فهرست مطالب
📘 مرگ آغاز ماجراست؛ اما نه مرگی بزرگ، بلکه مرگ مادری که نه اشک میطلبد و نه اندوه، فقط اطلاعیهای اداری است. اینگونه است که آلبر کامو (Albert Camus) در رمان بیگانه (The Stranger)، ما را وارد دنیای بیپرده و بیرحم مرسو (Meursault) میکند؛ مردی که در برابر عادتها، اخلاقیات، و حتی احساسات پذیرفتهشده جامعه، سکوتی خیرهکننده دارد.
🌀 در «بیگانه» نه با قهرمانی روبهرو هستیم، نه با یک ضدقهرمان. بلکه با انسانی مواجه میشویم که بیتفاوتیاش از هر خشونتی تیزتر است. مرسو نه از روی شرارت، بلکه از روی نداشتن هیچ دلیلی برای احساس یا عمل، دچار جنایتی میشود که برای دیگران غیرقابل درک است. اما این جنایت، همان نقطهای است که فلسفه «پوچی» (absurdism) کامو در آن تبلور مییابد.
💬 آلبر کامو در این اثر، تصویری عریان از انسانِ مدرن ارائه میدهد؛ انسانی که در جهانی بیمعنا پرتاب شده، اما بهجای گریختن به سمت توجیهات یا ایمان، میپذیرد که زندگی «بیمعنا» است و همین پذیرش، او را به نوعی آزادی میرساند. بیگانه فقط داستان یک قتل یا یک دادگاه نیست؛ روایت نبرد خاموش انسان با پوچیِ زیستن است.
✍️ نوشتهشده با سبکی ساده، جملههایی کوتاه و توصیفهایی بیرحم و خالی از احساسات قراردادی، «بیگانه» نهتنها خواننده را تکان میدهد، بلکه او را به درون آینهای میبرد که ممکن است تصویر خودش را در مرسو ببیند.
📖 اگر تاکنون به پوچی فکر کردهاید، اگر به دنبال پاسخی برای «چرا باید زندگی کرد؟» هستید، این کتاب را بخوانید. اما اگر نمیخواهید با حقیقتهای بینقاب انسان مواجه شوید، «بیگانه» شاید کتاب راحتی برایتان نباشد.
📘 مرگی بیاشک
(Death Without Tears)
🕯️ مادر مُرد. شاید امروز، شاید دیروز. تلگرامی رسیده که نوشته: «مادر درگذشت. فردا خاکسپاری. احترام ما را بپذیرید.» چیز خاصی نگفته. شاید دیروز مرده. شاید هم امروز.
در اتاقم بودم، نور گرم هوا از پنجره میتابید، صدای پای همسایهها از راهرو میآمد، اما هیچکدام معنا نداشتند. مثل مرگ مادر. به رئیس گفتم دو روز مرخصی میخواهم.
🚌 سوار اتوبوس شدم و به مارنگو رفتم. راه گرم و طولانی بود. چشمهایم بسته شدند. بیدار شدم و سرم روی شانه سربازی بود که چیزی نپرسید. خودم هم نخواستم چیزی بگویم. آسایشگاه سالمندان دو کیلومتر از روستا فاصله داشت. پیاده رفتم. آرام، بیعجله. طوری که انگار چیزی منتظرم نیست.
سرایدار گفت باید اول با مدیر آسایشگاه صحبت کنم. مردی پیر و کوچکاندام با روبانی در یقهاش. دستم را گرفت و محکم نگه داشت. آنقدر طولانی که نمیدانستم چطور رهایش کنم. گفت مادرم سه سال بود آنجا بود و من تنها کسی بودم که برایش مانده بودم. بعد اضافه کرد که او آنجا خوشحالتر بوده. گفتم «بله». چیزی برای گفتن نداشتم.
⚰️ تابوت در اتاقی سفید با سقف شیشهای قرار داشت. دو پایه صلیبی شکل نگهاش میداشتند. سرایدار خواست پیچها را باز کند تا صورتش را ببینم. گفتم نمیخواهم. پرسید چرا. گفتم نمیدانم. چشمهای آبی کمرنگی داشت و لبخند نرمی. صندلیای آورد. نشست پشت سرم.
پرستاری عرب با سرپوش رنگی کنار تابوت ایستاده بود. زخمی روی صورتش داشت، یا شاید باندپیچی شده بود. نمیدانستم چرا آنجا ایستاده. صدای زنبورهایی که به سقف شیشهای میخوردند در فضا میپیچید. آفتاب مستقیم میتابید. بوی گلها از در باز میآمد. خوابم گرفت.
👵 پیرزنها و پیرمردها یکییکی وارد شدند. بیصدا. روی صندلیها نشستند. لباسهای تیره، پوستهای چروک، دهانهای بیدندان. به من نگاه کردند، سر تکان دادند. حس کردم دارند قضاوت میکنند. کسی در ردیف دوم شروع به گریه کرد. صدای هقهق آرام و پیوسته. نمیدانستم کیست، نمیخواستم هم بدانم. اما گریهاش بند نمیآمد. سرایدار گفت او دوست صمیمی مادرم بوده. تنها دوستش.
☕ شب گذشت. قهوه خوردیم. خوابم برد. بیدار شدم و دیدم همه چرت میزنند. آسمان بیرون داشت روشن میشد. یکی از پیرمردها هنوز بیدار بود و نگاهم میکرد. نه خشم در چشمش بود، نه همدردی. فقط نگاه.
صبح، مدیر آمد و خواست مدارکی را امضا کنم. گفت کشیش رسیده و همهچیز آماده است. خواست بپرسم آیا میخواهم یکبار دیگر مادرم را ببینم. گفتم نه. دیگر نیازی نبود. تابوت را مهر و موم کردند.
پیری بهنام پرس کنار در بود. لباسش کهنه، گوشهایش قرمز، صورتش رنگپریده. مادرم را خیلی دوست داشت. همیشه با هم قدم میزدند. میگفتند نامزدند.
هوا داغ بود. آفتاب تند میتابید. کف زمین تازه قیر شده بود و بوی تندش بالا میآمد. مراسم طول کشید. عرق از پیشانیام میریخت. صدای کشیش، صدای پای تابوتکشها، صدای چیزی که قرار بود «پایان» باشد، در هوا میپیچید. اما هیچچیز درونم تکان نخورد.
🌞 شب هنگام، وقتی به الجزیره برگشتم، بوی آشنا، نور کافهها و صدای خیابان مثل مرهمی بود که نمیدانستم روی چه زخمی نشسته. فقط خوشحال بودم که به تخت برمیگردم و میخوابم.
📘 روزمرگی با طعم بیاحساسی
(The Banality of Life)
🕶️ شنبه بود. موقع بیدار شدن تازه یادم آمد. رئیس حق داشت از مرخصیام ناراحت باشد، چون با تعطیلی آخر هفته، چهار روز از کار دور میماندم. اما برایم تفاوتی نداشت. نه خوشحال بودم، نه ناراحت. مثل همیشه.
🌊 رفتم دریا. خیابانها گرم و پرنور بودند. کنار ساحل، جمعیت زیادی در آب بودند. یکی از آشناهای قدیمی را دیدم، ماری. قبلاً مدتی همکار بودیم. با دیدنم لبخند زد. با هم کمی در آب ماندیم، شنا کردیم و از خورشید دور شدیم. فضای اطراف، آبی روشن و بیپایان بود.
پس از مدتی گفت که فیلمی در حال پخش است و اگر بخواهم، میتوانیم شب با هم برویم. قبول کردم. وقتی لباس پوشیدیم، به لباسم اشاره کرد و گفت: «در عزایی؟» گفتم: «مادرم دیروز مُرد.» مکث کوتاهی کرد اما چیزی نگفت. نه تسلیت، نه پرسش.
🎥 شب، سینما رفتیم. فیلم بیشتر خندهدار بود تا جدی، ولی بعضی لحظهها بیمعنا و احمقانه بود. بعد از سینما تا خانه با من آمد. در ورودی ساختمان نور زردی از لامپ دیواری میتابید. شب، مثل بیشتر شبها، زود گذشت.
☁️ صبح که بیدار شدم، تنها بودم. گفته بود باید به خانه خالهاش برود. پردهها را کنار زدم. نور ملایم وارد اتاق شد. احساس خستگی داشتم، ولی دوباره خوابم نبرد. یکشنبه بود. همیشه در این روز چیزی سنگین در فضا هست.
کمی در رختخواب ماندم، بعد سیگاری کشیدم، تخممرغی سرخ کردم و همانطور سرپا خوردم. نان نداشتم، پایین نرفتم که بخرم. تنهایی و سکوت، خانه را بزرگتر از همیشه نشان میداد. وسایل، مثل اشیای فراموششده، بیحرکت بودند.
🪟 رفتم روی بالکن. خیابان مثل روزهای تعطیل، آرام بود. خانوادهها عبور میکردند؛ کودکان با لباسهای رسمی، مادرانی سنگینقدم، پدرانی لاغر با عصا در دست. نگاهها کوتاه و گذرا بود.
جوانها با موهای آراسته و لباسهای مرتب به طرف ایستگاه تراموا میرفتند. صدایشان پر از هیجان بود. کمی بعد، خیابان خالی شد. فقط صدای گنجشکها و رفتوآمد گربهها شنیده میشد.
🍫 صندلیام را چرخاندم، رو به خیابان نشستم. شکلاتی آوردم و آرام خوردم. در آسمان ابری تیره حرکت میکرد، اما خبری از باران نبود. نور خورشید، بعد از عبور ابر، محو شده بود. هوا خنکتر شده بود. لحظهای حس کردم همهچیز بیجان است؛ صداها، رنگها، آدمها.
🚋 ترامواها برگشتند؛ این بار پر از هوادارانی که از مسابقه آمده بودند. فریاد میزدند، میخندیدند. یکیشان از دور برایم دست تکان داد. پاسخش را دادم، فقط برای اینکه چیزی گفته باشم.
با غروب، خیابان دوباره زنده شد. خانوادهها برگشتند، بچهها خوابآلود بودند یا بهانهگیر. جوانها ایستاده بودند و گفتوگو میکردند. دخترها آهسته عبور میکردند. خندهها کوتاه و آرام بود.
🌃 چراغهای خیابان روشن شد. نورشان روی آسفالت میلرزید. صدای خیابان کمکم پایین آمد. گربهای از وسط خیابان رد شد. بالا را نگاه کردم. چند ستاره ضعیف دیده میشد. حس کردم چیزی تمام شده. شاید فقط یک روز، شاید چیزی بیشتر.
پنجره را بستم، اتاق را خاموش کردم. نگاهی به میز انداختم. چراغ الکلی کنار بشقاب خالی هنوز گرم بود. با خودم فکر کردم: یکشنبه دیگر هم گذشت، مادر زیر خاک است، و هیچچیز تغییر نکرده.
📘 خشونت بیدلیل
(The Violence Without Motive)
📦 روزهای کاری تکراری و بیحادثه گذشت. رئیس از من پرسید مادرم چند ساله بوده. گفتم حدود شصت. سرتکان داد و دیگر حرفی نزد. نامهها، فاکتورها، و رطوبت گرم اتاق باعث میشد زمان کند بگذرد. ظهرها با امانوئل، همکارم، ناهار میخوردم. گاهی در ساحل قدم میزدیم، گاهی سوار کامیونی میشدیم که از بندر رد میشد. صدای زنجیرها، بوی نمک و آهن و خورشید داغ، تمام فکرها را محو میکرد.
🥩 یک روز همسایهام، ریموند، دعوتم کرد به خانهاش. مردی با صورت آفتابسوخته، پیراهن تمیز و نگاهی پرحرف. سوسیس سرخ کرده بود، شراب آورده بود. نشسته بود و با صدایی آرام اما خشدار، از زنی گفت که با او بوده. گفت به او خیانت کرده، گفته بوده محتاج است اما پولها را میگرفته و جای دیگر خرج میکرده. شواهدی نشان میداد. تکهکاغذی از یک بلیط بختآزمایی، رسید گروی دو دستبند.
حرفش را برید و گفت: «زدَمش. محکم. ولی دفعه اولی بود. این بار جدی بود.»
🖋️ بعد گفت که دلش نمیخواهد ماجرا همینطور تمام شود. میخواست او را تحقیر کند. نقشهای داشت. گفت باید نامهای بنویسد که دختر را دوباره به او برگرداند، اما فقط برای اینکه لحظه آخر، پرتَش کند بیرون. از من خواست نامه را بنویسم. کاغذ، جوهر بنفش، و خودنویسی روی میز گذاشت. اسم دختر را گفت. موور بود. نوشتم، ساده و واضح. راضی بود. گفت: «حالا دیگه رفیقیم، مرسو.»
نیمشب، خانه آرام بود. در راهپله، صدای پای پیرمردِ روبهرویی میآمد، همان که همیشه سگ بیمارش را با خود بیرون میبرد. سگش مینالید. پیرمرد فحش میداد. صداها در تاریکی خانه گم میشدند.
🚪 آخر هفته، ماری آمد. صبح، صدای درگیری از اتاق ریموند پیچید. صدای جیغ زنی بلند شد، بعد صدای کتک زدن. مردم به راهپله آمدند. در را زدند. پلیسی رسید و در را باز کردند. زن به پلیس گفت که ریموند او را زده. پلیس گفت: «سیگار از دهنت دربیار وقتی با من حرف میزنی.»
ریموند دود را بیرون داد و سیگار را برنداشت. پلیس سیلی محکمی به صورتش زد. سیگار افتاد. ریموند آرام گفت: «میتونم سیگارمو بردارم؟» پلیس سرش را تکان داد. زن هنوز گریه میکرد. مأمور گفت باید در خانه بماند و احضاریه را که رسید، به اداره پلیس برود.
ماری ناراحت بود. ناهار نخورد. کمی بعد رفت. من ماندم، تنها.
🥃 عصر، ریموند آمد. نشست روی لبه تخت. گفت که کتکش زده چون لیاقتش را داشته. گفت پلیس مهم نیست، چون دختر کتک را خورده. ازم خواست در اداره پلیس شاهدی برایش باشم. گفتم مشکلی نیست. بعد با هم بیرون رفتیم. نوشیدنی خوردیم. بیلیارد بازی کردیم. در مسیر برگشت، راضی بود. از شب قبل خوشحال بود.
🐾 روبروی در ساختمان، پیرمردِ صاحب سگ ایستاده بود. رنگپریده، مضطرب. دور و برش را نگاه میکرد. پرسیدیم چه شده. گفت سگش را گم کرده. برده بود میدان رژه، لحظهای حواسش پرت شده بود، و سگ ناپدید شده بود. میگفت: «همیشه قلادهاش بزرگ بوده. باید عوضش میکردم. دیر شد.»
گفت ممکن است سگ را جمع کرده باشند. با خودش غر میزد. گفت: «پول ندارم آزادش کنم.» اما بعد با عصبانیت گفت: «بذار بمیره! حقشه!»
نیمساعت بعد، دوباره به در خانهام زد. چشمش به کف اتاق بود. گفت: «اونا سگمو نمیبرن، نه؟ پس چی میشه؟» گفتم اگر پیداش کنند، تا سه روز در پناهگاه نگهش میدارند. بعد هر کاری بخواهند با او میکنند.
پیرمرد گفت: «اون تنها چیزیه که ازش خوشم میاومد.» صدایش شکست. در سکوت رفت. صدای تختش میآمد. و بعد، صدای آرام گریهاش.
📘 عدالت بیفهم
(The Misunderstood Justice)
📨 نامهای رسید. از طرف ریموند. من و ماری را دعوت کرده بود به ویلایی در نزدیکی ساحل. روز جمعه، من، ماری و ریموند راه افتادیم. قطار شلوغ بود. در واگنِ پر از بوی عرق و چمدان، صندلی خالی پیدا نکردیم. هوا سنگین بود. سکوت من، صدای خنده ماری، و نگاه خیره ریموند به پنجره، فضا را پر کرده بود.
🌊 وقتی رسیدیم، ماسه داغ و آفتاب سوزان بود. دوست ریموند، ماسن، مردی قوی با پوست سوخته، با همسرش سلست، ما را در آستانه در چوبی ویلا استقبال کرد. خانهشان ساده و آرام بود. لباسهایمان را عوض کردیم و به ساحل رفتیم. موجها نرم به صخرهها میخوردند. خورشید مستقیم بر پوست میتابید. نفس کشیدن دشوار شده بود.
🥖 ظهر، ناهار خوردیم. ماهی کبابی، نان سفید و شراب. سلست خندید و گفت: «چه عروسی زیبایی میشه.» ماری خندید، من چیزی نگفتم. بعد از ناهار، ریموند گفت میخواهد قدمی بزند. من و ماسن هم همراهش رفتیم.
در راه، دو مرد عرب را دیدیم. یکیشان برادر همان زنی بود که ریموند با او درگیر شده بود. ایستاده بودند، نگاه میکردند، بیحرکت. ریموند جلو رفت. عرب چاقو کشید. ماسن جلو پرید، اما من بازویش را گرفتم. ریموند زخمی شد. خون از بازویش جاری بود.
🩹 به خانه برگشتیم. سلست زخم را بست. ریموند خواست دوباره بیرون برود. چاقویش را برداشت. من هم دنبالش رفتم. اما وقتی به صخرهها رسیدیم، دیدیم مردان عرب دیگر نیستند.
ریموند گفت میخواهد تنهایی قدم بزند. چاقو را داد دستم. گفت: «اگه برگشتن، حواست باشه.»
خورشید تندتر میتابید. گرما از زمین بالا میآمد. عرق بر پیشانیام بود. صدای موجها دیگر آرام نبود؛ تند و خشمگین بود.
☀️ تنهایی رفتم سمت چشمهای که میان صخرهها بود. همانجایی که عرب را دیده بودیم. هنوز آنجا بود. دراز کشیده بود، ولی تا مرا دید، بلند شد. انگار از درون آتش رد میشدم. نور خورشید مثل تیغهای میتابید. دستانم داغ شده بود. چاقو هنوز در دستم بود.
عرب جلو آمد. در نگاه اول، همهچیز در آرامش بود، اما فشاری سنگین در دل من احساس میشد. مرد عرب بدون هیچگونه حرفی، با چشمانی که خالی از هر احساسی بودند، به من نگاه میکرد. در آن لحظه، انگار دنیا متوقف شد. انگشتم بر روی تیغه چاقو فشار آورد. هیچگونه تصمیم آگاهانهای نبود، فقط انگار بدنم خودش عمل میکرد.
چاقو در هوا چرخید و در دل مرد عرب فرو رفت. بعد از آن، قدمی دیگر برداشتم و چاقو را دوباره وارد بدنش کردم. احساس سردی در دستم پیچید. بهطور خودکار و بیهیچ احساسی، هر ضربهای که به آن مرد میزدم، تنها بازتابی از جهل و ناآگاهی من نسبت به دنیا بود.
📘 رهایی در پایان
(Freedom in the End)
🔒 در سلول کوچکی منتظر بودم. هوا گرم بود. دیوارها نمدار، نور کمرنگ، و صداها گنگ بودند. چندبار خواستم بخوابم، اما همیشه بیدار ماندم. سکوت مطلق نبود، اما آنچه میشنیدم، به درد فرار از فکر نمیخورد.
از پنجره کوچک بالای سرم، فقط تکهای آسمان دیده میشد. همان آسمان هم چیزی نمیگفت. نگهبان گاهی عبور میکرد، اما به درون نگاه نمیانداخت. شاید بهتر بود.
📄 وکیلم گفت حکم اعدام قطعی شده. گفت میخواهد فرجامخواهی کند. سر تکان دادم. با آرامش گفتم: «شاید لازم نباشد.» خیرهام شد. انگار نفهمیده بود. یا شاید در دلش فریاد میکشید، نمیدانم.
بعدها کشیشی آمد. خواست با من حرف بزند. گفتم نه. گفت: «خدا تو را دوست دارد.» چیزی نگفتم. گفت باید به نجات روح فکر کنم. گفتم روحی ندارم. گفت: «اما در لحظه مرگ، همه توبه میکنند.» گفتم من نه. چون چیزی برای توبه ندارم.
چشمهایش تار شد. فریاد کشید: «مثل یک مرده حرف میزنی!» گفتم: «شاید. اما من همینم.» رفت. بیهیچ کلمهای.
🌘 شبها سختتر از روز بودند. گرما، بوی تند رطوبت، و تیکتاک ساعت روی دیوارِ آنطرف سلول. بعضی شبها به مادر فکر میکردم. به شبهایی که شاید او هم مثل من در آسایشگاه، تنها، با مرگ روبهرو شده بود. شاید در دلش آرامش داشت، چون عادت کرده بود.
وقتی فهمیدم دیگر وقت زیادی نمانده، چیزها روشنتر شدند. نه وحشت بود، نه امید. فقط پذیرش. زندگی، با همه جزئیات خستهکنندهاش، مثل داستانی قدیمی، حالا به پایانش نزدیک میشد.
📆 خواستم آخرین روز را خوب به یاد بسپارم. صبح با صدای زنگ در باز شد. از پشت میلهها نور سردی افتاد. نمیدانستم چه ساعتی قرار است بیایند. شاید شب، شاید بامداد. این ندانستن خودش نوعی آزادی بود.
فکر کردم اگر مجبور باشم انتخاب کنم، دوست دارم جمعیت زیادی در میدان باشند. نه برای تماشا، بلکه برای آنکه در فریاد و همهمه، همهچیز سادهتر تمام شود.
🌅 وقتی خورشید بالا آمد، حس کردم جهان زیباست. مثل همیشه. نور، دیوار را روشن کرد. صداهای دور دست بیدار شدند. و من، با آرامشی غریب، درونم را خالی دیدم. اما نه تهی و پوچ. بلکه آزاد.
برای نخستین بار، در دل این جهان بیتفاوت، آرزو کردم همهچیز با فریادی از شادی به پایان برسد. فریادی که از دل بیاحساسی برمیخیزد، چون حتی مرگ هم دیگر مهم نیست.
🎭 شخصیتهای اصلی رمان بیگانه
۱. مرسو (Meursault)
🧍 شخصیت اصلی داستان. مردی سرد، بیتفاوت و واقعگرا که در برابر احساسات رایج، عرف اجتماعی و مفاهیم مرسوم اخلاقی، سکوت میکند. پس از مرگ مادرش، واکنشی از خود نشان نمیدهد، و همین ویژگی در نهایت او را به محاکمه و مرگ میکشاند.
مرسو نماد فلسفه «پوچی» (Absurdism) است؛ انسانی که در جهانی بیمعنا زندگی میکند، اما بهجای پناه بردن به توهمات یا مذهب، این بیمعنایی را میپذیرد و در آن رهایی پیدا میکند.
۲. ماری (Marie)
👩 زن جوانی که با مرسو رابطه دارد. زندهدل، عاطفی و شاد است. برخلاف مرسو، احساساتش را آشکارا بیان میکند و به زندگی عادی و عاشقانه علاقه دارد.
ماری نماد «زندگی روزمره» و اشتیاق به معناهای سنتی است؛ مثل عشق، ازدواج و لذتهای جسمی. او نشان میدهد که چگونه انسانها اغلب بیاختیار به دنبال معنا هستند، حتی وقتی آن معنا سست و مبهم باشد.
۳. ریموند سنتهس (Raymond Sintès)
👊 همسایه مرسو، مردی خشن، شکاک و اهل خشونت که روابطش با زنان به دعوا و کتککاری ختم میشود. او مرسو را وارد درگیریهایی میکند که در نهایت به قتل منتهی میشود.
ریموند نماد «غرایز بیپرده» و خشونت لخت انسانی است. او نشان میدهد که چگونه رفتارهای تند و احساساتی میتوانند با بیتفاوتی دیگران ترکیب شوند و به فجایع منجر شوند.
۴. سالامانو (Salamano)
👴🐕 پیرمردی که همراه سگ بیمارش زندگی میکند. با او بدرفتاری میکند، اما پس از گم شدن سگ، در هم میشکند و دچار اندوه میشود.
سالامانو نماد «وابستگی و ترس از تنهایی» است. رابطهاش با سگش، علیرغم خشونت ظاهری، نیاز انسان به ارتباط و حضور دیگری را نمایان میکند.
۵. ماسن (Masson)
🏖️ دوست ریموند که در ویلایی ریموند کنار دریا زندگی میکند. مردی آرام، خونگرم و خوشبرخورد است. در روز قتل، میزبان مرسو است.
ماسن نماینده نوعی زندگی بیدردسر و خوشگذران است که از دور بیخطر مینماید، اما در برابر اتفاقات جهان بیرونی ناتوان است. او نشان میدهد که شادیهای سطحی هم نمیتوانند مقابل واقعیت خشونتبار زندگی مقاومت کنند.
۶. کشیش (The Chaplain)
✝️ در پایان داستان برای نجات روح مرسو وارد صحنه میشود. از او میخواهد به خدا ایمان بیاورد، اما مرسو بهشدت رد میکند.
کشیش نماد «مذهب و امید متافیزیکی» است؛ یعنی تلاش بشر برای معنا بخشیدن به مرگ از راه ایمان. مرسو با رد دعوت کشیش، بیاعتقادی خود را به مفاهیم دینی و رستگاری ثابت میکند.
۷. مادر مرسو (Meursault’s Mother)
👵 اگرچه او در آغاز داستان میمیرد، اما حضورش در کل اثر جاری است. رفتار مرسو در مراسم تدفین مادر، باعث قضاوت اطرافیان و در نهایت بخشی از محکومیت او میشود.
مادر، نماد «پذیرش خاموش مرگ» است. حضور نادیدنیاش در سراسر داستان نشان میدهد که مرگ، نه آغاز است و نه پایان، بلکه تنها بخشی از چرخه بیمعنای زندگی است.
کتاب پیشنهادی:

