کتاب هکتور و رازهای عشق

کتاب هکتور و رازهای عشق

«عشق چیست؟ چرا گاه نجات‌بخش است و گاه ویرانگر؟ آیا می‌توان آن را فهمید، درمان کرد یا حتی تحت کنترل درآورد؟» این‌ها پرسش‌هایی است که روان‌پزشک کنجکاو و دل‌نواز داستان، «هکتور»، در رمان «هکتور و رازهای عشق» (Hector and the Secrets of Love) نوشته‌ی «فرانسوا للورد» (François Lelord)، در پی پاسخ به آن‌هاست.

«فرانسوا للورد»، روان‌پزشک فرانسوی، با نثری ساده اما عمیق و روایتی داستانی، دنیای پیچیده‌ی عشق را از منظر علم، فلسفه، و تجربه‌های انسانی کاوش می‌کند. هکتور که پیش‌تر در جست‌وجوی خوشبختی و زمان از دست‌رفته به سفر رفته بود، این بار ماموریتی عجیب و در عین حال لطیف می‌پذیرد: کشف راز عشق.

داستان از جایی آغاز می‌شود که یک شرکت بزرگ دارویی به دنبال ساخت دارویی برای کنترل عشق است – پروژه‌ای پرسش‌برانگیز، هم اخلاقی و هم احساسی. هکتور، با قلبی پر از شک و ذهنی آگاه، پا به این سفر می‌گذارد: سفری به سرزمین‌های دور، دل آدم‌ها، و زوایای پنهان دل خودش. در مسیرش با عشق‌های پرشور، شکست‌خورده، پیچیده و ساده روبه‌رو می‌شود و تلاش می‌کند از خلال این تجربه‌ها رازهایی برای درک بهتر این احساس عمیق و گاه دردناک بیابد.

«هکتور و رازهای عشق» کتابی است که در مرز میان روان‌کاوی و ادبیات حرکت می‌کند، هم سرگرم‌کننده است و هم اندیشه‌برانگیز. برای هر کسی که عشق را زیسته، از آن گریخته یا در آرزوی آن است، این کتاب دعوتی است به تأملی صمیمی و بی‌پیرایه درباره‌ی یکی از مهم‌ترین جنبه‌های انسان بودن.

💠 عشق در اتاق درمان

(Love in the Therapy Room)

🧠 در اتاقی آرام با پنجره‌هایی که نور ملایمی روی دیوارها می‌پاشید، «هکتور» روان‌پزشک جوان، اغلب به تابلو بزرگ چینی روی دیوار خیره می‌شد. صفحه‌ای از چوب سرخ با خوشنویسی طلایی، هدیه‌ای از سفری قدیمی به چین، بی‌آنکه معنی‌اش را بداند. بیماران وقتی درباره شکست‌های عشقی‌شان حرف می‌زدند، گه‌گاه نگاهی به آن می‌انداختند. گویی از آن نوشته رازآمیز، آرامشی مرموز می‌تراوید.

💬 وقتی «سوفی» با چشمانی خسته از خشم پس از طلاقش گفت: “او همه چیز را خراب کرد…”، هکتور با صدایی آرام پاسخ داد:

«این نوشته می‌گوید: کسی که زیادی در سوگ مزرعه‌ی از‌دست‌رفته‌اش بماند، بذر سال بعد را فراموش می‌کند.»

سوفی برای نخستین بار لبخند زد.

👂 با «راجر»، مردی که در خیابان‌ها با صدای بلند با خدا سخن می‌گفت، تابلو معنای دیگری یافت:

«حکیم، در خلوت با خدا خاموش است.»

راجر لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «اما من با خدای واقعی حرف می‌زنم، نه خدای چینی‌ها.»

💔 «عشق»، آن واژه‌ی دلپذیر و در عین حال خطرناک، به نظر هکتور منبع اصلی دردِ بیمارانش بود. برخی نداشتنش را فریاد می‌زدند؛ مانند «آن‌ماری» که می‌گفت: “من برای کسی نیستم. انگار عشق فقط مال دیگران است.”

هکتور با لبخندی گرم جواب داد:

«اگر می‌خواهی ماهی بگیری، باید کنار رودخانه بروی.»

چندی بعد، آن‌ماری در یک گروه کر ثبت‌نام کرد و به‌آرامی زندگی‌اش را تغییر داد.

🥀 برخی، عشق بیش از حد داشتند، همچون «کلر» که نمی‌توانست مرد متأهل سابقش را فراموش کند. هکتور گفت:

«بر خانه‌ات در زمین همسایه بنا نکن.»

کلر زد زیر گریه. گاهی حقیقت، به تلخی اشک است.

🍷 مردانی نیز می‌آمدند، تنها، بی‌پناه، با چشمانی تار و دل‌هایی لبریز از شراب و اندوه. مثل «لوک»، مردی مهربان که زنان بی‌رحم را به خود جذب می‌کرد، شاید چون مادرش با او مهربان نبود. هکتور به شوخی گفت:

«اگر از پلنگ می‌ترسی، برو آهو شکار کن.»

لوک خندید، اما گفت: «ضرب‌المثل خون‌ریزی است… چینی‌ها خشن‌اند، نه؟»

👫 بیشتر بیماران، عاشق بودند اما بی‌رمق، در کنار کسانی که دیگر آن شور سابق را نداشتند. یکی می‌گفت:

«ما هنوز همدیگر را دوست داریم… ولی هیچ صمیمیتی نیست. ماه‌هاست با هم نخوابیده‌ایم.»

هکتور تلاش می‌کرد عباراتی چون «حکیم، زیبایی هر فصل را می‌بیند» بگوید، ولی حتی خودش هم آن را باور نمی‌کرد.

🌀 عشق، پریشانشان کرده بود؛ چه در اشتیاقی بی‌پاسخ، چه در وصالِ بی‌روح. حتی «ورجینی»، زنی باهوش اما اسیر مردان خطرناک، گفت: “می‌دانم دوباره پشیمان می‌شوم، اما نمی‌توانم مقاومت کنم.”

هکتور گفت:

«شکارچی باید هر روز از نو آغاز کند، اما کشاورز، رشد برنجش را تماشا می‌کند.»

ورجینی با شگفتی پاسخ داد: «چینی‌ها چقدر در چهار کلمه حرف می‌زنند!»

😶 دیگرانی هم بودند که نمی‌دانستند عشق برایشان مناسب است یا نه. مثل مردی که آه کشید:

“من آدم جذابی نیستم، حتی تو هم حوصله‌ات سر رفته، دکتر!”

هکتور با شتاب گفت: «نه نه، اصلاً!»

ولی در دل خود سرزنش کرد: باید می‌پرسیدم: «چه چیزی باعث شده اینطور فکر کنی؟»

💭 عشق، گاه از خواب، لبخند، و حتی زندگی بازشان می‌داشت. گاهی تا مرز خودکشی می‌رفتند. هکتور به یاد می‌آورد که باید بسیار مراقب باشد؛ چون عشق، می‌تواند نجات‌بخش باشد، یا نابودگر.

💓 خودش هم طعم عشق را چشیده بود. شب‌هایی که با بطری‌های خالی در اتاق هتل تنها می‌ماند، برای دختری که حتی حاضر نبود او را ببیند. یا دخترانی که عاشقش بودند، و او تنها «دوستشان داشت». عشق، گاه با یک نفر، تو را هم قربانی می‌کند و هم جلاد.

👶 اما حالا، او با «کلارا» بود. زنی قوی و دوست‌داشتنی. با هم زندگی می‌کردند و در فکر بچه بودند. او دلش می‌خواست این آخرین عشقش باشد. ولی گاه با خودش می‌گفت:

«اگر این آخرین عشق زندگی‌ام باشد، پس دیگر هیجانی باقی نمی‌ماند؟»

💬 شب هنگام، در سکوت اتاق خواب، کنار کلارا که آرام خوابیده بود، هکتور با خودکار شب‌نمایش نوشت:

🪴 بذر شماره ۱: عشق کامل یعنی هرگز مشاجره نداشتن.

🪴 بذر شماره ۲: ما اغلب با کسانی بیشتر دعوا می‌کنیم که بیشتر دوستشان داریم.

او آرام به چهره‌ی کلارا نگاه کرد، و لبخندی زد. زندگی با عشق، حتی با همه پیچیدگی‌هایش، هنوز هم شایسته لبخند بود.

💠 ماموریت محرمانه برای کشف عشق

(A Secret Mission to Discover Love)

🌅 عصر یکی از روزها، هکتور با ذهنی درگیر از مطب بیرون آمد. باز هم روزی پر از عشق‌های گمشده و دردهای بازگو نشده بود. وارد خانه که شد، کلارا را دید با لبخندی متفاوت، از آن‌هایی که کمی راز درونشان پنهان است.

📩 «دعوتنامه‌ای برات اومده.»

نامه‌ای با نشان شرکت بزرگ دارویی که کلارا در آن کار می‌کرد. دعوتی برای شرکت در نشستی محرمانه درباره موضوعی حساس. هکتور، که چندبار در همایش‌های علمی شرکت کرده بود، گمان نمی‌کرد این بار، پای ماجرایی خاص در میان باشد.

📍 محل جلسه؟ جزیره‌ای دوردست، در هتلی چوبی کنار ساحل و نخل‌های طلایی.

هکتور خندید. «واقعا باید برای فکر کردن، تا اینجا رفت؟»

کلارا، با همان لبخند مرموزش گفت: «شاید برای اینه که حس مهم بودن کنی.»

💰 رقم حق‌الزحمه‌اش چشمانش را گرد کرد. هکتور که با بیماران کم‌درآمد سر و کار داشت، باورش نمی‌شد برای فقط نظر دادن این‌قدر پول پرداخت کنند. ولی بقیه روان‌پزشکان هم دعوت شده بودند: مردی پیر با پاپیون که فقط به ثروتمندان مشاوره می‌داد و زنی بانشاط که متخصص مشکلات جنسی بود.

🌴 جزیره، بهشتی زمینی بود. هوایی دلنشین، ساحلی خلوت، و آدم‌هایی که لبخندشان رسمی و حساب‌شده بود. هکتور و کلارا شب‌ها با هم قدم می‌زدند، اما گفت‌وگوهایشان پر از مکث‌های ناآشنا شده بود.

📊 فردای روز ورود، جلسه آغاز شد. «گونتر» مدیر پرهیبت شرکت با لهجه‌ای نرم و نگاهی نافذ، لب به سخن گشود:

«ما در تلاشیم دارویی بسازیم که عشق را قابل کنترل کند. دیگر لازم نباشد قربانی عشق شویم…»

😶 هوای سالن گرم شد. «عشق را قابل کنترل کنیم؟» یعنی آدم‌ها را وادار کنیم عاشق شوند؟ یا مانع عاشق‌شدنشان شویم؟ ذهن هکتور پر از سوال بود، ولی چیزی نگفت.

🎙 پیرمرد با پاپیون آهسته گفت:

«عشق… بزرگ‌ترین لذت انسان و بزرگ‌ترین منبع رنج اوست.»

🥂 اتل، روان‌پزشک شاد، بلند خندید و گفت:

«عشق ما را جوان نگه می‌دارد! بزرگ‌ترین ماجراجویی بشر در عصر خسته‌کننده‌ی مدرن!»

🎭 گونتر، که انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود، ایستاد، لبخند زد و با صدایی پرطنین شروع به خواندن کرد:

“Love is for the way you look at me…”

«عشق برای نگاه تو به من است… »

همه با تعجب نگاهش کردند، جز کلارا که بی‌حوصله به پنجره زل زده بود.

🫥 نوبت به هکتور رسید. همه منتظر بودند. او که در دل با سخنان دو همکارش موافق بود، با صدایی آرام گفت:

«عشق، چیزی نیست که بتوانیم آن را انتخاب کنیم. عشق، ناخودآگاه است. ما عاشق کسانی می‌شویم که ممکن است اصلاً مناسب‌ ما نباشند.»

💭 نگاهی به کلارا انداخت. چیزی در نگاهش گم شده بود.

«عشق، گاه بی‌رحمانه، ما را جذب کسانی می‌کند که یادآور کودکی‌ها یا زخم‌های فراموش‌شده‌ی ما هستند.»

✍️ وقتی جلسه تمام شد، هکتور در دفترچه‌اش نوشت:

🪴 بذر شماره ۳: نمی‌توانی عشق کسی را به‌دست بیاوری، مگر اینکه برایش بجنگی.

🌙 شب، در مهمانی شام، گونتر با لبخندی خشک به هکتور نزدیک شد:

«می‌خوام بعد از شام باهات حرف بزنم.»

همه رفتند. فقط هکتور، گونتر و «ماری-کلر» ماندند. در سکوتی سنگین، در اتاقی با صندلی‌هایی از چوب بومی و عطر سیگار، فایلی جلوی هکتور گذاشته شد.

📂 عکس مردی آشنا داخلش بود. «پروفسور کورموران»، روان‌پزشک افسانه‌ای که تحقیقاتش درباره «شادکامی» برای هکتور الهام‌بخش بود.

🎯 گونتر گفت:

«او برای ما تحقیق می‌کرد. اما… همه چیز را خراب کرد. داروهایی را که برای کنترل عشق ساخته بودیم، تغییر داد، نتایج را پاک کرد، و ناپدید شد.»

🧪 داروهایی که می‌توانستند باعث شوند «عاشق بشوی» یا «در عشق بمانی».

ماری-کلر به آرامی گفت:

«ما باید پیدایش کنیم. و تو، هکتور، تنها کسی هستی که ممکن است بتواند.»

🛫 ماموریت آغاز شد. سفری ناشناخته، نه‌فقط در جغرافیای دور، بلکه در قلب رازآلود عشق انسانی.

💠 جست‌وجوی پروفسور گمشده

(Searching for the Lost Professor)

🛬 هکتور، با چمدانی نه‌چندان سنگین اما قلبی سنگین از تردید، وارد کشوری در جنوب شرق آسیا شد؛ سرزمینی پوشیده از جنگل، معابد سنگی، و تاریخ زخمی. او مامور بود پروفسور کورموران را پیدا کند؛ مردی که می‌خواست عشق را مهندسی کند و حالا، خودش قربانی آن شده بود.

🍷 در هواپیما، هکتور مشغول مرور ایمیل‌های عجیب پروفسور بود. پیام‌هایی آمیخته از شعر، فریاد، فلسفه و گاهی توهین. گویی دارویی که بر خودش آزمایش کرده، ذهنش را به سرزمینی بی‌مرز و بی‌قاعده برده بود.

در یکی از پیام‌ها نوشته بود:

💌 «چه کسی هستید که می‌خواهید عشق را رام کنید؟ می‌خواهید احساسات را به بند بکشید، تحت عنوان درمان؟ کورموران به شما ترحم می‌کند، چون او انسان بهتری‌ست!»

🏨 هکتور به شهری رسید که کورموران آخرین بار در آن اقامت داشت. هتل، چوبی و پر از گل‌های بومی بود. مدیر جوانش با لبخندی حرفه‌ای گفت:

«پروفسور آدم خوش‌برخوردی بود، همه کارکنان دوستش داشتند… اما بعد از سفرش به معبدی در جنگل، رفتارش عوض شد.»

🧖‍♀️ «شروع کرد به مزاحمت برای ماساژورها. ما خدماتمان فقط ماساژ درمانی‌ست، نه چیز دیگر. وقتی به او تذکر دادم، فقط خندید. فردای آن روز، با یکی از کارکنان ناپدید شد.»

📸 هکتور با کمک مدیر هتل، یکی از دوستان آن دختر، دختری خجالتی به نام «وایلا» را ملاقات کرد. وایلا با دستی روی دامن ساری‌اش و نگاهی پایین افتاده، گفت:

«دوستم می‌گفت او… چیزهایی را می‌فهمید که نگفته بودم. می‌دانست چه می‌خواهم، چه چیزی خوشحالم می‌کند… انگار ذهنم را می‌خواند.»

🪴 در اتاقش، هکتور نوشت:

🪴 بذر شماره 4: عشق واقعی یعنی درک بی‌کلام خواسته‌های دیگری.

🪴 بذر شماره 5: اما اگر چیزی نخواهی، حتی معجزه هم بی‌فایده است.

🚕 فردای آن روز، هکتور به معبدی در عمق جنگل رفت؛ همان‌جایی که پروفسور پیش از ناپدیدشدنش رفته بود. مسیر سخت بود، راه‌ها لغزنده، راننده‌اش عجیب خندان، و بومیان در سکوتی آمیخته به مه، فقط نگاه می‌کردند.

🌳 میان درختان عظیم و ریشه‌های تنیده‌شده، معبدی خوابیده بود. با دیوارهایی ترک‌خورده و سکوتی سنگین. در گوشه‌ای از معبد، روی تخته‌سنگی، با رنگی محو، جمله‌ای کنده شده بود:

🖋 «عشق، واژه‌ای‌ست که نمی‌توان آن را نوشت، فقط می‌توان آن را زیست.»

هکتور مدت‌ها همان‌جا نشست. ذهنش پر از تصاویر کلارا، حرف‌های گونتر، لبخندهای وایلا، و سایه‌ای از مردی که سعی کرده بود عشق را در یک قرص خلاصه کند.

🕯 در بازگشت به هتل، از وایلا شنید:

«دوستم گفت، پروفسور دارد دنبال راهی می‌گردد برای نجاتِ عشق، نه کنترل آن.»

🧭 ماموریت، حالا دیگر فقط یک ماموریت نبود. برای هکتور، این سفر به جست‌وجوی خود او بدل شده بود؛ برای فهمیدن اینکه عشق، درمان می‌خواهد یا پذیرش.

💠 مواجهه با عشق‌های غیرمنتظره

(Encounters with Unexpected Loves)

🏨 هکتور به هتل بازگشت، اما آرام نبود. در استخر، درختان نخل آرام در باد می‌لرزیدند، صدای پرندگان آمیخته با شرشر آب می‌آمد، و او در دل خود صدای کلارا را می‌شنید که چند شب پیش گفته بود:

«نمی‌دانم هنوز عاشقت هستم یا نه…»

🍹 کنار استخر، «وایلا» برایش نوشیدنی آورد. لبخندی مهربان، چشمانی نرم، و صدایی که انگار از دل جنگل می‌آمد. هکتور از خودش پرسید:

«اگر کلارا دیگر دوستم نداشته باشد، چه؟ اگر عشق، فقط وابستگی باشد؟»

🌙 شب‌ها در اتاقش، بین تنهایی و میل، معلق مانده بود. وایلا آرام می‌آمد، لبخند می‌زد، و می‌رفت. گویی فاصله‌ای که میان‌ آن‌ها بود، نه از فرهنگ، که از وجدان بود.

هکتور، در دفترچه‌اش نوشت:

🪴 بذر شماره 6: عشق واقعی شاید همان است که نمی‌گذاری لغزش، آن را خراب کند.

🎭 اما ذهن، همیشه بی‌رحم‌تر از قلب است. تصاویری می‌ساخت از وایلا، از بوسه‌ای ناگرفته، از کلارایی که شاید اکنون در آغوش دیگری باشد. ذهن، با عشق بازی می‌کرد، ولی قلب، هنوز عاشق کلارا بود.

🧘‍♀️ فردای آن روز، وایلا بی‌مقدمه گفت:

«شما مهربانید، ولی غمگین. نگاه‌ شما مثل درختی‌ست که شکوفه داده، اما می‌داند بهار نمی‌ماند.»

هکتور، به سختی لبخند زد.

🧠 او با خودش جدال می‌کرد. آیا کسی که عاشق است، حق دارد حتی به دیگری فکر کند؟ آیا اگر کلارا دور شده، می‌تواند دختری را که درکش می‌کند، دوست بدارد؟

✍️ همان شب، زیر چراغی کم‌نور، روی کاغذ نوشت:

🪴 بذر شماره 7: گاهی فکر کردن به دیگری، نه خیانت است و نه اشتیاق… فقط فرار از رنجِ نادیده‌گرفته‌شدن.

💬 ذهنش پر بود از گفتگوهای ناتمام با کلارا:

«چرا دیگر نمی‌خندی؟ چرا دیر می‌آیی؟ چرا من را نمی‌بوسی؟»

و در دلش، جوابی نداشت. فقط سکوت بود.

🚶‍♂️ عصر، در ساحل قدم زد. جزر و مد، رد پاها را پاک می‌کرد. وایلا از دور آمد، سکوت کرد، و کنارش نشست. هکتور با صدایی آرام گفت:

«نمی‌توانم تو را ببوسم، چون هنوز کسی دیگر در قلبم هست…»

🌸 وایلا سرش را خم کرد. چیزی نگفت. فقط بلند شد، رفت، و ردپایش در ماسه‌ها، تنها چیزی بود که ماند.

✍️ آن شب، هکتور نوشت:

🪴 بذر شماره 8: گاهی وفاداری به عشق گذشته، مهربانی با عشق آینده است.

💠 بازگشت به خویشتن

(Return to Oneself)

🌫 هوا گرم و مرطوب بود، ولی دل هکتور سرد. با اینکه فاصله‌اش با معبد، جنگل و وایلا بیشتر شده بود، اما فاصله‌اش با خودش هنوز کم نشده بود. او به کلارا فکر می‌کرد؛ به مکالمه‌ای که قرار نبود اتفاق بیفتد، اما ناگهان از جایی باز شد که هردو از آن می‌ترسیدند.

📞 تماس تصویری‌ای کوتاه و سنگین بین‌ آن‌ها رد و بدل شد.

کلارا، با چهره‌ای خسته از کار، با صدایی که بیشتر اداری بود تا عاشقانه گفت:

«شنیدم داری خوب پیش میری. خوشحالم…»

و سکوت، مانند دیواری بین آن‌ها ماند.

🧊 هکتور گفت:

«تو تغییر کردی، کلارا. از وقتی که اون دعوت‌نامه اومد… از وقتی اون‌ها رو دیدی… انگار دیگه اون دختری نیستی که باهاش کنار دریا راه می‌رفتم.»

کلارا لبخند سردی زد:

«شاید چون تو هم دیگه اون پسری نیستی که بوسه‌هاش از ته دل بود.»

💥 کلمات مثل سنگ فرود آمدند. نه بر گوش، که بر قلب. هکتور گوشی را قطع کرد. نفسی کشید. آهی که بوی پایان می‌داد.

✍️ در دفترچه‌اش نوشت:

🪴 بذر شماره 9: گاهی پایان یک رابطه، شروع شناختن خود واقعی‌مان است.

🧳 در بازگشت به شهر، به‌طور اتفاقی دوباره با وایلا روبرو شد. این بار او تنها نبود. زنی در کنارش ایستاده بود که شباهتی تلخ به کلارا داشت.

وایلا آرام گفت:

«دوستم برگشت… ولی دیگر آنی نیست که رفته بود. پروفسور هم… دیگر شبیه هیچ‌کس نیست.»

💼 هکتور آهی کشید. از شرکت دارویی پیامی دریافت کرده بود:

«گونتر گزارش شما را می‌خواهد. برای مرحله بعدی پروژه آماده‌ای؟»

💢 پروژه؟ حالا دیگر حتی نامش هم تهوع‌آور بود. او قرار نبود ابزاری برای کنترل عشق باشد. عشق، چیزی نبود که بتوان آن را اندازه گرفت یا در قالب کپسول فرو برد.

🚘 در راه بازگشت، در تاکسی، به راننده خندید. مردی که انگلیسی نمی‌دانست ولی در آیینه به او لبخند زد. شاید تنها انسانی بود که این روزها از نگاهش نپرسیده بود: «چرا اندوهگینی؟»

💭 ذهنش پر از خاطرات کلارا بود. از اولین صبحی که کنارش بیدار شد. از گفت‌وگوی کوتاهی درباره چای یا قهوه. از بوسه‌ای که طعم امید داشت، و حالا… از سکوتی که طعم شکست می‌داد.

🏙 شب، در هتلی کوچک، در شهری بی‌نام، با چراغی کم‌سو، به دیوار خیره ماند. بعد با قلمی لرزان نوشت:

🪴 بذر شماره 10: وقتی کسی که دوستش داری، دیگر تو را نمی‌بیند، شاید وقت آن است که خودت را دوباره ببینی.

📦 صبح روز بعد، تصمیم گرفت به گونتر پاسخ دهد. نه با گزارش، نه با نتیجه آزمایش، بلکه با کلامی ساده:

«من دیگر بخشی از این ماموریت نیستم.»

💠 کشف راز عشق

(The Discovery of Love’s Secret)

🌇 در افق غبارآلود یک شهر آسیایی، هکتور ایستاده بود. پشت سرش، معابد سنگی و سکوت جنگل. پیش رویش، شهری پر از انسان‌های بی‌نام که هر کدام عشق را به شکلی می‌زیستند: پنهانی، آشکار، پرشور، یا در سایه‌ی دلشکستگی.

📜 بالاخره، پس از پیگیری‌های بسیار، پروفسور کورموران را پیدا کرد. مردی لاغر، با موهایی آشفته، چشمانی براق، و رفتاری که دیگر به عرف نمی‌مانست. اما در پس آن آشفتگی، درخشش عجیبی بود؛ شبیه کسی که چیزی را واقعاً فهمیده باشد.

🏚 در گوشه‌ای از یک خانه‌ی چوبی، پشت به نور و رو به پنجره‌ای باز، پروفسور گفت:

«تو را فرستاده‌اند که من را برگردانی، نه؟ که من را متقاعد کنی عشق را در قالب کپسول تحویل دنیا بدهیم؟»

هکتور چیزی نگفت. فقط نشست. نگاهش را به چشم‌های مرد دوخت.

پروفسور ادامه داد:

«من هم روزی فکر می‌کردم می‌شود عشق را ساخت، تنظیم کرد، مهار کرد. اما اشتباه می‌کردم.»

🧬 او درباره‌ی داروها گفت. سه فرمول ساخته بود، یکی برای «تحریک عشق»، یکی برای «ثبات عشق»، و سومی برای «فراموشی». اما چیزی در دلش تغییر کرده بود. داروها موثر بودند، اما… انسان را خالی می‌کردند.

«آنچه می‌مانَد، فقط شکل است؛ روحش می‌میرد.»

💔 پروفسور با نگاهی غم‌انگیز گفت:

«عشق، مثل شعر است. می‌شود شعر را با هوش مصنوعی نوشت، اما نمی‌شود قلب را وادار کرد که از آن بلرزد.»

✍️ آن شب، هکتور در دفترچه‌اش نوشت:

🪴 بذر شماره 11: اگر عشق را کنترل کنیم، دیگر عشق نیست؛ عادت است با لباسی زیبا.

🪴 بذر شماره 12: عشق، ترکیبی از آزادی و انتخاب است؛ نه اجبار و نسخه‌پذیری.

🧳 هکتور تصمیم گرفت پروفسور را بازنگرداند. هیچ چیز در این مرد، متعلق به دنیای قدیمش نبود. گویی او اکنون بخشی از جنگل شده بود، بخشی از حقیقتی خاموش.

📱 در بازگشت، پیامی از کلارا روی تلفنش بود:

«دلم برایت تنگ شده. شاید ما زیادی سعی کردیم درست باشیم، نه واقعی…»

🌿 هکتور خندید. نه با اطمینان، نه با قطعیت، اما با نوعی پذیرش. عشق، راز ندارد. عشق، خودش است. یک مسیر ناتمام، با لحظاتی زنده.

✈️ در راه بازگشت، مهماندار از او پرسید:

«سفر کاری بود یا شخصی؟»

هکتور مکثی کرد و گفت:

«هر دو… و هیچ‌کدام.»

📖 در آخرین صفحه‌ی دفترچه‌اش نوشت:

🪴 بذر شماره 13: راز عشق، در ندانستن است. در نخواستن پاسخ قطعی. در زیستن، با تردید، با امید، با دل.

💬 پرواز اوج گرفت. آسمان، آبی بود. دلش سبک. هکتور نمی‌دانست قدم بعدی‌اش چیست — اما برای اولین بار، نمی‌ترسید.

کتاب پیشنهادی:

کتاب چهل قانون عشق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی