فهرست مطالب
کتاب دست شعر (Hand of Poetry) نوشتهی کلمن بارکس (Coleman Barks)، دروازهای است به جهان پررمزوراز عرفان ایرانی؛ جهانی سرشار از زیبایی، اشراق و پیوندی ژرف با راز هستی. این اثر بینظیر، آمیزهای است از گفتارهای عارف بزرگ «حضرت عنایتخان» (Hazrat Inayat Khan) دربارهی شاعران عارف ایرانزمین و ترجمههایی شاعرانه و نو از اشعار پنج نابغهی بزرگ ادبیات فارسی: سنایی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ.
«دست شعر» کتابی صرفاً ادبی یا تحلیلی نیست؛ سفری است درونی که خواننده را از هیاهوی ذهن مدرن به سکوت دل میبرد. این کتاب نشان میدهد که چگونه شعر فارسی، بهویژه در قرون میانه، صرفاً ابزاری برای زیباییآفرینی نبوده، بلکه زبانی برای تجربهی مستقیم حقیقت بوده است؛ زبانی که در آن «شاعر» تنها واژهپرداز نیست، بلکه پیغامآور است، پلی است میان زمین و آسمان، میان انسان و خدا.
«کلمن بارکس» در این اثر، با زبانی ساده اما عمیق، اشعار کهن را به گونهای بازآفرینی کرده که نهتنها مفهومشان حفظ شده، بلکه طنین احساسی و روحانی آنها نیز در دل خوانندهی امروز زنده میماند. (تلاش کردم اشعار شاعران ایرانی را بهدرستی در نسخه فارسی این کتاب بنویسم، زیرا برگرداندن شعرها از انگلیسی به فارسی، ریتم و قافیههای ابیات را بههم میریزد)
او با تکیه بر میراث «حضرت عنایتخان»، به ما نشان میدهد که ریشهی عرفان در هر دینی، در نهایت به زیبایی، سکوت، عشق و شوق بازمیگردد.
اگر میخواهید با چشمانی تازه به حافظ نگاه کنید، یا بار دیگر با جان مولانا به رقص درآیید، یا صدای نینامه را از دل خاک بشنوید، «دست شعر» همان کتابیست که باید به سراغش بروید. این کتاب پلی است میان شرق و غرب، میان سنت و معاصرت، و میان واژه و معنا.
پیشگفتار ناشر – نگاهی دوباره به گنجینهای عرفانی
(Publisher’s Preface)
نسخهی تجدیدنظرشدهی کتاب «دست شعر» (Hand of Poetry) نهفقط تکرار گذشته نیست، بلکه گامی است رو به جلو، بهسوی عمق بیشتر و روشنایی پنهانشده در کلام عارفان ایران.
در این نسخه، تمام مطالب اصلی و ارزشمند چاپ اول حفظ شدهاند، اما دو فصل جدید از حضرت عنایتخان (Hazrat Inayat Khan) با عنوان «شاعران عارف ایران» به آن افزوده شده است. این دو بخش، برگرفته از سخنرانیهایی است که عنایتخان در واپسین سفر خود به ایالات متحده در سال ۱۹۲۶ ارائه داد. یکی در کتابفروشی «سادر گیت» در برکلی و دیگری در باشگاه مطبوعات زنان در سانفرانسیسکو. هرچند این دو سخنرانی بهطور جداگانه برگزار شدهاند و اندکی تکرار در محتوای آنها دیده میشود، اما همین تکرارها چون پژواکی زیبا، به درک بهتر پیام کمک میکنند.
این نسخهی جدید با همکاری بنیاد نکبخت (Nekbakht Foundation) و انتشار آن از سوی انتشارات امگا (Omega Publications)، بخشی از پروژهی بزرگ و ارزشمند «آثار کامل حضرت عنایتخان» است؛ مجموعهای که تلاش دارد کلمات او را، تا جای ممکن، نزدیک به آنچه واقعاً گفته شده بازتاب دهد.
هدف ما از گردآوری و ارائهی این کتاب، تنها معرفی شاعرانی بزرگ چون مولانا، حافظ، سنایی، سعدی و عطار نیست؛ بلکه بازکردن دریچهای به سوی روح پنهانشده در پس واژههای آنهاست—روحی که در آتش شوق و جستوجوی حقیقت میسوزد، و در کلام عنایتخان چون آینهای، این آتش را بازمیتاباند.
در جهانی که همزمان تشنهی معنا و گرفتار شتاب است، شاید کتابی مانند دست شعر همان جرعهی زلالی باشد که جان را بهیاد سرچشمهاش میاندازد.
پیشگفتار مترجم – شعر، دوستی، و نور پنهان در واژهها
(Translator’s Preface – Coleman Barks)
روزی، حکمتی بزرگ در جهان جمع شده بود—چون برکهای از جیوهی ناب—اما شکسته شد و تکههای درخشان آن در سراسر زمین پراکنده گشتند. با این حال، گاهگاه، برخی از این ذرات به هم میپیوندند؛ نه برای ساختن همان برکهی نخستین، بلکه برای یادآوری آن کلیت گمشده.
یکی از درخشانترین این پیوندها، در خاورمیانه رخ داد: در میان فارسیزبانان سدههای دوازدهم تا چهاردهم میلادی؛ جایی که سنایی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ، چون نگینهایی بر تاج ادبیات جهانی درخشیدند. آنها فقط شاعر نبودند، بلکه شبانان روح بودند؛ درویشانی شاعر، که خط سیر ساده اما ژرفشان به قلب بشریت میرسد.
نخستین مواجههام با این نوع تجربه، نه با شعر، بلکه با نقاشیهای ۱۴هزارسالهی کفدست انسانها بر دیوار غاری در فرانسه بود. آن لحظه، چیزی را در دل حس کردم: دوستی، حضوری بیکلام که در عرفان و در شعر، همیشه جاریست.
همین حس، مرا به درک دوبارهی گفتهای از حضرت عنایتخان رساند:
«هرچه اختلاف میان باورهای دینی باشد، یک چیز در همه یکسان است: همهی انسانها در جستوجوی زیباییاند. تمام فضیلتها، انعکاسی از زیباییاند. کسی که به این اصل ایمان بیاورد، دیگر نیازمند دینی خاص یا راهی محدود نیست. او میداند که کل جهان، تجلی زیبایی الهیست.»
اما چرا این درخششهای نایاب تا این حد کمیاباند؟ شاید چون زبان—این ابزارِ ظاهراً باشکوه ما—بهسادگی در خدمت نفس قرار میگیرد. زبان میتواند فریب دهد، نقاب بزند، و از حقیقت دور کند. شاعرانِ حقیقی، آنهاییاند که میان کلام و نور، رقصی دشوار را میپذیرند. آنها میدانند که واژه، هم میتواند پلی باشد به سوی حقیقت، و هم حجابی در برابر آن.
در همین بستر است که معنای جملهای از مولانا عمق میگیرد:
«آنچه دربارهی خدا میگویند، فقط اینقدر است: او بافنده نیست.»
در نگاه نخست، این جمله ساده مینماید. اما در عمق، انقلابی در ادراک خداست.
بافنده، کسیست که با طرحی از پیشتعیینشده، تار و پود را کنار هم میچیند، تا نقشی مشخص پدید آورد. او در پی نظم، قالب، و هدفی مشخص است. اما اگر خدا «بافنده» نباشد، یعنی آفرینش نه نتیجهی طرحی مهندسیشده، که زاییدهی لحظه، تجربه، بازی، و حتی عشق است.
خدا، در این نگاه، شاعر است؛ نه معمار.
و هستی، بیشتر شبیه شعر است تا پروژه.
شعری زنده، بینقشه، سرشار از شگفتی.
همین است که در عرفان صوفیانه، خدا را نمیتوان توضیح داد یا توصیف کرد. تنها میتوان او را «زیست». همانگونه که شعر را نمیتوان ترجمه کرد، مگر با حضور.
در کتاب پیشرو، با ترجمهی برگزیدهترین قطعات از پنج چهرهی بیبدیل ادب فارسی—سنایی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ—سعی شده نه فقط در واژهها، بلکه در حضور آنها زیست شود.
ترجمه، اگر به درستی رخ دهد، کوششی است برای کناررفتن، برای ناپدیدشدن مترجم، تا فقط طعم حضورِ آن روح بزرگ باقی بماند.
ترجمهی این اشعار، تلاشی است برای حضور در حلقهی «انسانهای حقیقی» در عرفان صوفیانه؛ آنان که در هر زمان و مکان، نوری در تاریکیاند.
این کتاب، دعوتیست به دوستی. دعوتیست به زیستنِ زیبا. دعوتیست به نشستن در سکوت، در لبهی واژهها، و نوشیدن از جامی که با نور پر شده است.
بگذار زیباییای که دوست داریم، همانی باشد که انجام میدهیم.
— مولانا
شاعر و پیامبر – سخنی از حضرت عنایتخان
(The Poet and the Prophet – Hazrat Inayat Khan)
ای عزیزان خدا…
موضوعی که امروز در برابر شما گشودهام، «شاعر و پیامبر» است. در زبان انگلیسی، این دو واژه اغلب در کنار هم میآیند، گویی پیوندی پنهان میان آنهاست. اما در فرهنگ غرب، «پیامبر» غالباً کسی دانسته میشود که آینده را پیشبینی میکند. حال آنکه در سنت شرقی، پیامبر مفهومی ژرفتر دارد: او نهفقط پیشگو، بلکه عارف، قدیس، آموزگار و بیناست.
ریشهی الهام شاعرانه و پیامآوری یکیست. هر دو از چشمهی واحدی میجوشند؛ هرچند هر شاعری الزاماً پیامبر نیست، اما هر پیامبری بیتردید، شاعریست. چرا؟ زیرا زبان خدا، زبان زیباییست. آنگاه که کلامی از منبع الهی جاری میشود، بیتردید در قالبی زیبا، آهنگین و لطیف میریزد.
در اسطورههای هندو، الههای به نام «ساراسواتی» (Sarasvati) وجود دارد که ایزدبانوی موسیقی و ادبیات است. او با وینا (نوعی ساز زهی)، کنار طاووسی نشسته است، گویی میگوید: «دانش راستین، فقط از راه زیبایی و آهنگ به دل مینشیند.»
شعر، چیزی فراتر از واژههاست؛ موسیقیِ اندیشههاست. همانگونه که موسیقی نغمه دارد، شعر نیز آهنگ دارد. در شعر، حقیقت با لطافت و رمز آمیخته میشود، تا دل را لمس کند؛ نه فقط ذهن را.
اما چگونه شاعری به این مرحله میرسد؟ تنها با تمرین؟ نه. شاعر، آنگاه که دلش را به آب زلال حقایق بسپارد، با موجهای آن به حرکت درمیآید. آنچه مینویسد، کوششی نیست؛ الهامیست. مانند بارانی که از آسمان میبارد. گاهی درد این در را میگشاید، گاهی عشق. اما در هر حال، دلِ شاعر باید گداخته باشد؛ یخزده نمیتوان شعر گفت. قلب باید ذوب شود تا کلمات بجوشد.
و در نهایت، شعر تنها در کاغذ خلاصه نمیشود. زیباترین شعر، خود زندگیست. ادب، مهربانی، سکوت بهموقع، لبخندی دردمند، نگاهی مهرآمیز—همهی اینها شعرند، اگر از دل برخاسته باشند. آنکه نمیتواند شعر را در رفتار خویش جاری کند، هنوز در نیمهراه مانده است.
شاعر و پیامبر، هر دو یک رسالت دارند: گشودن پنجرهای به سوی آسمان. یکی دل را آماده میکند؛ دیگری نور را میآورد. اما هر دو، یادآور یک حقیقتاند:
خدا، هنوز با ما سخن میگوید—گاه در شعر، گاه در سکوت.
شاعران عارف ایران: بخش اول – سخنی از حضرت عنایتخان
ای عزیزان خدا…
پیش از آنکه شاعران ایرانزمین را به شما معرفی کنم، بگذارید معنای واژهای را روشن کنم که در مرکز گفتار من جای دارد: عارف.
عارف بودن، مختص سرزمین خاصی نیست. عارف، آن کسی است که دلش را به چشمهی حقیقت سپرده، خواه این را آگاهانه بداند یا بیآنکه بداند. اگر شاعری به سرچشمهی حکمت، زیبایی و هماهنگی وصل شود، شعر از قلب او چون شعلهای سر برمیکشد—و این است عرفان حقیقی.
