فهرست مطالب
در سکوتی که میان دو بیت شعر پنهان است، گاهی صدایی شنیده میشود که نه از گلوی شاعر، بلکه از جان هستی برمیخیزد. حکیم سنایی غزنوی، این صدای ناب را قرنها پیش شنید و به آن پاسخ داد. پاسخ او، نه در قالب اندرز، نه در نقش فقیه، بلکه با زبان بیتاب شعر بود؛ زبانی که راه را از دل عبور میدهد، نه فقط از عقل.
در کتاب دست شعر (Hand of Poetry)، نویسندهی آمریکایی، کلمن بارکس (Coleman Barks)، با نگاهی عاشقانه و شهودی، ما را به قلب شعر عرفانی فارسی میبرد؛ و سنایی، نخستین درِ این ورود است. او از سنایی آغاز میکند، چراکه سنایی خود آغازگر راهیست که بعدها عطار، مولانا، سعدی و حافظ آن را با قدمهایی محکمتر ادامه دادند.
سنایی، نخست شاعری درباری بود؛ سخنور زرینکلام مجالس پادشاهان. اما ناگهان، چیزی درونش شکست. گویی صدایی از اعماق هستی او را به راهی دیگر خواند؛ راه دل. او شعر را رها نکرد، بلکه آن را تطهیر کرد. واژههایش از مدح شاهان، به ستایش بینام خدا رسید. از ترس جهنم، به اشتیاق وصال.
کلمن بارکس، در این بخش از کتاب، سنایی را نه فقط بهعنوان یک شاعر بزرگ، بلکه بهعنوان یک نقطهی تحول معرفی میکند؛ انسانی که جرأت کرد ریشههای شعر را از زمین دنیا بیرون کشیده و به آسمان معنا پیوند بزند. و در این مسیر، تنها ابزارش دل بود—و کلمهای که از دل برخیزد، کلمهای دیگر است.
آیینه بودن، خود بودن، گشودن دل، و بیصدا دوست داشتن… اینها آموزههاییست که در کلمات سنایی پنهان شده، و بارکس با دستانی نرم، آنها را از میان غبار قرنها بیرون کشیده است.
اکنون، اگر آمادگی آن را داریم که در آیینهی شعر، خود را ببینیم و در دل خود، صدای خدا را بشنویم، بگذار قدم نخست را با سنایی برداریم—شاعری که با دلِ پُر و زبانِ روشن، در سکوتی پرطنین ما را صدا میزند.
مقدمه مترجم (Translator’s Introduction)
در کوچههای غزنه، شهری گمشده در غبار تاریخ، شاعری میزیست که نامش با سکوت و تیزبینی درآمیخته بود: سنایی. او در دربار پادشاهی میسرود؛ واژههایی زرین برای شاهی که عطش قدرت داشت. سنایی مینوشت و سکه میگرفت، اما دلش گرسنه بود؛ گرسنه نوری که در واژه نمیگنجید.
روزی، در میانهی سفری نظامی، کاروان سلطنتی از کنار باغی عبور کرد که دیوارهایی بلند داشت و صدایی از درونش به گوش میرسید—آواز، نی، خنده، و شعر. آنجا، در میان سبزهها، درویشی مست و بیپروا، جامی در دست، خطاب به شاه فریاد زد:
«نابینایی به سلامت شاه!»
سربازان برآشفتند، اما درویش لبخند زد:
«این شاه، بهدنبال فتح سرزمینهاییست که گمگشتهی خود را در درون دارد. »
((خودِ حقیقیاش، جانِ بیدارش) را در درون دارد و هرگز نمیبیند.)
سپس، رو به سنایی کرد و گفت:
«و اما تو… تو کورتر از اویی. در ستایش پادشاه مینویسی، اما در ستایش جانِ خود سکوت کردهای. روزی خواهی ایستاد، بر آستان خدای خویش، و دستهایت خالی خواهد بود.»
سنایی لرزید. در نگاه مرد، در نگاه آن دیوانهی الهی، چیزی بود که قرنها کتاب نمیتوانست بگوید. دلش شکست، قلمش افتاد، و راهش جدا شد.
پادشاه، برای نگهداشتن او، وعدهی گنج و دختر داد؛ اما سنایی، که بیدار شده بود، رو گرداند و رفت. دلش را در آفتاب انداخت، نفسش را در خلوت شست و برای درک این بیداری، راه حج در پیش گرفت.
وقتی بازگشت، دیگر آن شاعر درباری نبود. در دستش کتابی بود که تاریخ را خراش داد: حدیقهالحقیقه، بوستان حقیقت. واژههایی که دیگر برای طلا نمیدرخشیدند، بلکه با نور درون میسوختند.
سنایی، همانگونه که بعدها مولانا شد، (سنایی، پیش از مولانا، همان نقطهی تحولی را تجربه کرد که مولانا بعدها تجربه کرد؛ نقطهای که انسان از شاعر یا عالم صرف، به عاشقی سوخته و بیدار تبدیل میشود.) شلاقی بود بر غرور اندیشه و چالاکی زبان. شعرش، دیگر ترانه نبود؛ تلنگری بود بر روح.
او آمده بود تا بیدار کند؛ نه با نوازش، که با صاعقه.
(🔹 «نابینایی به سلامت شاه!»
در این جمله، شاه نابینا شده؛ ولی درویش، بهجای ابراز ناراحتی یا دلسوزی، میگوید:
“به سلامت!”
در زبان فارسی، ما معمولاً وقتی کسی عطسه میکند، میگوییم: عافیت باشد (سلامت باشی) یعنی: اتفاق افتاد، ولی امیدوارم خوب باشی یا حتی خیری در آن باشد.
ظاهر جمله شوخیآمیز و متناقض است: «نابینایی» چیزی منفی است، ولی در اینجا به شاه تبریک گفته میشود، گویی که «نابینایی» موهبتیست. اما معنای اصلی آن در لایهای عمیقتر نهفته است:
در عرفان، «بینایی» صرفاً توان دیدن با چشم نیست؛ بلکه نمادی است از قضاوت، کنترل، دخالت و گاه غرورِ عقل. نابینایی، برعکس، استعارهای است از «دلسپردگی»، «رهایی از کنترل ذهن»، و نوعی تسلیم عاشقانه در برابر حقیقت.
پس وقتی درویش میگوید:
«نابینایی به سلامت شاه!»
در واقع دارد میگوید:
«خوشا به حال تو که دیگر با چشمِ عقل و غرور نمیبینی؛ بلکه شاید حالا میتوانی با دل ببینی.»
و فراتر از آن، جملهاش طعنه دارد. شاه، با همهی قدرت و ادعایش، حالا حتی قدرت دیدن ظاهری را هم ندارد.
شاه، در ظاهر، قدرت و بینایی جسمانی دارد؛ او جهان را با چشمانش میبیند. اما وقتی درویش را میبیند — انسانی ژندهپوش، فقیر، بدون زره و تاج — در او چیزی را میبیند که خودش ندارد: آرامش، یقین، و نوری خاموش اما زنده.
در واقع، شاه درویش را نمیفهمد، اما از درون احساس میکند که او «دارد چیزی را میبیند» که برای او ناشناخته است.
به زبان عرفانی، درویش «بینایی باطنی» دارد، و شاه فقط «بینایی ظاهری».
وقتی شاه نابینا میشود (در روایت به صورت نمادین)، ناگهان از تکیهگاهِ خود یعنی بینایی ظاهری محروم میشود، و اینجاست که تازه ممکن است حس کند:
«شاید چشم دل هم وجود دارد…»
درویش نابینایی شاه را موهبت میداند، چون در زبان عرفان، هر سقوطی که تو را از غرور دور و به حقیقت نزدیک کند، موهبت است.
وقتی درویش میگوید «نابینایی به سلامت شاه!» در اصل میگوید:
«خوشا به حالت که چشم ظاهرت کور شد؛ شاید حالا دیگر غرور و عقل حسابگر تو خاموش شود، و فرصتی برای بینایی دل پیدا کنی.»
در اینجا:
موهبت = به دنیا آمدن یک پرسش جدید در دل تو: «آیا چیزی فراتر از آنچه میدیدم وجود دارد؟»
برای انسانِ عارف، شکستهای بیرونی، دروازههای بیداریاند.
🔹 «و اما تو… تو کورتر از اویی. در ستایش پادشاه مینویسی، اما در ستایش جانِ خود سکوت کردهای.»
و اینجاست که جملهی کوبندهی اصلی را درویش میزند، خطاب به سنایی. او میگوید:
«تو حتی از این شاه هم کورتری. چون شاه فقط جسمش کور شده، اما تو دلت کور است. تو شاعری، واژهداری، اما همهی شعرت را برای مدح شاه صرف میکنی—نه برای شناختن جان خودت.»
این جمله بهشدت افشاگر است. سنایی، تا آن لحظه، در اوج شهرت و ادب رسمی بود؛ اما درویش، در یک لحظه، پرده را کنار میزند و او را با واقعیتی عریان روبهرو میکند:
تو خودت را نمیبینی. تو هنوز حتی آغاز راه هم نیستی.
🔹 «روزی خواهی ایستاد، بر آستان خدای خویش، و دستهایت خالی خواهد بود.»
این جمله هم پیشگویی است، هم هشدار، هم امید.
درویش میگوید:
«اگر همینطور ادامه بدهی، روزی در پایان عمرت، در حضور خدای خودت خواهی ایستاد و درمییابی که با همهی شهرت، علم و شعر، هیچ دستاوردی نداشتهای—نه عشق، نه صداقت، نه شناخت نفس.»
اما در لایهای دیگر، این جمله اشاره دارد به همان لحظهی بیداری سنایی:
روزی میرسد که از این خواب بیدار شوی.)
آموزش به شاگردان (Teaching Schoolboys)
در مدرسهای کوچک و پرگردوغبار، در حاشیهی شهر، سنایی بر سکو نشسته بود. روبهروی او پسرانی با چشمهایی گرسنه، بیتاب دانستن، یا شاید تنها مشتاق فرار از تنبیه. برخی خوابآلود، برخی دلزده، و برخی بیقرار، مثل جوجههایی که هنوز گرمای مادر را نمیشناسند.
سنایی با دلی پر از آتش و زبانی تلخ گفت:
«میدانید رنج چیست؟ نه. نمیدانید. هنوز گمگشتگی را از امنیت تشخیص نمیدهید. فرق میان آگاهی و سرگرمی را نمیفهمید. شما بازی میکنید، و اسمش را زندگی گذاشتهاید.»
یکی از شاگردان سرش را بلند کرد و پرسید:
«اگر اینهمه چیز بیفایده است، پس چرا تعلیم میدهید؟»
سنایی نرم شد. در چشم کودک، تکهای از خودش را دید. آهی کشید و گفت:
«گاهی، باید به بچهها خرمایی داد؛ دستی بر سرشان کشید؛ امیدی کاشت، پیش از آنکه حقیقت را چون تازیانه بر دوششان بکوبی.»
اما اگر شاگردی لج کند، واژه نخواند، دل نبندد، در را ببندد… آنگاه چه؟ باید زبان تیز شود، و دست، چون چوب.
او گفت:
«برخی را باید ترساند. نه از من، که از خوابماندن. باید گفت اگر چشم باز نکنی، در دخمهای خواهی پوسید که موشِ ریایی، قلبت را خواهد جوید.»
کلاس، ساکت شد. کودکان نفَس را در سینه حبس کرده بودند. نه از ترس سنایی، که از چیزی که تازه بیدار شده بود: میل دیدن، شوق دانستن، و دردِ عمیقِ حقیقت.
سنایی به آنها آموخت که برخی کتابها را باید خواند، نه برای نمره، که برای نجات. کتابهایی که نوشتهی پیامبراناند، کتابهایی که آتشاند در جلد کاغذی.
و آنگاه، صدایش پایین آمد:
«دوست باشید با این کتابها. مثل کودکی که به حرف مادر گوش میدهد. آرام، با شوق، بیفریب.»
و چون چنین گفت، خاموش شد. در چشمهای شاگردان، دیگر نشانی از خواب نبود.
جاری بودن (Streaming)
شب، تاریک بود؛ اما نه از جنس سیاهی. شب، چشمی شده بود که به درون مینگریست. سنایی، تنها، در اتاقی کوچک مینشست؛ خاموش، بیکتاب، بیکلام. تنها نسیمی نرم، پرده را تکان میداد؛ همچون آهی که از جایی دور میآمد.
در درونش حرکتی آغاز شده بود—نه جسم، که جان. گویی دلش بر مسیری میرفت که نقشه نداشت؛ پایی که به زمین میخورد، اما در همان لحظه پر میکشید.
او فهمیده بود:
در راه عشق، توقف معنا ندارد. عشق، بیقرار است. «ایستادن»، زبان عقل است؛ اما دل، میدود. حتی وقتی آرام نشستهای، اگر در عشق باشی، در سفری.
او زمزمه کرد:
«در راهی که عشق راز میگوید، من و تو معنایی ندارد؛ فقط رفتن است، بینام، بینقاب.»
گویی سوار بر اسبی بود که به فرمان او نمیرفت؛ بلکه او را زیر سم خود رها کرده بود، تا در خاک و آسمان یکی شود.
گذشته، آینده، حتی «خود»، همه در غبار محو میشدند. فقط خدا بود؛ هم نقطهی آغاز، هم مقصد، هم مسیر.
سنایی نجوا کرد:
«هرکه از پس پردهها مینگرد، از زیبایی چیزی میبیند؛ اما آنکه پرده را میدرد، خود نور میشود.»
اما هشیار باش!
او هشدار داد:
«دوستی، گاهی مانعیست. مهربانی، گاه حجابیست. آنچه لطیف مینماید، شاید تو را از نور دور کند. فرق میان محبت و مصلحت، تنها نقطهایست در خطی باریک.»
او خندید. بازی زبانی فارسی را دوست داشت. یک نقطه، میان دو واژه، میتواند روح را از خواب بیدار کند یا به خواب سنگینتری فرو برد.
و باز زمزمه کرد:
«در راه، نباید چیزی خواست، جز حضور. نه شهرت، نه شکست، نه پیروزی. باید چون گندمی از پوست بیرون آمد—بینقاب، بیهیاهو.»
در آن شب، سنایی جاری بود. چون رودخانهای که نمیپرسد کجاست، فقط میداند که باید رفت.
(«گویی سوار بر اسبی بود که به فرمان او نمیرفت؛ بلکه او را زیر سم خود رها کرده بود، تا در خاک و آسمان یکی شود.»
یک تصویر نمادین و شاعرانه است که برای توصیف حالِ درونی سنایی به کار رفته است—حالی آمیخته با بیاختیاری، بیقراری، و نوعی رهاشدگیِ عارفانه.
۱. «گویی سوار بر اسبی بود که به فرمان او نمیرفت»
در عرفان، «اسب» اغلب نمادی از نفس، غریزه یا ابزار حرکت انسان است. کسی که سوار بر اسب است، معمولاً نشانهی کنترل و هدایت است: من تصمیم میگیرم، من حرکت میکنم، من میدانم کجا میروم. اما اینجا، سنایی بر اسبی سوار است که به فرمان او نمیرود؛ یعنی اختیار از دستش خارج شده، کنترل ندارد، و نمیتواند مسیر را خودش تعیین کند.
در سطحی عارفانه، این یعنی او دیگر در مسیر عادی زندگی، با عقل و ارادهی پیشین خود، پیش نمیرود. نیرویی بزرگتر، او را به مسیری دیگر کشانده است.
۲. «بلکه او را زیر سم خود رها کرده بود»
اینجا تصویر شدیدتر میشود: نهتنها اسب فرمانبردار نیست، بلکه گویی سنایی افتاده و زیر پای آن اسب لگدمال شده. این، اوج تسلیم است. سنایی، آگاهانه یا ناخواسته، دیگر هیچ مقاومتی در برابر آن نیروی درونی یا آسمانی ندارد. خودش را کامل واگذار کرده است—نه به نابودی، بلکه به ذوبشدن در راهی مقدس.
۳. «تا در خاک و آسمان یکی شود»
و نهایتِ این تسلیم چیست؟ یکیشدن با خاک و آسمان—یعنی از بینبردن دوگانگیِ زمینی و الهی. در عرفان، اینجا نماد فناست؛ ازبینرفتنِ خودِ دنیایی و وصال با آن حقیقت برتر. سنایی دارد از جایی عبور میکند که در آن، نه جسم باقی میماند، نه نام، نه اختیار؛ فقط حقیقتی ناب، در میان خاک و آسمان.
جمعبندی
این جمله، لحظهای از بحران عرفانی سنایی را توصیف میکند: لحظهای که دیگر نمیتواند راه را با عقل و خواست خود ادامه دهد. نیرویی فراتر او را درهم میشکند و وادارش میکند به تسلیم مطلق. آنقدر تسلیم، که حتی زیر لگدهای «اسبِ نفس یا تقدیر» نیز اعتراضی ندارد. و این شکستهشدن، پیشدرآمدیست بر بیداری عرفانی و آغازی نو.)
گل سرخ ستایش (The Wild Rose of Praise)
در باغی گمشده میان رویا و واقعیت، سنایی ایستاده بود. نه در کنار گلها، بلکه در برابر آن گل سرخی که چیزی بیش از زیبایی داشت—نوعی لرزش پنهان، حضوری خاموش اما سهمگین.
او گفت:
«بیشتر ستایشها، زنجیرند. پنهان در کلمات شیرین، نیتهای تلخ دارند. آدمی با تحسین، بنده میشود، بیآنکه بفهمد.»
اما این گل سرخ، مدحی دیگرگونه بود. نمیگفت: «تو بزرگی»، نمیگفت: «چه نیکویی!»
فقط میدرخشید. بودنش، خود ستایش بود؛ بینیاز از واژه، بیخواستِ بازخورد.
سنایی خم شد، گل را بویید، و گفت:
«خدایا، اگر ستایشی هست، بگذار مثل این گل باشد. بیادعا، بیمقصود، فقط از سر بودن.» («خدایا اجازه بده اگر قرار است کسی یا چیزی را ستایش کنم، این ستایش از جنس حضور و بیادعایی باشد، نه چاپلوسی و خودنمایی.»)
او، که روزی در دربار پادشاه شعر بافته بود، حالا با یک گل حرف میزد و از آن میآموخت.
نه از کتاب، نه از معلم، بلکه از گلی که چیزی نمیگفت و همه چیز را میفهماند.
سنایی ادامه داد:
«در حضور حقیقت، تحسین بیمعناست. فقط سکوت میماند و گشایش. باید چشید، نه توصیف کرد.»
و بعد، باز به خود هشدار داد:
«مبادا در شعرهایت ستایش انسانها را با نیایش خدا اشتباه بگیری. گمراهی از همین یک واژه آغاز میشود.»
او میدانست که کلمه، چاقوی دو لبه است. هم میبرد، هم درمان میکند. اگر در مدح، نیت پاک نباشد، شعر بدل میشود به دروغی خوشصدا.
و آنگاه، با نگاهی دیگر، به گل سرخ خیره شد.
گفت:
«تو نه برای دیدهشدن روییدهای، نه برای چیدهشدن. تو فقط هستی. و همین، کافیست.»
و با این جمله، بیآنکه گل را بچیند، از کنار آن گذشت. چرا که دانست: ستایش راستین، لمس نمیخواهد. فقط احترام است و عبور. (معنای نهایی ستایش خالص: فهمیدن، احترام گذاشتن، و عبور کردن. نه تملک، نه تعریف، نه بردن.)
به یاد خود بودن (Self-Remembering)
صبح زود، پیش از آنکه اذان شهر را بیدار کند، سنایی چشم گشود. اما نه از خواب، که از غفلتی بیصدا. لحظهای بود شفاف، بیوزن، که در آن آدمی، خودش را میبیند؛ نه در آینه، نه در حافظه، بلکه در هستی برهنه.
او در دل گفت:
«چند سال است که از خود غافلم؟ چند شعر نوشتهام بیآنکه صدای درونم را بشنوم؟ چند بار با لبخندِ بیجان، از کنار حقیقت گذشتهام؟»
و بعد، به تنهاییاش نگریست. نه از سر اندوه، که از سر شکر. چرا که فهمید: بودن با دیگران، آسان است؛ اما بودن با خود، جرأتی میخواهد که کمتر کسی دارد.
سنایی آرام گفت:
«هر بار که یاد خود را از یاد میبرم، بُتی میسازم؛ گاهی از واژه، گاهی از مردم، گاهی از خدا.»
اما یاد خود بودن، کاریست مقدس. یعنی دیدن خویشتن بینقاب، در لحظهای که هیچکس تماشا نمیکند.
او نشسته بود، بیحرکت، ولی درونش راه میرفت؛ در کوچههایی تاریک، جایی میان دل و ذهن.
و صدایی نرم از درونش برخاست:
«تو، بیش از آنی که میپنداری؛ اما کمتر از آنی که میخواهی باشی. میان این دو، راهیست به نام بیداری.»
او فهمید که مراقبه یعنی بازگشت، نه فرار. یعنی به مرکز خود برگشتن، نه در حاشیه دنیا گمشدن.
و در همان لحظه، نفَسی عمیق کشید. انگار پس از سالها، هوای خودش را دوباره حس کرده باشد.
آسمان کمکم روشن میشد. سنایی بلند شد. چای را دم کرد. وضو گرفت. و لبخندی زد. چرا که به یاد آورد:
حتی نوشیدن آب، اگر با آگاهی باشد، عبادت است.
(«تو، بیش از آنی که میپنداری؛ اما کمتر از آنی که میخواهی باشی. میان این دو، راهیست به نام بیداری.»
۱. «تو، بیش از آنی که میپنداری»
تو فکر میکنی یک انسان معمولی هستی—یک جسم، یک شغل، یک نام، یک گذشته و یک آینده محدود.
اما در واقع، درون تو چیزی بسیار عمیقتر، مقدستر و بیکرانتر پنهان است که از آن آگاه نیستی:
روحت، اصالتت، آن بخشی از تو که از جنس نور است، نه خاک.
این بخش از جمله، دعوتی است به شناخت خودِ پنهان و گمشده—همان که عرفا میگویند:
«هر که خود را شناخت، خدا را شناخت.»
۲. «اما کمتر از آنی که میخواهی باشی»
تو رویاهایی داری، جاهطلبیهایی در ذهنت ساختهای—که میخواهی مشهور شوی، کامل باشی، شکستناپذیر شوی، به همه ثابت کنی که چیزی هستی…
اما این تصویرهایی که از «خود آرمانیات» ساختهای، توهماند.
چیزی فراتر از واقعیت تو، و اغلب از روی نارضایتی یا مقایسه با دیگران شکل گرفتهاند.
پس:
تو در واقع بیشتر از آنی هستی که فکر میکنی،
اما کمتر از آنی هستی که میخواهی باشی.
۳. «میان این دو، راهیست به نام بیداری.»
میان نادانی نسبت به خودت (که تو را کوچک میبیند)،
و توهم بزرگنمایی از خودت (که تو را چیزی میپندارد که نیستی)،
در همین فاصله، راهی هست: بیداری.
بیداری یعنی:
دیدن خود، بدون کوچکشمردن و بدون اغراق.
نه قربانی احساس بیارزشی بودن، و نه اسیر غرور.
بلکه آگاهی روشن و صادقانه از آنکه هستی، آنکه نیستی، و آنکه میتوانی بشوی.
پس، نه فروبریز، نه باد کن. بیدار شو. ببین واقعاً که هستی.)
تبدیلشدن به آیینه (Becoming the Mirror)
سنایی روبهروی دیوار کاهگلی خانهای نشسته بود. بیکتاب، بیقلم، بیکلام. فقط نوری کمرنگ از لابهلای پنجره، به صورتش میتابید. سکوتی عمیق در اتاق بود؛ از آن سکوتهایی که فقط درون یک آیینه وجود دارد.
او به نقطهای خیره شد، نه بیرون، بلکه در درون. و ناگهان فهمید:
«دیگر نباید چیزی گفت. باید فقط دید. آنچنان دید که دیدن، خودِ حقیقت شود.»
سالها شعر گفته بود. موعظه کرده بود. کلمات را چون پرندهها در آسمان رها کرده بود. اما حالا لحظهای رسیده بود که باید خاموش شد؛ نه از خستگی، بلکه از رسیدن.
او آرام گفت:
«آیینه باش، نه معلم. نه قاضی، نه واعظ. فقط باش، تا مردم در تو خود را ببینند.»
تبدیلشدن به آیینه، یعنی دیگر نه از خویش گفتن، نه از دیگران قضاوت کردن؛ فقط ایستادن در میان نور، و پذیرفتن همه چیز بیداوری.
سنایی دانست که اگر آیینه باشی، حتی درد هم زیبا دیده میشود. حتی دشمن، چیزی برای آموختن دارد. حتی خودت، بینقابتر از همیشه، قابلتحمل میشوی.
و آهی کشید.
«خدایا، کدام شعرم از این سادهتر خواهد بود: سکوتی که در آن، دیگری خود را در من میبیند؟»
او دیگر نمیخواست جهان را تغییر دهد. فقط میخواست چون آیینهای شفاف، حقیقت را بازتاب دهد؛ بیافزودن، بیکاستن.
در آن لحظه، کسی وارد اتاق شد. سوالی پرسید. سنایی فقط لبخند زد. پاسخی نداد. اما آن لبخند، گویی از هزار کتاب پرمعناتر بود.
و بعد، باد از لای پنجره گذشت. آیینهی دلش لرزید.
اما نشکست.
گشودن دل (Opening the Heart)
باران میبارید. نرم و آهسته، بیهیاهو. قطرهها بر خاک مینشستند، چنان آرام که گویی زمین داشت به آسمان گوش میداد. سنایی، بیچتر، در کوچهای باریک قدم میزد. هر قطره، ندایی بود. هر خیسی، نوعی بیداری.
در دلش زمزمهای بود:
«ای دل، دیگر نترس. زمان آن رسیده که در را باز کنی. نه به روی مردم، که به روی نور.»
او فهمیده بود: تا دل گشوده نشود، هیچ شعری به حقیقت نمیرسد. تا دل ترک نخورد، عشق نمیجوشد. و تا دل نسوزد، خدا سخن نمیگوید.
سالها شعر گفته بود برای دیگران. حالا سکوت میکرد برای خودش.
نه بهخاطر خاموشی، بلکه از فرط شنیدن.
در باران ایستاد. چشمانش را بست. و گفت:
«خدایا، این دل که قرنها بسته مانده، اینک خود خواستار گشودن است. قفلی نیست، اگر نخواهی قفل باشد.»
لحظهای درونش شکست. غرور، شهرت، علم، حتی عرفانِ ادعاگونهاش—همه ریخت. دل، سبک شد. و در آن سبکبالی، عشق چون پرندهای وحشی، بیدعوت، وارد شد.
او دانست که عشق را نمیتوان صدا زد. فقط باید در را باز گذاشت.
فقط باید دل را آستانه کرد، نه حصار.
سنایی خندید.
نه آن خندهی دانا، که خندهی رها.
گفت:
«کاش همه عمر، تنها کاری که میکردم، گشودن دل بود؛ همین، کافیست.»
باران تندتر شد. مردم زیر سایهبانها دویدند.
اما او، ایستاده بود، بیترس، با دل گشوده، و گفت:
«این باران، غسل روح من است.»
و شاید، در همان لحظه، به شاعر بدل شد؛ نه با واژه، بلکه با دل.