کتاب انسان در جستجوی معنا

کتاب انسان در جستجوی معنا

در دورانی که بسیاری از انسان‌ها با خلاء معنای زندگی دست‌وپنجه نرم می‌کنند، کتاب «انسان در جستجوی معنا» (Man’s Search for Meaning) نوشته‌ی دکتر ویکتور فرانکل (Viktor Frankl) همچون فانوسی در تاریکی می‌درخشد. این اثر فراتر از یک خاطره‌نویسی از روزهای سیاه اردوگاه‌های مرگ نازی‌هاست؛ سفری است به اعماق روان انسان، جایی که حتی در دل رنج، نور امید و معنا زبانه می‌کشد.

ویکتور فرانکل، روان‌پزشک اتریشی و بنیان‌گذار معنادرمانی یا لوگوتراپی (Logotherapy)، این کتاب را نه فقط از روی قلم، بلکه از عمق جان نگاشته است؛ جان انسانی که خود از جهنم آشوویتس عبور کرده و معنای زندگی را نه در شرایط ایده‌آل، بلکه در دل رنج و بی‌عدالتی یافته است.

«انسان در جستجوی معنا» ما را با این حقیقت روبه‌رو می‌کند که انسان، حتی در شرایطی که همه چیز از او سلب شده—آزادی، کرامت، خانواده، آینده—همچنان یک انتخاب اساسی دارد: چگونه به رنج خود معنا ببخشد. همان‌طور که فرانکل با الهام از نیچه می‌نویسد: «کسی که چرایی زندگی را یافته باشد، با هر چگونه‌ای خواهد ساخت.»

این کتاب نه تنها خواندنی است، بلکه درمانگر است. برای کسانی که در مسیر زندگی گم شده‌اند، راهی به سوی بازشناسی هدف و معنا می‌گشاید. برای روان‌درمانگران، روان‌کاوان و علاقه‌مندان به فلسفه و انسان‌شناسی، «انسان در جستجوی معنا» منبعی غنی از بینش‌های انسانی، فلسفی و بالینی است. و برای همه‌ی ما، یادآور این نکته حیاتی است: انسان بودن، یعنی داشتن توان ایستادگی و انتخاب معنا، حتی در میان تاریک‌ترین شب‌های تاریخ.

دروازه‌های جهنم: ورود به اردوگاه مرگ

(Gateways to Hell: Arrival at the Death Camp)

🔹 قطار در سکوت شبانه می‌لغزید؛ واگن‌های باری چوبی، پر از مردان، زنان، کودکان. هیچ‌کس نمی‌دانست مقصد کجاست. پنجره‌ها بسته، هوا سنگین، نفس‌ها درهم.

⚠️ ناگهان قطار ایستاد. همهمه‌ای پنهان، بعد سکوتی عمیق. صدایی لرزان زمزمه کرد: «اون تابلو رو ببین… نوشته آشوویتس (Auschwitz)…»

🔹 قلبم ایستاد. «آشوویتس» نامی بود که به خودی خود، طنین مرگ داشت. سوت قطار به شکلی عجیب همچون فریادی از دل جهنم بود، انگار خودش می‌دانست به کجا ما را می‌برد.

🔹 درهای واگن با صدای فلز گشوده شدند. فریادها آغاز شد. دستورهایی با زبان‌های مختلف. ما را به دو صف تقسیم کردند: زن‌ها جدا، مردها جدا. مادران کودکان را بغل کرده، مردان نگاهی آخر به همسرانشان می‌انداختند. در آن لحظه کسی نمی‌دانست که این نگاه‌ها، آخرین نگاه‌ها هستند.

👤 مردی بلند قامت با یونیفورم اس‌اس ایستاده بود، با چهره‌ای بی‌احساس و اشاره‌ی دستی که سرنوشت‌ها را تعیین می‌کرد. با انگشت به راست یا چپ اشاره می‌کرد. کسی چیزی نمی‌پرسید. سکوت، فرمانروا بود.

🔻 «راست» یعنی زنده‌ ماندن.

🔺 «چپ» یعنی مرگ. سریع، خاموش، درون دیوارهای اتاق گاز.

🔹 نوبت من شد. کوله‌پشتی‌ام را زیر پالتو پنهان کرده بودم. سعی کردم صاف راه بروم، چشمانم را از نگاه او دزدیدم. انگشتش به سمت راست حرکت کرد. من زنده ماندم. اما نه کاملاً؛ بخشی از من همان لحظه مرد.

⚠️ آن شب، کسی از ما هنوز نمی‌دانست کسانی که به چپ فرستاده شدند، حتی آن شب را نخواهند دید. آن‌ها مستقیم به اتاق‌های گاز فرستاده شدند، با وعده‌ی «حمام». به هر کدامشان تکه‌ای صابون دادند.

🔹 مردی که در کنارش ایستاده بودم، دوستم بود. شب از یکی از زندانیان قدیمی پرسیدم او کجاست. مرد تنها با دست به آسمان اشاره کرد.

گفت: «اونجاست… اون شعله‌ای که از دودکش بلند شده، اون دوست توئه.»

💔 حتی برای اشک هم خسته بودیم.

آدم وقتی خیلی زود با مرگ مواجه می‌شود، یاد می‌گیرد زنده ماندن را حس نکند.

🔹 ما را به سمت یک سوله بردند. داخل آنجا، صدها مرد ایستاده بودند. بوی تند عرق و ترس. صدایی فریاد زد: «دو دقیقه وقت دارید. همه چیزتان را همین‌جا رها کنید. فقط کفش، کمربند یا گن نگه دارید. حالا!»

صدای بند کفش‌ها، باز شدن دکمه‌ها، گریه‌ی خفه‌ی پیرمردی با حلقه ازدواج، زنی با مدال مریم مقدس.

⚠️ آن‌جا فهمیدم هیچ چیز را نمی‌توان نجات داد. حتی «دستاورد زندگی» را.

از جیبم تکه کاغذی بیرون کشیدم: نسخه‌ی خطی کتابی که سال‌ها برای نوشتنش زحمت کشیده بودم. با التماس به زندانی کناری‌ام نشانش دادم و گفتم: «این کل زندگی من است، می‌فهمی؟»

او نگاهی کرد، لبخندی زد، و تنها یک کلمه گفت: «مزخرف!»

در آن لحظه، با همان یک کلمه، زندگی‌ام را خط زدم. گذشته‌ام را به آتش سپردم. تنها چیز باقی‌مانده، تن برهنه‌ و لرزانم بود.

🪒 ما را تراشیدند. مو، ریش، حتی مژه‌هایمان را زدند. دیگر هیچ‌کس شبیه خودش نبود. یکی از مردان نگاهش را از آینه‌ی شکسته‌ای به خود دوخت و زمزمه کرد: «من کی‌ام؟»

🚿 بعد، حمام. صدای آب واقعی. و همین آب ساده، تبدیل شد به نشانه‌ای از امید:

«فعلاً زنده‌ایم.»

🔹 آن شب، نه جای خواب بود و نه پتو. ۹ نفر روی یک تخته چوبی. من روی بازوی خودم می‌خوابیدم. نان خشکی در جیب پنهان کرده بودم. تکه‌ای از آن را جویدم. شیرین‌تر از هر کیکی بود که تا آن روز خورده بودم.

💡 در دل همان سیاهی، اندک نوری زنده بود: خاطره‌ی همسرم. لبخندش، صدایش، چشم‌هایش، جایی در دوردست ذهنم می‌درخشیدند.

🔹 کم‌کم همه چیز تغییر کرد. کسی که دیشب در کنارم بود، امروز صبح مُرده بود. یکی دیگر جایش را گرفت. و من دیگر احساس نکردم. مردن دیگر عجیب نبود.

📎 در اردوگاه، همه چیز بر اساس عدد بود. اسم‌ها پاک شده بودند. من دیگر «ویکتور فرانکل» نبودم. من بودم: شماره ۱۱۹۱۰۴.

