کتاب بریت ماری اینجا بود

کتاب بریت ماری اینجا بود

«بریت ماری اینجا بود» (Britt Marie Was Here) نوشته‌ی فردریک بکمن (Fredrik Backman)، نویسنده‌ی خوش‌ذوق سوئدی، روایتی است از زنی که تصمیم می‌گیرد پس از سال‌ها زندگی در سایه دیگران، بالاخره صدای خودش را بشنود و حضوری واقعی در جهان داشته باشد. این کتاب داستان بریت ماری (Britt Marie) است؛ زنی ۶۳ ساله، سخت‌گیر، منظم، و شاید در نگاه اول عجیب و غریب که زندگی‌اش با طلاق و یک میز کار در اداره‌ی کاریابی از نو آغاز می‌شود.

داستان در بستری از طنز ظریف و احساسات انسانی می‌گذرد و با مهارتی تحسین‌برانگیز، موقعیت‌های روزمره را به تجربه‌هایی عمیق از خودشناسی، بازسازی و عشق بدل می‌سازد. فردریک بکمن در این اثر نیز همچون آثار پیشینش مانند «مردی به نام اوه»، با نگاهی انسانی و دلگرم‌کننده، از شخصیت‌هایی می‌گوید که شاید معمولی به‌نظر برسند، اما در درونشان قهرمانی نهفته است که تنها نیاز به فرصتی برای ظهور دارد.

این کتاب نه فقط درباره‌ی بازسازی زندگی یک زن پس از شکست، بلکه درباره‌ی مقاومت در برابر فراموش شدن است؛ درباره‌ی اینکه چگونه می‌توان از دل یک زندگی یکنواخت و ازهم‌گسیخته، معنایی نو آفرید. «بریت ماری اینجا بود» یک دعوت است برای تمامی ما که گاه احساس می‌کنیم دیده نمی‌شویم، که بدانیم هنوز هم می‌توان تغییر کرد، حتی اگر دیر به‌نظر برسد.

زن، نظم، و لیستی برای زندگی

(A Woman, Order, and a List for Life)

📅 بریت ماری، زن شصت‌وسه‌ساله‌ای است که زندگی‌اش را به‌واسطه‌ی لیست‌ها معنا می‌کند. او زنی نیست که بتوان بی‌نظمی را در حضورش تاب آورد. کسی که قاشق و چنگال را همیشه به ترتیب در کشو می‌گذارد—چنگال، چاقو، قاشق—همین‌قدر دقیق. حتی اگر کسی بخواهد جهان را به آشوب بکشد، باید از کشوی قاشق‌چنگال او شروع کند. اما حالا او در اداره کاریابی نشسته است، روبه‌روی دختری با موهای کوتاه که نه لیستی دارد و نه حتی زیر لیوانی برای فنجان قهوه.

☕ فنجان پلاستیکی، میز چوبی خراش‌خورده، فرم‌های بی‌نظم و پر از جای خالی. همه‌چیز بر ضد نظم همیشگی زندگی اوست. دختری که روبه‌رویش نشسته با لبخند مصنوعی فرم استخدام را نشان می‌دهد، اما بریت ماری بیشتر نگران رد قهوه‌ی پلاستیکی روی میز است. او هرگز یاد نگرفته چطور باید در چنین دنیای شلخته‌ای زنده بماند، اما دست آخر می‌نویسد: نام: بریت ماری.

📋 فرم‌ها پر می‌شوند اما نه با اطلاعاتی که کارمندان انتظار دارند. برای شغل قبلی‌اش تاریخ ۱۹۷۸ را می‌نویسد. او در این سال به عنوان پیشخدمت کار می‌کرد، و پس از آن به شغلی تمام‌وقت و بی‌حقوق مشغول شد: خانه‌داری برای همسرش، کِنت. کاری که هیچ‌کس آن را شغل نمی‌داند، اما بریت‌ ماری می‌داند که دست‌کم کار خانه، فرزندان کنت، بالکن، و شستن پیراهن‌ها، بیشتر از هر کاری از او انرژی گرفت.

📞 زندگی‌اش در سال‌های اخیر پر شده از فهرست‌هایی که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌بیند. “پنج‌شنبه: خرید. جمعه: نظافت بالکن. شنبه: تعویض لیف. یکشنبه: یادآوری به کنت درباره‌ی ملاقات با آلمانی‌ها”. اما حالا که کنت دیگر کنارش نیست، لیست‌ها بیشتر از همیشه سکوت می‌کنند.

📦 بعد از ترک خانه، با چمدانی، یک گلدان خشک‌شده، یک شانه خاک‌ گرفته، و یک حلقه‌ی ازدواج که دیگر در انگشتش نیست، به خانه‌ای موقت پناه می‌برد. یک اتاق سرد با یخچالی پر از بطری‌های مشروب که جایی برای “غذا” ندارد. بریت ماری مثل همیشه سر ساعت شش شام سردش را می‌خورد، تنها، بی‌کسی که منتظرش باشد.

🔁 فردای آن روز، درست ساعت ۹:۰۲ صبح، دوباره به اداره‌ی کاریابی بازمی‌گردد. نه به‌خاطر سماجت، بلکه چون لیست دیروزش نوشته بود که امروز آن‌ها باید تماس بگیرند. تماس نگرفته بودند، اما بریت ماری آمده است. آمده است چون هنوز نمی‌خواهد باور کند که کسی ممکن است نبودنش را متوجه نشود.

🏠 بریت ماری دیگر خانه‌ای ندارد، اما هنوز بلد است خانه بسازد. نه از دیوار و پنجره، که از حضور و نظم. در تمام عمرش منتظر بود کسی برایش در را باز کند. اما حالا خودش، با دست‌هایی پر از لیست و کیف دستی‌اش، آمده تا درِ تازه‌ای را باز کند. حتی اگر پشت آن در، فقط یک میز خراشیده و فنجانی پلاستیکی باشد.

🧼 دنیای بریت ماری ممکن است از قهوه و خاک و تنهایی ساخته شده باشد، اما او همچنان با لیست‌هایش، با جوش‌شیرین و دستمال‌های میکروفایبر، ایستاده است. با غرور، با دقت، با چیزی شبیه امید.

🚪 و حالا، در آستانه‌ی یک تغییر، تنها چیزی که از خودش مطمئن است، این است که اگر قرار باشد دنیا دوباره مرتب شود، باید از کشوی قاشق‌چنگال شروع کرد.

انفجار، بیکاری و اولین قدم‌های استقلال

(Explosion, Unemployment, and the First Steps of Independence)

🚗 وقتی بریت ماری وارد شهر کوچک “بورگ” می‌شود، همه‌چیز با صدایی شبیه “کابوم!” شروع می‌شود. صدای انفجار از ماشین او بلند می‌شود، درست در همان لحظه‌ای که با دقت و وسواس خاصی مشغول پارک‌کردن در یک محوطه‌ی خلوت است. او ماشین را با فهرستی در دست پارک کرده، فهرستی که اولین بند آن این است: “رسیدن به بورگ”. علامت تیک را با مدادش می‌زند. البته اگر تراش پیدا کند.

📱 او با گوشی‌ همراه پنج‌ساله‌اش که تا به حال حتی روشن نشده بود، با دختر مو کوتاه اداره کاریابی تماس می‌گیرد. دختر می‌گوید: “بریت ماری؟ انفجار؟ خوبی؟” و بریت ‌ماری با همان لبخند دیپلماتیک همیشگی‌اش جواب می‌دهد: “البته که خوبم. ولی ماشینم شاید نه.”

⚽ هنوز تلفنش را قطع نکرده، که توپ فوتبال کوچکی غلت‌زنان از کنار ماشینش رد می‌شود. کمی بعد، دو کودک دنبال توپ از گوشه‌ی ساختمان ظاهر می‌شوند—لباس‌هایشان خاکی، زانوهای شلوار پاره، و لب‌هایشان پر از فریادهایی که بی‌اجازه بیرون می‌ریزند. صدای خنده، توپ، و دویدن… این چیزها هرگز در لیست‌های بریت ماری جایی نداشتند.

🔑 او برای دریافت کلید مرکز تفریحی به چیزی شبیه پیتزافروشی مراجعه می‌کند، چون در بورگ، همه چیز تبدیل شده به چیزی دیگر. پیتزافروشی، همزمان داروخانه، پست‌خانه، فروشگاه و حتی مرکز درمانی است. زنی پرانرژی و مست، سوار بر ویلچر، با لهجه‌ای نصفه‌نیمه و لبخندی کج و معوج، مسئول همه چیز است. وقتی بریت‌ ماری با نگرانی از وجود لکه‌های گوجه‌فرنگی روی لباسش می‌پرسد، زن می‌خندد و فریاد می‌زند: “نه، خون نیست، فقط پیتزاست عزیزم!”

🍕 این زن که بعداً معلوم می‌شود صاحب پیتزافروشی است، درحالی‌که روی صندلی چرخ‌دار می‌چرخد، با هیجان پیشنهاد می‌دهد که نوشیدنی محلی دست‌ساز (که مشخص نیست ودکا است یا بنزین صنعتی) را امتحان کند. بریت ‌ماری با لب‌های فشرده و دستی که کیفش را محکم چسبیده، مودبانه امتناع می‌کند.

📦 پس از گرفتن کلید، به سمت مرکز تفریحی حرکت می‌کند—ساختمانی متروکه با پنجره‌های غبارگرفته و دیواری که هر چند دقیقه با ضربه‌ی توپ فوتبال به لرزه درمی‌آید. همانجا بود که با توپ برخورد می‌کند، محکم، درست به سرش، و برای چند ثانیه همه‌چیز تیره می‌شود. وقتی چشم باز می‌کند، خودش را روی کف سردی می‌بیند که بوی پیتزا و الکل می‌دهد. این، شروع تازه‌ای بود که بریت ‌ماری هرگز در فهرستش پیش‌بینی نکرده بود.

🧽 بریت ماری وارد ساختمان می‌شود. رد پای موش روی زمین، بوی نم در دیوار، چراغ‌هایی که بیشترشان کار نمی‌کنند، و یک یخچال خالی. اولین کاری که می‌کند، بیرون کشیدن جوش‌شیرین، روزنامه و دستمال است. دنیایی که قرار است در آن زندگی کند، باید اول تمیز شود. و اگر کسی بخواهد خودش را از نو پیدا کند، بهتر است اول با شستن پنجره‌ها شروع کند.

🪟 او با وسواسی عاشقانه، گرد و خاک را می‌زداید. دست‌هایش را با دقت حرکت می‌دهد، گویی دارد چیزی را زنده می‌کند. گل‌های خشک‌شده در گلدان را روی زمین می‌چیند و خاک را با جوش‌شیرین تقویت می‌کند. او هنوز به بهار ایمان دارد، حتی اگر شهر بورگ در زمستانی ابدی یخ‌زده باشد.

🔌 وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شوند و فقط یک لامپ در آشپزخانه باقی می‌ماند، می‌نشیند روی صندلی چوبی‌ای که لق می‌زند. قهوه‌جوشی را امتحان می‌کند که مدرن‌تر از چیزی است که بلد است. دکمه‌ای را فشار می‌دهد، نور قرمز چشمک می‌زند، قهوه می‌پاشد. ناگهان قهوه‌ساز را با دسته‌ی تی می‌کوبد. برای لحظه‌ای همه‌چیز خاموش می‌شود—دستگاه، نور، صدا. تنها صدای باقی‌مانده، صدای نفس‌های بریت ‌ماری است.

🧻 روی چهارپایه می‌نشیند. در سکوت. در تاریکی. حوله‌ای را از کیفش بیرون می‌آورد و صورتش را خشک می‌کند. گریه نمی‌کند چون غمگین است، بلکه چون اینجا هیچ‌کس برای دیدن و شنیدن او نیست. پس گریه می‌کند تا خودش بفهمد که هنوز هست. هنوز زنده است.

🧳 او از خانه‌ای آمده که کسی در آن دیگر صدایش را نمی‌شنید. و حالا وارد شهری شده که هیچ‌کس حتی نامش را هم نمی‌داند. اما خودش را در دفترچه‌اش نوشته:

“مرکز تفریحی – ورود: ✓”

فوتبال، کودکان و چیزی فراتر از تمیزی

(Football, Children, and Something Beyond Cleanliness)

⚽ بریت ماری از فوتبال متنفر است. نه به‌خاطر توپ یا بازیکنان، بلکه چون فوتبال همان چیزی‌ست که کنت، همسر سابقش، را از او گرفت. هر بار که روزنامه‌ها جدول مسابقات را چاپ می‌کردند، جدول زندگی بریت ماری پاک می‌شد. کنت دیگر حتی نمی‌دانست شام چه بوده. فقط گل‌ها را می‌شمرد، نه تلاش زنی که هر شب بالش را پف‌کرده، قهوه را تازه و خانه را بی‌صدا نگه می‌داشت.

👕 حالا در بورگ، فوتبال نه فقط ورزش بچه‌ها، که تنها امیدشان است. زمین اصلی فوتبال شهر تعطیل شده و بازیکنان حرفه‌ای رفته‌اند، اما گروهی از بچه‌های ژولیده و شلوارپاره هنوز با توپ کثیفی که بیشتر به گِل شبیه است، کنار مرکز تفریحی تمرین می‌کنند. همان توپ لعنتی که روز اول به سر بریت ماری خورد.

🧒 یکی از بچه‌ها، دختر نوجوانی به نام وگا، با نگاهی مستقیم و بی‌پروا، توپ را در بغل گرفته و روبه‌روی بریت‌ ماری می‌ایستد. از او می‌پرسد: «تو واقعاً سرایدار اینجایی؟» و وقتی بریت‌ ماری با غرور می‌گوید: «بله. امروز اولین روز کارم است»، چیزی در چشم‌های وگا برق می‌زند. شاید چیزی شبیه اعتماد. یا شاید فقط کنجکاوی.

🥣 بچه‌ها، با همان جسارت کودکانه، به داخل مرکز تفریحی می‌آیند. لباس‌هایشان خاکی، صداهایشان بلند، و پاهایشان همیشه در حرکت. آن‌ها لیستی ندارند، اما هدف دارند. فوتبال. گل زدن. دیده شدن. و همین برایشان کافی‌ست.

📍 بریت ‌ماری با تی، سطل و دستمال به دنبالشان می‌چرخد. اول فقط می‌خواهد رد پاها را پاک کند، اما خیلی زود متوجه می‌شود که برای اولین بار کسی از او چیزی غیر از تمیزی می‌خواهد: حضور. حرف زدن. و شاید فقط شنیدن. وگا، بیشتر از همه، مثل کسی است که دوست دارد جدی گرفته شود.

📞 از آن‌سو، تماس‌های گه‌گاه کنت همچنان ادامه دارد. تماس‌هایی که بیشتر از اطلاع، بوی احساس گناه می‌دهند. گاهی فقط صدایش را می‌شنود که می‌پرسد: «هنوز هم پنجره‌ها را با فَکسین تمیز می‌کنی؟» و بریت ‌ماری در دل می‌گوید: «فَکسین دیگر تولید نمی‌شود، مثل خیلی چیزهای دیگر در زندگی‌مان.»

📌 بچه‌ها از او می‌خواهند کمک کند تا زمین خاکی کناری را برای تمرین آماده کنند. نه از سر لطف، بلکه چون کسی دیگر نیست. بریت‌ ماری، میان تعجب و شک، با تردید قبول می‌کند. او هنوز از فوتبال متنفر است، اما این نفرت کم‌کم جایش را به چیزی دیگر می‌دهد: حس مفید بودن.

🏃 وقتی توپ بار دیگر به سویش می‌غلتد، این‌بار کنار می‌ایستد. نه برای اجتناب، بلکه برای دیدن واکنش بچه‌ها. وگا فریاد می‌زند: «بزنش!» و برای لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، بریت ‌ماری با پا به توپ ضربه‌ای آرام می‌زند. توپ زیاد دور نمی‌رود، اما صدای تشویق ملایم بچه‌ها در گوشش زنگ می‌زند. نه به‌خاطر قدرت ضربه، بلکه چون او بازی کرده. او دیده شده.

🧼 شب، وقتی تنهاست، دستمالش را برمی‌دارد، ولی نه با اضطراب، بلکه با آرامش. خستگی بدنش با رضایت عجیبی همراه است. برای اولین بار در سال‌ها، کسی به خاطر چیزی جز تمیزی از او قدردانی کرده. نه به‌عنوان همسر، نه خدمتکار، بلکه کسی که بخشی از یک بازی شده است.

🌙 قبل از خواب، دفترچه‌اش را بیرون می‌آورد. مداد را تراشیده، و زیر عنوان “شنبه” می‌نویسد:

«تمرین فوتبال – کمک در زمین»

علامت تیک را هم کنارش می‌گذارد.

بازسازی، نه فقط دیوارها، بلکه دل‌ها

(Restoration — Not Just Walls, But Hearts)

🧱 مرکز تفریحی بورگ، با دیوارهایی نم‌گرفته، پنجره‌هایی نیمه‌شکسته و کاناپه‌هایی پر از گرد و خاک، حالا قلمروی تازه‌ای برای بریت ماری شده. نه آن‌قدر به‌خاطر مسئولیت شغلی‌اش، بلکه چون بالاخره کسی باید کاری بکند. و اگر قرار است نظم دوباره بازگردد، فقط او بلد است از کجا شروع کند.

🧹 هر صبح، پیش از آمدن بچه‌ها، زمین را جارو می‌کشد، شیر آب‌های زنگ‌زده را برق می‌اندازد و با جوش‌شیرین لکه‌های فراموش‌شده را پاک می‌کند. در سکوتی که فقط با صدای جارو قطع می‌شود، او آرام‌آرام چیزی را درون خودش هم تمیز می‌کند. چیزی شبیه اندوهی قدیمی که از زمان رفتن کنت ته‌نشین شده بود.

🧒 بچه‌ها دیگر فقط مزاحم نیستند. کم‌کم هرکدام‌شان نام دارد. وگا که همیشه توپ را بغل می‌کند. عمر، پسربچه‌ای ساکت که بیشتر با چشم‌هایش صحبت می‌کند. سامی، که لبخند شیطنت‌آمیزش همیشه گوشه‌ی لبش است. آن‌ها بریت ماری را “خانم” صدا می‌زنند—نه از روی اجبار، بلکه با احترام.

🧤 روزی یکی از بچه‌ها در میانه تمرین به او می‌گوید: «تو مامان دوم مایی.» جمله‌ای که از شدت سادگی‌اش، عمیق‌ترین زخمی را در دلش لمس می‌کند. او هرگز مادر نشد، اما حالا کودکی خاکی و شلوار‌پاره، او را با همان واژه‌ای خطاب می‌کند که همیشه از خودش دریغ شده بود.

💡 مردی از شهرداری می‌آید. خشک، رسمی، بی‌احساس. می‌گوید که مرکز تفریحی به‌زودی بسته خواهد شد، چون “بودجه نیست.” می‌گوید تصمیم در جلسه‌ای سه هفته بعد نهایی می‌شود. بریت ماری فقط سر تکان می‌دهد، اما در دلش چیزی فشرده می‌شود. نه برای خودش، بلکه برای بچه‌هایی که همینجا برایشان خانه شده.

📅 آن شب دفترچه‌اش را باز می‌کند و زیر تاریخ سه هفته بعد می‌نویسد:

«جلسه شهرداری — سرنوشت مرکز تفریحی»

و کنارش با دقت دو علامت تعجب می‌گذارد. چون وقتی موضوع مهم باشد، فقط یک علامت کافی نیست.

👕 روزهای بعد، هر کودک با چیزی برای کمک می‌آید. یکی یک سطل رنگ، دیگری پیچ‌گوشتی، یکی دیگر با تکه‌ای پارچه برای تمیز کردن شیشه‌ها. اینجا دیگر فقط یک ساختمان متروکه نیست. اینجا حالا پروژه‌ای مشترک است. آن‌ها یاد گرفته‌اند که امید را هم می‌توان مثل پنجره تمیز کرد: لایه‌لایه، با صبر و دستمال.

🌿 گلدان‌های خالی که بریت‌ ماری از خانه‌ی قبلی‌اش آورده بود، حالا روی طاقچه کنار پنجره‌اند. هنوز هیچ‌چیز در آن‌ها نروئیده، اما بچه‌ها هر روز کمی آب می‌ریزند، حتی اگر بدانند زمستان است. حتی اگر هیچ گل مشخصی نکاشته باشند.

💬 وگا یک روز از او می‌پرسد: «خانم، شما همیشه این‌قدر تنها بودی؟»

بریت‌ ماری سرش را پایین می‌اندازد. نه به‌خاطر خجالت، بلکه چون نمی‌داند چطور می‌توان این همه سال سکوت را در چند کلمه توضیح داد.

با صدایی آهسته می‌گوید: «نه همیشه. فقط… بیشتر وقت‌ها.»

🌤 فردای آن روز، پنجره‌ی شکسته را یکی از پدرهای بچه‌ها درست می‌کند. کسی چیزی نمی‌گوید، اما همه با نگاهشان از بریت ‌ماری تشکر می‌کنند. او باعث شده همه‌چیز دوباره تکان بخورد. نه با دستور، نه با داد، بلکه با دستمال، با تی، با بودن.

📝 آن شب در دفترچه‌اش، کنار لیست کارهای خانه، چیز تازه‌ای می‌نویسد:

«دیدن آدم‌ها، نه فقط دیوارها»

و این بار بدون هیچ علامت تیک، چون بعضی چیزها هنوز در حال اتفاق افتادن‌اند.

گذشته‌ای که هنوز هست

(A Past That Still Lingers)

📞 تلفن دوباره زنگ می‌زند. صدای کنت، آرام و بی‌احساس، از آن سوی خط شنیده می‌شود: «فقط خواستم ببینم حالت خوبه.»

بریت ماری لحظه‌ای مکث می‌کند. از آن مکث‌هایی که نه به‌خاطر گیجی‌ست، بلکه برای آن است که نگذاری کسی متوجه لرزش صدایت شود.

با لحنی کاملاً مرتب پاسخ می‌دهد: «خوبم. فقط مشغولم.»

📦 کنت هنوز در آپارتمان بزرگ زندگی می‌کند. همان جایی که وقتی بریت ماری رفت، فقط یک یادداشت گذاشت:

«لطفاً پیراهن‌هایت را از این به بعد خودت بشوی. شوینده‌ها در کابینت سمت چپ.»

👗 حالا، هر بار که صدای کنت را می‌شنود، بویی می‌آید—نه از طریق تلفن، بلکه از حافظه. بوی پیراهنی که بوی عطر زن دیگری را می‌داد. بویی که هیچ مقدار جوش‌شیرینی پاکش نمی‌کرد.

🪞 شب‌ها، دستش بی‌اختیار روی انگشت حلقه‌اش می‌لغزد، جایی که حلقه‌ای دیگر نیست، اما جای سفیدش هنوز هست.

وقتی به کودکان مرکز تفریحی نگاه می‌کند، حسرتی نرم در دلش قل می‌زند. او مادر هیچ‌کدام‌شان نیست، اما شبیه مادری شده که همیشه آرزویش را داشت: مادری که خانه را تمیز نمی‌کند، بلکه گوش می‌دهد.

📬 نامه‌ای از شهرداری می‌رسد. مهر رسمی، کاغذ خاکستری. اطلاعیه‌ی اولیه‌ی بسته‌شدن مرکز تفریحی. بریت‌ ماری آن را نمی‌خواند. فقط روی میز می‌گذارد، صاف، زیر یک زیرلیوانی. چون حتی خبرهای بد هم باید با نظم همراه باشند.

🪑 همان روز، مردی به مرکز تفریحی می‌آید که بریت ‌ماری را یاد کنت می‌اندازد. لباس‌های مرتب، حرف‌های حساب‌شده، نگاهی که به اطراف می‌چرخد اما هیچ‌کس را واقعاً نمی‌بیند.

او پیشنهاد می‌دهد که ساختمان را سریع‌تر تخلیه کنند تا پروژه‌های دیگر شهرداری پیش برود.

بریت ‌ماری فقط یک جمله می‌گوید: «من مسئول اینجا هستم. شما باید با من هماهنگ کنید.»

و برای اولین بار در زندگی‌اش، وقتی جمله را به زبان می‌آورد، باورش هم دارد.

🧒 وگا آن شب دیرتر از بقیه می‌ماند. گوشه‌ای روی نیمکت چوبی نشسته، پاهایش آویزان، توپ را در آغوش دارد.

آرام می‌پرسد: «شما کِی تصمیم گرفتید برید؟ از شوهرتون؟»

بریت‌ ماری به پنجره نگاه می‌کند. قطره‌ای بخار روی شیشه نشسته.

می‌گوید: «وقتی دیگه حتی نمی‌فهمید توی خونه‌ای یا نه… اون موقع وقت رفتنه.»

🔦 گاهی شب‌ها فکر می‌کند برگردد. به کنت. به آپارتمانی که در آن دیگر هیچ چیز جایش نیست.

اما بعد یادش می‌آید که در اینجا، در بورگ، کسی منتظر اوست. نه کنت، نه عشق قدیمی، بلکه نسخه‌ای جدید از خودش.

📓 در دفترچه‌اش می‌نویسد:

«برنگرد. تو دیگر همان آدم قدیم نیستی.»

و برای اولین بار، هیچ نیازی به علامت تیک حس نمی‌کند.

بریت ماری مربی می‌شود، نه فقط در فوتبال

(Britt-Marie Becomes a Coach – Not Just in Football)

⚽ توپ دوباره روی زمین غلت می‌زند. نه بی‌هدف، بلکه با برنامه. این‌بار تمرین واقعی است. تیمی بدون لباس فرم، بدون زمین رسمی، اما با اشتیاقی واقعی. و در کنار زمین، زنی ایستاده با کت قهوه‌ای و دفترچه‌ای در دست—بریت ماری، که حالا، طبق خواست بچه‌ها، مربی تیم فوتبال بورگ شده.

👟 او هنوز از فوتبال خوشش نمی‌آید. هنوز فکر می‌کند چمن مصنوعی بو می‌دهد و توپ‌ها زیادی پر سر و صدا هستند. اما وقتی بچه‌ها نگاهش می‌کنند و منتظرند چیزی بگوید، دیگر مهم نیست توپ کجا می‌افتد. مهم این است که نگاه‌ها به او افتاده.

📣 تمرین را با جمله‌ای شروع می‌کند که خودش هم باور ندارد: «خب، امروز می‌خوایم پاس کاری کنیم.»

بچه‌ها می‌خندند، نه با تمسخر، بلکه با مهربانی. سامی بلند می‌گوید: «خانم، شما عالی‌ای، حتی اگه بلد نباشی فوتبال چیه!»

و همین جمله، دلش را گرم‌تر از هر بخاری‌ای می‌کند.

📚 عصر همان روز، به کتابخانه‌ی کوچک شهر می‌رود. تنها کتابی که درباره‌ی فوتبال دارند، راهنمایی‌ست برای کودکان هشت‌ساله. اما او با وسواس تمام، نکته‌ها را یادداشت می‌کند. فهرست‌هایی تازه ساخته می‌شود:

«فوتبال برای مبتدی‌ها – صفحه ۱ تا ۲۴»،

«پاس کوتاه = کم‌تر از دو قدم»،

«شوت بلند = خطرناک، ولی هیجان‌انگیز.»

🛠 زمین خاکی روبه‌روی مرکز، حالا خطوط سفید ناصاف دارد. به کمک بچه‌ها و با گچ مدرسه کشیده شده. پرچم کرنر، یک چوب‌لباسی رنگ‌شده است.

و در قلب این بی‌نظمی منظم، بریت ماری ایستاده. نه در جایگاه یک متخصص، بلکه کسی که اهمیت می‌دهد.

📅 مسابقه‌ای غیررسمی برنامه‌ریزی می‌شود. تیم شهر مجاور قرار است بیاید. لباس، مربی، و حتی کفش‌های فوتبال دارند.

بچه‌های بورگ، هیچ‌کدام را ندارند. فقط او را دارند. زنی که با دقت، برای هرکدام‌شان لقمه‌ی پنیر درست می‌کند و اسم‌ها را با خودکار آبی در لیست می‌نویسد.

📣 روز مسابقه، بریت ماری همه‌چیز را با چک‌لیست بررسی می‌کند.

آب؟ ✓

کفش بنددار؟ ✓

تشویق بلند؟ ✓

عشق؟ ✓✓✓

🏃 مسابقه را می‌بازند. بدجور. گل‌های زیادی می‌خورند. توپ زیاد دستشان نیست. ولی وقتی بازی تمام می‌شود، بچه‌ها دورش جمع می‌شوند. وگا می‌گوید: «باختیم، ولی احساس می‌کنم بردیم.»

و عمر آرام، مثل همیشه، فقط می‌گوید: «ممنون، خانم.»

🌱 آن شب، وقتی بچه‌ها رفته‌اند، بریت ماری کنار گلدان‌های خاک‌خورده می‌نشیند. یک جوانه‌ی کوچک از خاک بیرون زده. شاید ریحان، شاید نعنا، شاید چیزی ناشناخته.

او به آن خیره می‌ماند، لبخندی کم‌رنگ روی لبش. انگار تمام این مدت، نه فقط گل‌ها، بلکه خودش هم در حال ریشه زدن بوده.

📓 در دفترچه‌اش می‌نویسد:

«مربی‌گری یعنی اینکه هر روز، کسی را باور کنی. حتی اگر خودت باشی.»

و سه خط زیرش می‌کشد.

ایستادن روی پای خود؛ تصمیم نهایی

(Standing on Her Own Feet; The Final Decision)

🧳 چمدان در گوشه‌ی اتاق ایستاده. خاکی، قدیمی، اما این‌بار نه پر از خاطرات که پر از تصمیم. درون آن پیراهنی نیست که کنت جا گذاشته باشد. هیچ حلقه‌ای هم نیست. فقط لباس‌هایی که قرار است در یک زندگی تازه پوشیده شوند.

🏢 جلسه‌ی نهایی شهرداری فرارسیده. تصمیم رسمی برای بستن مرکز تفریحی. نماینده‌ها وارد می‌شوند با کت‌های رسمی، پرونده‌های قطور، و زبان‌هایی که عادت کرده‌اند به “بودجه”، “صرفه‌جویی”، و “الویت‌بندی”.

اما در برابرشان، بریت ماری ایستاده. بدون مدارک، بدون قدرت رسمی، اما با لبخند و دفترچه‌ای که بیشتر از هر سندی معنا دارد.

📣 وقتی نوبت او می‌شود، فقط یک جمله می‌گوید:

«اگر مرکز را ببندید، این بچه‌ها کجا می‌روند؟ من فقط تمیز نمی‌کنم؛ اینجا خانه است.»

و پس از مکثی کوتاه، می‌افزاید: «خانه را نباید بست. حتی اگر پول نباشد.»

📩 تصمیم شهرداری تا جلسه‌ی بعد به تعویق می‌افتد. این یعنی هنوز می‌توان جنگید. هنوز می‌توان ماند.

📞 آن شب، تلفنش دوباره زنگ می‌خورد. کنت است. این‌بار صدایش متفاوت است—لرزان، نه به‌خاطر اندوه، بلکه از اضطراب. می‌گوید:

«برگرد. خونه بدونت خیلی خالیه.»

و سکوتی بلند بین‌شان می‌افتد. سکوتی که پیش‌تر با اشک پر می‌شد، حالا با وضوح.

🚪 در آستانه‌ی در ایستاده. چمدان کنار پاست. او می‌تواند به خانه‌ی سابقش بازگردد، جایی که همه‌چیزش آشناست.

اما صدای در زدن می‌آید. وگا پشت در است. چشم‌هایش پر از التماس نیست، فقط سوال. می‌پرسد: «می‌مونی؟»

🪞 بریت ماری در آینه نگاه می‌کند. صورت زنی را می‌بیند که دیگر نمی‌خواهد دیده‌نشده زندگی کند. زنی که می‌فهمد ایستادن روی پای خود، سخت‌تر از هر کاری‌ست، اما تنها راه نجات.

🌤 روز بعد، مرکز تفریحی باز است. توپ بچه‌ها غلت می‌خورد. صدای خنده، فریاد و دویدن در فضا پخش می‌شود.

و در میان آن‌ها، زنی با دستمالی در دست و دفترچه‌ای در جیب، لبخند می‌زند.

📓 در صفحه‌ی سفید دفترچه، می‌نویسد:

«بریت ماری اینجا بود.»

و این‌بار، هیچ علامت تیکی لازم نیست.

بودنش، خودِ اثبات بود.

کتاب صوتی بریت ماری اینجا بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی