فهرست مطالب
کتاب وداع با اسلحه (A Farewell to Arms) اثر جاودانه ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)، یکی از تأثیرگذارترین و عمیقترین روایتهای ادبی از جنگ جهانی اول است که در قالب داستانی زیبا و تراژیک ارائه شده است. این رمان، که تا حد زیادی از تجربیات شخصی نویسنده الهام گرفته شده، ماجرای راننده آمبولانسی در خط مقدم جبهه ایتالیا و پرستاری بریتانیایی را به تصویر میکشد که در میانه آشفتگیها و بیرحمیهای جنگ به عشقی پرشور پناه میبرند.
همینگوی با قلم شگفتانگیز و سبک واقعگرایانهاش، لحظاتی زیبا و گاه تلخ را بازگو میکند که از یک سو عشق و انسانیت را برجسته میکند و از سوی دیگر، زشتی و بیمعنایی جنگ را به تصویر میکشد. این کتاب، با تلفیق داستانسرایی بینقص و درکی عمیق از روان انسان، به اثری ماندگار در ادبیات قرن بیستم تبدیل شده است. خواندن این شاهکار ادبی فرصتی است برای تأمل بر زیباییهای زندگی و عواطف انسانی در پسزمینهای از نابودی و هرجومرج.
بخش اول: بذرهای جنگ و عشق
جبههای در کوهستان
تابستانی بود که خورشید درخشان بر همهچیز سایه انداخته بود. در دهکدهای کوچک و آرام زندگی میکردیم، جایی که خانهمان مشرف به رودخانهای زلال بود که از میان صخرهها و سنگریزههای سفید عبور میکرد. آب رودخانه در بسترهای آبیرنگ میدرخشید و باد خنک کوهستانی عطر درختان میوه را به خانه میآورد. در دوردست، کوههای خشک و قهوهای به سکوتی وهمآلود فرو رفته بودند.
اما این سکوت همیشه برقرار نبود. شبها، در افق دوردست، نور انفجارهای توپخانهای آسمان را روشن میکرد، گویی که طبیعت هم در جنگی نامرئی گرفتار شده باشد. روزها، صدای قدمهای سنگین سربازانی که از جاده خاکی عبور میکردند، زمین را به لرزه درمیآورد. تفنگهایشان بر شانهها سنگینی میکرد و غبار عبورشان برگهای درختان کنار جاده را خاکآلود کرده بود.
دهکده، با وجود نزدیکی به خط مقدم، همچنان زندگی خودش را داشت. دشتهای حاصلخیز پر از مزارع و باغهایی بودند که در آن انگورها بهزودی آماده چیدن میشدند. مردان روستا با دستانی پینهبسته به کار مشغول بودند، گویی جنگ چیزی دور از آنها بود، اما چهرههایشان چیزی دیگر میگفت.
در دل این سکوت و آشفتگی پنهان، انتظار طوفان بزرگتری حس میشد. جنگ در کوهها جریان داشت، اما هیچکس نمیدانست تا چه اندازه این آتش شعلهور خواهد شد. درختان میوه همچنان میوه میدادند و زمین زیر پایمان سخت و پایدار به نظر میرسید، اما در هر گام، حس ناامنی و بیثباتی نهفته بود.
هر شب، ستارهها با شکوهی عجیب در آسمان میدرخشیدند، گویی که به ما یادآوری میکردند که این دنیا از جنگ فراتر است. اما حتی زیبایی ستارهها نیز نمیتوانست صدای توپهای دوردست را خاموش کند؛ صدایی که مانند ضربان قلب زمین، پیوسته و سنگین، ادامه داشت.
زمزمههای جنگ و آرامش روستا
زندگی در روستا جریانی آرام و تکراری داشت، اما سایهای از تنش و اضطراب در دل این آرامش حس میشد. سربازانی که از جنگ بازمیگشتند، داستانهایی از نبردهای سخت در کوهستان و مرگ دوستانشان نقل میکردند. برخی دیگر، با چهرههایی خسته و چشمهایی بیروح، ساکتتر از آن بودند که چیزی بگویند.
روزها صدای کار در مزارع و بازی کودکان در کوچهها همچنان شنیده میشد، اما در پس این صداها، زمزمههایی از جنگ وجود داشت که حتی در آرامترین لحظات، گوشهای از ذهن را اشغال میکرد. زنان در کنار رودخانه لباس میشستند و در حالی که دستانشان در آب خنک غوطهور بود، از آیندهای که هنوز نامعلوم بود، سخن میگفتند.
یک روز که در جاده خاکی قدم میزدم، نگاههایم به کاروانی از سربازان افتاد که بهسختی در حال حرکت بودند. یونیفرمهایشان خاکی و چهرههایشان درهم بود. گویی سنگینی بار جنگ بر شانههایشان فراتر از تجهیزات نظامی بود. یکی از آنها بهآرامی صحبت میکرد، اما کلماتی که از میان لبهایش خارج میشد، چیزی جز شایعات تلخ نبود: نبردی عظیم در راه است، نبردی که سرنوشت بسیاری را رقم خواهد زد.
بااینحال، روستا هنوز زنده بود. دشتهای سبز و درختان بارور، سرزندگی طبیعت را در دل بیثباتی انسان به نمایش میگذاشتند. هرچند که میدانستیم این آرامش موقتی است. صدای توپها از فاصله دور به گوش میرسید و غبار عبور خودروهای نظامی بر جادهها سنگینی میکرد.
در این میان، ملاقات من با کاترین بارکلی، پرستار بریتانیایی، نقطه عطفی در روزهای یکنواخت و پراضطراب روستا بود. او با چهرهای آرام اما اندکی غمگین، چیزی در خود داشت که مرا به سمتش جذب کرد. نگاهش به نظر نمیرسید که از جنگ خسته شده باشد، بلکه بیشتر بازتابدهنده عمقی از دردی درونی بود.
آرامش روستا، با وجود نزدیکیاش به خط مقدم، تضادی عجیب با هیاهوی جنگ داشت. اما حتی این آرامش نیز مملو از زمزمههایی از آیندهای نامعلوم بود؛ زمزمههایی که به گوش جان میرسیدند و نمیشد از آنها گریخت.
آشنایی با پرستار بریتانیایی
اولین بار که کاترین بارکلی را دیدم، خورشید بهتازگی غروب کرده بود و آسمان رنگی از بنفش و خاکستری به خود گرفته بود. او در باغ بیمارستان، میان درختان بلند و سایههایشان، ایستاده بود. یونیفرم سفیدش در نور کمرنگ عصرانه میدرخشید، و موهای روشنش با باد ملایمی که از کوهها میآمد، بازی میکرد. او بلندقد، زیبا و بهنظر میرسید که بهطور همزمان شکننده و قوی است.
نزدیک شدم و برای لحظهای او را زیر نظر گرفتم. وقتی متوجه حضورم شد، بهآرامی لبخندی زد و سرش را بهنشانه سلام تکان داد. صدای او، وقتی که برای اولین بار صحبت کرد، آرام و متین بود، اما چیزی در لحنش بود که حس میکردم لایهای از دلتنگی و خستگی را در خود پنهان کرده است.
“شما در ارتش ایتالیا خدمت میکنید؟” پرسید.
“نه کاملاً،” گفتم. “من راننده آمبولانس هستم.”
او سرش را تکان داد. “همین هم کافی است. در اینجا هیچچیز ساده نیست.”
او از پسری که سالها پیش در جنگ از دست داده بود، صحبت کرد؛ مردی که قرار بود با او ازدواج کند اما جنگ زندگیاش را گرفت. در حالی که داستانش را تعریف میکرد، نگاهش به زمین دوخته بود و صدایش پایینتر و آرامتر میشد. وقتی نگاهش را دوباره به من دوخت، اشکی در چشمهایش برق میزد، اما این اشکها نه از ضعف، بلکه از قدرتی عجیب سرچشمه میگرفت.
از آن روز، او دیگر تنها یک پرستار بریتانیایی برایم نبود. کاترین بارکلی زنی بود که جنگ را با تمام زشتیهایش لمس کرده بود، اما همچنان به زندگی چنگ زده بود. چیزی در او بود که مرا به خود جذب میکرد: ترکیبی از صلابت و لطافت، از درد و امید.
گفتوگوی ما کوتاه بود، اما اثری عمیق بر من گذاشت. هر کلمهای که میگفت، با صداقتی عجیب همراه بود، و هر نگاهش چیزی بیشتر از آنچه به زبان میآورد، فاش میکرد. وقتی آن شب به خانه برگشتم، صدایش همچنان در ذهنم زنگ میزد و نگاهش از خاطرم پاک نمیشد.
این آشنایی، در میان آشوب و درد جنگ، مانند شعلهای کوچک اما پرنور در دل تاریکی بود؛ شعلهای که میتوانست به چیزی بزرگتر تبدیل شود، یا شاید در میان طوفان جنگ خاموش شود.
بخش دوم: شعلهور شدن عشق
آغاز رابطهای پرماجرا
بار دیگر کاترین را در باغ بیمارستان ملاقات کردم. این بار، هوا آفتابی بود و صدای پرندگان در میان شاخههای درختان طنین داشت. او با یونیفرم سفید و چهرهای آرام، کنار نیمکتی نشسته بود و کتابی در دست داشت. وقتی نزدیک شدم، لبخندی زد و کتاب را بست.
“دوباره همدیگر را میبینیم،” گفت.
“به نظر میرسد این یک اتفاق خوشایند است،” پاسخ دادم.
او بهآرامی لبخند زد، اما چیزی در نگاهش بود که عمیقتر از شادی ساده به نظر میرسید. آن روز، گفتوگوی ما طولانیتر شد. درباره جنگ، زندگی در ایتالیا، و حتی چیزهای سادهای مثل آبوهوا صحبت کردیم. اما چیزی که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد، نگاههای گاهبهگاه او به زمین و لحظات سکوتی بود که در میان جملاتش پدیدار میشد.
با گذشت زمان، مکالماتمان صمیمانهتر شد. او درباره ترسها و نگرانیهایش صحبت کرد، و من نیز از تردیدها و افکارم گفتم. این گفتوگوها مثل پلی میان دو دنیای متفاوت ما بود: دنیای او که پر از درمان زخمها و تلاش برای تسکین درد دیگران بود، و دنیای من که در آن هر روز با مرگ و آشفتگی دستوپنجه نرم میکردم.
یک عصر، وقتی که خورشید در حال غروب بود، جرأت کردم و دستش را گرفتم. برای لحظهای مکث کرد، اما بعد دستم را فشرد و به من نگاه کرد. نگاهش، چیزی میان تردید و امید را در خود داشت. گفتم: “من نمیدانم این چه احساسی است، اما فکر میکنم میخواهم بیشتر از تو بدانم.”
او خندید و گفت: “شاید همین کافی باشد.”
آن شب، برای اولین بار، احساس کردم که در میان جنگ و هرجومرج، چیزی زیبا و واقعی وجود دارد. چیزی که میتوانست زخمهای جنگ را برای لحظاتی به فراموشی بسپارد. این آغاز رابطهای بود که هیچکدام از ما نمیتوانستیم پیشبینی کنیم تا کجا پیش خواهد رفت. تنها چیزی که میدانستم این بود که کاترین، با نگاههایش و کلماتی که بهآرامی ادا میکرد، دنیای من را تغییر داده بود.
پناهی از طوفان جنگ
روابط ما با گذشت زمان عمیقتر میشد، گویی هر گفتوگو، هر لبخند، و هر نگاه پلی بود که ما را به هم نزدیکتر میکرد. در میان آشوب و ویرانی جنگ، کاترین به مانند پناهگاهی امن بود، جایی که میتوانستم برای لحظاتی از واقعیت تلخ پیرامونم فرار کنم.
بیمارستان، با دیوارهای سفید و راهروهای بلند، به مکانی آشنا و آرام تبدیل شده بود. هر روز وقتی که وقت استراحتم فرا میرسید، به آنجا میرفتم تا او را ببینم. در باغ بیمارستان، زیر سایه درختان یا کنار فوارهای که بهآرامی میجوشید، مینشستیم و صحبت میکردیم.
کاترین، با آرامش و شکیباییاش، چیزی در من بیدار کرده بود که مدتها از دست داده بودم: حس امید. او درباره آینده صحبت میکرد، آیندهای که شاید ما را از این جنگ رها کند. گفتم: “چطور میتوانی در این میان امید داشته باشی؟”
او با لبخندی آرام پاسخ داد: “گاهی، تنها چیزی که میتوانیم داشته باشیم، امید است.”
این امید، هرچند شکننده، برای من معنای عمیقی داشت. وقتی که شبها به خوابگاه بازمیگشتم، صدای توپخانه از دور به گوش میرسید، اما در ذهنم صدای کاترین و نگاههایش جایگزین این صداها میشد.
یک شب بارانی، زمانی که باران بر سقف فلزی آمبولانس میکوبید، ناگهان حس کردم که باید چیزی به او بگویم. وقتی به بیمارستان رسیدم، او زیر سایبان در ورودی ایستاده بود و باران را نگاه میکرد. نزدیک شدم و گفتم: “کاترین، تو برای من چیزی بیشتر از یک دوست هستی. نمیدانم این جنگ چه سرنوشتی برای ما دارد، اما تو تنها چیزی هستی که مرا به ادامه راه امیدوار میکند.”
او لبخندی زد، و نگاهش، گرمایی به من بخشید که باران نمیتوانست آن را خاموش کند. در آن لحظه، برای اولین بار فهمیدم که جنگ هرچقدر هم بیرحم باشد، نمیتواند همه چیز را از ما بگیرد. کاترین، با وجودش، به من نشان داد که حتی در میانه طوفان، میتوان پناهگاهی امن یافت.
عشق و امید در بیمارستان
روزهایمان به شکلی عجیب بین واقعیت تلخ جنگ و لحظات آرام و شیرین در بیمارستان تقسیم شده بود. بیمارستان، که در ابتدا تنها مکانی برای درمان زخمیها به نظر میرسید، به فضایی برای عشق و امید تبدیل شده بود. جایی که من و کاترین، هر دو در میان آشفتگیها، دنیای کوچک و امن خودمان را ساخته بودیم.
در یکی از روزها، وقتی به ملاقاتش رفتم، او در اتاقی نشسته بود و به تکهای پارچه خیره شده بود که به نظر میرسید در حال دوختن چیزی است. گفتم: “این همه جدیت برای چیست؟”
او خندید و گفت: “برای روزهایی که جنگ تمام میشود.”
این جملهاش مرا به فکر فرو برد. چطور میتوانست اینقدر به آینده امیدوار باشد؟ اما حقیقت این بود که او با امیدش، به من نیز قوت قلب میداد.
ما بیشتر زمانمان را در باغ بیمارستان میگذراندیم. کنار فوارهای قدیمی که آب بهآرامی از آن میجوشید، یا در سایه درختان بلند. گاهی درباره آینده صحبت میکردیم، آیندهای که قرار بود جنگ در آن جایی نداشته باشد. او میگفت: “ما میتوانیم جایی دورتر از همه اینها زندگی کنیم. شاید در کوهها، یا جایی که هیچکس ما را پیدا نکند.”
این خیالپردازیهایش، هرچند غیرواقعی به نظر میرسیدند، برای من همچون چراغی در تاریکی بودند.
کاترین با دستانش، که زخمهای بیماران را پانسمان میکرد، و با نگاهش، که از عمق درد و رنج سخن میگفت، به من چیزی را نشان میداد که در میان جنگ گم کرده بودم: انسانیت. وقتی درباره بیمارانش صحبت میکرد، صدایش نرمتر و آرامتر میشد، گویی هر زخم و هر درد برایش اهمیت داشت.
یک شب که باران بهآرامی روی شیشههای بیمارستان میبارید، او به من گفت: “گاهی احساس میکنم همه این دردها و جنگها بیمعنی است، اما اگر بتوانیم حتی یک نفر را نجات دهیم، شاید ارزشش را داشته باشد.”
این کلمات او در ذهنم باقی ماندند. کاترین نه تنها عشق، بلکه معنایی به زندگیام بخشیده بود که فراتر از جنگ و مرگ بود.
در دل این بیمارستان، که روزانه شاهد عبور بیماران و صدای ضعیف زخمخوردگان بود، عشق ما رشد میکرد. عشق و امید، دو چیز کوچکی که میتوانستند در برابر هیاهوی جنگ بایستند و به ما دلیلی برای ادامه دادن بدهند.
بخش سوم: سقوط در آشوب جنگ
نقشهها و شکستها
جنگ، همچنان با بیرحمیاش ادامه داشت و هر روز اخبار جدیدی از شکستها و ناکامیها به گوش میرسید. فرماندهان در جلسات خود از نقشههای تازهای صحبت میکردند، نقشههایی که بیشتر به آرزو شباهت داشتند تا راهحل. هرچند این نقشهها به دقت طراحی میشدند، اما هیچکدام نمیتوانستند جلوی واقعیت تلخ میدان جنگ را بگیرند.
در یکی از روزهای پاییزی، من به عنوان راننده آمبولانس مأمور شدم که در نزدیکی خط مقدم مستقر شوم. جادهها گلآلود و باریک بودند، و خودروهای سنگین به سختی از آن عبور میکردند. سربازانی که از میدان بازمیگشتند، چهرههایی خسته و ناامید داشتند، گویی هر ذرهای از امید در میان گلولهها و انفجارها از دست رفته بود.
آن روز، نبردی در کوههای اطراف در جریان بود. از نقطهای که ایستاده بودم، میتوانستم خطوط دشمن را ببینم؛ استحکاماتی که هیچ نشانی از ضعف در آنها نبود. بااینحال، فرماندهان دستور حمله داده بودند. سربازان، با شجاعتی که بیشتر به ناچاری شبیه بود، به سمت دشمن پیشروی کردند، اما آنچه در نهایت رخ داد، چیزی جز ویرانی و مرگ نبود.
وقتی که سربازان زخمی را به آمبولانسها منتقل میکردیم، صدای نالهها و فریادهایشان در گوشم میپیچید. برخی از آنها زیر لب دعا میکردند و برخی دیگر سکوت کرده بودند، گویی دیگر نیرویی برای شکایت نداشتند. من به جاده بازگشتم، در حالی که آمبولانس پر از زخمیهایی بود که به سرعت نیاز به درمان داشتند.
در بیمارستان، کاترین منتظر ما بود. وقتی زخمیها را میدید، چهرهاش جدیتر میشد، اما همچنان آن نگاه آرام و امیدوار در چشمانش باقی میماند. یکی از سربازان به او گفت: “ما نمیتوانیم برنده شویم. این جنگ پایانی ندارد.”
کاترین بهآرامی گفت: “اما شما هنوز زندهاید، و همین کافی است.”
آن شب، وقتی به صدای باران گوش میدادم، به این فکر کردم که چطور میتوان در میان این همه شکست و ناکامی، به زندگی ادامه داد. نقشهها شکست میخوردند، و انسانها، یکی پس از دیگری، قربانی این جنگ بیپایان میشدند. اما شاید چیزی در نگاه کاترین بود که به من میگفت: حتی در شکست، میتوان دلیل کوچکی برای ادامه دادن یافت.
چهره واقعی جنگ
صدای توپها از دوردستها به گوش میرسید، اما در نزدیکی ما، چیزی به جز سکوت و خاکستر باقی نمانده بود. جنگ، با تمام خشونتش، چهره واقعی خود را آشکار کرده بود: جادههایی ویران، ساختمانهایی فروپاشیده، و مردمانی که به سایهای از زندگی خود تبدیل شده بودند.
آن روز، مأمور شدم زخمیها را از خط مقدم به بیمارستان منتقل کنم. مسیر باریک و گلآلود بود، و بوی باروت در هوا معلق بود. هر از گاهی صدای انفجاری از دوردست میآمد و زمین را میلرزاند. در یکی از پیچهای جاده، کامیونی پر از سربازان خسته و خاکآلود را دیدم. چهرههایشان، گویی از هر احساسی خالی شده بود؛ چشمهایی که دیگر چیزی برای دیدن نداشتند.
وقتی به خط مقدم رسیدم، تصویر چهره واقعی جنگ بیشتر از هر زمانی بر من آشکار شد. بدنهایی که روی زمین افتاده بودند، برخی هنوز دردی کمرنگ در نگاهشان موج میزد و برخی دیگر، حتی نگاهشان هم خاموش شده بود. صدای ناله زخمیها با بوی خون و دود در هم آمیخته بود. سربازانی که هنوز ایستاده بودند، مانند مردههای متحرکی به نظر میرسیدند که تنها به اجبار به جلو حرکت میکردند.
یکی از سربازان زخمی، وقتی او را به داخل آمبولانس منتقل میکردیم، به من گفت: “این جنگ فقط برای کشتن است. برای هیچچیز دیگری نیست.” کلماتی ساده، اما پر از حقیقتی تلخ که در دل تمام این آشفتگی نهفته بود.
در بازگشت، نگاه من به آنچه از پنجره آمبولانس میدیدم، تغییر کرده بود. دیگر جنگ فقط صدای توپها و گلولهها نبود؛ جنگ چهرهای انسانی داشت: چهرهای زخمی، خسته، و بیپناه.
وقتی به بیمارستان رسیدم، کاترین و دیگر پرستاران مشغول بودند. صدای فریادها و دستورات در فضا پیچیده بود. اما در میان این هرجومرج، نگاه آرام و مطمئن کاترین همچنان نقطهای از امید بود. او زخمها را میبست، دستانش خونی بود، اما صدایش آرام و دلگرمکننده بود.
آن شب، وقتی به خوابگاه بازگشتم، تصویر چهرههای زخمی و مردهها در ذهنم میچرخید. این دیگر جنگ نبود؛ این نابودی انسانیت بود. اما در میان این ویرانی، صدای آرام کاترین و نگاههایش مرا یادآوری میکرد که هنوز چیزهایی وجود دارند که میتوان برای آنها جنگید؛ چیزهایی که جنگ هرگز نمیتواند آنها را بهطور کامل نابود کند.
تصمیمهای سرنوشتساز
روزها در هم میپیچیدند، هر کدام با صدای توپخانه، بوی باروت، و تصاویر بیپایانی از مرگ و نابودی. اما در میان این آشفتگی، زمانی رسید که باید تصمیمی سرنوشتساز میگرفتم؛ تصمیمی که زندگیام را به طور کامل تغییر میداد.
در یکی از شبها، زمانی که جنگ در اوج خشونت خود بود، در بیمارستان نشسته بودم و کاترین کنارم بود. او با دستانش، که از کار مداوم زخمها و خستگی نشان داشت، لیوانی قهوه را در دست گرفته بود. به او گفتم: “من نمیتوانم این جنگ را تحمل کنم. نمیتوانم بمانم و ببینم که همهچیز از بین میرود.”
کاترین به من نگاه کرد؛ نگاهش چیزی میان نگرانی و تأیید بود. او گفت: “گاهی بهترین کاری که میتوانی انجام دهی، ترک کردن است. اما باید بدانی که این تصمیمی آسان نیست.”
این جمله او در ذهنم ماند. روز بعد، زمانی که سربازان زخمی را به آمبولانسها منتقل میکردیم، فکری در ذهنم شکل گرفت: شاید زمان آن رسیده بود که خودم را از این جنگ و نابودی جدا کنم. اما این تصمیم تنها برای من نبود؛ کاترین هم بخشی از این تصمیم بود.
وقتی شب بازگشتم، به کاترین گفتم: “میخواهم از اینجا بروم. نمیتوانم بیشتر از این درگیر این جنگ باشم. اما نمیتوانم بدون تو بروم.”
او بهآرامی دستم را گرفت و گفت: “اگر میروی، من هم با تو خواهم آمد.”
این کلمات او تأیید تصمیم من بود. حالا دیگر هیچ شکی نداشتم که باید این جنگ را ترک کنیم. اما ترک کردن جنگ به این سادگی نبود. این تصمیم نیاز به شجاعتی داشت که فراتر از ترک میدان نبرد بود؛ نیاز به روبهرو شدن با ترس از ناشناختهها و پذیرش عواقب احتمالی داشت.
روزهای بعد، برنامهریزیهای مخفیانه آغاز شد. باید زمانی و مکانی مناسب پیدا میکردم تا بتوانیم بدون جلب توجه فرار کنیم. هر نگاه شکبرانگیز، هر زمزمهای در پشت سر، به نظر تهدیدی برای ما بود.
آن شب که همهچیز آماده شد، به کاترین گفتم: “این کار ممکن است خطرناک باشد. اما باید تلاش کنیم.”
او لبخندی زد، و با همان آرامش همیشگیاش گفت: “هرچه باشد، با هم خواهیم بود.”
این تصمیم، نقطهای بدون بازگشت بود. حالا ما در مسیری قرار داشتیم که نه تنها سرنوشت ما، بلکه همهچیزی که به آن باور داشتیم، به آن وابسته بود.
بخش چهارم: فرار از جهنم
خیانتها و اعتماد
وقتی تصمیم به ترک میدان جنگ گرفتیم، نمیدانستیم در طول راه با چه چیزی روبهرو خواهیم شد. مسیر ما پر از سایههایی از خیانت و فرصتهایی برای اعتماد بود؛ انتخابهایی که هر کدام میتوانست به بقا یا نابودی ما ختم شود.
فرار از خط مقدم نیازمند شجاعت و احتیاط بود. جادههایی که از آنها عبور میکردیم، اغلب تحت نظر بودند، و هر ایستگاه بازرسی، تهدیدی برای کشف نقشهمان بود. کاترین، با هوشیاری و آرامش همیشگیاش، بیش از هر چیزی به من قوت قلب میداد. او گفت: “ما باید به یکدیگر اعتماد کنیم، حتی وقتی همهچیز نامطمئن به نظر میرسد.”
یک شب، زمانی که در دهکدهای کوچک توقف کردیم تا استراحت کنیم، با مردی روبهرو شدیم که پیشنهاد کمک به ما داد. او گفت که میتواند ما را از مناطق تحت نظر عبور دهد، اما چیزی در نگاهش بود که مرا به شک انداخت. در حالی که کاترین به آرامی سرش را تکان داد، فهمیدم که او نیز احساس مشابهی دارد.
مرد، با لبخندی که بیش از حد مصنوعی بود، به ما گفت: “این جنگ همهچیز را تغییر داده است. اما شما میتوانید به من اعتماد کنید.”
اما ما نمیتوانستیم. همان شب، زمانی که دیگران خواب بودند، تصمیم گرفتیم دهکده را ترک کنیم. نمیتوانستیم به کسی که نمیشناختیم، اعتماد کنیم، بهویژه در این شرایط که خطر در هر گوشه کمین کرده بود.
روز بعد، در مسیر عبور از یک پل، با گروهی از سربازان روبهرو شدیم. نگاههایشان سرد و مشکوک بود، اما تصمیم گرفتم آرام و مطمئن باشم. یکی از آنها پرسید: “به کجا میروید؟”
گفتم: “ما به دنبال پناهگاه هستیم.”
او به ما خیره شد، اما چیزی نگفت و اجازه داد عبور کنیم.
این لحظات، بین ترس و اطمینان، آزمایشی برای اعتماد ما به یکدیگر بود. کاترین، با سکوتش و نگاهی که به من قوت میداد، نشان میداد که به تصمیمهای من ایمان دارد. در حالی که هر گامی که برمیداشتیم میتوانست پایان راه باشد، حمایت او تنها چیزی بود که مرا در این مسیر نگه میداشت.
این سفر نه تنها مسیری برای فرار از جنگ بود، بلکه آزمونی برای اعتماد و اتحاد ما نیز بود. در میان خیانتهایی که اطرافمان را فرا گرفته بود، تنها چیزی که میتوانستیم به آن تکیه کنیم، خودمان و پیوندی بود که ما را به هم متصل کرده بود.
فرار به سوی آزادی
فرار ما از جنگ آغاز شده بود، اما هر لحظه در این مسیر پر از خطر، گویی راهی میان زندگی و مرگ را طی میکردیم. شبها زیر آسمان تاریک و پرستاره، مسیرمان را با احتیاط انتخاب میکردیم، از جادههای فرعی عبور میکردیم و از روستاهایی که در سکوت به خواب رفته بودند، میگذشتیم. صدای باد در میان درختان و گاهی صدای دوردست گلولهها، تنها همراهان ما در این سفر بودند.
یک شب، پس از ساعتها پیادهروی، به رودخانهای رسیدیم که جریانش آرام اما عمیق بود. پل نزدیک، ویران شده بود و تنها راه عبور از رودخانه، یک قایق کوچک و کهنه بود که به تنه درختی بسته شده بود. کاترین به آن نگاه کرد و گفت: “این امن نیست، اما چارهای نداریم.”
قایق با هر موجی تکان میخورد، و صدای آب که به دیواره چوبی آن میکوبید، گوشم را پر کرده بود. کاترین دستم را محکم گرفته بود. در سکوت به سوی آن سوی رودخانه حرکت کردیم، جایی که چراغهای کمرنگ یک دهکده در دوردست دیده میشد. وقتی پاهایمان به زمین سفت رسید، نفسی از روی آسودگی کشیدم، اما میدانستم که هنوز خطر از ما دور نشده است.
در مسیر ادامه سفر، با چالشهای بیشتری روبهرو شدیم. یک بار، نزدیک بود گروهی از سربازان ما را متوقف کنند. پنهانشده در میان درختان، صدای قدمهایشان را میشنیدیم که از جاده عبور میکردند. کاترین بهآرامی زمزمه کرد: “فقط سکوت کن.” و این سکوت، ما را نجات داد.
هر گام در این مسیر، گویی به سوی آزادی بود، اما به همان اندازه به آزمونی برای تحمل و اراده ما تبدیل شده بود. کاترین، با شجاعت و آرامش همیشگیاش، نیرویی بود که مرا به جلو میراند. او گفت: “آزادی چیزی نیست که به راحتی به دست بیاید. اما ما میتوانیم به آن برسیم.”
آن شب، وقتی در پناه یک انبار متروک استراحت میکردیم، برای اولین بار پس از مدتها، احساس کردم که آزادی ممکن است نه تنها یک رویا، بلکه واقعیتی دستیافتنی باشد. گرچه مسیرمان هنوز پر از خطر بود، اما امیدی که در دل داشتیم، ما را به حرکت وادار میکرد. ما به سوی آزادی فرار میکردیم، اما بیش از آن، به سوی زندگیای میگریختیم که جنگ نتواند آن را نابود کند.
آغاز سفری پرخطر
خورشید بهتازگی طلوع کرده بود و نور نرم آن بر زمینهای خیس از شبنم میدرخشید. سفر ما، که تا این لحظه پر از لحظات اضطرابآور و تصمیمات سرنوشتساز بود، به مرحلهای رسیده بود که هر گام میتوانست نقطهای برای بازگشت یا پیشروی باشد.
تصمیم گرفتیم به سوی مرز سوئیس حرکت کنیم؛ جایی که آزادی و زندگی جدیدی در انتظارمان بود، اما رسیدن به آن به این آسانی نبود. نقشههای قدیمی و ناواضحی داشتیم که تنها راهنمای ما بودند. مسیرها پر از خطر بودند: ایستگاههای بازرسی، سربازان، و طبیعت بیرحمی که هیچچیز را بر ما آسان نمیکرد.
کاترین، با نگاه آرام و صدای دلگرمکنندهاش، همواره کنارم بود. او گفت: “اگر قرار باشد جایی به پایان برسیم، باید اینجا نباشد. ما برای چیزی بهتر میجنگیم.” این کلماتش، گرچه ساده بودند، به من نیروی تازهای میبخشیدند.
اولین چالش ما عبور از یک جنگل متراکم بود. درختان بلند با شاخههای درهمتنیده، مسیر را تیره و دشوار کرده بودند. در حالی که در میان این درختان حرکت میکردیم، صدای خشخش برگها زیر پاهایمان و گهگاه صدای حیوانات وحشی در دوردست، تنها صداهایی بودند که سکوت سنگین اطراف را میشکستند.
یک شب، وقتی در نزدیکی رودخانهای کمپ کردیم، بهوضوح میتوانستیم نور چراغهای سربازانی را ببینیم که در جاده بالاتر گشت میزدند. آنها با صدای بلند میگفتند و میخندیدند، اما ما در تاریکی و سکوت فرو رفته بودیم. کاترین بهآرامی زمزمه کرد: “نباید هیچ اشتباهی کنیم. هر قدم اشتباه، میتواند پایان ما باشد.”
روز بعد، با رسیدن به یک دهکده کوچک، نیاز به آب و غذا داشتیم. من به یکی از خانهها نزدیک شدم، با زنی مسن صحبت کردم که در ابتدا مشکوک به نظر میرسید. وقتی گفتم که ما به دنبال پناه هستیم، نگاهش نرمتر شد و گفت: “خطرناک است، اما من کمک میکنم.” او به ما نان و مقداری آب داد و گفت: “راهی که میروید، آسان نیست. اما اگر شجاع باشید، میتوانید موفق شوید.”
سفر ما پر از لحظات سخت و ناامیدکننده بود، اما هر گامی که برمیداشتیم، ما را به آیندهای نزدیکتر میکرد که در آن جنگ تنها خاطرهای دوردست باشد. این آغاز سفری بود که نه تنها پر از خطر، بلکه سرشار از امید بود؛ امید به رسیدن به جایی که بتوانیم دوباره زندگی کنیم، دور از سایههای مرگ و ویرانی.
بخش پنجم: پایانی برای وداع
پناه در سوئیس
سحرگاه بود که مرز سوئیس را از دور دیدیم؛ کوههای سرسبز و سفیدپوش از برف، گویی نگهبانانی بودند که ورود به سرزمین آرامش را محافظت میکردند. نفسهایمان سنگین و قدمهایمان خسته بود، اما نگاه به این منظره، حسی از امید و آرامش را در قلبمان بیدار میکرد.
کاترین، در کنارم ایستاده بود و با نگاهی محکم به مسیر پیش رو خیره شده بود. گفت: “این فقط آغاز است. وقتی به آنجا برسیم، میتوانیم دوباره زندگی کنیم.”
این کلماتش مرا به جلو راند، گویی تمام خستگی و اضطراب راه در آن لحظه محو شده بود.
وقتی به مرز نزدیک شدیم، جریان سرد و تند رودخانهای در زیر پایمان به گوش میرسید. تنها راه عبور، یک قایق کوچک و فرسوده بود که در ساحل کنار صخرهای رها شده بود. بدون لحظهای تردید، قایق را به آب انداختیم و سوار شدیم. صدای پاروها که آب را میشکافتند، با صدای جریان رودخانه در هم میآمیخت. هرچه به سوی سوییس پیش میرفتیم، ترس از تعقیب و گریز نیز کمرنگتر میشد.
با رسیدن به آن سوی رودخانه، اولین چیزی که حس کردیم، بوی هوای تازه و صدای آرام باد در میان درختان بود. در این لحظه، گویی وزنهای سنگین از شانههایمان برداشته شده بود. به سوی اولین دهکدهای که در افق دیده میشد، حرکت کردیم.
دهکده کوچک و آرام بود؛ خانههایی ساده با سقفهای چوبی که دود از دودکشهایشان برمیخاست. مردم با کنجکاوی اما بیتفاوت به ما نگاه میکردند. ما به یک مهمانخانه کوچک رفتیم و مردی که مسئول آن بود، با لهجهای محلی گفت: “اینجا امن است. میتوانید مدتی بمانید.”
روزهای نخست در سوئیس، برای ما مانند بیداری از کابوسی طولانی بود. هر لحظهای که در آرامش سپری میشد، گویی از ما دلبری میکرد. طبیعت زیبای اطراف، دریاچهها و کوهها، همهچیز در تضاد کامل با جنگی بود که پشت سر گذاشته بودیم.
کاترین گفت: “این همان چیزی است که همیشه میخواستم. مکانی که هیچکس ما را پیدا نکند، جایی برای شروع دوباره.”
من به او نگاه کردم، و در چشمانش نوری دیدم که به من یادآوری میکرد چرا تمام این راه را طی کردهایم. اینجا، در سوئیس، برای اولین بار بعد از مدتها، حس کردم که شاید زندگی واقعاً دوباره آغاز شده باشد.
آرامش کوتاه و بار دیگر طوفان
زندگی در سوئیس، گرچه در ابتدا آرامشبخش و شبیه به یک رؤیا بود، بهتدریج رنگ واقعیت به خود گرفت. روزها با قدمزدن در کنار دریاچهها و تماشای انعکاس آسمان آبی در آب میگذشت. کوههای پوشیده از برف و روستاهای کوچک اطراف، حس امنیتی عجیب را به ما میدادند. اما این آرامش، مانند شکوفهای که در برابر وزش بادی شدید قرار گیرد، ناپایدار بود.
کاترین روزبهروز شادابتر به نظر میرسید. او گفت: “میتوانیم در اینجا زندگی کنیم. شاید حتی خانهای بخریم. اینجا همهچیز برای یک زندگی تازه آماده است.” صدایش پر از امید بود، اما چیزی در نگاهش بود که مرا نگران میکرد؛ خستگیای که در چشمانش پنهان شده بود و او هرگز درباره آن سخن نمیگفت.
ماهها سپری شد و آرامش سوئیس، هرچند زیبا، چیزی از سنگینی جنگ و گذشته را از ذهن ما پاک نکرد. گاهی صدای باد که از میان درختان عبور میکرد، مرا به یاد زمزمههای دوردست جنگ میانداخت. گویی که این طوفان، هنوز ما را رها نکرده بود.
یک روز، کاترین با نگرانی گفت که حامله است. خبری که باید خوشحالکننده میبود، در میان سایههای گذشته و تردیدهای آینده، چیزی بین شادی و اضطراب را در من بیدار کرد. او لبخند زد و گفت: “همهچیز خوب خواهد شد. ما میتوانیم از اینجا شروع کنیم.”
اما من میدانستم که هیچ شروعی به این آسانی نخواهد بود.
هر روزی که میگذشت، کاترین ضعیفتر میشد. بااینحال، او هرگز شکایتی نکرد. روزهایش را با خواندن کتاب و قدمزدن کوتاه در کنار دریاچه میگذراند. من تلاش میکردم که نگرانیم را پنهان کنم، اما او متوجه بود. یک شب، وقتی کنار هم نشسته بودیم و به صدای آرام باد گوش میدادیم، گفت: “مهم نیست چه پیش میآید، ما اینجا هستیم. و این به اندازه کافی خوب است.”
آرامش ما، اگرچه زیبا، شکننده و کوتاه بود. حس میکردم که طوفانی در راه است، طوفانی که میتوانست تمام آنچه را که برای ساختنش جنگیده بودیم، از بین ببرد. و این فکر، مانند سایهای سنگین، بر روزهای ما سایه انداخته بود.
سرنوشت تراژیک
زمستانی سرد بر دریاچه و کوهستانهای سوئیس سایه افکنده بود. روزها کوتاه و شبها بیپایان به نظر میرسیدند. کاترین در روزهای پایانی بارداریاش بود، و هرچند سعی میکرد خود را قوی نشان دهد، ضعف در چهره و حرکاتش آشکار بود. نگرانی من هر روز بیشتر میشد، اما نمیخواستم چیزی بگویم که او را مضطرب کند.
یک روز، او گفت: “همهچیز درست خواهد شد. من مطمئنم.” اما صدایش لرزان بود و نگاهش به من میگفت که او هم نگران است. بااینحال، هردوی ما وانمود میکردیم که این نگرانیها وجود ندارند، گویی با انکار، میتوانستیم حقیقت را تغییر دهیم.
وقتی زمان زایمان رسید، او را به بیمارستان کوچکی در نزدیکی بردم. پزشکان و پرستاران آماده بودند، اما فضای بیمارستان، بهرغم سفید و پاکیزه بودن، بویی از ترس داشت. کاترین دستانم را گرفت و گفت: “هرچه باشد، به یاد داشته باش که من همیشه تو را دوست داشتهام.”
عمل طولانی و دردناک بود. من بیرون اتاق نشسته بودم و به صدای قدمهای پزشکان و صدای خفهای که از اتاق به گوش میرسید، گوش میدادم. زمان بهکندی میگذشت، و هر دقیقه مانند ساعتی به نظر میرسید.
سرانجام، یکی از پزشکان بیرون آمد و به من گفت که نوزاد مرده به دنیا آمده است. شوکه شده بودم، اما هنوز امید داشتم که کاترین خوب باشد. به سرعت وارد اتاق شدم و او را دیدم که ضعیف و خسته در تخت خوابیده بود. به من لبخندی زد، اما لبخندی که درد را در پشت خود پنهان نمیکرد.
چند ساعت بعد، وضعیت او بدتر شد. خونریزی شدید و عوارض غیرمنتظره، تمام تلاشهای پزشکان را بیثمر کرد. من کنار تختش نشسته بودم و دستانش را گرفته بودم. او بهآرامی گفت: “متأسفم… دوستت دارم.” و این آخرین کلماتی بود که از او شنیدم.
وقتی کاترین از دنیا رفت، گویی تمام جهان در برابر چشمانم فرو ریخت. حالا من تنها مانده بودم، در سرزمینی آرام اما بیرحم، بدون او و بدون امید به آینده.
آن شب، در حالی که کنار تخت خالیاش نشسته بودم، به این فکر کردم که چگونه جنگ ما را به اینجا رسانده است. کاترین، که برای من نمادی از زندگی و امید بود، حالا تنها یک خاطره شده بود. و من، مردی که برای عشق و آزادی جنگیده بود، حالا باید با واقعیت تلخ این سرنوشت تراژیک روبهرو میشدم: اینکه زندگی گاهی چیزی جز یک وداع بیپایان نیست.
سخن پایانی: وداع با عشق، وداع با زندگی
زندگی، گاه چون رودخانهای زلال و آرام آغاز میشود، اما در مسیرش با صخرهها، تلاطمها، و گردابهایی روبهرو میشود که سرنوشت آن را تغییر میدهد. داستان «وداع با اسلحه» (A Farewell to Arms) نوشته ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)، سفری است میان روشنایی و تاریکی، میان امید و اندوه، و در نهایت، میان زندگی و مرگ.
کاترین بارکلی، در میان زخمهای جنگ، نمادی از عشق و امید بود. او نیرویی بود که در دل هرجومرج و نابودی، به زندگی معنا میداد. عشق او و فردریک، نه یک داستان ساده، بلکه قصهای از جستوجوی انسان برای معنا در جهانی بیرحم بود. عشقی که در میان گلولهها و انفجارها زاده شد، اما در نهایت، قربانی همان طوفانی شد که آن را شکل داده بود.
وداع فردریک با کاترین، بیش از آنکه وداعی با یک انسان باشد، وداعی با همه چیزهایی بود که زندگی را زیبا میکردند: عشق، امید، و رؤیاهای فردا. همینگوی با قلمی ساده اما نافذ، نشان داد که چگونه جنگ میتواند نه فقط انسانها، بلکه روح آنها را نیز نابود کند.
در پایان این کتاب، ما تنها با داستان دو عاشق روبهرو نیستیم. ما شاهد نگاهی هستیم به عمق زخمهایی که جنگ بر زندگی انسانها میزند. زندگیای که با امید آغاز میشود، اما گاه در میان دستهای بیرحم سرنوشت، چیزی جز وداع باقی نمیماند.
این داستان، یادآور آن است که هرچند زندگی گاهی بیرحم و تراژیک است، اما زیبایی آن در لحظات کوتاهی است که عشق و انسانیت در برابر همه چیز میایستند. کاترین و فردریک، با وجود سرنوشتی تلخ، لحظاتی از شادی و معنا را به اشتراک گذاشتند که هرگز نمیتوان از آنها گرفت.
«وداع با اسلحه» داستانی است که ما را به تفکر وامیدارد. تفکری درباره جنگ، عشق، و آنچه ما را به عنوان انسانها زنده نگه میدارد. این داستان یادآور این است که حتی در سیاهترین روزها، میتوان نوری پیدا کرد؛ نوری که شاید کوتاه باشد، اما به زندگی معنایی عمیق و جاودان میبخشد.
در نهایت، این وداع، تنها وداعی با اسلحه نبود. این وداعی با زندگی بود، اما نه بدون بهجا گذاشتن اثری از عشق، اثری که در دل ما باقی میماند و به ما یادآور میشود که حتی در میان نابودی، انسانیت و عشق جاودانهاند.
کتابهای پیشنهادی: