فهرست مطالب
- 1 سقوط به تاریکی (Falling into Darkness)
- 2 دنیای پررنج آشپزخانهها (The Harsh World of Kitchens)
- 3 فرار از پاریس، ورود به لندن (Escape from Paris, Arrival in London)
- 4 زندگی در پناهگاههای بیخانمانها (Life in the Homeless Shelters)
- 5 زنده ماندن در فقر (Surviving in Poverty)
- 6 وداع با فقر (Farewell to Poverty)
آس و پاسها در پاریس و لندن (Down and Out in Paris and London) نوشته جورج اورول (George Orwell) اثری متفاوت و شگفتانگیز از نویسندهای است که بیشتر با رمانهای مشهورش مانند ۱۹۸۴ و مزرعه حیوانات شناخته میشود. این کتاب، اما، تجربهای شخصی و واقعی از روزهای سخت و زندگی فقیرانه نویسنده در دو شهر بزرگ اروپا را روایت میکند.
این اثر که نخستین کتاب منتشر شده جورج اورول (George Orwell) محسوب میشود، گزارشی از فقر، بیخانمانی و مبارزه برای بقا در میان طبقات پایین جامعه است. او با قلم تیز و نثر واقعگرایانه خود، خواننده را به خیابانهای تاریک پاریس و پناهگاههای سرد لندن میبرد و تصویری ملموس از دشواریهای زندگی تهیدستان ارائه میدهد. آس و پاسها در پاریس و لندن (Down and Out in Paris and London) تنها یک خاطرهنگاری ساده نیست، بلکه اثری انتقادی و جامعهشناسانه است که پرده از بیعدالتیهای اقتصادی و شکاف طبقاتی برمیدارد.
این کتاب نه تنها تجربهای شخصی از فقر و زندگی سخت است، بلکه بینشی عمیق نسبت به وضعیت کارگران و بیخانمانهای اوایل قرن بیستم ارائه میدهد. جورج اورول (George Orwell) در این اثر نشان میدهد که چگونه فقر تنها یک مشکل اقتصادی نیست، بلکه نوعی تحقیر اجتماعی است که کرامت انسانی را نشانه میگیرد. او با صداقت، خواننده را با واقعیتهای تلخی روبهرو میکند که بسیاری ترجیح میدهند از آن چشمپوشی کنند.
آس و پاسها در پاریس و لندن (Down and Out in Paris and London) همچنان اثری خواندنی و قابل تأمل برای هر کسی است که به مسائلی مانند فقر، عدالت اجتماعی و تجربیات زیسته افراد در حاشیه جامعه علاقه دارد. این کتاب فرصتی است برای دیدن دنیا از زاویهای متفاوت؛ از دریچه چشم کسی که خود طعم گرسنگی و بیخانمانی را چشیده است.
سقوط به تاریکی (Falling into Darkness)
🌆 آسمان پاریس خاکستری است و خیابانهای سنگفرششدهاش پر از آدمهایی است که انگار هیچوقت متوقف نمیشوند. اما من، در این شلوغی، آرامآرام به ته خط نزدیک میشوم. پولم تمام شده است، جیبهایم خالی است، و روزهایم را با شکمی گرسنه سپری میکنم. هر بار که به یک کافه میروم و چیزی برای خوردن سفارش نمیدهم، نگاه تحقیرآمیز پیشخدمتها را حس میکنم. در این شهر، اگر پول نداری، انگار وجود هم نداری.
💰 هر روز، کیف پولم سبکتر میشود. با خودم فکر میکنم: «چقدر میتوانم بدون غذا دوام بیاورم؟» یک روز، مجبور میشوم کتام را بفروشم. روز بعد، ساعت جیبیام را. ولی اینها فقط چند فرانک برایم میآورند و بعد از چند وعده غذای مختصر، دوباره هیچ ندارم.
🚪 در یک اتاق کوچک و تاریک در یک محلهی فقیرنشین زندگی میکنم. دیوارها کثیف است، بوی نا و رطوبت همهجا را پر کرده، و هر شب، صدای نزاع مستها در خیابان از خواب بیدارم میکند. روزها در خیابانها پرسه میزنم، وانمود میکنم که کار مهمی دارم، ولی در واقع فقط منتظر اتفاقی هستم که مرا از این وضعیت نجات دهد.
🥖 گرسنگی آرامآرام به چیزی فراتر از یک حس فیزیکی تبدیل میشود. ابتدا، معدهام از درد میپیچد، اما بعد از چند روز، نوعی بیحسی عجیبی پیدا میکنم. ذهنم کند میشود. صدای آدمها گنگ به گوش میرسد. راه رفتن سختتر میشود. و در این میان، چیزی که از همه بدتر است، تحقیر فقر است.
👀 وقتی وارد کافهای میشوم و فقط یک لیوان آب میخواهم، صاحب کافه با بدبینی نگاهم میکند. زنها کیفهایشان را محکمتر میگیرند. پلیسها با اخم از کنارم رد میشوند. دیگر فقط یک آدم فقیر نیستم، بلکه چیزی شدهام که مردم از آن بیزارند.
🔚 فقر، بهتنهایی ترسناک نیست. چیزی که ترسناک است، این است که چطور دنیا در برابر تو تغییر میکند.
دنیای پررنج آشپزخانهها (The Harsh World of Kitchens)
🔥 گرسنگی به من فهماند که غرور، در برابر درد شکم، چیزی جز یک توهم نیست. بعد از هفتهها سرگردانی، شانسی کوچک پیدا میکنم: کار در آشپزخانهی یکی از هتلهای پاریس. دستمزدی که پیشنهاد میدهند ناچیز است، اما وقتی گرسنهای، ناچیز هم یک نعمت است.
👨🍳 آشپزخانه جایی است که دنیا را جور دیگری میبینی. غذاهایی که مشتریان ثروتمند با غرور سفارش میدهند، در فضایی پر از فریاد و عرق و آشفتگی آماده میشود. اولین روز که وارد آشپزخانه میشوم، بوی شدید چربی سوخته و ماهی فاسد در هوا پیچیده است. سرآشپز، مردی با صورتی سرخ و چاق، نعره میزند:
«بجنب! اینجا کسی برای تفریح نیامده!»
💦 شیفتهای کاری از صبح زود تا نیمهشب ادامه دارند. هوا در آشپزخانه سنگین و داغ است، انگار نفس کشیدن خودش یک کار شاق است. زیر نور زرد و کدر لامپها، آدمها به ماشینهایی عرقکرده و خسته تبدیل میشوند که بیوقفه کار میکنند. بشقابها را باید بیوقفه شست، ماهیها را باید تمیز کرد، و هیچ فرصتی برای نشستن نیست.
🥵 تحقیر در اینجا یک اصل است. سرآشپز، داد میزند و فحش میدهد، کارکنان دیگر هم اگر فرصت پیدا کنند، تازهواردها را مسخره میکنند. اگر غذایت را سریع نمیخوری، آن را از دست میدهی. اگر لحظهای مکث کنی، صدای نعرهی سرآشپز در گوشت میپیچد. اینجا هیچکس “انسان” نیست، همه فقط ابزارهایی برای سرویس دادن به مشتریاناند.
🥩 مشتریانی که در سالنهای روشن و شیک هتل نشستهاند، هیچوقت آشپزخانه را نمیبینند. آنها بشقابهای تزئینشده را تحسین میکنند، اما نمیدانند که گوشتهایشان را در چه شرایطی طبخ کردهاند. نمیدانند که دستهایی که سالادشان را آماده کرده، چند ساعت پیش آشغالهای کف آشپزخانه را جمع میکرده است. دنیای اینجا دو چهره دارد: یک چهره برای مشتریان، و یک چهره برای بردگان آشپزخانه.
🔚 اینجا یاد میگیری که کار سخت، همیشه نتیجهی خوب ندارد. تو فقط کار میکنی تا زنده بمانی، اما زنده ماندن به معنی زندگی کردن نیست.
فرار از پاریس، ورود به لندن (Escape from Paris, Arrival in London)
🚶♂️ پاریس مرا بلعید و تف کرد. بعد از هفتهها کار طاقتفرسا در آشپزخانههای هتل، چیزی جز خستگی، زخمهای باز روی دستانم و چند سکهی ناچیز برایم باقی نمانده است. این زندگی، فرقی با بردگی ندارد. تنها امیدی که دارم، سفری به لندن است. شنیدهام که شغلی در آنجا انتظارم را میکشد، شغلی که شاید مرا از این جهنم بیرون بکشد.
🚂 با آخرین فرانکهایم، بلیت قطار میخرم. ایستگاه شلوغ است، چمدانی ندارم، جز یک کیسهی کهنه که لباسهای پاره و چند یادداشت در آن است. قطار حرکت میکند، و برای اولینبار بعد از مدتها، حس میکنم دارم از چیزی فرار میکنم. شاید لندن برای من شروعی دوباره باشد.
🌧 به محض ورود به لندن، متوجه حقیقت تلخی میشوم: آن شغل، وجود ندارد. قرار بود در خانهای اشرافی به عنوان خدمتکار مشغول شوم، اما وقتی میرسم، میگویند که دیگر نیازی به کارگر ندارند. حالا من در شهری غریب، بدون پول و بدون سرپناه هستم. پاریس حداقل برایم یک اتاق داشت، اما لندن؟ لندن فقط باران دارد و خیابانهایی که انگار هیچوقت به پایان نمیرسند.
🛑 هیچ جایی برای ماندن ندارم. اولین شب را در ایستگاه قطار میگذرانم، روی نیمکتی که سرد و خیس از باران است. پلیسها اخم میکنند و اخراجم میکنند. کمکم یاد میگیرم که بیخانمانها کجا میخوابند، کجا غذا پیدا میکنند، و چطور باید وانمود کرد که همهچیز عادی است. در لندن، بیخانمان بودن یعنی ناپدید شدن از دید مردم.
🥖 بیخانمانها دنیای خودشان را دارند، با قوانین نانوشتهای که کسی به آنها اشاره نمیکند، اما همه رعایتشان میکنند. بعضیها گدایی میکنند، بعضیها از کلیساهای خیریه کمک میگیرند، و بعضیها فقط راه میروند، بیهدف، بیپایان. در خیابان، هویتت از بین میرود. تو دیگر کسی نیستی، فقط یک سایهای در میان سایههای دیگر.
🔚 لندن برایم آزادی نیاورد. تنها چیزی که به من داد، یک جیب خالی، معدهای گرسنه، و چشمهایی که دیگر نمیتوانند آیندهای روشن را تصور کنند.
زندگی در پناهگاههای بیخانمانها (Life in the Homeless Shelters)
🏚 در لندن، وقتی بیخانمان میشوی، گزینهای جز سرگردانی در خیابانها نداری، مگر اینکه به پناهگاههای خیریه پناه ببری. اما اینجا هم، بیشتر شبیه زندان است تا یک سرپناه واقعی.
🌡 هر شب، دهها نفر در صفهای دراز ایستادهاند، در انتظار سهمیهی یک تخت آهنی و سوپ رقیقی که به زحمت میتوان آن را غذا نامید. منتظر ماندن در این صفها خودش یک مبارزه است. اگر دیر برسی، جایت را از دست میدهی. اگر بخوابی، ممکن است کسی کفشهایت را بدزدد.
😔 در این پناهگاهها، آدمها به نام شناخته نمیشوند، بلکه با لباسهای کهنه و بوی تند عرقشان متمایز میشوند. پیرمردی با سبیلی زردرنگ که میگوید قبلاً افسر ارتش بوده، مردی که هنوز شیک میپوشد اما چشمهایش خالی از امید است، و جوانهایی که امیدشان را در دود ارزانقیمت سیگار گم کردهاند. همه یک چیز مشترک دارند: بیپولی، گرسنگی و نادیده گرفته شدن.
🥣 غذای پناهگاه همیشه یک چیز است: یک تکه نان بیات و سوپ رقیقی که بیشتر به آب گرم شباهت دارد. بعضیها غر میزنند، بعضیها بدون حرف میخورند، و بعضیها فقط به قاشقهایشان خیره میمانند، انگار که خاطرات زندگی گذشتهشان را در عمق کاسهی سوپ جستجو میکنند.
💤 وقتی چراغها خاموش میشوند، صدای خروپف، سرفههای خشک و نالههای بیصدا فضا را پر میکند. هوای خفهی اتاق پر از بوی عرق و لباسهای کثیف است. کسی حرف نمیزند. در این پناهگاهها، هیچکس خواب عمیق ندارد. همیشه ترس دزدی، بیماری، یا حتی کتک خوردن از کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، همراهت است.
🔚 پناهگاههای لندن چیزی بیش از یک توقفگاه موقت نیستند. آنها فقط جایی هستند که تو را از خیابان جمع میکنند، اما تو را نجات نمیدهند. اینجا، زنده ماندن تنها هدف است، نه زندگی کردن.
زنده ماندن در فقر (Surviving in Poverty)
💰 در لندن، وقتی که جیبهایت خالی است، مفهوم پول را به شکلی دیگر درک میکنی. یک پنی میتواند تفاوت بین گرسنگی و یک تکه نان باشد، بین خوابیدن روی سنگفرش خیابان و یک تخت سخت در پناهگاه. همهی فکر و ذکرت میشود جمع کردن چند سکهی ناچیز، هر طور که شده.
🚶♂️ بیخانمانی یعنی همیشه در حال حرکت باشی. صبحها، پلیسها خیابانها را از حضور گدایان و بیخانمانها پاک میکنند. نمیتوانی جایی برای مدت طولانی بمانی. از یک پارک به پارک دیگر، از یک خیابان به خیابانی دیگر، همیشه در تلاش برای پیدا کردن مکانی که برای چند ساعت بتوانی در آن نفس بکشی. خیابانهای لندن برای ثروتمندان است، نه برای کسانی که جایی برای رفتن ندارند.
🍞 غذا همیشه کم است. کلیساها و خیریهها وعدههای غذایی رایگان میدهند، اما گرفتن آنها خودش یک نبرد است. صفهای طولانی، انتظار، و بعد سهمی که به سختی سیرت میکند. گاهی نانی که میگیری کپکزده است، اما چارهای نیست. در خیابان، غرور معنایی ندارد.
💼 کار کردن، حداقل برای امثال من، بیشتر شبیه یک شوخی تلخ است. اگر لباسهایت پاره باشد، اگر بوی خیابان بدهی، هیچ کارفرمایی به تو اعتماد نمیکند. کسی که کار داشته باشد، میتواند غذا بخورد، میتواند جایی برای ماندن پیدا کند. اما کسی که هیچچیز ندارد، حتی فرصت کار کردن هم ندارد. دور باطلی که هیچ راه فراری از آن نیست.
💤 وقتی جای خواب نداری، شبها سختتر از روزها میگذرند. ایستگاههای قطار قبل از نیمهشب بسته میشوند، پناهگاهها ظرفیتشان پر میشود، و خیابانها خطرناکتر از همیشهاند. باید راه بروی، تا زمانی که خستگی تو را از پا بیندازد. هیچچیز بدتر از این نیست که آنقدر خسته باشی که خوابت ببرد، اما آنقدر ناامن که جرأت نکنی چشمانت را ببندی.
🔚 در این خیابانها، تنها یک قانون وجود دارد: بقا. تو زنده میمانی، اما نه به عنوان یک انسان، بلکه به عنوان یک سایه.
وداع با فقر (Farewell to Poverty)
🌅 صبح زود است، اما اینبار انگار با روزهای قبل فرق دارد. دیگر نمیتوانم این زندگی را ادامه دهم. خیابانهای لندن، پناهگاههای شلوغ، گرسنگی مداوم، همهی اینها را میخواهم پشت سر بگذارم. مدتی است که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، اما شاید وقت آن رسیده که چیزی برای به دست آوردن پیدا کنم.
💼 در یکی از همان پناهگاههای کثیف، مردی که ظاهراً آشنایی در شهری دیگر دارد، پیشنهاد کاری به من میدهد. کار سختی است، اما دستکم یک فرصت است. فرصتی که بعد از ماهها سرگردانی، معنی زندگی را به من بازمیگرداند.
🚂 سوار قطار میشوم. شهر پشت سرم کوچک و کوچکتر میشود. به بیخانمانهایی که پشت سر گذاشتهام فکر میکنم، به مردان فراموششدهای که در پناهگاهها زندهاند اما زندگی نمیکنند. آنها همانجا خواهند ماند، همانطور که من هم میتوانستم برای همیشه یکی از آنها شوم.
🤔 پاریس و لندن، دو چهرهی یک کابوس بودند، یکی مرا با مشقت کار له کرد، دیگری با بیرحمیاش مرا به سایهای از خودم تبدیل کرد. اما حالا، چیزی در درونم تغییر کرده است. من هنوز فقیرم، اما چیزی مهمتر از پول پیدا کردهام: درک عمیقتری از جهان، از زندگی، و از انسانهایی که در پایینترین سطح جامعه گرفتار شدهاند.
🔚 فقر برای من یک درس شد، درسی که هرگز فراموش نخواهم کرد. اما حالا، من از آن عبور کردهام.
(در فصل پایانی، جورج اورول ماجرای زندگیاش به عنوان فردی بیپول را به پایان میبرد. او مینویسد که از پناهگاه «Lower Binfield» خارج میشود، همراه با مردی به نام «پدی» (Paddy) مدتی کار باغبانی میکند.
🔹 در ادامه، او از دوستش دو پوند قرض میگیرد و فقط ۸ روز دیگر باید این وضعیت را تحمل کند تا بتواند از این چرخهی فقر خارج شود. او اشاره میکند که مشکلاتش در آن مقطع پایان مییابند و دیگر به پناهگاهها یا هتلهای فقیرانه بازنمیگردد.
🔹 در نهایت، صریحاً مینویسد:
“This is the end of my troubles… My story ends here… I can only hope it has been interesting in the way a travel diary is interesting.”
«این پایان دردسرهای من بود… داستان من همینجا به پایان میرسد… امیدوارم حداقل به اندازهی یک دفتر سفر، برای خواننده جذاب بوده باشد.»
🧠 او ادامه میدهد که فقر را تا حدی تجربه کرده، ولی هنوز هم آن را بهطور کامل درک نکرده و شاید روزی بخواهد آن را از نزدیکتر بشناسد.)
کتاب پیشنهادی:
کتاب جورج اورول – مردی که حقیقت را نوشت