فهرست مطالب
- 1 مقدمه مترجم (Translator’s Preface)
- 2 معدن (The Mine)
- 3 گوزن وحشی (The Wild Deer)
- 4 ترک دنیا و راز دیگر (Renunciation and Another Secret)
- 5 آنچه میچشی (What You’re Tasting)
- 6 برایم بیشتر بریز (Pour Me More)
- 7 خطر (Danger)
- 8 حلقهی ذکر (Circle of Remembrance)
- 9 نسیم گشایش (The Breeze of Relief)
- 10 دختری (A Girl)
پس از گذر از کوچههای عطرآلود سعدی، آن شاعر حکیمِ شوخطبع که گلستان و بوستان را با پند و طنازی آمیخت و با کلماتش تلخی زندگی را شیرین کرد، اکنون به حضور حافظ میرسیم—شاعری که نهتنها واژه، که شراب و شب و شور را هم میسراید.
سعدی از اخلاق گفت و از انسان، از خطاهای کوچک و دلهای بزرگ. در سایهی سخنش، انسان خود را دید؛ اما حافظ، آینه را میشکند. او نمیخواهد ما خود را ببینیم، میخواهد حقیقت را بچشیم، مست شویم، نه از می، بلکه از حیرت.
حافظ (خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی)، مردیست که در سکوت شبهای شیراز، آسمان را نه با چشم، که با دل مینگریست. میگفت:
«در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
او عاشق بود؛ عاشق بیپروا. نه به رسم ظاهرپرستان، بلکه در طریقتی که هر گامش، گذشتن از خویش بود.
در دیوان او، آسمان و زمین در آغوش هم میگریند، باده و نیایش در یک پیالهاند، و عاشق، نه در پنهان، که بر بلندای منارهها فریاد میزند:
«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…»
کلمن بارکس، این آمریکاییِ شوریدهدل، در برابر حافظ ایستاده است با احترام، با حیرت، با دلباختگی. او خوب میداند که حافظ را نمیتوان ترجمه کرد، تنها میتوان به زبان دیگر، بوسهای به لب شعرهایش زد.
اکنون در ادامهی کتاب دست شعر، که با سنایی آغاز شد و با عطار، مولانا و سعدی به ژرفناهای جان انسان سفر کرد، وقت آن رسیده است که در دیوان حافظ غرق شویم.
نه برای درک عقلانی،
بلکه برای رها شدن،
برای مستیِ بیدلیل،
برای آنکه شاید…
در یکی از غزلهای او،
پارهای از روح گمشدهمان را بازیابیم.
مقدمه مترجم (Translator’s Preface)
شعر حافظ مثل شرابیست که از کوزهای ترکخورده میچکد. نه میتوان آن را کامل نوشید، نه میتوان بهراحتی از کنار آن گذشت. در هر قطرهاش رازیست، زخمیست، لبخندیست، و آتشی که در تاریکی جانم روشن مانده است.
پیش از حافظ، چهار پیامرسان از سرزمین شعر با من سخن گفته بودند. سنایی، با صدای بلند و پرطمطراق، مرا از خواب بیخبری تکان داد. عطار، آن مرد خاموش و آتشزده، از پرواز و سوختن گفت. مولانا مرا در آغوش گرفت، با من رقصید، و از عشق خدایی بینقاب خواند. و سعدی، با چشمان نرم و لبخند انسانیاش، از نیکی و خاک گفت. اما حافظ… حافظ کسی نبود که بخواهد چیزی یادم بدهد؛ او میخواست فراموشم کند، و مرا نیز وادار کند فراموش کنم: خودم را، جهان را، و حتی خدا را ــ تا مگر حقیقتی نو از دل غبار بیرون آید.
اولین بار که غزلی از او را خواندم، گیج شدم. کلماتش به نظر ساده میرسید، اما معنا مثل ماهی میان دستهای مرطوبم سر میخورد. میگفت «از میخانه نترس»، اما بوی مسجد در شعرش میپیچید. از دوست میگفت، و گاه نمیدانستم، این دوست، معشوق است یا حقیقت؟ خداست یا سایهای از درون خودش؟
همین چندگانگی، همین رازهای نگفته، همین خندههای پنهان پشت ابیات، مرا جذب کرد. دیگر حافظ را نمیخواندم، بلکه با او قدم میزدم. نه در یک باغ ایرانی، که در کوچههای ذهنم.
ترجمهی حافظ آسان نیست. او به معنای معمولی کلمه، «شاعر» نیست. او افسونگر واژههاست. مردیست که با چند واژه ساده، تو را از بهشت بیرون میکشد و در دل آتش مینشاند. تلاش کردم در این ترجمهها، بهجای اینکه معنا را روشن کنم، راز را حفظ کنم. خواننده باید در این واژهها گم شود، باید از میان این سطرها عبور کند، نه برای یافتن پاسخ، بلکه برای لمس حیرت.
برای من، حافظ همان کسیست که میگوید:
«بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین،
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.»
بنشین. بخوان. و بگذار بگذرد. چون هرچه هست، در همین عبور نهفته است.
— کلمن بارکس
معدن (The Mine)
دل آدمی گاهی چیزی را در اعماق خود دفن میکند. نه برای آنکه فراموش شود، بلکه برای آنکه در زمان مناسب، چون گنجی سر برآورد.
در سحرگاهی مهآلود، مردی با دلی غبارگرفته از حافظ پرسید:
– چرا اینقدر در شعرهایت از شراب میگویی؟ از میخانه، از باده، از ساقی؟
و حافظ با لبخندی که نیمی طعنه بود و نیمی دعوت، گفت:
– اگر شراب نمیخواهی، پس چه میخواهی؟
مرد گفت:
– حقیقت.
حافظ به دوردست نگریست، جایی میان ابر و نور:
– پس بیا با من. جایی در دل زمین هست، جایی عمیقتر از واژهها. آنجا حقیقت نهفته است، همانجا که باده از دل سنگ میجوشد، همانجا که تو نیستی و تنها “او” هست.
این جهان، معدنیست. و ما کارگرانی کور. با بیلی پوسیده، گرد زمان را میتکانیم از چهرهی الماسی که نامش عشق است.
و حافظ گفت:
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکنآباد و گلگشت مُصلّا را»
اما این شعر بیش از یک غزل عاشقانه است. این بازیِ زیبا با نام شهرها، این فریبِ شیرین از خال و خیال، تنها راهیست برای گشودن دهلیزهای درون. حافظ نمیخواهد تو بخوانی، او میخواهد تو فروریزی. در معادن خودت. در آن لایههای خاموشِ تاریک که سدههاست هیچ نور نتابیده.
او میگوید:
– باده را بنوش، نه از پی مستی، بلکه برای بیداری.
– در آینه نگاه کن، نه برای دیدن صورت، که برای شناختن غایب درون.
در این فصل، شعر حافظ چون پتکیست که بر سنگ سکوت میکوبد. کلمهها مثل مشعلاند، روشن، سوزان، و بیرحم. او میخواهد که ما بکاویم، درون خود را، تا شاید معدنی از نور، از عشق، از حقیقت پدیدار شود.
گوزن وحشی (The Wild Deer)
در دل کوهستان، جایی که باد در شاخهها میپیچد و سایهی درختان چون نقش فراموششدهای روی زمین میلغزد، گوزنی وحشی ایستاده است. گوشهایش تیز، چشمهایش بیدار، اما دلش خسته. سالهاست که میدَود، میگریزد، میلرزد، بیآنکه بداند از چه، یا به سوی چه.
در نگاه حافظ، این گوزن وحشی، خودِ ما هستیم. ما، که در میان هیاهوی شهر، آداب دین، وسوسهی نام، بیقرار و تنها ماندهایم. ما که در پی صدایی میدویم که گاهی خیال است، گاهی حقیقت، گاهی باده، و گاهی خدا.
حافظ مینویسد:
«چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی (آهوی وحشی) را از این خوشتر نمیگیرد»
شعر، از پوست عبور میکند. میرسد به استخوانهای گریز. به لحظهای که در شب، از خوابی میپری، بیدلیل، با قلبی کوفته. حافظ آن لحظه را میشناسد. و برایش واژه دارد.
او میداند که گوزن، گرچه رام نمیشود، اما روزی، کنار چشمهای ایستاده، با چشمهایی اشکآلود، حقیقت را در بازتاب آب خواهد دید. و میفهمد که تیر همیشه از کمان دشمن نمیآید. گاهی از دل خود آدم است.
و باز در گوشمان زمزمه میکند:
«صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقهباز کرد»
گوزن حافظ، نه حیوانی در طبیعت، که روحیست زخمی. زخمی اما نجیب، تنها اما عاشق، گریزان اما در جستوجوی آغوشی بیقید.
و این فصل، دعوتیست برای بازایستادن. برای گوش دادن به صدای برگها، صدای آب، صدای دل. شاید تو هم گوزنی باشی که سالها دویدهای. اما حالا وقت آن است که لحظهای، فقط لحظهای، بایستی و بنگری.
ترک دنیا و راز دیگر (Renunciation and Another Secret)
میگویند ترک دنیا کن تا سبکبار شوی. دل از دار و ندار برکن، که در زهد رستگاریست. اما حافظ، لبخندی میزند، پیالهای در دست، و آهسته میگوید: رازش آنجاست، اما نه آنگونه که گمان میکنی.
ترک دنیا برای او، نه چشم فروبستن از زیباییهاست، نه فرار از لذتهای زمین. او میداند که انکارِ دنیا، خود شکلی از دلبستگیست. پس چه میکند؟ به راز دیگری اشاره میکند. رازی که در آغوش باده نهفته است، در خندهی دلبر، در غفلتِ عاشقانهای که عارفانهتر از هر طاعت خشک است.
میگوید:
«مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد»
«میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
دنیا را ترک کن، اما نه با بستن چشم بر زیبایی، بلکه با گشودن دل به عشقی که جهان را معنا میکند. این است راز دیگر. رازی که در کوچههای شیراز نفس میکشد، در جام میدرخشد، و در لبخند یک رهگذر ناگهان پیدا میشود.
حافظ از دین و دنیا میگذرد، اما نه برای نیستی، برای هستیای تازه، هستیای که در آن، هیچ چیز مطلق نیست جز عشق. نه طریقت، نه شریعت، نه نفس، نه عقل. فقط عشق.
و این عشق، همان گمشدهایست که همهی راهها به آن ختم میشود. حتی اگر از میخانه بگذرد.
آنچه میچشی (What You’re Tasting)
تو آن را شراب مینامی، ولی حافظ آن را تجربه میداند. مزهی زندگیست، آمیخته با تلخی و شیرینی، با اشک و لبخند، با اندوه و نغمه. هر جرعهاش بیداری است، هر قطرهاش حضور.
چشیدن، نه برای مستی، که برای دریافت راز است. چون در هر چشیدن، آگاهی نهفته است. حافظ نمینوشد که بگریزد؛ مینوشد که ببیند.
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتهی خویش آمد و هنگام درو»
او از جامی مینوشد که نه در میخانه، که در دل اتفاقها پر میشود. جامی که نامش «آگاه شدن» است. و وقتی آگاه شدی، دیگر چیزی مانند قبل نخواهد بود. طعمها دیگر عادی نیستند. هر لقمه، راز دارد؛ هر لحظه، دعوتیست به درک تازهای از بودن.
و حافظ چه استادانه تو را دعوت میکند به این چشیدن. به این نگریستن. به این حضور:
«خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود»
چیزی که تو میچشی، درون تو را بیدار میکند. نه آنچه در پیاله است، بلکه آنچه از آن میجوشد. حافظ نمیگوید چه بنوش، میگوید چگونه بچش. و آن چگونه، همه چیز را تغییر میدهد.
برایم بیشتر بریز (Pour Me More)
برایم بیشتر بریز، نه از می، که از معنا. از آن لحظاتی که هستی چون نسیمی ناپیدا بر دل میوزد و انسان بیهیچ دلیلی لبخند میزند.
حافظ نمیگوید «بس است»، او میگوید «ادامه بده». او گرسنهی تجربه است، تشنهی حضور.
در نگاه او، شراب، بهانهایست برای گفتوگوی عاشقانه با هستی؛ راهی برای رها کردن سدی که عقل ساخته است.
«دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشب و آب دیده سحر است»
این بیشتر خواستن، از سر حرص نیست، از سر شوق است. شوق دیدن بیشتر، فهمیدن بیشتر، لمس کردن حقیقتی پنهان در پشت حجاب روزمرگی.
او به ساقی میگوید: برایم بریز، اما نه فقط برای گلویم. برای جانم، برای روشنتر شدن شبم، برای شنیدن آوازی که از آغاز در دل این جهان بوده است.
«بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است»
در لحظهای که میگویی «برایم بیشتر بریز»، در را باز میکنی. نه به سوی مستی، که به سوی وسعت.
هر قطره، در حافظ، درختی میکارد. درختی از بینش. از شعله. از عشق.
و ساقی لبخند میزند. و جهان، بیصدا، پاسخ میدهد.
خطر (Danger)
خطر همیشه در کمین است، در تاریکیهای زندگی، پشت پردههای نازک روزمرگی. اما حافظ به استقبال خطر میرود، نه از سر بیپروایی، بلکه از درک عمیق حقیقت.
«در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی»
حافظ میداند که عشق خطرناک است، نه چون زهر، بلکه چون آینه. در آینهی عشق، هیچ نقابی نمیماند. هر آنچه هست، عریان میشود. او در آستانهی خطر نمیلرزد؛ شعر میگوید و میداند که پشت هر تهدیدی، احتمالی برای تولد تازه پنهان است.
«طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدم نرسد»
(این بیت نشاندهندهی آگاهی حافظ از خطرات مسیر عشق و نیاز به پناه بردن به خداوند است.)
او به ما یادآوری میکند که آسودگی، گاهی همان زندان است. اما خطر، فرصتیست برای ترک عادت، برای عبور از مرزهای خودساخته.
اگر دلبهدریا زدی، اگر پای در کوچهی بینام گذاشتی، اگر پذیرفتی که از چشمها بیفتی اما در دل خدا بنشینی، آنگاه خطر دیگر ترسناک نیست. آنگاه خطر، همنشین توست، معلم توست، دوست توست.
حلقهی ذکر (Circle of Remembrance)
در سکوت شب، حلقهای از دلباختگان نشستهاند. صدای ذکر «یاهو… یاهو…» در فضا طنینانداز است.
حافظ نیز در این حلقه حضور دارد؛ نه با تسبیحی در دست یا عبایی سنگین، بلکه با دلی آکنده از اشتیاق.
برای حافظ، ذکر تنها تکرار لفظ نیست؛ بلکه یاد است، و یاد یعنی وصل، و وصل یعنی سوختن در آتش عشق.
او از ریا و تظاهر بیزار است و به دنبال صداقت و حضور واقعی در لحظه است.
«دلم ز صومعه بگرفت و خرقهٔ سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟»
(حافظ از صومعه و خرقهٔ ریاکاری خسته شده و به دنبال مکانی صادقانهتر است؛ جایی که عشق و صداقت حکمفرما باشد.)
در حلقهی ذکر، نامها و مقامها محو میشوند و تنها حضور باقی میماند.
«میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
او تأکید میکند که موانع بین انسان و معشوق، ساختهی ذهن خود انسان است.
در این حلقه، ذکر ریسمانی است که ما را از تاریکی بیرون میکشد؛ نه برای رفتن به بهشت، بلکه برای ماندن در لحظه، در همینجا و همینحال.
حافظ در مرکز این دایره مینشیند؛ بیصدا، با چشمانی نیمهباز، زیرا ذکر برای او زمزمهای است میان او و دوست؛ حرفی که نیازی به زبان ندارد.
نسیم گشایش (The Breeze of Relief)
صبحی آرام از راه میرسد. در کوچههای پیچدرپیچ خیال، نسیمی آهسته میوزد. نه آنقدر شدید که پنجرهای بلرزد، نه آنقدر خفیف که به چشم نیاید. نسیمیست با خبر خوشی در دل. نسیمِ گشایش.
حافظ نشسته بر لبهی خواب و بیداری. خستگی شبهای بیپایان را در جان دارد و لبخند کمرنگی روی لب. گویی چیزی شنیده است. شاید نوایی از رهایی.
«نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد
که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد»
(در این بیت، حافظ از نسیم صبا بهعنوان پیامآور خبر خوشی یاد میکند که نوید پایان رنج و غم را میدهد.)
این نسیم، پیامبریست از جهانی دیگر. جایی که قفلها کلید دارند، گریهها به خنده بدل میشوند، و لبهای بسته دوباره به زمزمه باز میگردند. گشایش، ناگهانی نمیآید. آرام، بیهیاهو، اما از جایی عمیق.
حافظ میداند: درد، مثل شب، لازم است؛ اما شب برای دیدن ستارههاست.
و نسیم، بشارتیست از آن سوی تاریکی.
«مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم»
(در این بیت، حافظ آرزوی شنیدن مژدهی وصال را دارد تا بتواند از بندهای دنیوی رهایی یابد و به سوی معشوق پرواز کند.)
او منتظر نمیماند. بلند میشود. ردِ نسیم را در دل کوچهها دنبال میکند. گاه گم میشود، گاه دوباره پیدایش میکند. اما دست از رفتن نمیکشد. چرا که میداند گشایش، نه وعدهی دور است، نه خیال محال. گشایش، در خودِ رفتن است.
دختری (A Girl)
در این فصل، حافظ تصویری از دختری را ترسیم میکند که نه تنها در کوچهباغهای شیراز، بلکه در عمق جان و خیال او حضور دارد. این دختر، نمادی از معشوقی است که با نگاهی پر از معنا و سکوتی عمیق، دل شاعر را میرباید.
او نه تنها زیبارویی افسانهای یا شاهزادهای دور نیست، بلکه دختری است که حضورش همچون طعم ناب شراب، آرام و سرمستکننده است. گاهی در شعری خود را نشان میدهد:
«دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست»
(در این بیت، حافظ از دل و دین خود میگوید که در راه عشق از دست رفتهاند و معشوق با ملامت به او میگوید که از او سلامت برخاسته است. این نشاندهندهی شدت عشق و دلدادگی شاعر است. – دلم و دینم را از دست دادم، و معشوق سرزنشم کرد. او گفت: با من ننشین، چون دیگر سلامت در تو باقی نمانده.
یعنی: عشق چنان مرا از خود بیخود کرده که دیگر عقل و سلامت ظاهری ندارم، و معشوق از این حالتی که در من پدید آمده، خودش را کنار میکشد.)
دختر، خود راز است. نه میتوان او را یافت، نه میتوان از فکرش رها شد. حافظ در نگاه او چیزی میبیند که در کتابهای فلسفه هم نیامده: اشتیاق بیپایان، بودن بیادعا، و غیبتِ پرطنین.
در نگاه او، چیزی از آسمان هست و چیزی از زمین. گاهی تنها عبورش، هوای اتاق را عوض میکند. حافظ گم میشود در میان چین دامنی، در موجی از موی مشکی، یا شاید تنها در لحظهای که صدای خندهاش به گوش میرسد.
«چو چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست»
(در این بیت، حافظ از چشمان معشوق میگوید که دل از گوشهنشینان میبرد و همراهی با او را گناه نمیداند. این نشاندهندهی جذابیت و کشش بیحد و حصر معشوق است. – وقتی چشمانت دل گوشهنشینها را هم میرباید، دیگر همراهی با تو از سوی ما گناه بهحساب نمیآید.
یعنی: زیبایی تو آنقدر بیپرده و تأثیرگذار است که حتی زاهدان خلوتنشین هم اسیرش میشوند. پس گناهی اگر هست، از طرف توست، نه ما.)
دختر، خود شعر است. و حافظ، تنها خوانندهای که هر بار با صدایی تازه آن را زمزمه میکند.