فهرست مطالب
وقتی از «مراکش» حرف میزنیم، تصویری از کوچههای تنگ، بازارهای پرهیاهو، صدای مؤذنها، و عطر ادویهها در ذهن زنده میشود. اما «الیاس کانتی» (Elias Canetti)، نویسندهی برجسته و برندهی نوبل ادبیات، در کتاب «صداهای مراکش» (The Voices of Marrakesh) این شهر را نه صرفاً بهعنوان یک مقصد گردشگری، بلکه بهعنوان تجربهای عمیق از فرهنگ، صداها و زندگی روزمره مردمش به تصویر میکشد.
کانتی در این اثر با چشمانی تیزبین و گوشهایی حساس، به دنبال شنیدن و ثبت آنچه دیگران نادیده میگیرند، قدم به دنیای پر رمز و راز مراکش میگذارد. او از برخورد با شترها در بازار گرفته تا فریادهای نابینایان، از سکوت پشت بامها تا زمزمهی زنان پشت پنجرههای مشبک، همه را با نگاهی شاعرانه و انسانی روایت میکند.
«صداهای مراکش» تنها یک سفرنامه نیست؛ این کتاب سفری است به قلب فرهنگی پر از تضاد و زیبایی، جایی که سنت و راز، زندگی و مرگ، فقر و شکوه، همگی در کنار هم جریان دارند. قلم کانتی، مخاطب را دعوت میکند که گوش فراتر از کلمات بسپارد و صداهایی را بشنود که شاید در شلوغی روزمره هرگز به آنها توجهی نداشتهایم.
دروازههای شهر سرخ
(The Gates of the Red City)
🚪 از همان لحظهای که پا به مراکش گذاشته میشود، شهر چون دری عظیم از رنگ و صدا گشوده میشود. دیوارهای سرخرنگ، در گرمای خورشید به تپش میافتند و هر آجر همچون تکهای زنده از تاریخ نفس میکشد. دروازههای شهر، نه فقط راهی برای ورود، بلکه آغازی برای تجربهای است که همه حواس را درگیر میکند.
🐪 نخستین دیدار با شترها در بازار بابالخمیس، تصویری فراموشنشدنی از خشونت و رهایی است. میان ازدحام مردم، کودکان گرسنهای که اطراف را پر کردهاند و صدای فریاد فروشندگان، شتری بر سه پا میجهد؛ حیوانی که با دهنهای سرخ بسته شده، نفسزنان به سوی کشتارگاه کشانده میشود. صدای نالهاش در هوا میپیچد، وحشتی که از جان او برمیخیزد بر جمعیت سایه میاندازد. در همان لحظه، نگاهها از او میگریزند، گویی همه میدانند این حیوان در آخرین ساعت زندگیاش به سر میبرد.
🌅 چند روز بعد، تصویر دیگری جایگزین آن صحنه هولناک میشود. کنار دیوارهای سرخ شهر، کاروانی عظیم از شترها در آرامش نشستهاند. غروب، رنگ دیوارها و پیکر حیوانات را یکی کرده است. صدای جویدن آرام علوفه، هماهنگ با حرکات سرهایشان، حس سکونی شگفتانگیز میآفریند. چهرههای آنها در تاریکی شبیه زنانی انگلیسی میشود که در سکوت، کنار هم چای مینوشند؛ چهرههایی پر از وقار، اندکی دلزده، و در عین حال کنجکاو نسبت به هر چیز اطراف.
👤 در میان این کاروان، مردی با عمامهای سفید ایستاده است. با غرور از راهی که طی کردهاند سخن میگوید: بیستوپنج روز از جنوب صحرا تا مراکش. اما سرنوشت این حیوانات، نه ادامه سفر، که پایان در کشتارگاه است. شنیدن این کلمات، صحنه را سنگین میکند. حیواناتی که انگار با آرامش آماده ادامه راه بودند، ناگهان در ذهن به قربانیانی خاموش بدل میشوند.
⚔️ یکی از مردان کاروان، از جنگ جهانی سخن میگوید. صدایش چون تیغهای کند و زخمی است، همانطور که از زخمی در سینهاش یاد میکند. روایت او از جنگ، در کنار تصویر شترهایی که آرام علوفه میخورند، جهانی از تضاد میسازد: مرگ و زندگی، خشونت و سکوت، بیرحمی انسان و وقار حیوان.
🔗 بازار شترها بار دیگر دیده میشود؛ جایی که حیوانی سرکش در برابر قصاب مقاومت میکند. طناب خونی از سوراخ بینیاش آویخته و صدای فریادش با نگاه تیره قصابی که بوی خون میدهد، در هم میآمیزد. گفته میشود شترها بوی قصاب را حس میکنند و همین بوست که وحشت را در وجودشان شعلهور میکند. اینجا، نه تنها یک بازار، بلکه صحنهای است که زندگی و مرگ در برابر چشم عابران آشکار میشود.
🕊️ اما حتی در این غوغا، لحظههایی کوتاه از آرامش باقی میماند. شتری که برای چند دقیقه رها میشود و دیگران که برای آخرین بار به سکوت فرو میروند، یادآور این حقیقتاند که در دل هر هیاهویی، جرقهای از سکوت زنده است. همان سکوتی که مراکش را از همان نخستین دروازههای سرخ به شهری فراتر از یک مقصد بدل میکند؛ شهری که باید با گوش شنید، نه فقط با چشم دید.
بازار؛ جهان بیپایان صداها و رنگها
(The Souks: Endless World of Sounds and Colors)
🛍️بازارهای مراکش همچون رگهای زنده شهرند؛ راهروهایی پیچدرپیچ که هر قدم در آنها بویی تازه، رنگی نو و صدایی متفاوت به همراه دارد. بوی ادویهها در هوا میپیچد و با هر پیچوخم، رایحهای تازه از فلفل سرخ، دارچین یا زعفران در بینی مینشیند.
🎨چشمها در میان بساط رنگارنگ پارچهها، چرمها و سبدهای دستباف سرگردان میشود. هر حجره، همچون تکهای کوچک از جهانی بزرگتر است؛ دنیایی که در آن کارگران جوان، بیوقفه میبافند، میدوزند و میتراشند. اینجا، تولید و فروش یکی است. تماشای دستانی که طناب میبافند یا پسران کوچکی که قطعات چوبی را روی دستگاههای ابتدایی میتراشند، جان تازهای به اشیا میبخشد.
💰هیچ کالایی برچسب قیمت ندارد. چانهزنی، بخشی جداییناپذیر از خرید است. هر گفتگو، شبیه یک بازی طولانی است؛ گاه پر از صلابت، گاه پر از فریب و خنده. قیمتها بسته به زمان روز، حال مشتری یا نگاه فروشنده تغییر میکند. در این نبرد نرم، گاهی تنها یک لبخند یا سکوت میتواند نتیجه را دگرگون کند.
🪞 هر حجره بازتابی از دیگری است. دهها دکان کیف چرمی درست کنار هم چیده شدهاند؛ فروشندهها در سکوت کنار اجناسشان نشستهاند، گویی این کیفها و کفشها خود، زبانی برای نمایش شکوه و ثروت دارند. در گذر از این راهروها، حس میشود اشیا روح دارند و در دل سکوت خود با رهگذران سخن میگویند.
🥁بازار تنها جای خرید نیست؛ تپش زندگی شهر است. صدای کوبیدن چکش زرگرها، زمزمهی معاملهها، صدای کودکان و بانگ فروشندگان، همگی باهم سمفونی غریبی میسازند. در این همهمه، کسی فرصت دلزدگی ندارد. هر صدا بخشی از زندگی روزمره است، هر فریاد قطعهای از موسیقی بیپایان مراکش.
🌿میان این هیاهو، ناگهان نسیم خنکی از کوچهای باریک میوزد، و بوی نعناع تازه از دکان چایفروش به هوا بلند میشود. لحظهای کوتاه، سر و صداها در پسزمینه محو میشوند و جای خود را به عطر و طعم میدهند. بازاری که پر از فریاد است، درست در همین لحظه، تبدیل به مکانی برای نفس کشیدن و آرامش میشود.
نابینایان و زمزمههای ایمان
(The Blind and the Murmurs of Faith)
👁️در میدانها و گذرگاههای مراکش، گروههایی از نابینایان ایستادهاند. صدای یکنواخت و پرطنین دعاهایشان از دور به گوش میرسد. چند مرد کنار هم، کاسههای چوبی در دست، یک جمله را بارها و بارها تکرار میکنند؛ ذکر خداوند، آمیخته با صدایی خشدار و بیپایان. رهگذران، سکهای در کاسه میاندازند و این سکه میان دستان نابیناها دستبهدست میچرخد، گویی خود نیز باید لمس شود تا معنایش کامل شود.
🔊این فریادهای تکراری، دیوارهایی از صدا میسازند. هر نابینا در حقیقت چیزی فراتر از یک فرد است؛ صدای او بدل به گروهی جمعی میشود که همه یک صدا را فریاد میزنند. کلمه «الله» همچون موجی بیپایان در فضا میپیچد و تکرار آن، هم برای گوینده زندگی میآفریند و هم برای شنونده حس تقدس.
🙏در این تکرار بیوقفه، نوعی آرامش و سرسپردگی نهفته است. زندگی نابینایان، به ریتمی ساده و تغییرناپذیر خلاصه شده است: جایگاه ثابت، کاسههای کوچک، تکرار بیپایان یک دعا. آنها در این چرخه بیانتها، چیزی از جنس جاودانگی یافتهاند.
🕯️گاه مسافری، همانطور که نویسنده تجربه میکند، میکوشد این تکرار را در اتاقی ساکت بازآفرینی کند؛ بارها گفتن یک نام مقدس، تا شاید لحظهای درک کند که زیستن در این چرخه چگونه است. کشف میشود که در ورای این صداهای یکنواخت، نوعی قدرت نهفته است؛ قدرتی که نه از فریاد، بلکه از تداوم بیپایان و استقامت برمیخیزد.
🌌چهرههای نابینا، در سکوت و تاریکی خود، به تصویر روشنی از ایمان جمعی بدل میشوند. ایمان در اینجا نه یک مفهوم انتزاعی، بلکه عملی است زنده، شنیدنی و لمسکردنی. هر ذکر، همچون پلی است میان زمین و آسمان، میان انسان و خدایی که همیشه در فراز نامش تکرار میشود.
مقدسات و معجزات روزمره
(Sacred Rituals and Everyday Miracles)
🍊اندکی دورتر از میدان پرهیاهوی نابینایان، پیرمردی سفیدمو ایستاده است. چهرهاش سرخ و پرخون، دستانش لرزان، اما لبخند بر لب دارد. او سکهای را که رهگذری در کف دستش میگذارد، بیدرنگ به دهان میبرد. صدای جویدن فلز میان دندانهایش در هیاهوی بازار گم نمیشود. سکه از این دهانِ پر از بزاق، بیرون آورده میشود و در کیسهای کهنه میافتد. برای دیگران صحنهای عجیب و چندشآور است، اما برای اهل شهر، حرکتی مقدس به شمار میآید. او یک «مارابو» است؛ مردی که مقدس پنداشته میشود و حتی بزاق دهانش را برکت میدانند.
💧در کنار دکههای پر از پرتقال و انار، نگاهها بیاعتنا از این صحنه میگذرند. مرد مقدس، با سادگی و آرامش، کار همیشگیاش را ادامه میدهد؛ گویی جویدن سکهها بخشی از آیینی باستانی است. باور مردم این است که سکهها وقتی با بزاق او آغشته میشوند، نه تنها ارزش زمینی بلکه ارزشی آسمانی پیدا میکنند. اینجا، مرز میان تقدس و عادت روزمره محو شده است.
🕌دین و باور، در مراکش نه در معابد بزرگ و مراسم رسمی، بلکه در همین صحنههای کوچک و روزمره جاری است. مارابوهایی که برکت میبخشند، زنانی که کودکانشان را برای بوسیدن ریشهی پارچهای متبرک به کوبه درِ یک زیارتگاه میآورند، یا دستهایی که نشانی از «چشمزخم» بر دیوارها میکشند. همه اینها در کنار هم، نقشهای از ایمان مردمی میسازند که تقدس را در هر گوشه زندگی روزانه لمس میکنند.
🌙این معجزات کوچک، نه بر اساس منطق، بلکه بر اساس باور و تکرار، شکل میگیرند. هر رهگذر، هر زن یا مردی که به این آیینها میپیوندد، قطعهای از سنت دیرینهای را زنده نگه میدارد؛ سنتی که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده و همچنان در کوچههای تنگ و پرگردوغبار مراکش نفس میکشد.
خانههای خاموش و پشتبامهای پنهان
(Silent Houses and Hidden Rooftops)
🏠در میان ازدحام کوچهها و فریادهای بازار، گاهی قدم به خانهای ساکت گذاشته میشود. درِ چوبی سنگین که بسته میشود، شهر بیرون محو میگردد. راهرویی تاریک، پلههایی سنگی و سکوتی عمیق، فضای خانه را پر میکند. تنها صدای آرام پای گربهای که در بالای پلهها لم داده، یادآور زندگی در این سکوت است. درون خانهها، همهچیز به حیاط مرکزی ختم میشود؛ جایی که نوری نرم از آسمان میریزد و پیوندی پنهان با جهان بیرون ایجاد میکند.
🌿این حیاطها، قلب خانهاند. آب در حوض کوچکی میدرخشد، گیاهان در گوشهها سر برآوردهاند و سکوتی پر از آرامش حکمفرماست. در اینجا خبری از فریاد و شتاب نیست. دیوارهای بلند خانه، جهان درون را از هیاهوی بیرون جدا میکنند. خانه نه فقط مأوایی برای خواب، بلکه پناهگاهی برای بازیافتن خویش است.
🌆 اما بالای این خانهها، جهانی دیگر آشکار میشود: پشتبامها. از آنجا، مراکش به شهری پهن و یکدست بدل میشود. سقفهای مسطح، چون فرشی وسیع، کنار هم گستردهاند. منارهها همچون فانوسهای سنگی از میان آنها سر برمیآورند و پرستوها در آسمان بیوقفه در پروازند. از این بالا، کوچههای باریک و پر ازدحام ناپدید میشوند، و تنها آرامش افق و شکوه کوههای اطلس در دوردست باقی میماند.
👀با اینحال، پشتبامها قلمروی ممنوعهاند. نگاه کردن به حیاط همسایه یا دیدن زنی بیحجاب، کاری ناپسند شمرده میشود. حتی وقتی صدایی از پشتبام مجاور میآید، باید وانمود کرد که چیزی دیده یا شنیده نشده است. اینجا، احترام به حریم دیگران بیش از کنجکاوی ارزش دارد. مردان کمتر بر بامها میروند؛ این مکان بیشتر برای زنان است، جایی برای اندکی آزادی و نفس کشیدن در هوای باز.
🕊️شهر از این فراز، چهرهای دوگانه پیدا میکند: در پایین، هیاهو و ازدحام؛ در بالا، سکوت و پرواز پرستوها. همین دوگانگی است که مراکش را شهری زنده و پررمز میسازد؛ شهری که در هر گوشهاش، جهانی پنهان در دل جهانی دیگر نهفته است.
زنان در قابهای پنهان
(Women Behind the Screens)
🪟در کوچههای باریک مراکش، پنجرهها به بیرون باز نمیشوند؛ آنها با شبکههای چوبی و گچکاریهای پیچیده پوشیده شدهاند. از پشت این قابهای مشبک، نگاههای پنهانی جاری است. زنانی که کمتر در خیابان دیده میشوند، اینجا حضور خاموش خود را اعلام میکنند. سایهای از صورت یا حرکتی آرام پشت پنجره کافی است تا بفهمی شهر فقط با صدای مردان و بازارها زنده نیست، بلکه نیمی دیگر از حیاتش در پشت این قابها جریان دارد.
👤وقتی زنی از کوچه میگذرد، اغلب چادری بلند بر سر دارد که او را چون موجی سیاه در میان دیوارهای سرخ نمایان میکند. گاه تنها چشمانش پیداست، نگاههایی نافذ که به سرعت میگریزند. در بازار، صدای زنان کمتر شنیده میشود. آنها یا در سکوت خرید میکنند یا در گروههای کوچک، آرام از کنار دکانها میگذرند. سکوتشان پر از حضور است، حضوری که کمتر آشکار و بیشتر حس میشود.
🌸با این حال، خانه و پشتبام قلمرو واقعی زنان است. جایی که میتوانند روسریها را بردارند، لباسهای رنگی بپوشند و آزادانه با هم گفتگو کنند. صدای خنده و آواز، گاه از بامها به گوش میرسد؛ لحظههایی که نشان میدهد پشت آن پردههای سنگین، زندگی پرجنبوجوشی جریان دارد. درون خانهها، زنان گردهم میآیند تا نان بپزند، قصه بگویند یا مراسم سادهای برپا کنند.
🧵 دستهایشان همواره مشغولاند؛ بافتن، دوختن، تزیین کردن. این کارها نه فقط وظیفهای روزمره، بلکه شیوهای برای حفظ سنتها و انتقال زیبایی از نسلی به نسل دیگر است. هر تکه پارچه دوختهشده، هر طرح بر قالی، حکایتگر صبر و روحیهای است که کمتر در کوچهها دیده میشود اما در دل خانهها همیشه زنده است.
🌙زنان مراکش، همانند شهر خود، در هالهای از راز و سکوت باقی میمانند. دیدنشان آسان نیست، اما حضورشان در همهجا حس میشود. گویی شهر بر دو لایه بنا شده است: یکی آشکار با صداها و فریادها، دیگری پنهان با سکوت و نگاههای از پشت پرده. در این پنهان بودن، نیرویی نهفته است که چهرهی مراکش را کامل میکند.
کوچههای یهودینشین؛ ملّاح
(The Jewish Quarter; Mellah)
✡️در دل مراکش، محلهای قدیمی با دیوارهای بلند و درهای چوبی سنگین پنهان است؛ «ملّاح»، کوچههای یهودینشین. فضای اینجا بوی دیگری دارد، بویی از رطوبت، تنگنا و زندگیهای در همفشرده. خانهها در فاصلهای اندک روی هم نشستهاند و راهروهای باریک، نور را با خساست عبور میدهند. کودکان یهودی با لباسهای ساده، در کوچهها بازی میکنند و صدای خندهشان با پژواکی اندوهناک در دیوارها میپیچد.
📖 مدرسههای عبری کوچک در این محله جان گرفتهاند. اتاقهایی تاریک که در آنها معلمی پیر با صدایی خشدار، کلمات مقدس را تکرار میکند. شاگردان با دقت، آیات را زمزمه میکنند و نگاههایشان به دفترچههای چرک و کهنه دوخته شده است. در این سکوت سنگین، تنها صدای جمعی واژههای مقدس، فضا را روشن میسازد.
🕯️بازارچههای کوچک در ملّاح حالوهوای دیگری دارند. طلافروشان یهودی پشت میزهای چوبی نشستهاند، ترازوهای کوچکشان برق میزند و نگاهشان دقیق و محتاط است. زنان با روسریهای تیره، برای خرید و فروش چانه میزنند. اما در میان همه این دادوستدها، نوعی اندوه پنهان جریان دارد؛ انگار هر معامله، یادآور تاریخی طولانی از حاشیهنشینی و محدودیت است.
👥 مردم محله آشنا با نگاههای کنجکاو غریبهها نیستند. وقتی بیگانهای در کوچهها قدم میزند، نگاهها سنگین میشود. برخی از کودکان با خنده و شیطنت تعقیب میکنند، اما نگاه بزرگترها سرشار از احتیاط است. اینجا، هر دیوار نه فقط مرزی فیزیکی، بلکه مرزی از تاریخ و تجربهای مشترک است.
🕎شبها، وقتی چراغهای اندک روشن میشود، ملّاح در سکوتی غریب فرو میرود. پنجرههای تنگ با نور لرزان شمع جان میگیرند و صدای دعا در خانهها بالا میرود. این دعاها همچون نسیمی آرام از میان کوچهها میگذرند و با هوای خنک شب در هم میآمیزند. محلهای که در روز تنگ و پر از شلوغی به نظر میرسد، شبها تبدیل به فضایی رازآلود و آمیخته با ایمان میشود.
قصهگویان، خطاطان و افسانههای پایانناپذیر
(Storytellers, Scribes and Endless Tales)
📜در میدان جامعالفنا، جایی که قلب تپنده مراکش است، قصهگویان همچون شاهان خاموشی بر سکویی ساده مینشینند. دورشان حلقهای از مردم شکل میگیرد؛ کودکانی با چشمان درخشان، مردانی که عصا به دست دارند، زنانی که در پس سایهها ایستادهاند. قصهگو صدایش را بلند میکند و افسانهای را آغاز میکند که گویی پایان ندارد. واژههایش مانند ریسمانی جادویی شنوندگان را به دنیایی دیگر میکشد. در اینجا، داستانها نه تنها سرگرمی، بلکه حافظه جمعی یک ملتاند.
✍️اندکی دورتر، کاتبان بر زمین نشستهاند. هرکدام دفتری کهنه و قلمی ساده پیش رویشان دارد. مردان و زنانی که خواندن و نوشتن نمیدانند، به نزد آنان میآیند تا نامهای برای عزیزی دور بنویسند یا شکایتی برای مقامی بالاتر ثبت کنند. کاتب با صدایی شمرده کلمات را مینویسد، در حالی که نگاه مشتری پر از امید یا اندوه است. این نوشتنها، نه فقط انتقال کلمات، بلکه بازتابی از زندگی و آرزوهای خاموش مردماند.
🎤در کنار قصهگویان، نوازندگان و مارگیران نیز جمعیت را به خود میکشانند. صدای نی و ضربهی دایره، با رقص مارها و فریادهای شادی کودکان در هم میآمیزد. هر لحظه، میدان تبدیل به تئاتری زنده میشود؛ صحنهای که همزمان خنده، ترس، شگفتی و ایمان را در دل تماشاگران زنده میکند.
🔥شب که فرا میرسد، مشعلها روشن میشوند و قصهها ادامه مییابند. افسانههای هزارویکشب، روایتهای قهرمانان قدیم و حکایتهای مردمی، همه در تاریکی میدان جان میگیرند. صدای قصهگو با شعلهی آتش بالا میرود و در آسمان شب محو میشود. مردم همچنان گوش میسپارند، گویی هیچچیز جز این کلمات برایشان اهمیت ندارد.
🌌در پایان، میدان آرام میشود، اما پژواک قصهها در دل هر شنونده باقی میماند. خطاطان دفترهایشان را میبندند، قصهگویان خسته از سکویشان پایین میآیند، و تنها سکوت شب است که همهچیز را در بر میگیرد. با این حال، قصهها همچنان زندهاند؛ در ذهن کسانی که شنیدند، در کلماتی که نوشته شد، و در روح شهری که همواره با صداهایش تعریف میشود.
کتاب پیشنهادی:

