فهرست مطالب
- 1 پاییندست (Downstream)
- 2 شکسپیر با ویژگیهای چینی (Shakespearewith Chinese Characteristics)
- 3 دویدن (Running)
- 4 سد (The Dam)
- 5 جنگهای تریاک (Opium Wars)
- 6 طوفان (Storm)
- 7 تابستان (Summer)
- 8 زندگی چینی (Chinese Life)
- 9 پول (Money)
- 10 سال نوی چینی (Chinese New Year)
- 11 بازگشت بهار (Spring Again)
- 12 بالادست (Upstream)
کتاب «شهر رودخانه: دو سال در یانگتسه» (River Town: Two Years on the Yangtze) نوشتهی پیتر هسلر (Peter Hessler) یکی از درخشانترین روایتهای سفر و تجربهی زندگی در چین معاصر است. هسلر، روزنامهنگار و نویسندهی آمریکایی، در این اثر ما را به قلب شهری کوچک به نام فولینگ (Fúlíng) میبرد؛ جایی در کنار رود عظیم یانگتسه، که در آن برای دو سال بهعنوان معلم زبان انگلیسی زندگی میکند.
این کتاب تنها یک سفرنامه نیست، بلکه تلاشی است برای ثبت لحظهای گذرا از تاریخ و فرهنگ چین، درست در زمانی که کشور در میانهی تغییرات گستردهی اجتماعی و اقتصادی قرار داشت. نویسنده با نگاهی ترکیبی از مشاهدهی بیرونی و مشارکت در زندگی روزمرهی مردم، ما را به دنیای دانشجویان مشتاق، کارگران بندر، سنتهای محلی، و خاطرات تلخ و شیرین تاریخی میبرد که هنوز در ذهن مردم زنده است.
هسلر در «شهر رودخانه» نشان میدهد که چین صرفاً یک کشور بزرگ با سیاستهای کلان نیست، بلکه مجموعهای از داستانهای انسانی است؛ داستانهایی پر از امید، تلاش و زندگی روزمره. روایت او نه فقط یک گزارش از زمان و مکان خاص، بلکه دریچهای است برای فهمیدن اینکه چگونه فرهنگ، تاریخ و جغرافیا انسانها را شکل میدهند و در عین حال چگونه انسانها میکوشند خودشان را دوباره بسازند.
«شهر رودخانه: دو سال در یانگتسه» تجربهای است صمیمی، شاعرانه و آموزنده؛ روایتی که مخاطب را با پرسشهای تازه دربارهی معنا، هویت و ارتباط میان فرهنگها روبهرو میسازد.
پاییندست (Downstream)
🚢 شب آرامی بر رود یانگتسه نشسته بود. آسمان پر از ستاره، اما نوری نداشت که بر آب سیاه رودخانه بتابد. قایق آهسته به سوی فولینگ میرفت؛ شهری ناشناخته و بسته که تا سالها اجازه ورود به خارجیها را نداده بود. خیابانهای باریک از اسکله بالا میرفتند و چراغهای پراکنده شهر زیر ستارگان میدرخشیدند.
👥 دو نفر در این سفر بودند؛ من (پیتر هسلر) در بیستوهفت سالگی و آدام (آدام مایر) در بیستودو سالگی. مأموریت ما تدریس زبان انگلیسی بود. چیزی از فولینگ نمیدانستیم، جز اینکه بخشی از شهر قرار بود زیر آب سد سهدرهها مدفون شود. برای نخستین بار بعد از نیم قرن، آمریکاییهایی در این شهر زندگی میکردند. جمعیت حدود دویست هزار نفر بود؛ شهری کوچک برای چین، اما پر از شور و صدا.
🚶♂️ جادهای در کار نبود. قطار هم هرگز به فولینگ نرسیده بود. همه چیز از راه رودخانه میآمد و میرفت. همین محدودیتها، شهر را در حصاری از کوهها و رودها نگه داشته بود. برای دو سال، این شهر به خانه من بدل شد؛ خانهای پر از صداهای تازه.
🎶 صبحها با بوق کشتیها، صدای کوبیدن چکشها بر سنگ، و موسیقی ورزش دانشجویان از بلندگوهای محوطه بیدار میشدم. صدای قدمهای دانشجوها در راهرو، زمزمه جمعی هنگام تکرار درسها، و در فاصلهای نزدیک، صدای آرام چرخهای بازی کروکه که بازنشستگان با مهارتی حیرتآور روی زمین خاکی میغلتاندند. حتی سکوت میان این صداها هم پر از زندگی بود.
🏫 کالجی که در آن درس میدادیم تازه بعد از انقلاب فرهنگی ساخته شده بود. ساختمانی ساده که دو هزار دانشجو را در خود جای داده بود؛ بیشترشان بچههای روستا، آیندهدار اما ساده. زندگی در این کالج سرشار از نظم و مراسم سیاسی بود؛ از صبحگاههای پرچم گرفته تا نشستهای هفتگی با سرودهای انقلابی. ما خارجیها هر جا میرفتیم، ناخواسته مرکز توجه میشدیم. حتی اگر برای تماشا آمده بودیم، ناگهان روی صحنه کنار مقامات شهر قرار میگرفتیم.
🎤 روزی مراسم بازگشت گروهی از دانشجویان و استادان برگزار شد که هزار کیلومتر پیاده تا یانآن، پایگاه قدیمی انقلاب، رفته بودند. جمعیت در محوطه دانشگاه گرد آمده بود، پرچمها برافراشته و موسیقی پرطنین فضا را پر کرده بود. ما را هم به روی صحنه بردند؛ کنار شهردار و دبیر حزب کمونیست. جمعیت کف زد، و ما با خجالت، در لباسهای غیررسمی، میان ردیف رسمیها نشستیم.
📸 بعد از مراسم، عکسی گرفتند که بعدها در آمریکا به دوستانم نشان دادم: صفی از دانشجویان خسته اما مغرور با پرچم محو و قرمز در دست، مقامات با چهرهای جدی، و ما دو نفر با لبخند معذب. تضادی آشکار میان جهان ما و جهان آنها.
📞 هفتههای نخست، دانشگاه برای ما تلفن خرید، بعد ماشین لباسشویی، و حتی صحبت از ساخت زمین تنیس شد. هدیههایی که ما نمیخواستیم اما کسی هم نظر ما را نمیپرسید. در این شهر کوچک، هر تصمیمی «گرفته میشد» و ما فقط تماشاچی بودیم.
🌄 روزها را در اتاق بالای تپهای مشرف به رود وو میگذراندم. پنجره به شهر باز میشد: ساختمانی بیروح از سیمان و کاشی سفید، تپههایی سبز و رودخانههایی که در هم میپیچیدند. شبها چراغهای شهر بر آب میلرزیدند و کشتیهای باری آرام و بیصدا از دل تاریکی میگذشتند.
📝 زندگی در فولینگ ترکیبی بود از غریبی و آشنایی. مردمی کنجکاو که با نگاههایشان هر حرکت ما را دنبال میکردند؛ دانشجویانی که با اشتیاق درباره آمریکا مینوشتند، و شهری پر از صداهایی که کمکم بخشی از ریتم روزانه زندگیام شد. اینجا همه چیز ساده بهنظر میرسید، اما زیر این سادگی تاریخی سنگین و پر از تناقض جریان داشت.
شکسپیر با ویژگیهای چینی (Shakespearewith Chinese Characteristics)
📚 کلاسهای من در طبقه پنجم ساختمانی ساده و شلوغ بود؛ چهلوپنج دانشجو در اتاقی کوچک و قدیمی که هر هفته خودشان آن را تمیز میکردند. تختهها پاک میشد، پنجرهها برق انداخته میشد و اگر کاری ناقص میماند، جریمه میدادند. همهچیز در کالج فولینگ با جریمه و نظم اداره میشد؛ غیبت در صبحگاه، نرفتن به کلاس یا دیر برگشتن به خوابگاه، همه تنبیه داشت.
👩🎓 بیشتر دانشجویان اهل روستا بودند؛ خجالتی اما با انگیزه. وقتی از آنها پرسیدم چه آثاری از ادبیات انگلیسی خواندهاند، پاسخها غافلگیرکننده بود: از «پیرمرد و دریا»ی همینگوی گرفته تا «جین ایر» شارلوت برونته و حتی «شاه لیر» شکسپیر. بعضی نامها عجیب بهنظر میرسید؛ یکی «مارکس» را انتخاب کرده بود، دیگری «کُنُکت» یا حتی «Lazy». نامهایی که نشان میداد هر کدام از دنیایی دور، تصویری خاص در ذهن ساختهاند.
📖 تدریس برای من فقط انتقال دستور زبان نبود. من قصهها را تعریف میکردم؛ با شور و بازیگری، گاهی یکی از دانشجویان را به صحنه میکشیدم تا نقش بگیرد. همین نمایشهای ساده، کلاس را زنده میکرد. وقتی از «بیوولف» گفتم، دخترها درباره تنهایی و تاریکی غول نوشتند و پسرها با هیجان درباره خوردن آدمها. برای آنها داستانها فقط متن نبود، تجربهای تازه بود که میتوانستند با تخیل خودشان بازآفرینی کنند.
🎭 شکسپیر در فولینگ معنای تازهای پیدا کرده بود. دانشجویان با زبانی ساده و پر از خطا مینوشتند، اما صادقانه. یکی درباره عشق «رومئو و ژولیت» نوشت، دیگری درباره مقاومت جین ایر. هر کلمه با تردید اما با شوق نوشته میشد. برای بسیاری، این نخستین بار بود که با جهانی روبهرو میشدند که خارج از مرزهای چین قرار داشت.
🌬 پنجره کلاس رو به رودخانه وو (Wu River) باز میشد. نسیمی از آب میآمد و صدای قایقها با صدای دانشجویان در هم میآمیخت. گاهی وقتی سکوتی در کلاس بود و همه مشغول نوشتن بودند، چشم به بیرون میدوختم: قایقهای کوچک ماهیگیران، کشتیهای باری پر از زغالسنگ و قایقهای سفید گردشگران که به سوی تنگهها میرفتند. این تصویر، بخشی از یادگیری روزانه ما بود؛ شهری که خودش مثل کتابی باز پیش رویم قرار داشت.
🎶 هر درس با لبخندها، اشتباهها و کنجکاویهای بیپایان دانشجویان کامل میشد. گاهی خندهای بلند از تلفظ عجیب کلمهای میآمد، گاهی سکوتی سنگین از شرم یک اشتباه. اما در همه لحظات، چیزی از جنس امید و اشتیاق در هوا موج میزد.
دویدن (Running)
👟 هوای فولینگ سنگین و پر از رطوبت بود، اما دویدن برای من راهی بود تا کمی رهایی حس کنم. مسیر از کنار رودخانه میگذشت، جایی که قایقها آرام حرکت میکردند و صدای سوت کشتیها در کوهها میپیچید. مردم محلی با کنجکاوی به من نگاه میکردند؛ خارجیای که در خیابانهای پر از پله و شیب تند، عرقریزان میدوید. برای آنها، ورزش بیشتر بهمعنای تایچی صبحگاهی یا قدمزدن دستهجمعی بود، نه دویدن بیوقفه.
🚶♂️ گاهی کودکان دنبال من میدویدند و میخندیدند. بعضیها صدایم میکردند «واِیگوو رِن»؛ همان واژهای که برای همه خارجیها استفاده میکردند، یعنی «آدمی از بیرون کشور». برای بیشترشان، من نه یک معلم بلکه نوعی منظره تازه بودم، مثل قایقی متفاوت که از رودخانه گذشته باشد.
🏞 مسیر دویدن سخت بود؛ پلههای سنگی که از اسکله بالا میرفت، کوچههای باریک پر از مغازه و بوی زغال و غذا، صدای چکشها و باربَران با چوبهای بامبو روی شانه. باربرها یا همان «ارتش چوببهدوش» بارهای سنگین را با بدنی خمیده از پلهها بالا میبردند. دیدن آنها برایم شبیه دویدن بود؛ تلاشی بیپایان برای پیش رفتن در شهری که همیشه رو به بالا کشیده میشد.
📖 بعدها فهمیدم که در فولینگ، دویدن نه فقط ورزشی تازه، بلکه استعارهای بود از زندگی روزمره مردم. هرکسی در تلاش بود، با باری روی دوش یا درسی برای آینده. در نگاه آنها، من تنها یک دونده نبودم؛ تصویری بودم از جهانی دیگر، جهانی باز و ناشناخته.
🌄 وقتی نفسزنان به بالای پلهها میرسیدم، چشمانداز شهر و رودخانه زیر پایم گسترده میشد. مه روی کوهها نشسته بود و چراغهای پراکنده خانهها در غبار میدرخشید. در این لحظهها حس میکردم دویدن فقط برای سبکشدن بدن نیست، بلکه راهی است برای فهمیدن جایی که در آن زندگی میکنی؛ شهری پر از صدا، کوچههای تنگ و رودخانهای بیپایان.
سد (The Dam)
🛠 پروژه عظیم «سد سهدرهها» مثل سایهای بر زندگی فولینگ افتاده بود. همه میدانستند بخشی از شهر، زمینها و حتی روستاهای اطراف در آب غرق خواهد شد. صحبت درباره سد همهجا جریان داشت؛ از کلاس درس گرفته تا میز شام در رستورانهای کوچک. برای بعضیها نشانه پیشرفت و قدرت ملی بود، و برای بعضی دیگر تهدیدی که خاطره و خانهشان را از بین میبرد.
🌊 وقتی به کناره رودخانه وو میرفتم، بارها به این فکر میکردم که آبهای آرامی که در برابر چشمم جاری است، روزی بالا خواهد آمد و همهچیز را در خود خواهد بلعید. مردم محلی این را با آرامش عجیبی میپذیرفتند؛ گویی با تقدیری ناگزیر روبهرو بودند. خانهای که امروز میساختند، فردا شاید زیر آب میرفت. اما همچنان زندگی میکردند، کشت میکردند، درس میخواندند.
👷♂️ مهندسان و کارگران با لباسهای خاکی در مسیر سد دیده میشدند. بارها شنیده بودم که چگونه دولت، خانوادهها را وادار میکرد به مناطق بالاتر نقل مکان کنند. بعضیها خوشحال بودند چون خانهای تازه میگرفتند، بعضی دیگر غمگین چون از سرزمین اجدادی جدا میشدند.
🏯 تاریخ در فولینگ همیشه زنده بود. وقتی مردم از سد حرف میزدند، ناگهان یاد جنگهای تریاک یا انقلاب فرهنگی میافتادند؛ گویی این پروژه هم ادامه همان تاریخ طولانی بود. اما تفاوت در این بود که سد نشانهای از آینده بود، آیندهای که هم ترسناک بود و هم امیدبخش.
🌄 بارها ایستادم و به رودخانه نگاه کردم؛ قایقهای کوچک روی آبی حرکت میکردند که قرار بود تغییر چهره بدهد. شهری که امروز شلوغ و زنده بود، در چند سال آینده بخشی از زیر آب پنهان میشد. آن لحظه فهمیدم «سد» فقط یک سازه مهندسی نیست؛ استعارهای است از کشوری که میخواست گذشته پرآشوبش را پشت سر بگذارد و آیندهای تازه بسازد، حتی اگر بهایش خاطراتی غرقشده باشد.
جنگهای تریاک (Opium Wars)
⚔️ در فولینگ، تاریخ همیشه مثل رودی پنهان زیر زندگی روزمره جریان داشت. مردم ساده حرف میزدند، اما هر جا فرصتی پیش میآمد، خاطرات و روایتهای تاریخی دوباره جان میگرفت. یکی از موضوعاتی که بارها شنیده میشد، جنگهای تریاک بود؛ زخمی قدیمی که هنوز در ذهنها زنده بود.
📖 دانشجویانم در نوشتههایشان بارها به گذشته اشاره میکردند. برایشان جنگهای تریاک فقط واقعهای در کتابهای درسی نبود؛ نمادی بود از تحقیر و رنج. آنها با تلخی مینوشتند که چگونه کشورشان در برابر قدرتهای خارجی خم شده و چگونه مردم عادی هزینه این شکستها را پرداختهاند.
🚬 وقتی از خیابانهای فولینگ میگذشتم، گاهی مردان سالخوردهای را میدیدم که داستانهایی از پدربزرگهایشان نقل میکردند؛ پدربزرگهایی که یادگار دوران دود و تریاک بودند. چینِ امروز در تلاش بود تا چهرهای نیرومند و مدرن بسازد، اما سایه گذشته هنوز روی زبان و ذهن مردم سنگینی میکرد.
🏯 برای منِ خارجی، شنیدن این روایتها پر از تناقض بود. از یک سو، مهماننوازی و صمیمیت مردم را حس میکردم، و از سوی دیگر، نگاهشان به غرب همیشه با احتیاط و بیاعتمادی همراه بود. گاهی در همان کلاسهایی که انگلیسی میآموختند، جملاتی درباره «دخالت خارجیها» نوشته میشد. انگار در ذهنشان، تاریخ دوباره و دوباره بازآفرینی میشد.
🌄 در سکوت عصرگاهی که روی رودخانه مینشست، به این فکر میکردم که چین مثل همین فولینگ است: شهری پر از پلههای سخت و زندگی جاری، اما در عمق آن ردپای جنگها، رنجها و خاطراتی که هنوز از یاد نرفتهاند. جنگهای تریاک شاید بیش از یک قرن پیش رخ داده باشد، اما در فولینگ حس میشد که هنوز ادامه دارد؛ نه در دود تریاک، بلکه در حافظه و روح مردمی که هرگز نخواستند فراموش کنند.
(جنگهای تریاک (Opium Wars) دو درگیری بزرگ میان چین و بریتانیا در قرن نوزدهم بود (۱۸۳۹–۱۸۴۲ و ۱۸۵۶–۱۸۶۰). علت اصلی آن تجارت تریاک بود که بریتانیا از هند به چین صادر میکرد. دولت چین تلاش کرد جلوی ورود این ماده را بگیرد، اما شکست خورد و مجبور شد قراردادهای نابرابری امضا کند که بخشی از خاک و بندرهایش را به بیگانگان واگذار کرد. این جنگها آغاز «قرن تحقیر» برای چین بود.)
طوفان (Storm)
🌧 آسمان فولینگ ناگهان تیره شد. ابری سنگین از بالای کوهها پایین آمد و صدای رعد همهجا را پر کرد. باران سیلآسا مثل پردهای ضخیم فرو ریخت و خیابانهای پر از پله در چند دقیقه به رودخانهای خروشان بدل شد. مردم با عجله خودشان را به سرپناه رساندند، اما باربران چوببهدوش همچنان در باران حرکت میکردند، با باری سنگین و شانههایی خیس.
🚶♂️ در میان این آشوب، من در کوچههای شیبدار قدم میزدم. بوی خاک خیس، صدای غلتیدن سنگها و جیغ کودکان که زیر سقفهای شیروانی پناه گرفته بودند، همه با هم ترکیب شده بود. طوفان در فولینگ فقط یک تغییر آبوهوا نبود، انگار یادآور قدرت طبیعتی بود که هیچکس نمیتوانست مهارش کند.
🏫 در کالج، دانشجویان کنار پنجرهها ایستاده بودند و به بیرون نگاه میکردند. بعضی خندیدند، بعضی مضطرب بودند. باران برای آنها بهانهای بود تا کلاس خشک و ساکن درس را لحظهای رها کنند و چشم به جهان زنده بیرون بدوزند.
⚡ باران آنقدر شدید بود که برق قطع شد. در تاریکی نیمهروشن کلاس، صدای بارش بیوقفه ادامه داشت. در همان لحظه فکر کردم زندگی در فولینگ چیزی شبیه همین طوفان است: بیپیشبینی، خشن و در عین حال پر از زیبایی.
🌄 وقتی باران آرام گرفت و آسمان روشن شد، خیابانها پر از جریانهای کوچک آب بود که از پلهها پایین میرفتند. مردمی که تا لحظهای پیش در هجوم باران گرفتار بودند، دوباره به کارهایشان برگشتند؛ انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این همان فولینگ بود: شهری که همیشه در برابر طوفانها دوام میآورد.
تابستان (Summer)
☀️ تابستان فولینگ با گرمایی سنگین و رطوبتی خفهکننده از راه رسید. آفتاب بیرحمانه بر دیوارهای سیمانی و کاشیپوش شهر میتابید و خیابانهای پر از پله بوی آسفالت داغ و گرد و خاک میداد. در خوابگاه، پنکهها بیوقفه میچرخیدند، اما هوا همچنان مثل موجی ایستا در اتاقها میماند.
🌿 دانشجویان بیشتر وقتشان را در سایه درختان محوطه یا کنار رودخانه میگذراندند. بعضیها پاهایشان را در آب خنک وو (Wu River) فرو میبردند و کتاب میخواندند. برایشان تابستان فصل استراحت نبود، بلکه فرصتی بود برای تمرین و مطالعه بیشتر. بسیاری از آنها میخواستند با یادگیری زبان انگلیسی آیندهای متفاوت بسازند، و همین انگیزه باعث میشد گرما را نادیده بگیرند.
⛪ در همین روزهای داغ بود که با کشیشی چینی آشنا شدم. او از نسلی بود که مسیحیت را در سکوت و سختی حفظ کرده بودند. صحبتهایش ساده و آرام بود، اما پشت آن تاریخ رنج و پایداری نهفته بود. در شهری که سیاست همهجا حضور داشت، دیدن ایمان شخصی و خاموش او تضادی عجیب ایجاد میکرد.
🍜 شبها شهر بیدار میماند. رستورانهای کوچک در کوچهها پر از مشتری بود. بوی نودل داغ و ادویه تند در هوا میپیچید. مغازهداران با عرقی که از پیشانیشان میریخت، همچنان کار میکردند. زندگی در فولینگ حتی در گرمای سنگین هم متوقف نمیشد؛ فقط ریتمش تغییر میکرد، آرامتر اما همچنان پر از صدا.
🌌 گاهی شبها روی بالکن میایستادم و به آسمان نگاه میکردم. چراغهای کشتیها روی رودخانه مثل ستارههایی شناور حرکت میکردند. نسیم خنکی از سمت آب میآمد و برای لحظهای گرمای روز فراموش میشد. در این لحظهها، تابستان فولینگ شبیه شعری خاموش بود؛ شعری که میان عرق، گرما و صدای رودخانه پنهان شده بود.
زندگی چینی (Chinese Life)
🏮 زندگی روزمره در فولینگ با ریتمی خاص میگذشت؛ ریتمی که هم ساده بود و هم پیچیده. در کوچههای باریک، مغازهداران از صبح زود کرکرهها را بالا میدادند، بوی سوپ داغ و نودل در هوا میپیچید و صدای چکش باربران با شانههای خستهشان در گوشه و کنار شهر شنیده میشد. مردم این شهر در تنگنای کوهها و رودخانهها زندگی میکردند، اما هر روز را با انرژی و صبر تازه آغاز میکردند.
🍵 عصرها پیرمردها در قهوهخانههای شلوغ جمع میشدند. چای سبز در استکانهای شیشهای بخار میکرد و بازی «ماجونگ» (Mahjong) روی میزها جریان داشت. صداهای چوبهای کوچک بازی با خندههای بلند و بحثهای جدی سیاسی و شخصی در هم میآمیخت. گاهی بحثها به انقلاب فرهنگی یا به ماجرای سد کشیده میشد، اما بیشتر وقتها صحبتها درباره خانواده، قیمت برنج یا ازدواج بچهها بود.
👨🍳 در محلهها، رستوراندارها نقش مهمی داشتند. یکی از آنها را خوب به خاطر دارم: مردی پرجنبوجوش که همیشه پشت اجاق ایستاده بود و با دستانش غذاهای پر از ادویه را تند و سریع آماده میکرد. او فقط فروشنده غذا نبود، بلکه شنونده قصههای مشتریها هم بود. مردم سر میزهایش مینشستند، غذا میخوردند و زندگی روزمرهشان را با او تقسیم میکردند.
👩🎓 در کالج، دانشجویانم بازتابی از همین زندگی بودند. آنها با سادگی و سختکوشی به آینده نگاه میکردند. اغلبشان بچههای روستا بودند که خانوادهشان تمام داراییشان را برای تحصیل آنها خرج کرده بود. در نوشتههایشان گاهی به خاطرات کودکی در شالیزار برنج اشاره میکردند و گاهی از آرزوهایشان برای سفر به جهان بیرون مینوشتند.
🌆 وقتی شب فرا میرسید، خیابانها پر از نور لامپهای زرد میشد. دستفروشها بساطشان را پهن میکردند: سیخهای کباب، میوههای تازه، و اجناس ارزان. کودکان بازی میکردند و زوجها آرام در کنار رودخانه قدم میزدند. شهر در تاریکی شب چهرهای دیگر داشت؛ آرامتر و صمیمیتر.
🌌 زندگی چینی در فولینگ چیزی میان تاریخ و امروز بود؛ میان رنج گذشته و امید آینده. مردمی که ساده زندگی میکردند، اما در پس هر نگاه و هر کلمهشان، داستانی طولانی از تلاش و بقا جریان داشت.
پول (Money)
💴 پول در فولینگ همیشه موضوعی حساس بود؛ هم در کلاسهای درس و هم در خیابانها. دانشجویانم بارها درباره آن مینوشتند. برایشان پول نه فقط وسیله خرید، بلکه نمادی از آینده بود؛ آیندهای که با کار سخت و پشتکار میتوانستند به دست بیاورند. بسیاری از آنها فرزندان کشاورزان فقیر بودند که خانوادهشان همه پساندازشان را برای تحصیلشان هزینه کرده بود. هر اسکناس برایشان بهای یک رویا بود.
🛍️ در کوچههای شهر، چانهزدن بخشی جدانشدنی از خرید بود. دستفروشها با صدای بلند قیمت میگفتند و مشتریها با لبخند یا جدیت میکوشیدند آن را پایین بیاورند. خرید تنها تبادل کالا نبود، بلکه گفتوگویی بود پر از بازی و مذاکره. در این کشمکش کوچک، مهارتی پنهان وجود داشت که بخشی از فرهنگ روزانه مردم بود.
👨🏫 یک بار دانشجویی برایم نوشت: «پول مثل خون است، اگر باشد زندگی ادامه دارد، اگر نباشد همهچیز متوقف میشود.» این نگاه بیپرده نشان میداد که جوانان فولینگ چقدر از کمبودها آگاهاند. در نوشتههایشان آرزوی شغل خوب، خانهای راحت و سفر به شهرهای بزرگ بارها تکرار میشد.
🍲 در رستورانها، قیمت غذاها بهوضوح نشان میداد که چه کسی توانایی بیشتری دارد. خانوادههای ثروتمند سفارش غذاهای متنوع میدادند، در حالی که کارگران باربر اغلب یک کاسه نودل ساده میخوردند. همین تفاوتها، تضادهای اجتماعی فولینگ را آشکار میکرد.
🏦 در بانک کوچک شهر، صفها همیشه طولانی بود. مردان و زنان با دفترچههای قدیمی در دست منتظر میایستادند تا حقوق یا پسانداز اندک خود را دریافت کنند. برای خیلیها، این لحظه مهمترین بخش ماه بود؛ لحظهای که تلاش روزانهشان به اسکناسهایی در دستشان تبدیل میشد.
🌄 پول در فولینگ نه فقط عدد و اسکناس، بلکه وزن زندگی بود. در چهره مردمی که زیر بار سنگین بارها عرق میریختند، و در امید جوانانی که پشت نیمکتهای کلاس نشسته بودند، پول به شکلی پنهان و آشکار حضور داشت. چیزی که همه میخواستند، همه دربارهاش فکر میکردند، و همه میدانستند که بدون آن هیچ رویایی ممکن نخواهد شد.
سال نوی چینی (Chinese New Year)
🎆 زمستان فولینگ سرد و مهآلود بود، اما با نزدیک شدن به سال نو حالوهوای شهر تغییر میکرد. خیابانهای پر از پله پر از چراغهای قرمز شد، مغازهها پر از مشتریهایی که برای خرید آماده میشدند، و صدای ترقهها از گوشه و کنار شنیده میشد. مردم شهر، حتی خستهترین باربران، در این روزها چهرهای شادتر داشتند.
🏮 خانوادهها خانههایشان را با دقت تمیز میکردند. گرد و غبار سال گذشته باید میرفت تا سال تازه با خوشیمنی آغاز شود. در هر خانه تابلوی کوچکی با خوشنویسی قرمز نصب میشد؛ کلماتی مثل «فصل نو»، «خوشبختی» یا «وفور». برای بسیاری، همین آداب ساده حس امنیت و امید میآورد.
🍲 در شب سال نو، بوی غذاهای تازه در کوچهها میپیچید. خانوادهها دور هم مینشستند و سفرهای پر از خوراکهای نمادین میچیدند: ماهی برای فراوانی، دامپلینگ برای ثروت، و برنج چسبناک برای اتحاد. بیرون، ترقهها بیوقفه صدا میدادند؛ آسمان روشن میشد و کودکان با هیجان میخندیدند.
👨🎓 در کالج، دانشجویان بسیاری به خانههایشان برگشتند. محوطه دانشگاه ناگهان ساکت شد و من و آدام در سکوت غریبی فرو رفتیم. اما چند دانشجو که دور مانده بودند، ما را به جشنهای کوچکشان دعوت کردند. دور یک میز ساده نشستیم، غذا خوردیم و با انگلیسی شکسته و چینی دستوپا شکستهام، درباره آرزوهای سال تازه صحبت کردیم.
🎇 نیمهشب، صدای انفجار ترقهها مثل طوفانی از آتش و دود همه شهر را فرا گرفت. از بالکن خوابگاه که به رودخانه وو نگاه میکردم، نور قرمز و زرد بر آب میلرزید و انعکاسش تصویر شهری بود که برای چند لحظه، با تمام رنجها و سختیهایش، جشن میگرفت.
🌌 سال نوی چینی در فولینگ فقط تعطیلات نبود؛ فرصتی بود برای بازسازی، برای فراموشکردن زخمها و امید به آینده. در آن شب حس کردم حتی رودخانه هم آرامتر جریان داشت، گویی خودش هم میخواست سال تازهای را آغاز کند.
بازگشت بهار (Spring Again)
🌱 بعد از سرمای زمستان و هیاهوی سال نو، بهار آرام و نرم به فولینگ بازگشت. درختان شکوفه زدند و نسیم ملایمی از سمت رودخانه وو میوزید. کوهها که در زمستان خاکستری و خشن بودند، دوباره سبز شدند. شهر در میان این تغییر رنگها نفس تازهای کشید؛ گویی همه چیز از نو شروع میشد.س
🚶♂️ خیابانهای پر از پله شلوغتر از قبل شدند. دستفروشها میوههای تازه میآوردند و کودکان دوباره در کوچهها بازی میکردند. صدای خندهها و گفتوگوها در هوا میپیچید. باربران همچنان با بارهای سنگین از پلهها بالا میرفتند، اما حتی خستگی آنها هم در پسزمینهای از زندگی تازه رنگ دیگری پیدا کرده بود.
👩🎓 در کلاسها، دانشجویان پرانرژیتر بودند. نوشتههایشان پر از تصویرهای بهاری شد: شکوفههای گیلاس، رودخانهای که با نور خورشید میدرخشید، و امیدی که در دلشان جوانه زده بود. برای آنها، بهار تنها یک فصل نبود؛ نشانهای بود از آیندهای روشن، آیندهای که شاید فراتر از فولینگ در انتظارشان بود.
🌸 در عصرهای بهاری، کنار رودخانه قدم میزدم. قایقها آرام میگذشتند و نور غروب روی آب میلرزید. زوجهای جوان دست در دست کنار ساحل راه میرفتند، و پیرمردها با چای سبز در دست، در سکوت به جریان رود نگاه میکردند. در این لحظهها، فولینگ به شهری آرام و شاعرانه تبدیل میشد.
🌄 بازگشت بهار در فولینگ چیزی فراتر از تغییر فصل بود؛ انگار شهری که در زمستان سنگین و بسته به نظر میرسید، دوباره به حرکت افتاده بود. رودخانه، کوهها و مردم همه یک صدا میگفتند که زندگی ادامه دارد، حتی در جایی که خاطرات تلخ و آیندهای نامعلوم همیشه سایه میانداخت.
بالادست (Upstream)
🚢 با نزدیک شدن پایان دو سال، رودخانه برایم دیگر فقط مسیر آب نبود؛ شبیه خطی شده بود که زندگیام را به دو بخش تقسیم میکرد. هر بار که به سوی بالادست (Upstream) نگاه میکردم، احساس میکردم رودخانه دارد از من میپرسد: چه چیزی از اینجا با خود خواهی برد؟
🌊 قایقها همچنان آرام و بیصدا از کنار شهر میگذشتند. اما من حالا میدانستم که هر کشتی حامل داستانی است؛ داستان باربرهایی که روزی از همین پلهها بارشان را بالا کشیدهاند، خانوادههایی که خانههایشان زیر آب سد سهدرهها خواهد رفت، و دانشجویانی که در کلاسهایم رویاهایشان را روی کاغذ نوشته بودند.
👩🎓 در آخرین روزهای تدریس، وقتی وارد کلاس شدم، دانشجویانم برایم نامههایی نوشته بودند. بعضی با انگلیسی شکسته، بعضی با چینی ساده. همه پر از قدردانی، اما پشت کلماتشان چیزی بیشتر بود: امیدی که میخواست از مرز فولینگ عبور کند. آن نامهها برایم مثل پنجرهای بودند به آیندهای که دیگر از آنِ من نبود، بلکه از آنِ آنها بود.
🌄 بالادست برای من نمادی شد از حرکت رو به جلو؛ از سفری که هیچوقت متوقف نمیشود. فولینگ با کوچههای پر از پله، رودخانههای خروشان و چهرههای صمیمیاش در ذهنم ماندگار شد. اما میدانستم باید بروم، درست مثل آب رودخانه که هرگز در یکجا نمیایستد.
🌌 شب آخر، روی بالکن ایستادم. چراغهای پراکنده شهر در مه میلرزید و صدای قایقی از دور میآمد. به رودخانه نگاه کردم؛ جریانی آرام و بیپایان. حس کردم که فولینگ دیگر فقط یک شهر نیست، بلکه بخشی از وجودم شده است. شهری که با همه سختیها و سادگیهایش، مرا تغییر داده بود.
(🔹 پاییندست (Downstream): آغازِ ورود به جهان ناآشنا
در فصل نخست، نویسنده در مسیر رود یانگتسه به سمت پاییندست حرکت میکند تا به شهر فولینگ برسد.
این جهتِ حرکت در واقع حرکت به درون سرزمین ناآشنا و تجربهای تازه است؛ نوعی سفر از جهان آشنا (آمریکا و گذشتهاش) به جایی که هیچ چیزش را نمیداند.
پاییندست در اینجا استعارهای است از:
- فرورفتن در زندگی دیگران، یعنی زندگی مردم چین در اواخر دهه ۱۹۹۰؛
- پایینرفتن به عمق تجربه انسانی، لمس کردن جزئیات زندگی روزمره در شهری کوچک؛
- و نوعی تواضع وجودی، چون برای شناخت واقعیت، باید از بالا (جایگاه دانستن و قدرت) به پایین (جایگاه دیدن و یادگرفتن) حرکت کرد.
در حقیقت، «پاییندست» برای هسلر همان لحظهی فرو رفتن در جریان زندگی چینیهاست؛ جایی که دیگر فقط ناظر نیست، بلکه بخشی از آن جریان میشود.
🔹 بالادست (Upstream): بازگشت، اما با بینشی تازه
در فصل پایانی، نویسنده پس از دو سال زندگی در فولینگ، شهر را ترک میکند و نگاهش دوباره به سمت بالادست است — جایی که رودخانه از آنجا میآید.
حرکت به بالادست برخلاف مسیر طبیعی آب است؛ یعنی حرکتی برخلاف جریان گذشته، اما رو به رشد و درک تازه.
او در اینجا بالادست را استعارهای از چند معنا بهکار میبرد:
- حرکت به سوی خودآگاهی: حالا که از فولینگ میرود، چیزی از خودش را بازشناخته؛ تجربهاش دیگر فقط درباره چین نیست، بلکه درباره خودش هم هست.
- بازگشت به سرچشمه: در پایان سفر، گویی به نقطهای درونی بازمیگردد؛ جایی که پرسشها آغاز شدند.
- حرکت رو به جلو در زندگی: همانطور که رودخانه همیشه در جریان است، انسان هم باید در مسیر خودش ادامه دهد. توقف در فولینگ زیبا بود، اما ماندن در گذشته معنایی ندارد.
بنابراین، بالادست در نگاه نویسنده نه بازگشت فیزیکی، بلکه حرکت درونی بهسوی رشد، تداوم و آگاهی است.
و به طور کلی، در آغاز، پاییندست یعنی رفتن به دل تجربه، فرو رفتن در زندگی و یادگیری از مردمی دیگر.
در پایان، بالادست یعنی بازگشت به خویشتن، با چشمی تازه و نگاهی عمیقتر به جهان.
به همین دلیل، وقتی هسلر در فصل آخر میگوید بالادست برایش «نمادی از حرکت رو به جلو» است، در واقع از سفری حرف میزند که نه در رودخانه، بلکه در ذهن و جان او جریان دارد — سفری که از ناآگاهی آغاز شد و به بینشی روشنتر از زندگی و انسانیت انجامید.)
کتاب پیشنهادی:

