کتاب‌گردی جهانی: کتاب بيگانه

کتاب‌گردی جهانی: کتاب بيگانه

کتاب‌گردی جهانی: کتاب بيگانه

سلام به شنوندگان رادیو کتابِ هوش مصنوعی.

امروز سفری داریم به شمال آفریقا، به سرزمینی آفتابی و درخشان به نام الجزایر، از مسیر یکی از تأثیرگذارترین رمان‌های قرن بیستم: بیگانه نوشته‌ی (The Stranger) آلبر کامو (Albert Camus).

کتابی که با یک جمله‌ی ساده، جهان ادبیات را تکان داد:

«مامان امروز مُرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم.»

 

همین جمله‌ی آغاز، بی‌رحم به نظر می‌رسد. چرا کامو داستان را با چنین سردی شروع می‌کند؟

 

برای اینکه نشان دهد گاهی واقعیت، بی‌احساس‌تر از هر داستانی است.

قهرمان داستان، مِرسو، در الجزیره زندگی می‌کند؛ مردی آرام، دقیق، اما از جهان پیرامونش گسسته. وقتی مادرش می‌میرد، نه گریه می‌کند و نه تظاهر به اندوه. او به مراسم تدفین می‌رود، اما آنچه بیش از مرگ مادر ذهنش را درگیر می‌کند، گرمای خورشید است، نور کورکننده‌ای که حتی مرز میان زندگی و مرگ را محو می‌کند.

 

و همین خورشید بعدها نقش مهمی در قتل دارد، درست است؟

 

دقیقاً. در بخشی از داستان، مِرسو در ساحلی در الجزایر با مردی عرب روبه‌رو می‌شود. خورشید به چنان شدتی می‌تابد که چشم‌هایش را می‌سوزاند. او می‌گوید:

«احساس می‌کردم خورشید مثل تیغه‌ای از آتش بر پیشانی‌ام فشار می‌آورد. دستم روی ماشه بود، و ناگهان شلیک کردم. انگار درِ بدبختی را گشوده باشم.»

قتل، نه از نفرت، بلکه از گرما و خستگی و بی‌منطقی لحظه زاده می‌شود. و درست از همین‌جا، فلسفه‌ی کامو آشکار می‌شود: پوچی.

 

یعنی دنیایی که هیچ معنایی ندارد؟

 

بله. در جهانی که معنا از پیش وجود ندارد، انسان تنها موجودی است که از بی‌معنایی رنج می‌برد و در عین حال نمی‌تواند از جست‌وجوی معنا دست بکشد. مِرسو همان انسانی است که میان نور خیره‌کننده‌ی الجزایر و تاریکی ذهن خودش گرفتار شده.

وقتی دادگاه او را محاکمه می‌کند، مردم نه به‌خاطر قتل، بلکه به‌خاطر «گریه نکردن در مراسم مادرش» محکومش می‌کنند. جامعه نمی‌تواند بپذیرد که انسانی بی‌نقاب باشد.

 

و او در پایان چطور به صلح می‌رسد؟

 

در سلول زندان، در سکوت شب پیش از اعدام. جایی که برای نخستین‌بار، جهان را همان‌طور که هست می‌بیند:

«حس کردم دنیا را دوباره می‌پذیرم. مثل این‌که جهان از نو متولد شده بود و من با آن.»

او درمی‌یابد که حتی در جهانی بی‌معنا، می‌توان آزاد بود. و شاید همین آگاهی، همان معنا باشد.

 

پس مِرسو نه بی‌احساس است، نه سنگدل. فقط صادق‌تر از آن است که نقش بازی کند.

 

درست گفتی.

 

کامو در این کتاب نه فقط داستان مردی را روایت می‌کند، بلکه تصویری از فرهنگ الجزایر را می‌سازد:

خیابان‌های سفید الجزیره، کافه‌های فرانسوی، مردمان عرب با دِشداشِه، بوی قهوه و صدای دریا… جهانی میان اروپا و آفریقا، میان گرما و پوچی.

شاید برای همین است که «بیگانه» تا امروز زنده مانده؛ چون در هر گوشه‌ی دنیا، انسان هنوز از خودش بیگانه است.

 

و شاید همان‌طور که مِرسو در آفتاب الجزیره بیدار شد، ما هم روزی در آفتاب زندگی خودمان بیدار شویم.

 

شاید. چون گاهی، فقط با پذیرش پوچی، می‌توان زیبایی را دید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی