتابت گرفتم؛ حسی میان آرامش و اندوه، میان دانستن و پذیرش. تو یادمان دادی که اضطراب، نشانه ضعف نیست، بلکه یادآور زنده بودن است.

 

با سپاس از صداقتت،

و از شجاعتت در گفتن آنچه بسیاری فقط پنهان می‌کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی