کتاب دست شعر: مولانا 2

کتاب دست شعر: مولانا 2

ده فصل نخست بخش مولانا در کتاب دست شعر اثر کلمن بارکس، ضربانِ آرام دلی بود که کم‌کم از خواب برخاست. از لحظه‌ی نخستین دیدار با شمس، تا سطرهای تشنه‌ی نی‌نوا، تا آتشی که در «بلال» سوخت و نوری که از لب‌های «بگو من که‌ام» فوران کرد، ما با مولانا رفتیم، سوختیم، نرم شدیم.

ما دیدیم که چگونه یک شاعر، از سنگر واژه بیرون می‌آید و واژه را به گریه می‌اندازد.

او از «برکت ازدواج» سخن گفت، اما نه درباره‌ی پیوند تن‌ها، بلکه از یکی‌شدن جان‌ها. از «داستانی از شمس» روایت کرد، اما نگفت قصه‌ی عشقش را؛ گفت قصه‌ی فنا را. و در «مردن»، به ما آموخت که مرگ، گسست نیست، بلکه رسیدن است.

اما حالا…

در این فصل تازه، مولانا دیگر آن کسی نیست که در آغاز بود.

او نه‌تنها دیده، بلکه تجربه کرده؛ نه‌تنها فهمیده، بلکه عبور کرده است.

از این‌جا به بعد، صدایش پخته‌تر است.

نه برای اثبات، بلکه برای دعوت.

نه برای شعر گفتن، بلکه برای گوش دادن.

در بخش دوم، با مولانایی روبه‌روییم که سکوت را می‌فهمد، غیاب را می‌پرستد، و حضور را از درون دیوار حس می‌کند. او دیگر سوال نمی‌پرسد، بلکه خودش سوال شده است.

بخوان…

با گوش جان، نه چشم سر.

زیرا از این‌جا به بعد، شعرها نه فقط برای شنیدن، بلکه برای تبدیل شدن نوشته شده‌اند.

برخی ارواح مانند آب زلال جاری‌اند

(Some Souls Flow Like Clear Water)

برخی آدم‌ها، بی‌آن‌که صدایی کنند، می‌بارند. نه با رعد، نه با برق، تنها با بارانی نرم، روان‌اند. قدم‌شان سبک است، اما ردشان بر جان سنگین. مولانا، از همین ارواح است. نه آمده که تکان دهد، آمده که جاری شود.

او وقتی لب باز می‌کرد، کلماتش مانند جویباری آرام، به دل‌ها راه می‌برد:

“نه تندم،

نه خروشان،

نه گرفتار سد و سنگ.

من آبم،

و تنها جاری‌ام

تا عطشی فرو بنشیند.”

روح‌هایی هستند که هرجا باشند، زمین زیر پایشان رشد می‌کند. مولانا از آن‌هاست. حتی سکوتش، صدایی دارد که شنیده می‌شود؛ حتی نگاهش، آینه‌ای‌ست برای خودِ فراموش‌شده‌ی ما.

می‌نویسد:

“دل اگر زلال شود،

خدا در آن تصویر می‌شود.”

شاگردی از او پرسید: «استاد، ما چگونه می‌توانیم به چنین آرامشی برسیم؟»

مولانا پاسخ داد:

—نکوش تا مانند رود خروشان باشی. سعی نکن دیگران را بشویی. خودت را شفاف کن. آن‌گاه خواهی دید، بی‌هیچ تلاشی، دیگران از تو خواهند نوشید.

آبِ زلال، نه بلند فریاد می‌زند، نه راه را می‌کَند. تنها جاری می‌شود، بی‌نیاز از دیده‌شدن. این همان سلوک روح‌هایی‌ست که در درون، نغمه‌ای نرم دارند. آرام، اما نافذ. نرم، اما نافرجام.

مولانا چنین می‌سراید:

“روحی‌ست در من،

که جز با سکوت نمی‌رقصد.

جاری‌ست،

نه برای رسیدن،

بلکه برای بودن.”

در جهانی که هرکسی می‌خواهد صخره‌ای باشد، بعضی‌ها آب می‌مانند. و این آب، از همه چیز عبور می‌کند، بی‌آن‌که زخمی شود یا زخمی کند.

نی از دل کوششی بیرون کشیده شد

(The Reed Was Pulled Out With Effort From the Heart)

نغمه‌ای که از نی برمی‌خیزد، با دَم آغاز نمی‌شود، با دِل آغاز می‌شود. مولانا می‌دانست که این صدای نی، صدای جدایی‌ست؛ صدای دردی که از بریدن ریشه‌ها برمی‌خیزد.

در آغاز مثنوی، می‌نویسد:

“بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند”

نی، تنها یک ساز نیست. یک عاشق زخمی‌ست. هر لحظه که می‌نالد، گویی دل انسانی را روایت می‌کند که از باغ وحدت جدا افتاده و اکنون در کوچه‌های جهان، گم شده است.

مولانا می‌گوید:

—این نی، اگر بی‌دل باشد، صدا نمی‌دهد. باید از جانت بکَنی تا صدای او شنیده شود.

چگونه این نی، از نیستان جدا شد؟ با کوششی جان‌کاه. با بریدن، با سوز. و در همین بریدن بود که راز، آشکار شد. درد، چراغ شد. و صدا، به‌جای ناله، آواز شد.

می‌نوشت:

“من نی‌ام،

اما درونم تهی شده از خود،

و پر شده‌ام از دَمِ دوست.”

آنجا که انسان خسته از فریادهای بی‌معنا، گوش به نغمه‌ای راستین می‌سپارد، نی مولانا آغاز می‌شود. نه با ادعا، نه با نمایش، بلکه با کوششی که از عمق جان بیرون آمده.

مولانا از ما می‌خواست خود را نی کنیم. سبک، اما پر از صدا. تهی از خود، اما لبریز از حقیقت. او باور داشت که هر انسان، می‌تواند ساز خدا شود، اگر اجازه دهد او بوزد.

“نی از دل کشیده شد،

نه برای رنج،

بلکه برای نغمه.”

و این نغمه، هنوز، در کوچه‌های روح آدمی طنین دارد. آن‌گاه که سکوت، جان‌فرسا می‌شود، صدای نی مولانا می‌رسد؛ زمزمه‌ای از آن‌سوی جدایی.

می‌گویند من حقیقت را می‌گویم

(They Say I Speak the Truth)

می‌گویند که حقیقت روشن است، اما چشم‌ها باید روشن‌تر باشند.

می‌گویند که مولانا حقیقت را می‌گفت. اما نه از سر ادعا، نه بر منبر استدلال، بلکه از درون آتشی که خودش آن را سوزانده بود.

شمس به او گفت:

تو اگر می‌خواهی حقیقت را ببینی، باید خودت را نبینی. حقیقت در آینه‌ای نیست که چهره‌ات را منعکس کند. حقیقت، آیینه‌ای‌ست که خودت را محو می‌کند.

و مولانا، آن روز، خاموش شد. خاموشی‌ای نه از حیرت، بلکه از فروتنی.

سکوتش آغاز کلام شد، و هر واژه‌اش زخمی را شفا می‌داد.

سرود:

“نه مدعی‌ام،

نه عالِم‌ام،

نه حکیم.

من تنها تَرَکی‌ام

که نوری از آن عبور کرده است.”

راست گفتن، آسان است. اما راست بودن، دشوار.

مولانا راست بود. نه در کلمات، در زیستن.

می‌نوشت آن‌گونه که می‌سوخت.

می‌گفت آن‌گونه که می‌گریست.

و مردم، به دورش گرد آمدند. بعضی مشتاق، بعضی مردد، بعضی با سنگ، بعضی با سوال.

اما او بی‌وقفه می‌گفت. بی‌نیاز از تأیید، بی‌واهمه از انکار.

می‌نویسد:

“حقیقت

شبیه باران است.

همه‌جا می‌بارد،

اما فقط خاک‌های تشنه،

آن را می‌نوشند.”

در سکوت شب، یکی از یارانش پرسید: «استاد، از کجا می‌دانی که این‌هایی که می‌گویی، حقیقت‌اند؟»

لبخند زد، و به‌جای پاسخ، شعری خواند:

“اگر می‌سوزد و می‌سوزاند،

اگر روشنی می‌آورد و روشنی می‌طلبد،

اگر تو را سبک می‌کند

و زمین را عاشقانه‌تر،

پس آن، حقیقت است.”

مولانا، حقیقت را نمی‌گفت؛

او حقیقت را می‌رقصید،

در کلمات، در سکوت، در نگاه،

در هر رفتن و بازگشتنش به خود.

(در این فصل، مولانا در حال تجربه‌ی یک سطح تازه از آگاهی‌ست. او دیگر فقط «دنبال حقیقت» نیست؛ خودش دارد حقیقت را زندگی می‌کند.

اما در همین لحظه‌ی ناب، صدایی از بیرون می‌آید:

«می‌گویند تو زیادی حرف از خدا می‌زنی. زیادی شاعر شده‌ای. زیادی آرامی. زیادی رها…»

و شمس، مثل همیشه، پاسخی دارد که از جنس زمین نیست؛

از جنس آسمان است.

🗣 شمس می‌گوید:

«می‌گویند تو حقیقت را می‌گویی. اما حقیقت را که نمی‌شود گفت.»

در ظاهر، تناقض است. اما حقیقت این‌جاست:

شمس می‌خواهد بگوید:

«حقیقت، چیزی نیست که در واژه‌ها جا شود. هرچه بگویی، سایه‌ای از آن است، نه خودِ آن.»

یعنی:

واژه‌ها نقشه‌اند، نه راه.

و تو فقط وقتی حقیقت را لمس می‌کنی که دیگر نیازی به گفتن نداشته باشی.

🔥 مولانا، اما، پاسخ نمی‌دهد با استدلال؛

او فقط «می‌سوزد».

و همین سوختن، زبان او می‌شود.

«من حقیقت را نمی‌گویم؛ من، دارم خودِ حقیقت را می‌سوزانم.

در من، واژه نیست، شعله است.

در من، من نیست. فقط اوست، که می‌تابد.»

در اوجِ عشق و معرفت، دیگر نیازی نیست چیزی را اثبات کنی.

وقتی خودت حضور باشی، دیگر لازم نیست از خدا بگوییخدا از تو می‌تابد.

✅ حقیقت را نمی‌شود با زبان گفت، اما می‌توان آن را زندگی کرد.

وقتی واقعاً عاشق شوی، دیگر نیاز به اثبات ندارند.

و اگر مردم بگویند: «تو زیادی شاعر شده‌ای»

تو فقط لبخند بزن؛

شاید آن‌ها هنوز صدای حقیقت را نشنیده‌اند.)

سعی نکن این را نگه داری

(Don’t Try to Hold This)

عشق، مثل آب است.

اگر بخواهی در مشت نگهش داری، می‌ریزد.

اگر رهایش کنی، راه خودش را پیدا می‌کند؛

می‌سُرَد، می‌لغزد، جاری می‌شود…

و می‌رسد، بی‌صدا، به ریشه‌های جان.

مولانا، واژه به واژه، ما را هشدار می‌داد:

«اگر سعی کنی حقیقت را در قفسی از کلمات حبس کنی، می‌میرد. اگر عشق را در منطق نگه داری، پژمرده می‌شود.»

می‌گفت:

“این را نگه ندار.

این آتش برای سوختن است،

نه برای قاب گرفتن.”

ما انسان‌ها با ترس بزرگ شده‌ایم. با وسواس نگه داشتن.

ثروت را، شهرت را، رابطه‌ها را، حتی لحظات را.

اما مولانا می‌دانست: لحظه‌ای که سعی می‌کنی نگهش داری، آن لحظه دیگر مال تو نیست.

مثل پروانه‌ای روی شانه‌ات. اگر دست دراز کنی، می‌پرد.

شمس، در دیداری، گفته بود:

«عشق، باید به‌سانِ نسیم باشد. اگر در بطری‌اش کنی، دیگر نسیم نیست. بوی کهنگی می‌گیرد.»

و مولانا لبخند زد.

نه برای تأیید حرف شمس،

بلکه برای یادآوری آن‌که عشق، تنها در رهایی زنده می‌ماند.

نوشت:

“چیزی که در دل تو زنده است،

بگذار در جهان هم زنده بماند.

حرفش را بزن.

آوازش را بخوان.

بغضش را گریه کن.

اما، سعی نکن آن را نگه داری.”

شعر او نه تملک بود، نه ثبتِ لحظه.

شعر، برایش آتش بود؛

و آتش را نمی‌توان در گنجه پنهان کرد.

می‌دانست اگر عشق را بنویسد و تمامش کند، دیگر عشق نیست.

پس هر شعر، نیمه‌تمام بود؛

هر مصرع، راهی به آسمان باز می‌کرد،

نه پایانی، نه نقطه‌ای.

“عشق را رها کن،

مثل کودکی که در آب می‌خندد.

بگذار زندگی بخندد با تو،

نه در مشت تو،

که در آزادی‌ات.”

(این فصل اگرچه ساده به نظر می‌رسد، اما قلب ما را می‌لرزاند؛ چون در دنیایی زندگی می‌کنیم که مدام می‌گوید: «اگر چیزی را دوست داری، نگه‌اش دار، تصاحبش کن، محافظتش کن!»

اما شمس و مولانا چیز دیگری می‌گویند—حرفی که خلاف عادت ماست، اما نزدیک‌تر به جان.

✨ عشق، مثل پرنده‌ای‌ست که اگر بخواهی در قفسش کنی، دیگر آواز نمی‌خواند.

عشق، مانند نسیم است—تا وقتی پنجره را باز گذاشته‌ای، می‌وزد. اما اگر بخواهی آن را «برای خودت» نگه‌داری، از بین می‌رود.

🗣 شمس می‌گوید:

«سعی نکن این را نگه‌داری.

هر آنچه نور است، از آن تو نیست.

فقط می‌توانی از آن عبور کنی، نه اینکه آن را در مشتت نگه‌داری.»

این جمله، دقیقاً قلب این فصل است. شمس می‌خواهد بگوید:

عشق را نمی‌توان مالک شد.

نمی‌شود گفت “این حالِ خوب فقط مال من باشد، همیشه همین‌طور بماند.”

چون هر بار که چیزی را محکم می‌چسبی، آن را می‌کُشی.

❤️ مولانا در پاسخ، آه می‌کشد.

نه از ناراحتی، بلکه از فهمی تازه.

او می‌گوید:

«من می‌خواستم عشق را نگه دارم

مثل نوری در شیشه

مثل عطری در جعبه

اما حالا می‌فهمم

نور، به شرطِ جاری‌بودن، نور است

و عطر، به شرطِ رفتن، ماندنی‌ست…»

💬 ما انسان‌های امروز، به همه‌چیز چنگ می‌زنیم:

رابطه‌هایمان را قفل می‌کنیم،

لحظات خوش را ضبط می‌کنیم،

آدم‌ها را «مال خودمان» می‌خواهیم.

اما مولانا و شمس می‌گویند:

عشق، یعنی اجازه دادن.

یعنی دوست داشتن بدون قفس.

یعنی رها کردن، بدون جدا شدن.)

با دانش خودت برو

(Go with Your Knowledge)

راه را از بیرون نمی‌آورند.

نقشه‌ات در جیب هیچ استادی نیست،

در کتابی هم نیست،

نه در کلمات،

نه در صدای کسی که با لحن مرشدانه تو را صدا می‌زند.

مولانا، آرام و بی‌هیاهو، ما را به درون خودمان فرا می‌خوانَد.

او هرگز نگفت: «از من پیروی کن.»

گفت: «با خودت برو. با دانشت، با نادانیت. با زخمت، با امیدت. با خودت، فقط با خودت.»

شمس به او گفت:

«دانایی اگر درونی نباشد، نردبانی‌ست به ناکجا. اما اگر از دل برخیزد، بال است.»

و مولانا سرش را به آرامی پایین انداخت و گفت:

“هر چه خواندی،

هر چه شنیدی،

هر چه آموختی،

اگر تو را به خودت نرسانَد،

پاره کن،

بسپار به باد .”

دنیا پر است از صدای راهنمایی،

اما ندای حقیقی، نرم‌تر است.

صدایی‌ست شبیه زمزمه‌ی آب

یا صدای یک برگ در لحظه‌ی افتادن.

او باور داشت: هیچ چیز بیرونی نمی‌تواند راه را به تو نشان دهد، مگر آنکه آتشی در درونت مشتعل باشد.

و آن آتش، دانایی‌ست؛ اما دانایی‌ای که از جنس تجربه است، از جنس گم‌شدن و یافتن، از جنس گریه‌ای بی‌دلیل، لبخندی بی‌هوا.

نوشت:

“با دانشت برو،

نه آنچه به تو گفتند،

نه آنچه از تو خواستند،

بلکه آنچه در تاریکی درونت روشن شده.”

مولانا می‌دانست که هر کس، چراغی در دل دارد.

اما اغلب، مردم با فانوس دیگران راه می‌روند.

او اما فانوس را بازمی‌گرداند و می‌گفت:

«برو. حتی اگر به دیوار بخوری، آن دیوار بخشی از راه توست.»

“هر خطایی،

هر سقوطی،

هر حیرتی،

معلم توست.”

پس، برخیز.

دانشت را نه در زرورق‌های کتاب، که در لرزش صدایت، در سستی زانوانت، در درخشش ناگهانی نگاهت بیاب.

و با آن، حتی اگر خام، حتی اگر شکسته،

برو…

(در این فصل ما با مولانایی روبه‌رو هستیم که دیگر در کتاب نمی‌گردد، در کلاس نمی‌نشیند، حتی به زبان عالمان توجهی ندارد. نه از سر غرور، نه از نادانی؛ بلکه از سر تجربه‌ای بزرگ، از سر سوختنی درونی که همه‌ی آنچه بیرون بود را ساکت کرد، تا صدایی تازه از درون برخیزد.

مولانا در این‌جا، یک چیز را عمیقاً فهمیده:

همه‌ی آموزه‌های بیرونی، همه‌ی گفته‌های استادان، فقط نقشه‌اند.

اما راه… راه از درون تو می‌گذرد.

و اگر هزار کتاب بخوانی، اما صدای جانت را نشنوی، هنوز راه را گم کرده‌ای.

او به اینجا رسیده که:

حقیقت، در دفتر نیست، در دفتری‌ست که میان سینه‌ات باز می‌شود.

خدا، در زبان دیگران نیست، در سکوتی‌ست که از تو عبور می‌کند.

راه، در پای خودت است، نه در ردپای دیگری.

این فصل، فریاد یک روح است که پس از سال‌ها شاگردی، عبادت، اندیشه و شعر، ناگهان فهمیده:

«من باید خودم را راهنما باشم؛ نه با غرور، بلکه با گوش‌دادن به نوری که در من هست.»

و این دانش، دانشی نیست که نام و فرمول داشته باشد.

بلکه همان‌چیزی‌ست که در لحظه‌ی عشق، در لحظه‌ی تسلیم، در لحظه‌ی گریه‌ی بی‌دلیل،

در لحظه‌ای که به خودت گفتی: «من دیگر نمی‌دانم»

در دل تو طلوع کرد.

مولانا می‌گوید:

«اگر تمام عالم به تو بگویند: از این‌جا برو،

اما دل تو بگوید: بمان—

باید بمانی.

چون خدا، اول در دل تو خانه کرده،

بعد در آسمان‌ها.»

🌿 «تو خودت کتابی.

اما تا نسوزی، خط‌هایت خوانده نمی‌شود.

تا نترسی، راه باز نمی‌شود.

و تا به صدای درونت ایمان نیاوری، هیچ صدای بیرونی به کار نمی‌آید.»)

دوست، این صحبت از تو

(Friend, This Talk Is of You)

همه‌چیز، از تو آغاز می‌شود.

نه از آسمان، نه از زمین،

نه از شاعران و کتاب‌ها،

که از تو.

دوست،

این صحبت‌ها، این شعرها،

همه‌اش از توست.

مولانا می‌نویسد،

اما کلماتش برای کسی‌ست که نامی ندارد.

دوستی دوردست،

که نزدیک‌تر از نبض است.

می‌نویسد:

“ای حضورِ بی‌نام،

ای نفسِ آرام،

هر مصرعی که از من بیرون می‌ریزد،

در تو شکل گرفته است.”

شمس شاید جسمی بود در جهان بیرون،

اما در جان مولانا،

دوستی بود که هیچ تعریفی نداشت.

نه معلم،

نه محبوب،

نه رفیق.

او سایه‌ای از خود مولانا بود؛

انعکاسی از ژرف‌ترین میل انسانی:

برای فهمیده‌شدن،

برای یکی‌شدن.

“تو که بی‌نامی،

تو که بی‌چهره‌ای،

هر شعری که نوشتم،

با دست تو آغاز شد.”

در عمق دوستی، چیزی هست که دیگران نمی‌فهمند.

نه به‌خاطر رازآلودی‌اش،

بلکه چون با عقل نمی‌شود اندازه‌اش گرفت.

دوستیِ مولانا با شمس،

مثل یک شعله در دل شب است.

نه برای نور دادن به دیگران،

که فقط برای گرم نگه‌داشتن خود.

او نمی‌خواست کسی این عشق را بفهمد.

فقط می‌خواست در آن بسوزد.

“دوست،

اگر می‌خندی،

دل من شکوفه می‌زند.

اگر سکوت می‌کنی،

جهان درونم شب می‌شود.

اگر می‌روی،

همه‌چیز بی‌معنا می‌شود.”

این سخن از توست، دوست.

نه از من.

من فقط بلندگوی دل توام.

هر که می‌خوانَد،

صدای مرا نمی‌شنود.

صدای تو را می‌شنود.

“تو بودی که می‌خواستی جهان را با واژه روشن کنی،

و من، فقط دهانی بودم بی‌صدا،

تا تو از آن سخن بگویی.”

(🌿 دوست، در نگاه مولانا، کیست؟

دوست، آن نیست که کنارت نشسته،

بلکه آن است که در توست،

و هر لحظه تو را به‌سوی خودش می‌خواند، حتی اگر تو حواست نباشد.

دوست، نه چهره دارد، نه نام،

اما وقتی دل‌تنگ می‌شوی و نمی‌دانی چرا،

وقتی بی‌دلیل اشک می‌ریزی،

وقتی شبت بی‌صدا روشن می‌شود—

اوست که در تو نجوا می‌کند.

🔹 در این فصل، مولانا دوست را نه توصیف، که نجوا می‌کند.

او با لحنی زمزمه‌وار می‌گوید:

«این صحبت از توست، ای دوست…

هرچه می‌گویم، سایه‌ی توست.

هر نفسی که می‌کشم، با یاد توست.

و حتی اگر نامت را نبرم،

تو در واژه‌واژه‌ام نشسته‌ای.»

«دوست» در اینجا، مرز ندارد:

گاه صدای شمس است،

گاه سکوت نیمه‌شب،

گاه بوی خاک بعد از باران،

و گاه نوری که بی‌دلیل دل را روشن می‌کند.

✅ «دوست، همان حضوری‌ست که همیشه با من است،

اما نه مثل انسان‌ها،

بلکه مثل نَفَسی که بی‌صدا می‌آید و می‌رود،

و اگر نباشد، من دیگر خودم نیستم.»

«دوست»، در نهایت، خودِ خداست؛ اما نه آن‌گونه که در کتاب‌ها تعریف شده، بلکه آن‌طور که در دل تجربه می‌شود.)

تو که این جام را به من دادی

(You Who Handed Me This Cup)

تو بودی.

تو که آمدی، بی‌صدا،

و این جام را در دستانم گذاشتی.

جامی پر از شرابی که نه از انگور بود،

بلکه از آتشی خاموش‌نشدنی.

مولانا می‌نویسد:

“جامی در دستم گذاشتی،

که هر بار می‌نوشم،

خودم را فراموش می‌کنم.”

شرابی که هوشیارترم می‌کرد.

نه برای دیدن جهان،

که برای دیدن خود.

برای فرو ریختن نقاب‌ها،

و رسیدن به چیزی بی‌نام، بی‌صورت، بی‌من.

در خلوت شب، آن‌گاه که سکوت سنگین‌تر از هر صدایی بود،

مولانا می‌نویسد،

می‌نالد،

و شکر می‌گوید.

“شکر برای مستی،

برای گیجی،

برای این‌که نمی‌دانم که‌ام،

اما می‌دانم از آنِ توام.”

این جام را چه کسی جز تو می‌توانست بدهد؟

تو، ای حضورِ نامریی،

که از پس هر واژه،

هر لحظه،

هر لرزش در دل،

سر برمی‌آوری.

گاهی آن‌قدر از این شراب می‌نوشید که واژگانش مست می‌شدند:

“اگر دیدی واژه‌هایم بی‌نظم‌اند،

اگر قافیه فراموش می‌کنم،

اگر وزن نمی‌دانم،

مرا ببخش،

که نوشیده‌ام…

از همان جامی که تو دادی.”

شاعر، دیگر شاعر نبود.

مست بود.

سوخته بود.

دگرگون شده بود.

نه در پی معنا بود،

نه در پی زیبایی.

فقط می‌خواست بی‌وقفه بنوشد،

حتی اگر جام ترک بخورد،

حتی اگر لبانش بسوزد.

“تو که این جام را به من دادی،

مرا با خودت هم نوش کن.”

اکنون

(Now)

همه‌چیز در “اکنون” اتفاق می‌افتد.

نه در دیروزِ از‌دست‌رفته،

نه در فردای نامعلوم.

لحظه‌ای بی‌زمان،

که حضور تو در آن نفس می‌کشد.

مولانا می‌نویسد:

“در گذشته گم نشو،

و از آینده مپرس،

که تنها در همین لحظه می‌توانی بنوشی،

از چشمه‌ی حضور.”

اکنون، نه یک ساعت بر دیوار است

و نه عددی در تقویم.

اکنون، زنده‌ترین اتفاق هستی‌ست.

لحظه‌ای که تو در آن هستی.

بی‌حجاب، بی‌پرده،

مثل نسیم بر صورت عاشق.

در شعرهای مولانا، زمان گم می‌شود.

شب و روز در هم می‌لولند.

چرا که او نه دنبال «بعداً» است،

و نه اسیر «قبلاً».

“هرچه می‌خواستم،

همین حالا در من بود،

نه بیرون،

نه بعد،

نه در راه.”

شمس اگر رفت،

در «اکنون» ماند.

در قلبی که بی‌وقفه می‌تپد،

و هر تپشش گفت‌وگوی تازه‌ای با خداست.

این حضور بی‌نام را فقط در اکنون می‌شود دید.

در لحن نرم نسیم،

در بخار چای داغ،

در تبسم بی‌دلیل یک رهگذر.

“اگر می‌خواهی خدا را ببینی،

اکنون را بنگر.

همین لحظه،

همین درد،

همین شادی،

همین تو.”

اکنون یعنی خودت باشی.

نه نقابی بر چهره،

نه فکری در سر.

فقط تپش باشی.

تنها جاری باشی.

“اکنون،

در این دم،

همه‌چیز هست.

و اگر نیست،

هیچ‌چیز نیست.”

بز لنگ

(The Lame Goat)

می‌لنگید.

از گله جا می‌ماند،

اما هیچ‌گاه گم نمی‌شد.

همیشه راهی می‌یافت به چراگاه نور.

مولانا این بز لنگ را می‌دید.

نه فقط در بیابان،

بلکه در خودش،

در دل هر انسانی که زخم‌خورده بود

و هنوز می‌خواست راه برود.

“خودت را ملامت نکن اگر می‌لنگی،

بسیاری از ما در مسیر عشق،

بز لنگ‌ایم.”

این بز، نماد امید بود.

نماد آن‌هایی که می‌دانند کامل نیستند،

اما همچنان در راه‌اند.

کسی که حتی با پای زخمی،

دنبال عطر یار می‌دود.

در شعرهای مولانا، بز لنگ قهرمان است.

نه قوی‌ترین،

نه سریع‌ترین،

اما وفادارترین.

“این بز لنگ،

به‌رغم خستگی و درد،

هر شب به سوی نور می‌خرامد،

چرا که او تنها چیزی را می‌خواهد

که بوی معشوق می‌دهد.”

بارها افتاد.

بارها تمسخر شد.

اما هربار بلند شد

و به راه ادامه داد.

مولانا با او همدردی نمی‌کرد،

با او یکی می‌شد.

خودش را می‌دید

در لنگیِ قدم‌ها،

در پای زخمی،

در شجاعتِ راه رفتن،

با وجود همه‌ی ناتوانی‌ها.

“بیا،

اگر می‌لنگی،

اگر خسته‌ای،

اگر زخمی‌ای،

باز هم بیا،

که راه به روی تو باز است.”

او به بز لنگ نمی‌خندید.

به او دعا می‌کرد.

برای آن قدم‌های آهسته،

برای آن چشم‌های هراسان،

برای آن قلبی که هنوز می‌تپد

با امید رسیدن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *