فهرست مطالب
- 1 آغاز یک سفر: از خانهی اولیه تا پارک برتویک
- 2 دوستیها و چالشهای جدید: جینجر و مریلگس
- 3 مسیرهای پرخطر: طوفانهای پیشرو و حقیقتهای تلخ
- 4 پایان دوران: خداحافظی و جدایی
- 5 زندگی در شهر بزرگ: مردمان لندنی و چالشهای جدید
- 6 زندگی یک اسب تاکسی: کار و تلاش در لندن
- 7 دوستیها و دشمنیها: داستان جینجر و کاپیتان
- 8 دوران سختی و امیدهای تازه: ویلی و کشاورز ثوروگود
در دنیایی که اغلب انسانها از نگاه خود به طبیعت و حیوانات مینگرند، کتاب زیبای سیاه (Black Beauty) نوشته آنا سیول (Anna Sewell)، به ما فرصتی میدهد تا جهان را از دید یک اسب تجربه کنیم. این اثر ماندگار که نخستین بار در سال 1877 منتشر شد، داستانی احساسی و تأثیرگذار را روایت میکند که از زبان اسبی به نام زیبای سیاه بازگو میشود.
آنا سیول با قلمی ساده اما پر از احساس، به ما نشان میدهد که حیوانات نه تنها موجوداتی باهوش و حساس هستند، بلکه آنها نیز همچون انسانها، از درد، شادی و عشق سرشارند. زیبای سیاه، اسبی که زندگیاش از دوران جوانی تا پیری در این کتاب به تصویر کشیده شده، ما را با سختیها و لحظات شیرین زندگیاش همراه میسازد و ما را وادار میکند تا به رفتار خود با حیوانات بازنگری کنیم.
زیبای سیاه ، تنها داستان یک اسب نیست؛ بلکه دعوتی است به همدلی، شفقت و احترام بیشتر به تمام موجودات زندهای که با ما این کره خاکی را شریک هستند. این کتاب، با روایتهای تاثیرگذار خود، ما را به درک عمیقتری از زندگی و احساسات حیوانات دعوت میکند و همچنان پس از گذشت بیش از یک قرن، الهامبخش بسیاری از انسانها در سراسر جهان است.
آغاز یک سفر: از خانهی اولیه تا پارک برتویک
من، زیبای سیاه ، در خانهای ساده و آرام به دنیا آمدم. از همان روزهای نخستین، نسیم ملایم و آفتاب گرم را بر روی پوستم حس میکردم، و صدای نرم و دلنشین جویبار که از میان چمنهای سبز جاری بود، گوشم را نوازش میداد. مادرم، یک مادیان باوقار و مهربان، همواره در کنارم بود و با نرمی و لطافت به من یاد میداد که چگونه در این دنیا راه خود را پیدا کنم. او با حوصله و دقت مرا به دنیای پیرامونم آشنا میکرد و از من میخواست که همیشه مودب و آرام باشم.
دوران کودکی من سرشار از خوشی و آزادی بود. من و دیگر کرهها در مرتعهای سبز و وسیع میدویدیم و بازی میکردیم. علفهای تازه را زیر دندانهایم حس میکردم و بوی زمین نمزده پس از باران را استشمام میکردم. اما زندگی همیشه به همین سادگی و آرامی باقی نماند. وقتی کمی بزرگتر شدم، وقت آن رسید که برای زندگی آینده آماده شوم. اولین بار که دهنه بر دهانم گذاشته شد و زین بر پشتم نشست، نمیدانستم چه انتظاری باید داشته باشم. این تجربه برایم عجیب و پرچالش بود، اما با طبیعت آرام و ملایمی که داشتم، به زودی یاد گرفتم که چگونه با این تغییرات کنار بیایم.
پس از آن، سرنوشتم مرا به پارک برتویک رساند. اینجا مکانی بود که هرگز مانندش را ندیده بودم. خانهای بزرگ و باشکوه با باغهای پهناور و راههای سنگفرش که همیشه پر از جنبوجوش بود. در این مکان، با انسانهای جدیدی آشنا شدم؛ بعضی از آنها با من مهربان بودند و برخی دیگر تنها به وظایفشان فکر میکردند. اما آنچه بیش از همه برایم مهم بود، این بود که باید یاد میگرفتم چگونه به وظایف جدیدم عمل کنم و انتظارات آنها را برآورده سازم.
زندگی در پارک برتویک به من نشان داد که دنیا همیشه پر از آرامش و دوستی نیست. باید با دقت به اطرافم نگاه میکردم و میآموختم که چگونه با شرایط مختلف سازگار شوم. اینجا بود که فهمیدم، زندگی تنها بازی و خوشی نیست؛ بلکه مسئولیتها و وظایفی نیز دارد که باید با دقت و حوصله انجام شوند.
دوستیها و چالشهای جدید: جینجر و مریلگس
وقتی به پارک برتویک آمدم، به زودی فهمیدم که من تنها اسبی نیستم که داستانی برای گفتن دارد. در آن اصطبلهای بزرگ و تمیز، اسبهای دیگری هم بودند که هر کدام از دنیای خود آمده بودند و رازهای خود را در دل داشتند. یکی از این اسبها جینجر بود؛ اسبی بلند و باشکوه با یالی به رنگ آتشین که هر کس او را میدید، نمیتوانست نگاهش را از او بردارد. اما جینجر چیزی در چشمهایش داشت، چیزی تلخ و سرد، که نشان از گذشتهای پر از سختی و درد میداد.
با گذشت زمان و در طی گفتوگوهای طولانی در شبهای آرام اصطبل، جینجر از داستان زندگیاش برایم گفت. او از دستانی سخت و بیرحم سخن گفت که بیتوجه به درد و رنج او، از او کار میکشیدند. از زخمهای عمیقی که نه بر پوست، بلکه بر روح او زده بودند. او هیچگاه نتوانسته بود به انسانها اعتماد کند و همیشه در مقابلشان مقاومت میکرد. اما با وجود تمام سختیها، جینجر اسبی با روحی آزاد بود که هرگز نمیخواست تسلیم شود. او به من یاد داد که دنیا همیشه منصفانه نیست و گاهی باید برای حفظ آزادیات، تاوان سنگینی بپردازی.
اما در کنار جینجر، اسب دیگری هم بود که زندگی را به شکل دیگری میدید. مریلگس، اسبی سرزنده، با قلبی پر از شادی و انرژی به من یاد داد که زندگی حتی در سختترین شرایط هم میتواند زیبا و لذتبخش باشد. او همیشه در حال بازی و سرگرمی بود و هیچگاه از خنده و شادی خسته نمیشد. مریلگس مرا تشویق میکرد که از هر لحظه زندگی لذت ببرم، حتی اگر دنیا گاهی اوقات سخت و بیرحم باشد.
این دوستیها به من کمک کرد تا دوران جدیدی از زندگیام را با قدرت و امید بیشتری آغاز کنم. در کنار جینجر، به آرامی آموختم که چگونه با سختیها و زخمهای زندگی کنار بیایم و از مریلگس یاد گرفتم که شادی و خوشی همیشه در گوشهای از زندگی نهفته است، حتی اگر به نظر برسد که همه چیز بر علیه توست.
اما زندگی در پارک برتویک تنها به دوستیها محدود نمیشد. من با انسانهای مختلفی روبرو شدم. من یاد گرفتم که انسانها، درست مانند اسبها، همیشه یکسان نیستند و باید با دقت به آنها اعتماد کرد.
مسیرهای پرخطر: طوفانهای پیشرو و حقیقتهای تلخ
زندگی در پارک برتویک همچنان ادامه داشت، اما دنیا برای من زیبای سیاه، به سادگی و آرامش گذشته نبود. روزهای جدیدی از راه میرسیدند که هر کدام چالشها و تجربههای جدیدی برایم به همراه داشتند. در این روزها، من با حقیقتهای تلخ زندگی و همچنین قدرت بیپایان طبیعت روبرو شدم.
یکی از این روزها، وقتی در اصطبل با جینجر و دیگر اسبها بودیم، صحبتی بین ما درگرفت که هرگز فراموش نمیکنم. جینجر با تلخی و زخمهای روحی عمیقی که در دل داشت، از گذشتهاش برای ما گفت. او از صاحبان سختگیر و بیرحمی سخن گفت که هیچ توجهی به احساسات و نیازهای او نداشتند. از روزهایی که مجبور بود تا مرز خستگی کار کند، تنها به این دلیل که انسانها آن را میخواستند. جینجر با صدایی پر از خشم و اندوه، از بیعدالتیهایی که بر او روا شده بود گفت، و من برای اولین بار در زندگیام، با دنیایی روبرو شدم که پر از بیرحمی و ظلم بود. این صحبتها مرا به فکر فرو برد و تلخیهای زندگی را بیشتر به من نمایان کرد.
اما این تنها چالش آن روزها نبود. یکی از روزهای طوفانی که بادهای سهمگین و بارانهای سیلآسا پارک برتویک را دربرگرفته بود، من و جان منلی، مسئول اصطبل، به مأموریتی خطرناک و ضروری فرستاده شدیم. دکتر باید به خانهای دورافتاده میرفت و من باید او را به آنجا میرساندم. شب تاریک بود و طوفان بیامان در حال وزیدن. هر قدم که برمیداشتم، زمین زیر پایم میلغزید و بادهای سرد مرا به عقب میزد. اما با تمام توانم تلاش کردم تا جان منلی و دکتر را به مقصد برسانم.
این سفر پرخطر به من نشان داد که زندگی چقدر ناپایدار و غیرقابل پیشبینی است. در میان آن طوفان وحشی، قدرت طبیعت و بیرحمی دنیا را به چشم دیدم. هر لحظه ممکن بود که طوفان ما را از مسیرمان خارج کند، اما من با تمام وجود تلاش کردم تا این مأموریت را به انجام برسانم.
پس از این شب طوفانی، دنیای من دیگر همان دنیای ساده و آرام گذشته نبود. من تغییر کرده بودم؛ دیگر آن کرهی بازیگوش و بیخیال نبودم که تنها به دویدن در مرتعهای سرسبز فکر میکرد. اکنون میدانستم که زندگی پر از چالشهای غیرمنتظره است و باید با شجاعت و استقامت با آنها روبرو شد.
پایان دوران: خداحافظی و جدایی
روزها و ماهها در پارک برتویک گذشت، اما زندگی همواره ثابت و پایدار نبود. درست زمانی که به محیط جدید و دوستانم عادت کرده بودم، باد تغییرات به وزیدن گرفت. اتفاقاتی رخ داد که زندگیام را برای همیشه تغییر داد و مرا با یکی از دشوارترین درسهای زندگی، یعنی جدایی، روبرو ساخت.
یک روز که هوا صاف و آفتابی بود، همه چیز به نظر عادی میرسید. اما همان روز خبرهایی به گوش رسید که آرامش همیشگی اصطبل را برهم زد. آتشسوزی بزرگی در یکی از بخشهای پارک رخ داد. شعلههای سرکش و دودهای سیاه به آسمان میرفتند و همه را در ترس و نگرانی فرو برده بودند. من در اصطبل بودم، اما صدای فریادهای انسانها و صدای شعلههای آتش، قلبم را به تپش انداخت. جان منلی و دیگران تلاش میکردند تا ما اسبها را به جای امنی منتقل کنند.
آن شب تاریک و پرهیاهو، همزمان با آتشسوزی، چیزی درونم تغییر کرد. ترسی ناشناخته و اضطرابی عمیق به سراغم آمد. اما با اینکه ترس و وحشت در میان همهی ما موج میزد، هر یک از ما باید وظیفهمان را انجام میدادیم. آتشسوزی مهار شد، اما این تنها شروعی برای پایان یک دوران بود.
چندی بعد، خبرهایی که مدتها در زمزمهها به گوش میرسید، به حقیقت پیوست. پارک برتویک، این مکان باشکوه و پر از خاطرات، قرار بود به دلایلی فروخته شود. برای ما اسبها، این به معنای جدایی از همدیگر و از انسانهایی بود که به آنها عادت کرده بودیم. هر کدام از ما به مقصدی جدید فرستاده میشدیم، و من نمیدانستم چه آیندهای در انتظارم است.
خداحافظی با جینجر، مریلگس و دیگر دوستانم، یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. ما با هم از تلخیها و شیرینیهای زیادی عبور کرده بودیم، و اکنون باید هر کدام به راهی متفاوت میرفتیم. جینجر که همیشه روحی مقاوم و سرکش داشت، چشمانش پر از اندوه بود. مریلگس با آن شوخیها و خندههای همیشگیاش، حتی در این لحظات تلخ هم سعی میکرد فضا را آرام کند، اما میدانستم که او نیز از درون شکسته است.
و سرانجام، روز جدایی فرا رسید. من به مکانی جدید و ناشناخته منتقل شدم، جایی که هیچکس را نمیشناختم و نمیدانستم چه بر سرم خواهد آمد. این تغییر بزرگ، پایانی بود بر دورانی که در پارک برتویک سپری کرده بودم.
تجربههای جدید: ارلشال و روبرو شدن با تهدیدات
پس از جدایی تلخ از پارک برتویک، من، زیبای سیاه ، به مکانی جدید به نام ارلشال منتقل شدم. ارلشال مکانی بزرگ و اشرافی بود، اما فضایش با پارک برتویک تفاوت داشت. زندگی در ارلشال، تجربهای متفاوت بود که مرا با جنبههای جدیدی از زندگی آشنا کرد؛ جایی که باید با تهدیدات و چالشهای تازهای روبرو میشدم.
در ارلشال، من با افرادی جدید آشنا شدم که برخی از آنها مهربان و دلسوز بودند، اما برخی دیگر تنها به کار خود اهمیت میدادند و توجهی به احساسات ما اسبها نداشتند. یکی از این افراد روبن اسمیت بود؛ مردی با تجربه و مهارت، اما با خلقوخویی تند و بیثبات. هرچند روبن اسمیت میدانست چگونه اسبها را براند و کارش را به خوبی انجام میداد، اما رفتارهایش گاهی خطرناک و غیرقابل پیشبینی بود.
روزی روبن که بیش از حد نوشیده بود، تصمیم گرفت مرا به راهی سخت و دشوار ببرد. او به حرفهای من گوش نمیداد و علائم خستگی و نگرانی مرا نادیده گرفت. من با تمام توان تلاش کردم تا او را به سلامت به مقصد برسانم، اما فشار زیاد و نادیده گرفتن نشانههای خطر، به فاجعهای انجامید. در یک لحظه، من نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و به زمین خوردم. روبن از اسب افتاد و این حادثه پایان تلخی برای او و تجربهای دردناک برای من بود. پس از این حادثه، روبن به دلیل بیمسئولیتیاش از کار برکنار شد، اما زخمهای روحی و جسمی که این تجربه بر من گذاشت، به این سادگیها فراموش نمیشد.
با رفتن روبن، مدتی در ارلشال باقی ماندم، اما زندگیام دیگر مانند قبل نبود. به تدریج فهمیدم که قرار است مرا به جای دیگری منتقل کنند، جایی که نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. پایان دوران ارلشال، مرا بار دیگر با تغییر و بیثباتی زندگی روبرو کرد.
زندگی در شهر بزرگ: مردمان لندنی و چالشهای جدید
پس از ترک ارلشال، سرنوشتم مرا به قلب لندن، این شهر بزرگ و پرهیاهو، کشاند. برای من که بیشتر عمرم را در آرامش و سرسبزی روستاها و پارکها گذرانده بودم، زندگی در لندن تجربهای کاملاً متفاوت و گاه ترسناک بود. خیابانهای شلوغ، صدای بیوقفهی کالسکهها و مردم، و هوای سنگین و آلوده، همه چیز برایم جدید و ناآشنا بود. اما در میان این آشفتگی، من باید راه خود را پیدا میکردم و با شرایط جدید سازگار میشدم.
در لندن، به عنوان اسبی که وظیفهی کشیدن کالسکهها را بر عهده داشت، روزهای سخت و طولانی را تجربه کردم. صاحبان جدیدم، مردمان متفاوتی بودند؛ برخی مهربان و دلسوز، و برخی دیگر بیرحم و تنها به فکر سود خود. هر روز باید ساعتها در خیابانهای شلوغ و پرجنبوجوش لندن کار میکردم، و هر چند که این کار سخت بود، اما سعی میکردم با تمام توانم بهترین عملکرد را داشته باشم.
یکی از اولین تجربههای تلخم در لندن، روبرو شدن با انسانهایی بود که تنها به قدرت و کارایی ما اسبها اهمیت میدادند و هیچ توجهی به خستگی و دردهای ما نداشتند. این مردمان با شلاقها و فریادهایشان تنها میخواستند که ما سریعتر و بیشتر کار کنیم. اما در میان این سختیها، مردمانی هم بودند که با نگاهی مهربان و دستهایی نوازشگر، از ما اسبها مراقبت میکردند. آنها میدانستند که ما نیز احساس داریم و به احترام و محبت نیازمندیم.
یکی از این افراد، مردی به نام جری بود که بعدها به یکی از صاحبانم تبدیل شد. جری، مردی با قلبی بزرگ و دلی مهربان بود. او با من همچون یک دوست و همراه رفتار میکرد و همیشه سعی میکرد تا بهترین شرایط را برایم فراهم کند. جری به من یاد داد که حتی در میان سختیها و فشارهای زندگی، میتوان محبت و انسانیت را حفظ کرد.
اما زندگی در لندن همیشه آسان نبود. من باید با خطراتی مانند خیابانهای شلوغ، کالسکههای بیرحم و مردمانی که به ما اسبها تنها به چشم ابزار نگاه میکردند، دست و پنجه نرم میکردم. هر روز که از کار برمیگشتم، احساس خستگی و درد در سراسر بدنم موج میزد. اما در کنار جری و دیگر انسانهای مهربانی که گهگاه با آنها روبرو میشدم، این خستگیها قابل تحملتر میشد.
زندگی یک اسب تاکسی: کار و تلاش در لندن
زندگیام در لندن با ورود به مرحلهای جدید آغاز شد؛ مرحلهای که مرا به یکی از اسبهای تاکسی شهر تبدیل کرد. جری بارکر، صاحب جدیدم، مردی شریف و دلسوز بود که با همسرش و دو فرزندش زندگی میکرد. او با عشق و توجه از من مراقبت میکرد و همیشه سعی داشت تا بهترین شرایط ممکن را برایم فراهم کند. اما زندگی به عنوان یک اسب تاکسی، با همهی مهربانیها و توجههای جری، پر از چالشها و فشارهای خاص خود بود.
هر روز صبح زود، وقتی آفتاب هنوز به طور کامل بر فراز آسمان لندن طلوع نکرده بود، ما کار خود را آغاز میکردیم. خیابانهای شهر با نور طلایی صبحگاهی روشن میشد و ما به سمت ایستگاه تاکسی حرکت میکردیم. کارمان این بود که مسافران را از یک نقطه به نقطه دیگر برسانیم؛ کاری که به نظر ساده میآمد اما با توجه به ترافیک سنگین و شلوغی لندن، بسیار طاقتفرسا بود. من باید ساعتها در خیابانهای پرهیاهوی شهر حرکت میکردم، کالسکه سنگین را میکشیدم و به دستورات جری گوش میدادم. با این حال، در طول تمام این روزهای سخت، جری همیشه به فکر سلامتی و راحتی من بود.
یکی از چیزهایی که جری همواره به آن اعتقاد داشت، اهمیت استراحت کافی و مراقبت از من بود. او هرگز مرا بیشتر از حد توانم مجبور به کار نمیکرد و همیشه مطمئن میشد که من به اندازه کافی استراحت و تغذیه مناسب داشته باشم. در روزهای بارانی و سرد، جری با دقت مرا میپوشاند و در روزهای گرم تابستان، مطمئن میشد که آب کافی در اختیار دارم. او مرا مثل یکی از اعضای خانوادهاش دوست داشت و من هم با تمام وجود برای او کار میکردم.
اما با تمام مراقبتهای جری، زندگی در لندن برای یک اسب تاکسی آسان نبود. خیابانهای شلوغ و پر از ترافیک، صداهای بلند و ناگهانی، و گاهی برخورد با رانندگان بیملاحظه، همه و همه چالشهایی بودند که باید با آنها روبرو میشدم. یکی از روزها، وقتی در حال عبور از یک خیابان پر از کالسکههای دیگر بودیم، ناگهان صدای بلندی از یک کالسکهی دیگر باعث وحشت من شد. من به طور غریزی پاهایم را جمع کردم و به سمت جلو دویدم، اما جری با آرامش و مهارت مرا کنترل کرد و ما را از آن وضعیت خطرناک نجات داد.
روزهای کاری در لندن طولانی و طاقتفرسا بودند، اما لحظات خوشی هم در این میان وجود داشت. جری و خانوادهاش به من عشق و توجه زیادی میدادند و من احساس میکردم که در این دنیای بزرگ و شلوغ، هنوز هم محبت و انسانیت وجود دارد. یکی از روزهای خاصی که هرگز فراموش نمیکنم، روزی بود که خانوادهی جری به من اجازه دادند تا یک روز کامل را استراحت کنم و در کنار آنها در حیاط کوچک خانهشان بگذرانم. آنها مرا نوازش کردند، با من صحبت کردند و حتی برایم هویجهای شیرین آوردند. آن روز، احساس کردم که عضوی از یک خانوادهی واقعی هستم.
دوستیها و دشمنیها: داستان جینجر و کاپیتان
در میان تمام روزهای شلوغ و پرهیاهوی لندن، هر از گاهی با اسبهای دیگری روبرو میشدم که داستانهای خود را داشتند. بعضی از آنها دوستانی قدیمی بودند و برخی دیگر تازه به زندگیام وارد میشدند. یکی از این اسبها جینجر بود، دوستی قدیمی و عزیز که زندگیام را در پارک برتویک با او تقسیم کرده بودم. دیدار مجدد با جینجر در لندن، هرچند در شرایطی سخت، قلبم را به شدت فشرد.
جینجر که زمانی اسبی سرزنده و پرشور بود، حالا به شدت تغییر کرده بود. او دیگر آن انرژی و شور گذشته را نداشت و در چشمانش میتوانستم درد و خستگی را به وضوح ببینم. جینجر اکنون به عنوان یک اسب تاکسی در خیابانهای لندن کار میکرد و به وضوح مشخص بود که زندگی سختی را پشت سر گذاشته است. هرچند که جینجر همچنان به تلاش برای زنده ماندن ادامه میداد، اما روح او زخمی بود و بسیار شکسته شده بود و من میتوانستم ببینم که چگونه این شهر بزرگ و بیرحم او را فرسوده کرده است.
یک روز، وقتی در خیابانی شلوغ با جینجر روبرو شدم، فرصت کوتاهی برای صحبت با او پیدا کردم. جینجر از سختیهای زندگیاش در لندن گفت؛ از صاحبان بیملاحظهای که او را مجبور به کار کردن تا مرز خستگی میکردند و از روزهایی که تنها آرزویش این بود که لحظهای از زیر بار فشار و درد رها شود. او دیگر آن شور و سرزندگی گذشته را نداشت و هر روز بیشتر به انتهای خط نزدیک میشد.
در کنار جینجر، با اسب دیگری به نام کاپیتان آشنا شدم؛ اسبی با تجربه و پر از داستانهایی از دوران خدمتش در ارتش. کاپیتان، با وجود سن بالا و نشانههایی از خستگی در بدنش، همچنان دارای روحیهای قوی و پرصلابت بود. او از روزهای جنگ و ماجراهایی که در آن دوران تجربه کرده بود، برایم میگفت. کاپیتان از نبردها، راهپیماییهای طولانی و دوستانی که در میدان جنگ از دست داده بود، صحبت میکرد. با این حال، چیزی در کاپیتان بود که او را متفاوت میکرد؛ او همچنان به زندگی و مسئولیتهایش ایمان داشت و با تمام وجود برای انجام وظایفش تلاش میکرد.
کاپیتان به من یاد داد که حتی در سختترین شرایط هم میتوان شجاع بود و با ایمان به جلو حرکت کرد. او نمونهای از مقاومت و استقامت بود و من با هر کلمهای که از او میشنیدم، بیشتر به این نکته پی میبردم که روحیهی قوی و اراده میتواند بر هر سختیای غلبه کند.
اما این روزها، علاوه بر درسهای مهمی که از جینجر و کاپیتان گرفتم، مرا نیز با واقعیتهای سختتری از زندگی روبرو کرد. دیدن جینجر در آن حالت ضعیف و خسته، و شنیدن داستانهای تلخ او، به من نشان داد که زندگی همیشه عادلانه نیست و برخی از ما، بدون هیچ تقصیری، باید درد و رنج زیادی را تحمل کنیم. از طرف دیگر، کاپیتان به من امید داد که حتی در اوج سختیها، میتوان با ایمان و اراده به جلو حرکت کرد.
دوران سختی و امیدهای تازه: ویلی و کشاورز ثوروگود
پس از گذراندن روزهای سخت و طاقتفرسا در خیابانهای شلوغ لندن، زندگیام به مرحلهای جدید وارد شد. این بخش از زندگیام با آشنایی با خانوادهای جدید و کشاورزی مهربان به نام ثوروگود آغاز شد.
روزهای کاری به عنوان یک اسب تاکسی در لندن به تدریج به پایان میرسیدند و من دیگر آن توان و انرژی گذشته را نداشتم. بدنم از سالها کار سخت و بیوقفه فرسوده شده بود و هر روز بیشتر احساس خستگی و درد میکردم. در این دوران سخت، برایم روشن شد که زمان آن رسیده که به مکانی آرامتر منتقل شوم؛ جایی که بتوانم روزهای باقیماندهام را در آرامش سپری کنم.
سرانجام، به مزرعهای کوچک در حومه شهر منتقل شدم. این مزرعه متعلق به کشاورزی مهربان و دلسوز به نام آقای ثوروگود بود. او مردی بود که با عشق و احترام به حیوانات خود مینگریست و همیشه به نیازهایشان توجه داشت. همراه با او، نوهاش ویلی نیز در مزرعه حضور داشت؛ پسری جوان و پرانرژی که به سرعت با من دوست شد.
در این مزرعه، زندگی آرامتری را تجربه کردم. هرچند که بدنم هنوز از سالها کار سخت آسیبدیده بود، اما محبت و مراقبتی که از جانب آقای ثوروگود و ویلی دریافت میکردم، به من کمک کرد تا دوباره امید را در دل احساس کنم. ویلی با شور و شوق خاصی از من مراقبت میکرد؛ او مرا به گردش میبرد، غذاهای خوشمزه برایم میآورد و همیشه با من صحبت میکرد. با وجود تمام سختیهایی که پشت سر گذاشته بودم، این ارتباط عاطفی با ویلی باعث شد که احساس کنم هنوز هم میتوانم مفید و دوستداشتنی باشم.
آقای ثوروگود نیز با توجه و دقت خاصی به من رسیدگی میکرد. او فهمیده بود که من دیگر توان کارهای سنگین را ندارم و به همین دلیل، بیشتر اوقات مرا در مرتعهای سبز و آرام رها میکرد تا بتوانم استراحت کنم و از هوای تازه لذت ببرم. در کنار این خانواده مهربان، روزهایم به آرامی و با آرامش سپری میشدند و من احساس میکردم که بالاخره به مکانی رسیدهام که میتوانم در آن بازنشست شوم و از باقیماندهی زندگیام لذت ببرم.