راز پشت کتاب: کتاب همه‌ چيز فرو می‌پاشد

راز پشت کتاب: کتاب همه‌چيز فرو می‌پاشد

راز پشت کتاب: کتاب همه‌ چيز فرو می‌پاشد

سلام. شما به «راز پشت کتاب» گوش می‌دهید.

جایی که از دل واژه‌ها، به سراغ ناگفته‌های نویسندگان می‌رویم.

امروز درباره‌ی کتابی صحبت می‌کنیم که صدای آفریقا را به گوش جهان رساند؛

کتابی که نشان داد وقتی روح یک ملت از درون ترک می‌خورد، دیگر دیواری برای فرو ریختن نمی‌ماند.

نامش هست «همه ‌چیز فرو می‌پاشد» (Things Fall Apart) نوشته‌ی چینوا آچه‌به ‎(Chinua Achebe)‎، نویسنده‌ای از نیجریه.

 

آچه‌به این رمان را در دهه‌ی ۱۹۵۰ نوشت؛

زمانی که آفریقا تازه از زیر سایه‌ی استعمار بیرون آمده بود،

و مردمش بین دو جهان مانده بودند:

جهانِ قدیمِ قبیله‌ها و آیین‌ها،

و جهانِ جدیدی که با کشتی مبلغان و سربازان انگلیسی وارد می‌شد.

 

راز اصلی این کتاب، از همین دوگانگی آغاز شد.

آچه‌به در خانواده‌ای مسیحی به دنیا آمد، اما در دل فرهنگ قبیله‌ی «ایگبو» ‎(Ìgbò)‎ بزرگ شد.

در خانه، کتاب مقدس می‌خواندند؛

اما بیرون از خانه، طبل و رقص و اسطوره هنوز زنده بود.

او بعدها گفت:

«درون من، مسیح و نیاکانم با هم زندگی می‌کنند و گاهی با هم جر و بحث دارند!»

و همین کشمکش درونی، شد ریشه‌ی «همه‌چیز فرو می‌پاشد».

 

وقتی آچه‌به در دانشگاه ایبادان (Ìbàdàn) درس می‌خواند، متوجه شد در بیشتر رمان‌های غربی،

آفریقا به شکل سرزمینی تاریک و بی‌تمدن تصویر می‌شود.

و آن‌جا تصمیم گرفت روایت را پس بگیرد.

او گفت: «می‌خواستم داستان را از زبان خود قبیله بگویم، نه از زبان مهاجم.»

همین تصمیم، پایه‌ی یکی از بزرگ‌ترین رمان‌های قرن شد.

 

اما راز دیگر، در عنوان کتاب پنهان است.

آچه‌به آن را از شعری از «ویلیام باتلر ییتس» ‎(William Butler Yeats)‎ وام گرفت.

در آن شعر آمده بود:

“Things fall apart; the centre cannot hold.”

«همه‌چیز از هم می‌پاشد، چون دیگر چیزی در مرکز نیست که آن را نگه دارد.»

برای آچه‌به، آن «مرکز»، روح قبیله بود؛

باور و پیوندی که مردم را کنار هم نگه می‌داشت.

وقتی آن روح با نفوذ استعمار شکسته شد،

همه‌چیز—از ایمان تا خانواده—فرو ریخت.

 

در دل این آشفتگی، قهرمانِ داستان، «اوکونکو» ‎(Okonkwo)‎، مردی است از جنس قدرت و ترس.

او از ناتوانی پدرش شرم دارد و تمام عمر می‌کوشد تا مردی سخت و شکست‌ناپذیر شود.

اما در پایان، همین سختی، او را می‌شکند.

چرا؟ چون جهان اطرافش تغییر کرده، اما او نه.

همان‌طور که آچه‌به می‌خواست بگوید:

وقتی انسان با زمان پیش نرود، زمان او را پشت سر می‌گذارد.

 

وقتی کتاب در سال ۱۹۵۸ منتشر شد، مثل صاعقه بود.

منتقدان غربی نوشتند:

«برای نخستین‌بار، آفریقا با صدای خودش حرف زد.»

و مردمِ نیجریه گفتند: «این، داستان ماست. درد ماست.»

اما برخی رهبران مذهبی خشمگین شدند،

چون در کتاب، چهره‌ی مبلغان مسیحی چندان مقدّس نبود.

آچه‌به تنها پاسخ داد:

«من دشمن ایمان نیستم؛ من دشمن تحمیل ایمانم.»

 

شاید راز واقعی این کتاب در همین جمله پنهان باشد.

او ایمان را نمی‌کوبد، بلکه نشان می‌دهد چگونه ایمان وارداتی، ریشه‌ی بومی را می‌خشکاند.

او نمی‌خواهد ما به عقب برگردیم،

بلکه می‌گوید: «فراموش نکنیم از کجا آمده‌ایم.»

 

در پایان کتاب، وقتی «اوکونکو» خود را حلق‌آویز می‌کند،

یکی از مأموران استعمار با سردی می‌گوید:

“He was one of the greatest men in Umuofia. You drove him to kill himself.”

«او از بزرگ‌ترین مردانِ قبیله‌اش بود… و شما او را تا مرز خودکشی راندید.»

 

و این همان رازی است که آچه‌به می‌خواست فریاد بزند:

وقتی ریشه از زمین جدا شود،

وقتی صدا خاموش شود،

دیگر هیچ چیز سر جایش نمی‌ماند…

و آنگاه—

همه‌چیز فرو می‌پاشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی