فهرست مطالب
- 1 🌸 چند کلمه از عروسک
- 2 🌸 عروسک سخنگو میشود
- 3 🌸 تلخ برای زنبابا، شیرین برای اولدوز
- 4 🌸 وارونه در آسمان
- 5 🌸 با دم چتری و پرچانه
- 6 🌸 آشنایی با سارا و دیگر عروسکها
- 7 🌸 خودپسندها چه ریختیاند؟
- 8 🌸 شبتابهای تاریک شب
- 9 🌸 بالاخره روشنایی است
- 10 🌾 زانوی یاشار
- 11 🐜 مورچهسوارهها
- 12 🔥 مورچهسوارهها به داد اولدوز میرسند
- 13 🌙 زنبابا و رفتوآمدِ کبوترها
- 14 🌸 فلفل چه مزهای دارد؟
- 15 🔥 مهمانان زنبابا و پر طاووس
- 16 🌾 بازگشت زنبابا
- 17 🌙 بچه چرا ترا آتش زدند و هیچ نگفتند؟
- 18 🌸 امید شب چله
- 19 🕊️ در تنهایی و غصه
- 20 🌾 اولدوز و الاغ
- 21 🌸 بازدید از جنگل
- 22 🕊️ بیداری در صبح آرام
- 23 🌸 قصهی ما به سر نمیرسد
- 24 🌿 فصل ویژه: صمد و صدای اولدوز (از زبان هوش مصنوعی)
کتاب «اولدوز و عروسک سخنگو» (Ulduz and the Talking Doll) نوشتهی صمد بهرنگی (Samad Behrangi)، قصهای است از دلِ سادگی و درد، از میان تار و پود قالیهایی که کودکان بیپناه میبافند و در خیالشان جهانی از دوستی و مهربانی میسازند. اولدوز، دختری کوچک و تنهاست که در دنیایی پر از بیعدالتی، با عروسکی سخنگو روبهرو میشود؛ عروسکی که نهتنها همدم اوست، بلکه آینهای است از دردها و امیدهای پنهان در دل کودکان محروم.
بهرنگی با زبانی ساده اما ژرف، واقعیتی تلخ را در قالبی شاعرانه و خیالانگیز روایت میکند. او در دلِ قصهی «اولدوز و عروسک سخنگو» پرسشی بزرگ را پیش میکشد: چرا باید کودکی برای شنیدن یک کلمه محبت، به عروسکی پناه ببرد؟ در پسِ گفتوگوهای اولدوز و عروسکش، صدای اعتراض نویسنده به تبعیض و فقر به گوش میرسد؛ اما در همان حال، شعلهای از امید و روشنایی نیز میدرخشد — نوری کوچک، اما زنده؛ نوری که در تاریکی، راه را نشان میدهد.
این کتاب، فراتر از یک قصهی کودکانه، یادآور این حقیقت است که هر صدای کوچک، اگر شنیده شود، میتواند دنیایی را تغییر دهد. «اولدوز و عروسک سخنگو» همان صدای کوچک اما ماندگاری است که نسلهای بسیاری را به اندیشیدن، همدلی و دیدن زیبایی در دل رنج دعوت کرده است.
توجه: به دلیل کم حجم بودن کتاب، پیشنهاد میکنم نسخه اصلی کتاب را هم بخوانید. به کمک هوش مصنوعی سعی شده است به شیوه دیگری این کتاب نوشته شود که امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد.
🌸 چند کلمه از عروسک
من همان عروسکم؛ همان که روزی روزگاری در قصهی «اولدوز و کلاغها» از من نام بردند.
حالا دوباره برگشتم تا از زندگی اولدوز بگویم، دختری که کوچک بود، اما دلش بزرگتر از تمام کوچهی خاکیشان بود.
پدرش زحمتکش بود و کمحرف، و زنبابایش زنی تندخو که هیچوقت از اولدوز خوشش نمیآمد.
یک روز، در میان خاکوخل خانه، مرا پیدا کرد؛ عروسکی پارچهای، خاکی و بیجان.
اما همان نگاه اولدوز، همان لبخند بیصدا، مرا زنده کرد… از همانجا قصه شروع شد.
🌸 عروسک سخنگو میشود
اولدوز مرا در آغوش گرفت و با خودش به گوشهی اتاق برد.
آرام گفت: «تو تنها رفیق منی. اگه میتونستی حرف بزنی، برات میگفتم چقدر دلم پره.»
چند لحظه سکوت بود… بعد ناگهان صدایی از درون من درآمد.
گفتم: «من گوش میدم، اولدوز. بگو.»
او از جا پرید، ترسید، اما بعد خندید. باورش نمیشد عروسکش حرف میزند.
از آن شب، ما با هم دوست شدیم.
هرچه در دلش بود، با من گفت و من، هرچه بلد بودم از امید و آرامی، برایش گفتم.
همهچیز میان ما راز بود — رازی میان یک دختر تنها و عروسکی که دل داشت.
🌸 تلخ برای زنبابا، شیرین برای اولدوز
یک روز زنبابا سوپ پخت. بوی خوشی در خانه پیچیده بود.
وقتی خودش مزه کرد، گفت: «اه، تلخ شده!» و قابلمه را کنار زد.
اما اولدوز که سهمی از آن نداشت، یواشکی تکهای از همان سوپ را برداشت.
چشید و گفت: «خوشمزه است!»
زنبابا با تعجب نگاهش کرد. باورش نمیشد غذایی که برای خودش تلخ بود، برای این دختر شیرین باشد.
اما اولدوز لبخند زد. در دلش گفت: «شاید همهچیز بستگی به دل آدم دارد.»
من از گوشهی اتاق نگاهش میکردم و مطمئن بودم: این دختر فرق دارد.
🌸 وارونه در آسمان
صبح فردا، اولدوز خواب دید در آسمان پرواز میکند.
همهچیز وارونه بود — زمین بالا بود، آسمان پایین.
درختها وارونه رشد میکردند و خانهها برعکس ایستاده بودند.
اولدوز خندید و گفت: «دنیا چقدر قشنگ میشه وقتی از بالا بهش نگاه میکنی!»
عروسک گفت: «آره، چون وقتی بالا بری، کوچیکیِ غمها رو میفهمی.»
باد او را میان ابرها برد، تا جایی که حتی صدای زنبابا هم نمیرسید.
وقتی بیدار شد، هنوز حس میکرد سبک شده.
گاهی خواب، سنگینیِ دنیا را از دل آدم میبرد.
🌸 با دم چتری و پرچانه
در جنگل، طاووسی با پرهای باز جلو آمد.
با ناز گفت: «ببینید چه رنگهایی دارم! از من زیباتر نیست!»
اولدوز با لبخند گفت: «دل باید قشنگ باشه»
طاووس گفت: «رنگها مهمترن، نه دل!»
من گفتم: «اما رنگِ دل هیچوقت نمیره.»
طاووس خشمگین شد و پرهایش را بست.
باد وزید، برگها چرخیدند، و اولدوز خندید.
در دل گفت: «خوشبهحال کسایی که زیباییشون رو پنهون نمیکنن.»
🌸 آشنایی با سارا و دیگر عروسکها
در دل جنگل، صدای خندهای نرم پیچید.
از میان درختها چند عروسک بیرون آمدند؛ رنگارنگ و زیبا.
یکی جلو آمد و گفت: «من سارا هستم. تو هم صاحب دلی پاکی، مثل ما.»
اولدوز خندید و گفت: «اینجا ترسی نیست، نه؟»
سارا گفت: «نه، اینجا هرکی مهربونه، در امانه.»
عروسکها دست هم را گرفتند و دور آتش رقصیدند.
نور، روی موهایشان افتاده بود و برگها در باد میرقصیدند.
اولدوز فکر کرد شاید اینجا همان بهشتی است که همیشه در خواب میدید.
🌸 خودپسندها چه ریختیاند؟
وقتی از رقص برگشتند، صدای غرغر طاووس از دور آمد.
پرهایش ریخته بود و سرش پایین بود. گفت: «حالا فهمیدم زیبایی به درد نمیخوره وقتی دلی نباشه که دوستت داشته باشه.»
اولدوز جلو رفت، پرِ افتادهای را برداشت و گفت: «این پر رو نگه دار، تا یادت بمونه فروتنی از رنگ قشنگتره.»
طاووس لبخند زد، آرام سرش را تکان داد و رفت.
سارا گفت: «دیدی؟ حتی مغرورترین دل هم یه روز نرم میشه.»
اولدوز ساکت ماند. فکر کرد شاید همهی آدمها فقط منتظر مهربونیان تا تغییر کنن.
🌸 شبتابهای تاریک شب
آن شب جنگل تاریک شد. ماه پشت ابرها پنهان بود.
اولدوز گفت: «دیگه هیچ نوری نیست.»
اما ناگهان نقطههای کوچکی از نور در هوا پدیدار شدند.
شبتابها با نوری لرزان پرواز کردند و اطرافش را روشن کردند.
یکیشان گفت: «ما کوچیکیم، اما توی تاریکی روشن میمونیم.»
اولدوز با لبخند گفت: «همین شما باعث میشین شب ترسناک نباشه.»
عروسک گفت: «یاد بگیر، حتی نور کم هم ارزش داره.»
آن شب، دلِ اولدوز از هر ستارهای روشنتر بود.
🌸 بالاخره روشنایی است
صبح، آفتاب از میان شاخهها تابید.
اولدوز بیدار شد، دستهایش را باز کرد و گفت: «دیدی شب تموم شد؟»
عروسک گفت: «آره، هیچ شبی موندنی نیست.»
باد نرم وزید، بوی خاک بلند شد، و پرندهای روی شاخه خواند.
اولدوز لبخند زد و زیر لب گفت: «همهچیز دوباره زنده شد.»
از آن روز به بعد، هر وقت دلش میگرفت، به خودش یادآوری میکرد:
«تاریکی فقط مهمونِ کوتاهیه. بعدش، همیشه نوبتِ روشنیه.»
🌾 زانوی یاشار
صبح زود، اولدوز صدای نالهی یاشار را شنید.
دوید و دید روی زمین نشسته، زانویش زخمی شده.
خم شد، خاک را از روی زخمش پاک کرد و گفت: «نترس، خوب میشی.»
یاشار با لبخند گفت: «من از درد نمیترسم، از تنهایی میترسم.»
اولدوز گفت: «آدم تا وقتی یکی رو داره که براش دل میسوزونه، تنها نیست.»
او برگ کوچکی را روی زخم گذاشت و آرام نوازشش کرد.
یاشار خندید و گفت: «دستات از دوا بهتره، اولدوز.»
دلِ هر دوشان گرم شد.
🐜 مورچهسوارهها
یک روز که آفتاب تند بود، اولدوز نشست کنار جوی آب و خیره شد به خاک.
دید مورچههایی از دور میآیند، ولی هرکدام بر پشتش دانهای سوار دارد.
با دقت نگاه کرد.
یکی گفت: «ما مورچهسوارهایم. کوچیکیم، ولی کارمون بزرگه.»
اولدوز گفت: «خسته نمیشین؟»
مورچه گفت: «وقتی همه باهم باشیم، هیچ باری سنگین نیست.»
عروسک لبخند زد و گفت: «دیدی؟ حتی کوچیکترینها هم یاد گرفتن زندگی یعنی همکاری.»
اولدوز از ته دل خندید.
در نگاهش احترام تازهای برای این جانورهای ریز پیدا شد.
🔥 مورچهسوارهها به داد اولدوز میرسند
شب باران آمد. باد در را کوبید.
زنبابا با عصبانیت فریاد زد و اولدوز را در اتاق حبس کرد.
او ترسیده بود و گریه میکرد.
اما ناگهان از سوراخ دیوار، مورچهها وارد شدند.
دانههای کوچکی در دهان داشتند و صفبهصف جلو آمدند.
یکی گفت: «ما اومدیم کمکت کنیم. گریه نکن.»
آنها از میان شکاف در گذشتند، نوری آوردند و اتاق را روشن کردند.
اولدوز آرام گفت: «شما از همهی آدمها مهربونترین.»
مورچهها گفتند: «هرکی دل کوچیک و صادق داشته باشه، راهِ کمک رو پیدا میکنه.»
آن شب، تاریکیِ خانه با نورِ مهربونی شکست.
🌙 زنبابا و رفتوآمدِ کبوترها
شب آرام بود و مهِ لطیفی روی ده افتاده بود. از پشت پنجره صدای بال و بالزدنِ نامحسوسی میآمد؛ نوری نرم و چند لکهٔ سفید در میان شاخهها چشمک میزد. اولدوز با آن چشمهای کنجکاو متوجه شد: «کبوترها آمدن.»
زنبابا که همیشه با چیزهای عادیِ زندگی درگیر بود، از آن صدا تعجب کرد و پرسید: «اینها چی هستن؟»
اولدوز آرام گفت: «کبوترها میان. بعضی شبها میان تا لای شاخهها بشینن و هوا رو نرم کنن.»
کنجکاوی زنبابا بیشتر شد. برای اولینبار بدون آن عصبانیت همیشگی و بدون اینکه صدای فریادش بر دیگری چیره شود، از خانه بیرون رفت تا بهتر ببینه. زیر نور ماه، دستهای کبوتر سفید را دید که بال میزدند و روی شاخهها و لبهٔ پشتبام مینشستند؛ نه بهصورت هجوم، بلکه آرام، مثل مهمانانی که با احتیاط وارد جمعی میشوند.
آن منظره بهطرز سادهای دلِ زنبابا را نرم کرد. چیزی در دلش شکست — نه بهخاطر تحقیر یا شرمندگی، بلکه از نوعی پشیمانیِ آرام که از یادآوری روزهای دور میآمد. اشک چشمانش را تر کرد و برای اولینبار صدایش شکسته و خاموش شد.
اولدوز لبخندی زد و گفت: «میدونی، بعضی چیزها رو فقط با دل میشه دید.»
زنبابا سر پایین انداخت و دیگر خبری از فریاد نبود. آن شب، وقتی کبوترها رفتند، خانه کمی بیسروصدا و دلها کمی سبکتر شده بودند.
🌸 فلفل چه مزهای دارد؟
روز بعد، زنبابا خشمگین شد و گفت: «بخور! تا یاد بگیری دزدی نکنی.»
و فلفل تندی به اولدوز داد.
اولدوز نگاهش کرد، فلفل را خورد.
چشمانش پر از اشک شد، اما خندید. گفت: «تنده، اما بیدارم کرد.»
زنبابا جا خورد. گفت: «دیوونه شدی؟»
اولدوز گفت: «نه، فقط فهمیدم حتی چیزای تند هم میتونن درس بدهند.»
زنبابا ساکت ماند.
در نگاه اولدوز چیزی بود که نمیشد با فریاد خاموشش کرد — نوری از درون.
🔥 مهمانان زنبابا و پر طاووس
شب، زنبابا چند زن از ده را دعوت کرد.
آنها نشستند و از دارایی و زرقوبرق گفتند.
یکی چشمش به پر طاووسی افتاد که در گوشه افتاده بود. گفت: «چه قشنگه! از کجاست؟»
زنبابا گفت: «مال خودمه!»
اما پر شروع به درخشیدن کرد.
نور سبزی در اتاق پیچید. همه خیره ماندند.
اولدوز آرام گفت: «پر قشنگه، ولی از دل راستگو قشنگتر نیست.»
زنبابا شرمزده شد.
مهمانها ساکت شدند. شب بیصدا گذشت.
🌾 بازگشت زنبابا
چند روزی گذشت و زنبابا ناپدید شد. کسی نمیدانست کجا رفته.
اولدوز نگران بود.
تا اینکه یک صبح، زنبابا با چهرهای خسته برگشت.
آرام گفت: «رفتم تا فکر کنم. فهمیدم با خشم فقط دلِ خودم رو سوزوندهام.»
اولدوز گفت: «خوش برگشتی.»
زنبابا لبخند زد. گفت: «میخوام از نو شروع کنم. اگه بشه…»
اولدوز دستش را گرفت. گفت: «همیشه میشه.»
خانه بعد از مدتها بوی آرامش گرفت.
🌙 بچه چرا ترا آتش زدند و هیچ نگفتند؟
یک شب، اولدوز خواب دید در آتش ایستاده.
کودکی به او نزدیک شد، تنش سوخته بود. گفت: «من هم مثل تو بودم. ساکت موندن آتیشم زد.»
اولدوز گفت: «کی تو رو سوزوند؟»
کودک گفت: «بیتفاوتی. هیچکس نپرسید چرا.»
وقتی بیدار شد، اشک روی گونهاش بود.
عروسک گفت: «نباید ساکت بمونی وقتی ظلم میبینی. صدای دلِ رنجکشیده هم باید شنیده بشه.»
اولدوز فهمید سکوت، درد را بیشتر میکند.
🌸 امید شب چله
شب یلدا رسید. برف نرم میبارید.
اولدوز، یاشار و زنبابا کنار هم نشستند.
چراغ نفتی کمنور بود، اما گرما داشت.
یاشار گفت: «میگن اگه توی بلندترین شب لبخند بزنی، سالت پرنور میشه.»
اولدوز خندید. گفت: «پس بخندیم!»
زنبابا انار و گردو گذاشت. گفت: «برای دلای روشن.»
همه با هم خوردند و خندیدند.
در دلِ زمستان، گرمای مهربانی خانه را پر کرده بود.
🕊️ در تنهایی و غصه
چند روز بعد، هوا سردتر شد.
اولدوز تنها کنار پنجره نشست. برف تا زانو بالا آمده بود.
آه کشید و گفت: «همه رفتن… دوباره تنهاییم.»
عروسک گفت: «تنهایی همیشه بد نیست. گاهی سکوت، یادِ دوستها رو زنده میکنه.»
اولدوز چشم بست و صدای شبتابها و سارا را شنید.
دلش گرم شد.
فهمید مهربونیها هیچوقت گم نمیشن، فقط پنهون میمونن تا دلت دوباره پیداشون کنه.
🌾 اولدوز و الاغ
صبح، از دور صدای زنگوله آمد.
اولدوز از پنجره نگاه کرد و فریاد زد: «الاغ!»
الاغ خاکستریِ کوچکش برگشته بود.
با شادی دوید بیرون و بغلش کرد.
الاغ گفت: «اومدم ببرمت پیش دوستات. جنگل دلتنگته.»
اولدوز خندید و عروسک را برداشت.
با هم راه افتادند، از کوچه گذشتند، از دشت، تا دوباره رسیدند به همان جنگل پرنور.
پرندهها آواز میخواندند، برگها برق میزدند.
جنگل بوی آشنایی میداد.
🌸 بازدید از جنگل
در جنگل همه جمع بودند — سارا، طاووس، شبتابها.
طاووس پرِ سبزش را باز کرد و گفت: «خوش اومدی، اولدوز. دلم برات تنگ شده بود.»
اولدوز گفت: «منم. بدون شما دنیا ساکته.»
سارا گفت: «تو نورِ دل ما بودی، حالا برگشتی تا قصهمون ادامه پیدا کنه.»
آن شب، همه دور آتش نشستند، شعر خواندند و خندیدند.
عروسک گفت: «آدم هر جا مهربونی پیدا کنه، همونجاست که باید بمونه.»
🕊️ بیداری در صبح آرام
صبح که بیدار شد، دوباره در خانهی خودش بود.
نمیدانست خواب بوده یا واقعاً به جنگل رفته.
اما بوی گل سرخ میآمد و کنار بالش پرِ طاووسی افتاده بود.
زنبابا در را باز کرد و گفت: «صبح بخیر، دخترم.»
اولدوز لبخند زد: «صبح بخیر. دیشب خواب دیدم همهتون خوب شدین.»
زنبابا گفت: «شاید واقعاً همینطور شده.»
نور خورشید روی دیوار افتاد و صدای گنجشکها پیچید.
دلِ اولدوز سبک شد، مثل بالِ پرنده.
(منظور بهرنگی در جمله «صبح بخیر. دیشب خواب دیدم همهتون خوب شدین.»، این است که دلمون خوب شد.
در جهانِ صمد، بیماریِ واقعی، بدی، بیمهری و بیعدالتی است؛
و «خوب شدن» یعنی دلها از کینه خالی شدن، آدمها نرم شدن، و خانه دوباره بوی صلح و عشق گرفتن.
آن خوابِ اولدوز، نمادی از دنیایی است که صمد همیشه آرزویش را داشت:
جهانی ساده، بیدروغ، بیظلم، که در آن هیچ کودکی برای دیدن مهربانی مجبور نباشد به عروسکش پناه ببرد.)
🌸 قصهی ما به سر نمیرسد
روزها گذشت. زندگی آرام شد.
اما اولدوز هنوز گاهی با عروسک حرف میزد.
میگفت: «یادته مورچهها چی گفتن؟ باهم بودن یعنی زندهبودن.»
عروسک گفت: «آره. قصهی ما تموم نمیشه تا وقتی کسی هست که گوش بده.»
اولدوز خندید، از پنجره نگاه کرد.
در آسمان، پرندهای سفید پر میزد، درست مثل نور.
آرام گفت: «شاید اونم از طرف جنگله.»
و لبخند زد —
لبخند دختری که یاد گرفت مهربونی از همهچیز ماندگارتر است.
🌿 فصل ویژه: صمد و صدای اولدوز (از زبان هوش مصنوعی)
من صمد بهرنگیام،
معلم دهات کنار ارس، جایی که زمین سخت است و دلها مهربان.
هر روز، پا در گل و خاک میگذارم و میروم میان بچههایی که پابرهنهاند،
اما دلشان گرمتر از هر بخاریِ شهر است.
من از میان همین مردمم. از میان درد، گرسنگی، محرومیت.
قصههای من از دل کتابخانه نیامده، از دل زندگی آمده — از لب جویبار، از کنار کورهراه، از نگاهی خسته که هنوز امید را فراموش نکرده.
اولدوز را نوشتم، چون او را دیدهام.
نه یکبار، که هزاربار — در هر روستا، در هر چهرهی کودک فقیر، در هر چشم بیپناهی که دنبال نگاهی مهربان میگردد.
اولدوز برای من فقط یک دختر نیست؛ صدای نسلیست که حرفش را کسی نمیشنود.
او هم درس میخواهد، هم نان، هم محبت — و این سه، همیشه از او دریغ شدهاند.
اما من باور دارم، وقتی آدمِ کوچک، دلِ بزرگ دارد، دنیا از درونش تغییر میکند.
برای همین، عروسکش را سخنگو کردم؛ چون صدای درونیِ آدمیست که هنوز خاموش نشده.
آن عروسک از پارچه و نخ نیست — از ایمان دوخته شده؛ ایمانی که به آدم یاد میدهد، حتی در بیپناهی هم باید ایستاد.
زنبابا را هم بیدلیل تند و تیره ننوشتم.
او خودش قربانیِ همین فقر است، زنی که محبت ندیده و یاد نگرفته دوست بدارد.
همهی آدمهای قصه من، سایههایی از دردند؛ اما در همان درد، رگهای از نجات هست.
در همان ظلمت، نوری کمرنگ، که اگر آدم دلش را پاک نگه دارد، آن نور پیدا میشود.
بعضیها میگویند چرا اینقدر قصههایم غم دارند؟
اما من میگویم: غم، اگر درست گفته شود، خودش چراغی میشود.
اولدوز، وقتی از تاریکی رد میشود، میفهمد چطور باید روشنی را نگه دارد.
میفهمد امید، چیز کوچکی نیست — نفس کشیدنِ انسان است.
من از شادی حرف میزنم، ولی شادیِ واقعی؛
نه شادیِ دروغیِ شکمسیر و راحتیِ بیفکر.
من از شادیای میگویم که از دلِ رنج بیرون میآید —
وقتی کودک میخندد، با اینکه نان ندارد.
وقتی معلم لبخند میزند، با اینکه مزدش ناچیز است.
وقتی آدم هنوز باور دارد مهربانی سود ندارد، اما لازم است.
قصهی «اولدوز و عروسک سخنگو» فقط داستان یک دختر نیست،
داستان زندهماندنِ دلِ انسان است در دنیایی که میخواهد او را خاموش کند.
اگر اولدوز هنوز لبخند میزند، یعنی هنوز امید هست.
اگر عروسک هنوز حرف میزند، یعنی هنوز حقیقت در گوشهای از این دنیا زنده است.
من نوشتم تا یادمان بماند:
حتی کوچکترین دل هم میتواند جهان را تکان دهد،
بهشرط آنکه صادق بماند، مهربان بماند، و باور کند تاریکی ماندگار نیست.
من صمد بهرنگیام،
قصهگوی درد و امید.
میدانم روزی خودِ مردم، قصههای مرا ادامه میدهند —
در حرفهایشان، در نانشان، در مهربانیشان با هم.
و آنوقت، دیگر نیازی نیست کسی برایشان بنویسد.
فقط کافیست یکی از دلِ رنج برخیزد
و بگوید:
«من هنوز زندهام، چون هنوز میتوانم دوست بدارم.» 🌙
کتاب پیشنهادی:

