فهرست مطالب
- 1 مقدمه مترجم (Translator’s Introduction)
- 2 به ماه نو اشاره میکنیم (We Point to the New Moon)
- 3 نینوا (Reed Song)
- 4 ماه کامل، بلال (Full Moon, Bilal)
- 5 بگو من کهام (Say Who I Am)
- 6 برکت ازدواج (The Blessing of Marriage)
- 7 داستانی از شمس (A Story of Shams)
- 8 مردن (Dying)
- 9 هلال نو (New Moon)
- 10 با تبلیغات پر سر و صدا اینجا پیروز نمیشوی (You Don’t Win Here with Loud Claims)
- 11 زندگی فروتنانه کمارزش نیست (Humble Living Is Not Worthless)
اگر سنایی بیداری را زمزمه کرد و عطار تو را به سفر و سوختن در راه حقیقت برد، اکنون زمان آن است که مولانا، شاعر رقص و جنون الهی، تو را در میان شعلههای شور و شعف به پرواز درآورد.
عطار آن پیر رازگو، تو را به دروازههای بیخویشی رساند. در «منطقالطیر»، از میان وادیهای حیرت و فنا عبور کردی، تا به چهرهی خویش در آیینهی سیمرغ نگریستی. اما مولانا، این فرزند جانِ عطار، دیگر نیازی به آینه نمیبیند. او میگوید: «چهرهات را فراموش کن، جانت را به رقص بسپار.»
مولانا نه از راه میگوید، نه از مقصد. او خود راه است، خود رقص، خود آتش. در شعرهایش، عقل شرمنده میشود و دل، بیاجازهی استدلال، به رهایی سلام میدهد. با آمدن شمس، این آینهی رازناک، جهان مولانا دگرگون شد: واژهها جان گرفتند، معنا از قالب درآمد، و انسان، به نغمهای در هستی تبدیل شد.
کلمن بارکس در ترجمهی شعرهای مولانا، نه صرفاً کلمات، بلکه لحن جان را منتقل میکند—لحنی که گاه شاد است، گاه ملتهب، اما همیشه زنده. او، همچون کسی که برق رقص در نگاهش افتاده، ما را دعوت میکند تا با مولانا در میانهی میدان باشیم، نه در حاشیهی تماشا.
در این بخش، با مولانا همراه میشویم، اما نه با پای عقل، بلکه با دلِ برهنه. اینجا، هر واژه، شمعیست که در تاریکی دل افروخته میشود. و ما، با شوقِ سوختن، به سوی نور میرویم.
مقدمه مترجم (Translator’s Introduction)
اسمش را زیاد شنیدهایم: جلالالدین محمد بلخی، یا همان مولانا. اما او فراتر از یک نام است، فراتر از یک شاعر. مولانا، لرزش قلبِ جهان است وقتی عاشق میشود.
وقتی برای نخستینبار به اشعار او برخوردم، چیزی درونم شکست—یا شاید چیزی بیدار شد. آنچه مرا به سوی او کشاند، منطق نبود، شور خاموشی بود که در اعماق شعرش میسوخت. مثل اینکه کسی حرفهایی را که همیشه در جانم بود، با زبانی دیگر گفته بود—زبان رقص، زبان اشتیاق، زبان بیمرزی.
ترجمهی مولانا کار سادهای نیست. او نه فقط شاعر، که موسیقیست. او نه فقط اندیشه، که آتش است. تلاش کردم با گوش جان به او گوش بسپارم، نه فقط با ذهن ترجمه کنم. خواستم همان دمی را که مرا تکان داد، در واژههایی تازه نفس بکشم.
این بخش از کتاب، انتخابی است از میان صدها شعر و روایت، با امیدی ساده: شاید در میانهی این کلمات، تو هم به آتش نزدیک شوی. و اگر حتی برای لحظهای، گرمایی احساس کردی، بدان که مولانا در دل تو، شعری نوشته است.
به ماه نو اشاره میکنیم (We Point to the New Moon)
ما به ماه نو اشاره میکنیم، اما نگاه مردم به انگشت ماست.
ما میخواهیم شب را روشن کنیم، اما همه درگیر سایهاند.
ما از آسمان حرف میزنیم، و آنان وزن خاک را حساب میکنند.
( ۱. «ما به ماه نو اشاره میکنیم، اما نگاه مردم به انگشت ماست.»
🔹 «ما به ماه نو اشاره میکنیم»
در اینجا، گوینده (مولانا یا هر انسان آگاه یا عارفی) دارد به حقیقتی بالاتر، روشنتر و تازهتر اشاره میکند—«ماه نو» یعنی نشانهای از تجلی نو، نور تازه، آغاز درک جدید.
اما…
🔹 «…نگاه مردم به انگشت ماست»
یعنی مردم بهجای آنکه به حقیقتی که به آن اشاره میکنیم توجه کنند، درگیر خودِ اشاره هستند؛ یعنی درگیر شکل، ظاهر، ابزار، نمادها.
آنها نمیفهمند که مهم، «انگشت» نیست، بلکه آن چیزی است که انگشت به آن اشاره میکند.
✴ مثال:
عارفی از عشق خدا حرف میزند، مردم درگیر طرز لباس پوشیدنش میشوند.
یا نویسندهای از آزادی مینویسد، مردم درگیر لهجهاش میشوند.
یعنی: ظاهر را میبینند، اما از معنا غافلاند.
۲. «ما میخواهیم شب را روشن کنیم، اما همه درگیر سایهاند.»
🔹 منظور از «شب را روشن کردن»
یعنی تلاش برای آگاهیبخشی، روشنگری، برانگیختن نور در دل تاریکی جهل یا ترس.
🔹 «اما همه درگیر سایهاند»
یعنی مردم بهجای آنکه با منبع نور درگیر شوند، به سایهها و ترسها و تصاویر سطحی آن نور چسبیدهاند.
آنها بهجای آنکه نور را بشناسند، با توهّمات یا ترسهای ناشی از آن میجنگند.
✴ مثال:
عارف سخن از رحمت الهی میگوید، مردم از جهنم و مجازات بحث میکنند.
شاعر از عشق سخن میگوید، مردم به هوس یا ترس چنگ میزنند.
۳. «ما از آسمان حرف میزنیم، و آنان وزن خاک را حساب میکنند.»
🔹 «ما از آسمان حرف میزنیم»
یعنی سخن گفتن از معنا، از روح، از حقیقت، از تعالی. آسمان اینجا نماد جهان معنوی و بلند است.
🔹 «آنان وزن خاک را حساب میکنند»
یعنی مردم درگیر مادیاتاند، عدد و حساب، سود و زیان، ظاهر و جسم.
آنها بهجای فهمیدن حقیقت آسمانی، درگیر واقعیت زمینی و فیزیکی میمانند.
✴ مثال:
کسی از معنای زندگی حرف میزند، مردم میپرسند: «درآمدش چقدر است؟»
یا وقتی عارفی از رهایی میگوید، دیگران دنبال مدرک و موقعیت اجتماعیاش میگردند.)
مولانا، همچون معشوقی که از پشت پرده لبخند میزند، ساکت نمیماند. او با شعرهایش پرده را میکشد. واژههایش نه برای توصیفاند، بلکه برای بیدار کردن. برای رساندن تو به جایی که دیگر کلمات کافی نیستند.
در شعرهای مولانا، چیزی شبیه طلوع هست. نه آن طلوعی که از پشت کوهها میآید، که آنکه در دل تو برافروخته میشود. یک لحظهی ناب، که در آن ناگهان میفهمی: همهی آنچه میخواستی، همیشه در تو بوده است.
او میگوید: «ما راه نمیرویم تا به مقصد برسیم. ما راه میرویم تا در راه بودن را بفهمیم.»
و آنگاه با لبخندی نرم اضافه میکند: «عاشقی، خودِ راه است.»
ما، در شعر مولانا، نه با ذهن، بلکه با قلب راه میرویم. هر مصرع، نوریست که در تاریکی میدرخشد. هر سکوت، آوازیست که تنها دل میشنود. ما به ماه نو اشاره میکنیم—نه برای اینکه آن را مالک شویم، بلکه برای اینکه در روشناییاش غرق شویم.
نینوا (Reed Song)
از وقتی که ما را از ریشه بریدند، هر نغمهمان گریهایست برای بازگشت.
مولانا با نوای نی آغاز میکند. با صدایی خسته، دور، و مشتاق. صدایی که در دلش اندوه تبعید موج میزند. این نی، نه فقط نیای از نیشکر، که جان جداافتادهایست از اصل خویش—و این ماجرا، ماجرای همهی ماست.
ما هم، همچون این نی، بریده شدهایم. نه از خاک، که از معنا. نه از خانهای بیرونی، که از درون. و حالا، هر نالهای که از گلویمان برمیخیزد، نه اعتراض است، نه شکایت؛ بلکه آوازیست از شوق پیوستن.
مولانا میگوید:
«نی را گوش کن که از چه حکایت میکند؛ از جداییها، از بریدگیها.
هر کسی که از اصل خود دور افتاده باشد،
بیتردید نوای نی را خواهد فهمید.»
” بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نِیِستان تا مرا بُبریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصل خویش”
و چه جادوییست این نی! صدایی که زخمش را پنهان نمیکند، صدایی که با هر ناله، حقیقت را آشکار میسازد. نی برای خوشایند گوش نمینوازد، برای بیدار کردن دل مینالد.
در نوای نی، راز سلوک نهفته است:
باید تهی شوی تا صدا از تو عبور کند.
باید بسوزی تا گرما ببخشی.
باید جدا شوی تا عشق را بفهمی.
(۱. «در نوای نی، راز سلوک نهفته است.»
در عرفان مولانا، نی تنها یک ساز موسیقی نیست؛ بلکه نمادیست از انسان عارف که از اصل خود جدا شده (از نیستان بریده شده) و در تنهایی، نوایی پر از درد و اشتیاق سر میدهد.
در نالهی نی، کل مسیر سلوک عرفانی پنهان است: اشتیاق، رنج، جدایی، و امید بازگشت به اصل.
۲. «باید تهی شوی تا صدا از تو عبور کند.»
این جمله با نی ارتباط مستقیم دارد. نی، چون توخالی است، میتواند صدا بدهد. اگر پُر باشد، خفه است.
در زندگی معنوی هم، انسان باید از “من”، از غرور، از خواستههای خودخواهانه خالی شود تا صدای حقیقت از او عبور کند.
تا وقتی پُر از خودت هستی، هیچ ندای آسمانی در تو شنیده نمیشود.
۳. «باید بسوزی تا گرما ببخشی.»
در اینجا، «سوختن» یعنی رنج کشیدن، عاشق شدن، تجربه کردن عمق درد و دگرگونی.
مثل شمعی که نمیتواند روشنی ببخشد مگر آنکه خودش آب شود.
کسی که نمیخواهد بسوزد، نمیتواند دیگری را گرم کند. عشق و نور از دل سوختن میآید، نه راحتی.
۴. «باید جدا شوی تا عشق را بفهمی.»
این هم از نی وام گرفته شده. نی از نیستان (اصل خود) جدا شده، و حالا در جدایی، عاشق شده است.
در واقع، انسان تا از امنیت، عادت، وابستگیهای مادی و دنیایی جدا نشود، معنای عشق الهی را نمیفهمد.
جدایی، تلخ است؛ اما آغاز فهمی شیرین از عشق است.)
در این فصل، مولانا تنها موسیقی نمینوازد، بلکه ما را به شنیدنِ واقعی فرا میخواند. به شنیدنی عمیق، بیواسطه، بیقضاوت—شنیدن صدای خودمان، آنگونه که در نی تکرار میشود.
ماه کامل، بلال (Full Moon, Bilal)
بلال، بندهای سیاهپوست و آزادشده بود. اما در دل پیامبر، بلندتر از هر آوازی، صدای او بود. اذانش، نه صرفاً دعوت به نماز، که نغمهای از جان سوختهای بود که به آسمان وصل شده بود.
مولانا، در نگاهش به بلال، چیزی بیش از یک مؤذن میبیند. او ماه کاملیست که از شب ظلمت برخاسته. بلال، نماد روحیست که با سوز و صداقت خویش، جهان را فرا میگیرد.
وقتی میگفت «اللهاکبر»، صدای او از اعماق میآمد—نه از حنجره، که از استخوانهایش. آن اذان، گریهای نبود؛ سرود رهایی بود. همان سرودی که مولانا سالها در دل خود تکرار میکرد:
«بلال، تو ماه کاملی.
نه بهخاطر نژاد، نه بهخاطر کلمات.
بلکه بهخاطر نوری که در صدای توست.»
و مگر نه اینکه حقیقت، از دل کسانی میتابد که در خاموشی سوختهاند؟
مولانا از ما میخواهد صدای بلال را بشنویم. نه صدای اذان، که صدای جان.
صدای آنکس که ظلم را تاب آورد، و آن را به نغمه تبدیل کرد.
بلال، اگرچه بنده بود، اما از بسیاری آزادتر شد.
بلال، اگرچه خاموش مانده بود، اما وقتی سخن گفت، جهان ایستاد تا بشنود.
بگو من کهام (Say Who I Am)
بگو من کهام، تا بشنوی در درونت چه کسی پاسخ میدهد.
نه با نام، نه با شغل، نه با گذشتهات—بلکه با سکوتی که پیش از همهی کلمات بوده است.
” چه کسام من؟ چه کسام من؟ که بسی وسوسهمندم
گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم”
مولانا در این فصل، پردهها را یکییکی کنار میزند. او ما را در برابر آینهای مینشاند که شفافتر از هر شناختیست: آینهی خودشناسی. او با سادگی رازآلود خود میپرسد:
“بگو من کیام؟
این عقل و جان کیست؟
از کدام سو آمدهست این دلپریش؟”
ما عادت داریم خود را با واژهها تعریف کنیم. من معلمم، من مادر فرزندانم، من شکستخوردهام و من موفقم.
اما مولانا لبخند میزند. او میداند که همهی این نامها، سایههایی هستند بر دیوار غار. او از ما صدای حقیقیتری میطلبد—صدایی بیواسطه، خام، سوزان.
در این شعر، که یکی از شعرهای محوری این بخش است، میشنویم:
“بگو من کیام،
اگر عاشقم، پس چرا این همه درد؟
اگر درد دارم، پس چرا لبخند؟
اگر لبخند میزنم، پس این اشک چیست؟
و اگر میگریم، پس چرا آرامم؟”
در دل این تناقضها، حقیقتی نهفته است. حقیقتی که نامپذیر نیست، اما حسپذیر است. مولانا ما را به بازی نور و سایه میبرد، به جایی که باید گم شوی، تا پیدا شوی. و سپس، از دل تاریکی، صدایی برمیخیزد:
“تو نیستی آنچه میپنداری.
تو آتشی هستی که از دل عشق برآمده.
تو قطرهای هستی از دریای بینامی.
تو چیزی هستی که هیچکس نمیتواند آن را نام ببرد،
مگر با سوختن.”
در پایان، مولانا با همان صداقت و شفافی که مخصوص اوست، میگوید:
“تو مرا به نام مخوان،
نام من باد است،
میآیم و میروم
بیآنکه بدانی از کجا.”
برکت ازدواج (The Blessing of Marriage)
ازدواج، در چشم مولانا، نه قراردادی قانونی است و نه صرفاً آغازی برای با هم بودن. بلکه نوعی عبور است—حرکتی از من به ما، و سپس از ما به او.
او ازدواج را آینهای میبیند که در آن، عاشقان نهتنها چهرهی یکدیگر، بلکه وجه الهی خویش را بازمییابند.
در این فصل، مولانا بهجای گفتن از قواعد رابطه، از جانِ رابطه میگوید.
از عشقی که دو انسان را چون دو رودخانه بهسوی دریا میکشاند؛
از همزیستیای که در آن هرکدام، بوسهای از خداوندند بر گونهی دیگری.
او مینویسد:
“زن و مرد دو ستون یک قوساند. اگر از هم دور شوند قوس فرو میریزد و اگر بیش از حد به هم نزدیک شوند، ساختمان میلرزد. برکت در تعادل است، در احترام فاصلهها.”
مولانا ما را به سفری درونی در بطن زندگی مشترک میبرد. سفری که در آن، زن و مرد آینهی زخمها، رویاها و بخشایش یکدیگر میشوند.
در شعری دیگر، میگوید:
“ای عشق، در من بدم،
در او دمیدی ما شدیم،
نه من ماندم، نه او،
فقط یک «بودن» در میان دو نفس.”
در نگاه او، ازدواج موفق آن نیست که آرام باشد، بلکه آن است که صادق باشد. آنجا که هرکس از نقابهایش عبور کند و بگوید:
«این منم، با همهی ناتمامیهایم»
و دیگری پاسخ دهد:
«و این منم، آماده برای عشق، نه کمال.»
مولانا، در وصف پیوند مقدس مینویسد:
“عشق، نه به خاطر آنکه کاملت کند، بلکه چون تو را به نور وجودت آگاه میکند، برکت است.”
در انتهای این فصل، لبخند مولانا را میتوان احساس کرد. او میداند که عشق، سفری بیپایان است و ازدواج، قایقیست که در این سفر، هم جان را میلرزاند و هم آن را نجات میدهد.
داستانی از شمس (A Story of Shams)
شبی سرد، کوچهها در سکوت غریبی فرو رفتهاند. نسیمی تیز از گوشههای خاموش شهر میگذرد و فانوسی را میلرزاند. مولانا با ردایی ساده، آهسته قدم میزند. نه بهقصد سخنرانی، نه برای تعلیم. تنها، بیجهت، با قلبی پرهیاهو.
در انتهای کوچهای باریک، شبحی آرام ایستاده. چشمانی چون آتش و حضوری چون رعد. شمس.
بیکلام به هم مینگرند. زمان میایستد. واژهها شرم میکنند از ورود. تنها نگاه، تنها نفس، تنها لحظه.
شمس میگوید:
—اگر جرعهای میخواهی، باید پیالهات را بشکنی.
مولانا میپرسد:
—اگر پیاله را بشکنم، چه میماند؟
شمس لبخند میزند:
—تشنگی.
و از همان شب، شعلهای در دل مولانا روشن میشود که دیگر هرگز خاموش نمیشود. نه فقط آتشی برای گفتن، که آتشی برای سوختن.
همان شب، مولانا مینویسد:
“آمدی و سوختم
نه از آتش، از حضورت.
زبان نداشت، اما گفت،
پا نداشت، اما آمد،
دل نداشت، اما ربود.”
روزها میگذرد. دیگر نه درس، نه خطبه، نه فتوا. تنها اشتیاقی بیپایان به آن مرد خاموش که با یک نگاه، جهان را دگرگون کرد. شمس نه آموزگار بود، نه پیامبر، نه شاعر. او آیینهای بود. آیینهای که مولانا را واداشت در خود بنگرد.
و مولانا دید.
دید که تمام آنچه تا آن روز میدانست، دانشی بیعشق بوده. دید که کلمات، اگر نلرزند از حقیقت، بیارزشاند. دید که خدا را نه در کتاب، بلکه در تپش بینام قلب میتوان یافت.
شبی دیگر، شمس گفت:
—اگر از من میخواهی بمانم، باید آماده باشی که تنها شوی.
و ناگهان، شمس ناپدید شد. بیصدا، بیوداع. مانند نوری که چشم را روشن کرد و رفت.
و مولانا، تنها ماند. اما نه تهی. پر از غیاب. پر از حضوری که با نبودنش، پُرتر شده بود.
او فریاد زد:
“کجایی؟
که بیتو شبها
مرا چون قبر، در آغوش میکشند؟
کجایی که بوی تو
از آجرهای این دیوار میآید؟
بگو کجایی، تا خودم نباشم.”
از آن روز، مولانا دیگر آن مولانای دیروز نبود. او مجنون شد. شاعر شد. عاشق شد.
و جهان، گوش سپرد به صدای کسی که در غیاب محبوب، با هر بیت، زندگی را فریاد میزد.
( 🟠 بخش اول: نخستین دیدار
✴️ شمس میگوید:
«اگر جرعهای میخواهی، باید پیالهات را بشکنی.»
این جمله یک استعارهٔ قدرتمند عرفانیست.
پیاله یعنی «ظرفیت فعلی تو»؛ یعنی دانستههایت، غرورت، شکل فعلی ایمانت، حتی شخصیت تثبیتشدهات.
شمس میگوید:
«اگر واقعاً دنبال حقیقت هستی، باید اول این ظرف امن و آشنا را بشکنی.»
زیرا در این ظرف کوچک، حقیقت بزرگ نمیگنجد.
✴️ مولانا میپرسد:
«اگر پیاله را بشکنم، چه میماند؟»
مولانا هنوز ذهنی و منطقی میاندیشد.
نمیتواند تصور کند چگونه بدون قالب، بدون تعریف، بدون باورهای مشخص، میتوان حقیقت را دریافت.
✴️ شمس لبخند میزند:
«تشنگی.»
پاسخ شمس، هم لطیف است، هم کوبنده.
میگوید:
«تو اگر واقعاً عطش داشته باشی، نیازی به ظرف نداری.
خود تشنگی تو را خواهد رساند.
عطش واقعی، خود راه است. خود دریافت است.»
یعنی: رها شو، خالی شو، فقط مشتاق بمان.
🔵 همان شب: شعلهور شدن مولانا
وقتی شمس میرود، مولانا چیزی درون خود حس میکند که تاکنون تجربهاش نکرده:
«آمدی و سوختم / نه از آتش، / از حضورت…»
این یعنی حضور شمس، تنها یک دیدار نبود—تحولی درونی بود.
شمس چیزی گفت که مستقیماً به جان مولانا رسید و او را «آتش زد».
نه از بیرون، بلکه از درون.
🟡 ملاقات دوم: ویرانی شیرین
✴️ شمس میگوید:
«اگر از من میخواهی بمانم، باید آماده باشی که تنها شوی.»
این جمله یعنی:
«اگر میخواهی با من همراه شوی، باید از همه چیز جدا شوی—حتی از خودت، حتی از من.»
زیرا مسیر عشق حقیقی، مسیر تنهایی و فناست.
در این راه، نه «داشتن» معنا دارد، نه «وابستگی».
شمس میگوید:
«مرا نه برای ماندن، بلکه برای سوختن آمدهام.»
✴️ شمس ناپدید میشود
این ناپدید شدن، ناگهانی و بیتوضیح است—مثل نوری که ناگهان چشم را روشن میکند و سپس میرود.
اما روشنایی آن در جان میماند.
✴️ مولانا تنها میماند؛ اما پر از غیاب
غیاب شمس، غیاب فیزیکی نیست.
بلکه نوعی «حضوری عمیقتر در نبود» است.
مولانا احساس تهیبودن نمیکند، بلکه حس میکند شمس در نبودن خود، حضوری وسیعتر دارد.
🟢 فریاد مولانا: اوج عاشقانهٔ عرفانی
«کجایی؟
که بیتو شبها
مرا چون قبر، در آغوش میکشند؟»
اینجا مولانا در اوج درد فراق است، اما این فراق، سازنده است.
او شکسته، سوخته، تنها شده، اما در دل این ویرانی، نوری بیدار شده.
«بگو کجایی، تا خودم نباشم.»
این جمله، اوجِ فناست.
یعنی:
«تو را آنقدر میخواهم که حاضرم از “خودم” بگذرم تا فقط تو باشی.»
✅ جمعبندی: شمس چه میگوید؟ مولانا چه میآموزد؟
🔸 شمس میگوید:
حقیقت را نمیتوان در قالبهای آماده یافت. باید شکست، خالی شد، تنها شد.
عشق واقعی، از جنس تعلق نیست. از جنس سوختن و عبور است.
اگر میخواهی بزرگ شوی، باید همه چیزهایی که تو را “تو” کردهاند، از دست بدهی.
🔹 مولانا میآموزد:
*رهایی از منیت، آغاز فهم حضور است.
*فراق، راهیست به دیدار.
*تشنگی، خود سرچشمه است.)
مردن (Dying)
مردن، برای مولانا پایان نیست؛ آغازیست.
نه پردهی آخر، که شکافتن پردهایست که حقیقت را میپوشاند.
شبی آرام، در سکوتی نرم و بیصدا، مولانا شعری را زمزمه میکند که بوی رفتن میدهد، اما از آن امید میتراود:
“مگر نه اینکه گندم،
پیش از سبز شدن،
در خاک میپوسد؟
من هم میپوسم،
تا زندهتر شوم.”
او مردن را چون پوستاندازی میبیند، چون تولدی دیگر، چون جهشی به سوی نوری پنهان.
در اندیشهاش، مرگ آنچنان شیرین است که حتی زندگی را در سایهاش درکپذیرتر میکند.
شبی در خلوت، به شاگردانش میگوید:
—از مرگ نترسید. از نزیستن بترسید.
و اگر از من پرسیدید که بعد از مرگ چه خواهم شد، بگویم: همان که پیش از تولد بودم. بیمرز، بیبدن، بینام، اما لبریز.
مولانا نمیخواهد کسی بر مرگش بگرید. بلکه در وصیتنامهای بیکلام، به آنان که او را دوست دارند، زمزمه میکند:
“وقتی مُردم،
بر سر مزارم نیایید با لباس سیاه.
با دف بیایید،
با ساز،
با نور،
با صدای نی.”
مرگ، در چشم او، بهانهایست برای شکفتن.
بهانهای برای خالی شدن از خویش، و پر شدن از او.
در جایی دیگر میگوید:
“ای دوست،
مرا خاک مپندار،
که در خاکم نخواهی یافت.
مرا در آسمانها بجوی،
در نسیمی که از جانب معشوق میآید.”
و شاید همین است که وقتی آن شب فرا میرسد، و نفس آخر را میکشد، کسی در دل احساس مرگ نمیکند.
فقط صدای آرام نی میپیچد، و درون دلها چیزی از جا کنده میشود. چیزی که نام ندارد، اما به روشنی زنده است.
(مرگ برای مولانا پایان نیست، بلکه آغاز است—رهایی از پوست تنگ جسم، و پرواز به آسمان بیمرز جان.
مولانا مرگ را نه تاریک میبیند، نه ترسناک، بلکه همچون بیداری از خوابی عمیق، بازگشت به خانهی نخستین، سقوطی شیرین در آغوش بینهایت.
او میگوید:
نترس از مردن؛
چون در لحظهی مرگ،
«تو» نمیمیری،
بلکه آنکه نبودی، میافتد.
مرگ، در نگاه مولانا، پاک شدن از نامها و شکلهاست، تا جان، بیواسطه، به دیدار معشوق برسد.
و چه عشقی از این بالاتر،
که برای رسیدن به آن، باید مُرد؟)
هلال نو (New Moon)
شبی آرام، آسمان سیاه و بیستاره، در انتظار نوری تازه. سکوتی سنگین بر دیوارها خزیده است. ناگهان، هلالی باریک چون لبخندی محتاط در آسمان ظاهر میشود. مولانا، در حیاط خانهاش ایستاده، به آسمان مینگرد و لبخند میزند.
میگوید:
—ببین… این باریکهی نور، از دل تاریکی درآمده، نه از خورشید. گاهی باید گم شوی تا پیدایت کنند. باید محو شوی، تا بدر شوی.
هلال نو برای او نشانهایست از امیدی که از دل شکستن سر برمیآورد. مثل زخمهای جان که اگر خوب نگری، نور از همانجا میتابد.
او مینویسد:
“از دل تاریکی بود که فهمیدم هر چیزِ نو، از دلِ کهنهها میروید.
هلال، کلمهست که هنوز جمله نشده، اما وعدهی کامل بودن در خود دارد.”
او به شاگردانش میگوید:
—ما همگی هلالیم. ناتمام، شکسته، اما در مسیر پر شدن.
کامل بودن، درد دارد. اما دردِ خوبیست. دردِ رشد.
شبی دیگر، نوری که از هلال میتابد بر گونهی مولانا میافتد. چشمهایش آرام میدرخشد. نه از شادمانی سطحی، که از نوعی سکون عمیق. سکونی که از آشتی با نقصان میآید.
و باز زمزمه میکند:
“ای هلالِ تازهرو، به من بیاموز چگونه از دلِ تاریکیِ بینام اینچنین برافراشته پدیدار شوم.”
برای مولانا، هلال نو فقط آسمانی نیست، بل نشانهای در جان انسان است. لحظهای که پس از یک خاموشی طولانی، چیزی درون آدمی میگوید: «بلند شو، هنوز وقت هست.»
با تبلیغات پر سر و صدا اینجا پیروز نمیشوی (You Don’t Win Here with Loud Claims)
در جهانی که صداها بر سر هم فریاد میکشند، مولانا آرام ایستاده است. نگاهش دروننگر، صدایش نجوا. برای او، حقیقت نه در غوغا، که در سکوت است؛ نه در شعار، که در شعور.
در میان جمعی که هر یک بهدنبال دیدهشدناند، او زمزمه میکند:
“آبِ زلال، در کوزهای بیادعا بیشتر سیراب میکند تا سیلابی پُرادعا.”
او میبیند چگونه بعضیها از خدا هم برای خود ویترین میسازند. دعا را با نمایش، عرفان را با هیاهو، و حضور را با پوستر اشتباه گرفتهاند. اما راه عشق، بیتابلوییست در دل کوچهای بینام.
میگوید:
—در بازارِ عشق، داد و فریاد جایی ندارد. آنکه راست میگوید، آرامتر است. آنکه حقیقت دارد، خاموشتر.
شبی، مردی به خانقاه میآید، پر از اصطلاحات عرفانی، پر از ادعا. مولانا نگاهش میکند، چیزی نمیگوید. وقتی مرد میرود، فقط یک جمله میگوید:
—باید به سکوت هم سواد آموخت.
و بعد، شعری میسراید:
“سینهی بیصدا، کتابیست که نسیمی ورقش میزند.
آنجا بخوان، که واژهها ساکتاند، و خدا آرامتر مینویسد.”
برای مولانا، پیروزی، شهرت یا فریاد نیست. پیروزی، آن لحظهایست که درونت نرم شود؛ که نفس، بیدفاع شود؛ که دلت، برای دیگری بتپد، بیاینکه نامت را فریاد بزنی.
او دوباره نجوا میکند:
“با پرچم نیامدهام، با آتشی در سینه آمدهام،
بیادعا، اما افروختهتر از هزار مشعل دروغین.”
(✴️ «باید به سکوت هم سواد آموخت.»
سکوت، در ظاهر خاموشی است، اما در عرفان، سکوت میتواند بالاترین شکل گفتوگو با خدا باشد.
مولانا اینجا میگوید:
«سکوت را باید بلد شد. باید یاد گرفت چطور ساکت بود، نه برای خاموشی، بلکه برای شنیدنِ چیزی که در هیاهو گم میشود.»
مثل این است که بگویی:
«باید زبان دل را یاد بگیری؛ زبانی که هیچ حرفی ندارد، اما همهچیز را میگوید.»
✴️ «سینهی بیصدا، کتابیست که نسیمی ورقش میزند.»
دلِ آرام و خاموش، مثل کتابی است که نه با دست، نه با صدا، بلکه با نسیمِ حضور، نسیم عشق، نسیم خدا ورق میخورد.
نه خودت را باید ثابت کنی، نه باید داد بزنی.
کافیست دلت را آرام کنی، نسیم خودش میآید.
✴️ «آنجا بخوان، که واژهها ساکتاند، و خدا آرامتر مینویسد.»
در دنیای درون، در سکوت عمیق، جایی هست که واژهها دیگر کاری نمیکنند،
بلکه خدا شروع میکند به نوشتن.
نه روی کاغذ، بلکه در دل تو.
مولانا میگوید:
حقیقت را آنجا بخوان، نه در کتاب، نه در گفتوگو،
بلکه در جایی که «واژهها» ساکتاند، و فقط اشراق و حضور جاریست.
✅ مولانا با زبانی نرم و بیادعا میگوید:
«اگر واقعاً دنبال دیدن خدا، فهمیدن عشق، و شناخت خودت هستی، دنبال هیاهو نرو.
درونت را ساکت کن…
آنجا خدا آرامتر، زیباتر، عاشقانهتر با تو حرف میزند.»
و چه عشقی از این عاشقانهتر؟
که معشوق، بیصدا، در دل تو مینویسد…
اگر تو فقط کمی ساکتتر باشی.)
زندگی فروتنانه کمارزش نیست (Humble Living Is Not Worthless)
در کوچهای باریک، کنار نانوایی کوچک، پیرمردی نشسته بود و نان خشک میجوید. کسی از کنارش رد شد، نگاهی تحقیرآمیز انداخت و گفت: «با این زندگی چه میکنی؟»
پیرمرد لبخندی زد، و مولانا که شاهد این صحنه بود، با دلی پُر گفت:
—همین نان خشک، اگر با شکرِ رضایت خورده شود، از هزار خوانِ تجملی برتر است.
او باور داشت که عظمت، در سادگیست؛ که نور، گاه در چراغی بیزرق برق میتابد. زندگی فروتنانه، آن نیست که کم باشد، بلکه آن است که در ظاهر، بیادعا و در باطن، پُر از شعله باشد.
میگفت:
“خانهای گِلی، که در آن عشق پخته شود، کاخیست بینیاز از طلا.”
مولانا در میان بازار و کاخ و خانقاهها راه میرفت، اما دلش همیشه در کلبهی درویشی ساکن بود. چراکه میدانست فروتنی، زبانیست که خدا با آن سخن میگوید.
او به شاگردانش میگفت:
—بلندی، آن نیست که روی منبر بایستی. بلندی، آن است که بتوانی خود را پایین بیاوری و از چشم خدا نگاه کنی، نه از چشم مردم.
در شبی بیصدا، نوشت:
“زندگیام، شاید کوچک باشد، اما دلم بزرگ است.
در دلِ من، برای هر عابر، چراغی روشن است.”
آنجا که دیگران به دنبال دیده شدناند، مولانا دیده نمیشود، اما میبیند. و دیدن، آن قدرتیست که تنها در دل فروتنی زاده میشود.
میافزاید:
“کم باش، اما کامل.
ساده باش، اما ژرف.
بیصدا باش، اما شنیده شو، در دلِ آنکه باید.”