پس اگر بپرسید شعر چیست، خواهم گفت:
شعر، رقص روح است. واکنش عاشقانهی جان، هنگامی که با زیبایی هستی روبهرو میشود. شعری که از این عمق برمیخیزد، نه سرگرمی است و نه تزئین؛ ذکر است. دعاست. اشراق است.
در دنیای امروز، بسیاری از شاعران دغدغهای جز پسندِ بازار ندارند. از خود نمیپرسند: «آیا آنچه نوشتم، حقیقت درونم بود؟» بلکه میپرسند: «آیا مردم خوششان میآید؟ آیا چاپ میشود؟» اما شاعر راستین، نخست باید خویشتن را خشنود سازد. باید این پرسش در جانش باشد:
«آیا دل من، آرام گرفت؟ آیا شعلهای در من خاموش شد؟»
در ادبیات فارسی، شاعران بزرگ از راه تمثیل و نماد سخن میگویند. واژههایی چون می، جام، یار و چهرهی معشوق، معنایی فراتر از ظاهر دارند. اینها رنگهاییاند که شاعر با آنها، تصویر معنویت را بر بوم زندگی میکشد. شعر حافظ، باغی است از رمز و رازی که هرچه در آن مینگری، جلوهای از حقیقت را میبینی؛ و زندگی، در چشم او، شرابی است سرشار از نور الهی.
متأسفانه، بسیاری از مخاطبان غربی، اشعار شاعرانی چون خیام را بهاشتباه، سطحی یا مادی تعبیر کردهاند. در حالیکه «می» در نگاه خیام، رمزی است برای رهایی از قیدِ تعقلِ خشک و رسیدن به لذت حضور در لحظهی جاودانه.
در جهان امروز، همهچیز را ساده و سرراست میخواهیم؛ ولی آیا زیبایی، در پیچیدگی نیست؟ اگر همهچیز را عریان بخواهیم، چه نیازی به هنر؟ چه نیازی به استعاره؟
شعر، همانجاست که واژه از گفتن بازمیماند و موسیقیِ معنا آغاز میشود.
در سنت ایران و هند، حتی کتابهای فلسفه و عرفان را در قالب نظم نوشتهاند؛ چرا که تنها در آهنگ و رمز، میتوان از مفاهیمی چون عشق، سپاس، شوق، یا سکوتِ روشن سخن گفت.
شاعران عارف ایران را صوفی خواندهاند. اما صوفیگری، آنگونه که بسیاری پنداشتهاند، فرقهای مذهبی نیست. صوفی، یعنی جویندهی حکمت، جستوجوگر معنا. در زمانهای که شریعت بر ظاهر حکم میراند، این شاعران، حقیقت را در پوشش نمادها پنهان کردند تا از تنگنظریها در امان بمانند. گفتند «می»، اما مقصودشان عشق الهی بود. گفتند «یار»، اما چشم به حضور و رضای خداوند داشتند.
سخن آخر آنکه، صوفی کسی است که عقل را با نور دل درآمیزد؛ که دانش را از بیرون گیرد، و آن را در کورهی درون پخته کند. صوفی کسی است که با تمام وجود، به زندگی مینگرد، و با شعر، با نغمه، با نگاه، به آن پاسخ میدهد.
شاعران عارف ایران: بخش دوم – سخنی از حضرت عنایتخان
ای عزیزان خدا…
سرزمین ایران، از دیرباز، زادگاه و خانهی شعر و عرفان بوده است. در خاور زمین، آموختن ادبیات و فرهنگ، از بوستان اندیشهی شاعران ایرانی آغاز میشود. کودک شرقی، با غزلهای حافظ و رباعیهای خیام بزرگ میشود و دانشآموز، در مکتب مولانا بال میگشاید.
در میان این بزرگان، جلالالدین مولوی جایگاهی بیبدیل دارد؛ آنچنان که پس از او، شاعرانی بزرگ چون حافظ، جامی، فردوسی و خیام پا به میدان گذاشتند. اما از میان آنها، خیام در غرب بیشتر شناخته شده است—هرچند دریغ، که کمتر کسی او را آنگونه که باید، فهمیده است.
شاعران ایرانی، در بیانی نمادین، سبک خاصی داشتند؛ همان سبکی که در غزل سلیمان نبی نیز میبینیم: «می»، «بلبلی در باغ»، «جام» و «رخ یار» همه رموزیاند برای بیان عشق، حقیقت، و سلوک معنوی.
اما درخشش مولانا، فراتر از واژههاست. او عارفی بزرگ، دانشمندی نامدار و انسانی وارسته بود. روزی، در خلوت خود مشغول مطالعهی نسخههای خطی بود که ناگاه، درویشی ژندهپوش به نام شمس تبریزی وارد خانهاش شد. شمس بیمقدمه، دفترها را کنار زد و گفت:
«آنچه میجویی، در این کاغذها نیست؛ در دل توست. خدا را نه در متن، که در حضور میتوان یافت. معرفت، در دیدن است، نه در اندوختن.»
مولانا، با فروتنی گوش سپرد. کمکم دل از دنیای رسم و دفتر برید و به شمس پیوست. مردمِ روزگار، این را بیراه میدانستند؛ اما مولانا میدانست که راه او، تازه آغاز شده است.
پس از ناپدید شدن شمس، مولانا در سوز و وجد فرو رفت. شعر میسرود، سماع میکرد و نغمههای سوزانش، غزلهایی شدند که بعدها در «مثنوی معنوی» گرد آمدند—اثری که گنجینهی اشراق و الهام است. او پیامآوری بود که پیامش را در قالب شعر بیان کرد، نه فتوا و فرمان.
مولانا میگفت:
«پیامبر، نیای است که از لب خدا نغمه میگیرد؛ دهان در دهان معشوق.»
مسلمانان، قرآن را کلام خدا میدانند، نه سخن پیامبر. پیامبر، تنها وسیلهایست که نور را میتاباند. مولانا، همان پیامبر بیادعا بود که هر بیتش، پرتوی از آن نور است. حافظ، دربارهاش گفت:
«اگرچه نمیخوانمش پیامبر، ولی کتابش همچون وحی است.»
مولانا، از جدایی میگفت:
«نی، شکایت میکند از فراق.»
نی، نماد روح انسان است که از خاستگاه خود—خداوند—جدا افتاده و نغمهاش، همان شوق بازگشت است.
پس از مولانا، حافظ آمد و شعری نو پدید آورد: شعرِ تصویر، موسیقی، و ظرافت. شاعری که واژهها را میرقصاند. شعر او، چون نقاشیای زنده است؛ پر از استعاره، شوخطبعی، و طنز عاشقانه. «می» و «یار» در شعر او، مفاهیمی عرفانی دارند، اما آنچنان دلنشین و زمینی بیان شدهاند که هر دلی را به خود میکشانند.
هرکس، شرابی خاص خود مینوشد. حافظ میگوید: زندگی، کارخانهی شراب است، و هر انسان، مستِ فهم و سلوک خویش. آنکه به حقیقت نزدیکتر است، شرابی لطیفتر در جان دارد.
حافظ میفرمود:
«زاهد ظاهرپرست، از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید، جای هیچ اکراه نیست»
و نیز:
«کلاه از سر بردار، که تاج سلاطین در زیرِ دستار درویشان است.»
سعدی، دیگر گوهریست از این باغ. شاعری صمیمی، طنزپرداز، و آموزگاری مهربان. کتاب «گلستان» او، قرنهاست در مدارس شرق تدریس میشود. او از خداوند با زبانی ساده سخن میگوید، اما در پس آن سادگی، چنان عمقی نهفته است که دل را بلرزاند.
پس از این بزرگان، بسیاری کوشیدند از روششان پیروی کنند؛ اما آن نغمهی اصیل، دیگر تکرار نشد.
شاعران عارف ایران، صوفی نام گرفتند. اما حقیقت آن است که ایشان از هر فرقه و مرزی فراتر بودند. حافظ میگفت:
« دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما
چه مسجد، چه میخانه، راهش یکی است. خدا را، نه در نام میتوان یافت، نه در نقش.»
این شاعران، نه تنها سرایندگان واژه، که پیکهای خاموش حقیقت بودند؛ آیینههایی که نور را بازتاب دادند؛ و هنوز، قرنها پس از رفتنشان، دلهای مشتاق را روشن میکنند.