نبرد برای انسان ماندن

(The Battle to Remain Human)

⚠️ زمان در اردوگاه، بی‌معنا بود. صبح‌ها، هنوز تاریک، صدای سوت و فریاد بلند می‌شد. با چشم‌های نیمه‌باز، خودت را به بیرون می‌کشیدی، پاهایی که ورم کرده بودند در کفش‌هایی جا نمی‌شدند که حالا دیگر فقط چیزی شبیه چرمِ پوسیده بودند. کف پا تا زانو درد می‌کرد، ولی اگر دیر می‌جنبیدی، ضربه‌ای از باتوم یا پوتین ناظم، «بیدارت» می‌کرد.

🔹 صف، بی‌انتها بود. چهره‌ها شبیه هم شده بودند؛ استخوانی، رنگ‌پریده، نگاه‌هایی بی‌جلوه. دست چپ نان خشک دیشب، دست راست کلاه که اگر زود بالا می‌رفتش، فریادی در پی داشت. یکی در صف زمزمه کرد: «اگر زنم الان منو می‌دید…» و دیگری جواب نداد. چون هرکدام در دل خود داشتند تصویر چهره‌ای عزیز را می‌ساختند، محو، اما روشن‌تر از همه‌ی اطراف.

💔 تنها امیدی که باقی مانده بود، حفظ ذره‌ای از کرامت انسانی بود. ولی آن هم دائماً تهدید می‌شد.

وقتی هم‌بندی‌ات می‌افتاد، چه می‌کردی؟ کمکش می‌کردی و خطر می‌کردی؟ یا از کنارش می‌گذشتی تا خودت زنده بمانی؟

در جایی که یک کاسه سوپ به اندازه‌ی جان ارزش داشت، «اخلاق» واژه‌ای لوکس بود.

🔻 یک‌بار پیرمردی که کنارش راه می‌رفتم، ناگهان افتاد. گل و برف چسبید به صورتش. خواستم کمکش کنم، اما صدای نگهبان فریاد کشید. سرم را پایین انداختم، و رد شدم.

شب آن‌قدر گریه کردم که گونه‌هایم خیس شد؛ نه فقط از اندوه، بلکه از شرم.

🪨 به‌تدریج، «احساس» می‌مرد. دیدن مرده‌ها دیگر هولناک نبود. یکی در صف غذا جان داد، کسی جلو نرفت. دیگری شب، در تخته‌چوب کنارم مُرد، صبح فقط جای خالی‌اش را حس کردم، نه خودش را.

🔹 رنج جسمی، بی‌وقفه بود.

ما در سرمای زیر صفر با بیل و کلنگ کار می‌کردیم. پوست دست ترک خورده، پاها سرمازده، و هر قدم با دردی تازه همراه بود. اما درد، به بخشی از بدن تبدیل شده بود، نه نشانه‌ای از بیماری، بلکه واقعیت زیست روزانه.

🍞 گرسنگی چنان ذهن را تصرف می‌کرد که حتی رویاها هم مزه غذا داشتند. شب‌ها در خواب، میزهایی از نان تازه، سوپ داغ، و کیک‌های شکری می‌دیدم. صبح، بیدار می‌شدم و در دهانم طعم خاک و سرما بود.

⚠️ خشونت، بی‌منطق و بی‌رحم بود. نگهبانی تنها به این دلیل که بند پوتینم باز شده بود، سیلی محکمی زد. من حتی تعجب نکردم. فقط به پاهایم نگاه کردم و بند را دوباره بستم.

👤 با این حال، بعضی چیزها زنده می‌ماند. مثلاً رویا. مثلاً تصویر زنی که دوستش داشتی. مثلاً خاطره‌ای از چمن‌زار تابستانی، یا بوی قهوه‌ی صبح مادرت. این‌ها مهم‌ترین پناهگاه ما بودند؛ دژهایی پنهان که نگهبانان نمی‌توانستند خرابشان کنند.

🔹 شبی، کنار آتشی لرزان در دل زمستان، یکی از هم‌بندها با صدای گرفته گفت:

«بعضی شب‌ها یادم میاد که انسان بودم…»

سکوت شد. کسی چیزی نگفت.

اما ما همگی به سکوتش گوش سپردیم.

چراغی در ظلمت: معنا در میانه رنج

(A Light in the Darkness: Meaning Amid Suffering)

🌌 یک صبح، در سرمای خاکستری آسمان، راه می‌رفتیم. باد استخوان‌سوز، صورت‌ها را می‌برید. کنارم مردی با صدای آرام گفت:

«امروز هم به خاطر زنت زنده‌ای؟»

نگاهش کردم.

گفتم: «نه فقط به خاطر او… به خاطر این‌که معنای دیدنش، بیشتر از تحملِ این رنج‌هاست.»

🔹 آن روز، بیش از هر روزی فهمیدم: انسان با “چرایی” زنده می‌ماند، نه با “چگونه‌ای”.

اگر کسی برای چه‌چیزی زنده باشد، می‌تواند با هر وضعیتی بسازد.

🔸 در اوج رنج، وقتی دیگر هیچ نداشتی—نه غذا، نه پناه، نه نام، نه کرامت—تنها چیزی که می‌ماند انتخاب درونی تو بود.

نه نازی‌ها، نه شرایط، و نه حتی گرسنگی، نمی‌توانستند واکنش تو را بدزدند.

⚠️ آنچه در بیرون می‌گذشت جهنم بود؛ اما آنچه در درون ما می‌گذشت، گاهی به بهشتی گمشده شباهت داشت.

🔹 من اغلب در دل سرما، خودم را در سالن کنفرانسی تصور می‌کردم. مردی شیک‌پوش، پشت تریبون ایستاده و درباره روان‌شناسی زندانیان اردوگاه‌های مرگ سخنرانی می‌کرد. آن مرد، من بودم.

🎯 این خیال، مثل آتشی کوچک در دل طوفان بود. هدفی بود که آینده را ممکن می‌کرد.

می‌دانستم اگر امروز زنده بمانم، شاید روزی بتوانم به دیگران بگویم: «رنج، اگر معنا داشته باشد، دیگر تو را نمی‌شکند.»

📖 بارها در ذهنم، واژه به واژه، کتابی را بازسازی می‌کردم که پیش از ورود به اردوگاه از دست داده بودم. روی تکه کاغذهای مخفی، با خطی لرزان، مفاهیم کلیدی را می‌نوشتم.

نوشتن، بهانه‌ای بود برای زنده ماندن؛ نه فقط جسمی، بلکه ذهنی.

🔹 مردانی را دیده بودم که دیگر نمی‌خواستند بمانند. آنان که تسلیم می‌شدند، دیگر حتی نان‌شان را پنهان نمی‌کردند. شب روی زمین دراز می‌کشیدند و صبح، دیگر بیدار نمی‌شدند.

⚠️ اما آنان که برای چیزی، یا کسی، یا کاری، یا ایمانی زنده بودند، سر پا می‌ماندند، حتی اگر بدنشان می‌لرزید.

🕯️ من شب‌ها با همسرم حرف می‌زدم، در ذهن. نمی‌دانستم زنده است یا نه. اما تصویرش، صدایش، خنده‌اش، هنوز گرم بود.

یک‌بار در مسیر راهپیمایی صبحگاهی، در میان برف، چنان غرق او شدم که انگار زمان ایستاد. در آن لحظه، حقیقتی بزرگ را دیدم:

“عشق، نهایت معنای زندگی است.”

🔹 رنج از بین نمی‌رفت. اما تبدیل می‌شد؛ به باور، به معنا، به قدرتی که ما را بالا می‌برد، حتی اگر بدن‌مان روی زمین بود.

روان‌شناسی رهایی: تولدی دوباره پس از آزادی

(The Psychology of Liberation: Rebirth After Freedom)

🔓 در روزهای آخر، زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید. جنگ دارد تمام می‌شود. ارتش‌ها نزدیک شده‌اند. نگهبان‌ها کمتر فریاد می‌زنند، حتی بعضی‌ها ناپدید شده‌اند. اما ما؟ ما دیگر باور نمی‌کردیم.

⚠️ باور آزادی برای کسی که مدتی طولانی در بند بوده، مثل نور تیز خورشید است بر چشمِ عادت‌کرده به تاریکی.

آدم اول کور می‌شود، نه بینا.

🔹 وقتی دروازه‌ها باز شدند، وقتی یکی گفت: «آزادید… می‌توانید بروید»، ما نرفتیم.

فقط ایستادیم. نه از ترس، بلکه از بی‌باوری.

مردی زانو زد، خاک را بوسید. دیگری گریه می‌کرد، اما بی‌صدا. من، تنها نگاه می‌کردم.

🌾 کمی دورتر راه رفتم. از اردوگاه فاصله گرفتم، بدون آن‌که بدانم کجا می‌روم. ناگهان در دشتی سبز ایستادم. نسیمی خنک به صورتم خورد. در دل سکوت، فقط یک جمله به ذهنم آمد:

“بله، زندگی هنوز می‌تواند معنا داشته باشد.”

🔸 اما رهایی جسم، پایان رنج نبود. روان هنوز در بند بود.

آن شب، نخستین شب آزادی، در تختی واقعی، با پتویی تمیز، چشم‌هایم باز ماندند. من دیگر بلد نبودم بخوابم.

👤 در روزهای بعد، با هم‌اردویی روبه‌رو شدم که دنبال خانواده‌اش می‌گشت. با چشم‌هایی شعله‌ور، نام بچه‌هایش را تکرار می‌کرد. کسی به او گفت: «همه‌شان را فرستاده بودند به اتاق گاز…»

او خندید. بلند، و بعد سکوت کرد. دیگر هیچ‌گاه حرفی نزد.

🔹 آزادی برای بعضی‌ها تلخ‌تر از بند بود. چون حالا باید با “واقعیتِ بعد از نجات” روبه‌رو می‌شدند.

بسیاری از آن‌هایی که برگشتند، دیگر نتوانستند به زندگی قبلی بازگردند.

نه چون دنیا تغییر کرده بود؛ چون خودشان دیگر همان آدم سابق نبودند.

📎 یکی از پزشکان اردوگاه، سال‌ها بعد به من گفت:

«وقتی به خانه برگشتم، دیدم کسی منتظرم نیست. همه رفته‌اند. و من با زنده‌ماندنم، تنها شدم.»

🔹 در این دوران، مفهوم “معنا” از دلِ بقا بیرون آمد. ما دریافتیم که زندگی، حتی پس از تجربه‌ی مرگ‌های مکرر، باز هم می‌تواند معنا داشته باشد.

نه با فراموش کردن گذشته، بلکه با تبدیل آن به نیرویی برای ساختن.

🕊️ رهایی یعنی روبه‌رو شدن با دنیایی که هیچ‌چیز نمی‌داند از آنچه تو از سر گذرانده‌ای. اما اگر رنج معنا پیدا کند، آن‌گاه آزادی، ادامه همان مسیر است— نه یک پایان، بلکه یک آغاز.

معنا، نه لذت؛ معنا، نه قدرت

(Meaning, Not Pleasure – Meaning, Not Power)

📚 سال‌ها پیش، روانکاوی می‌گفت: انسان در پی لذت است.

مکتب دیگری گفت: نه، در پی قدرت است.

اما من، در دل اردوگاه مرگ، میان استخوان‌های شکسته و امیدهای خردشده، به این یقین رسیدم:

انسان در پی معناست.

🔹 اینجا بود که “لوگوتراپی” متولد شد؛ نه در دانشگاه، بلکه در گرسنگی، تب، و شعله‌های خاموش نشدنی کوره‌های آدم‌سوزی.

لوگوتراپی یعنی «درمان از راه معنا».

نه با کاوش در گذشته، بلکه با یافتن هدف در آینده.

نه با کندوکاو در زخم‌ها، بلکه با نگاه به افق.

⚠️ در اتاق درمان، بیمار نمی‌پرسد: «چرا درد دارم؟»

او می‌پرسد: «چرا زنده‌ام؟»

🔹 معنا می‌تواند از سه راه وارد زندگی شود:

1. از راه کار و آفرینش: مردی که برای کتابی می‌نویسد، زنی که پرستار است، پدری که نان‌آور خانه است.

تا زمانی که کاری هست که فقط “تو” می‌توانی انجام دهی، تو بیهوده نیستی.

2. از راه عشق: دیدن دیگری، بودن برای دیگری.

در اردوگاه، مردی که نانش را با همسرش در ذهن قسمت می‌کرد، نجات یافت.

عشق، حتی بدون حضور فیزیکی، معنابخش بود.

3. از راه رنج: وقتی هیچ‌چیز نمانده، حتی آزادی ظاهری، تو هنوز می‌توانی انتخاب کنی که چگونه رنج بکشی.

در همین انتخاب، شکوه انسانی نهفته است.

🔍 روزی بیماری به من گفت: «دکتر، من دیگر دلیلی برای زندگی ندارم.»

پرسیدم: «آیا کسی هست که تو را دوست دارد؟»

گفت: «نه.»

پرسیدم: «آیا کسی هست که به او عشق بورزی؟»

لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: «دخترم…»

و اشک در چشم‌هایش جمع شد.

🔹 معنا، مانند سایه است؛ وقتی دنبالش بدوی، فرار می‌کند.

اما وقتی راه بروی، آرام پشت سرت می‌آید.

🌱 آدمی موجودی است که حتی وقتی همه‌چیز از او گرفته می‌شود، هنوز یک چیز دارد:

آزادی درونی‌اش.

آزادی برای انتخاب واکنشش.

آزادی برای معنا دادن به زندگی‌اش.

خوش‌بینی تراژیک: بودن در دل رنج

(Tragic Optimism: Being Within Suffering)

🌑 آیا ممکن است انسان، در دل تاریکی، هنوز به روشنایی باور داشته باشد؟

آیا می‌توان از زندگی، حتی وقتی با رنج، گناه و مرگ گره خورده، آری گفت؟

🔹 بله. من آن را خوش‌بینی تراژیک می‌نامم.

🎭 خوش‌بینی‌ای که ساده‌لوحانه نیست. که درد را انکار نمی‌کند.

این خوش‌بینی، ریشه در واقعیت دارد:

در این حقیقت که حتی وقتی نمی‌توان شرایط را تغییر داد، می‌توان خود را تغییر داد.

🔺 سه حقیقت تلخ زندگی را نمی‌توان نادیده گرفت:

1. رنج: غیرقابل‌اجتناب است.

2. مرگ: پایان طبیعی هر زیست.

3. گناه: سایه‌ای که بر تصمیم‌های انسان می‌افتد.

اما حتی با وجود این سه، انسان می‌تواند معنا بیابد.

🕯️ رنج، اگر ناگزیر باشد، می‌تواند به شکلی از تعالی تبدیل شود.

کسی که می‌پذیرد رنج را به دوش کشد، نه از روی ضعف، بلکه به‌خاطر ارزش، تبدیل به قهرمان درونی خود می‌شود.

⚖️ گناه، اگر با پشیمانی واقعی همراه باشد، می‌تواند محرک رشد شود.

انسان فقط موجودی نیست که اشتباه می‌کند؛ او موجودی است که می‌تواند تبدیل شود.

⏳ و مرگ؟

مرگ یادآوری است. نه برای ترس، بلکه برای عمیق‌تر زیستن.

وقتی زندگی را محدود ببینی، هر لحظه‌اش را قدر خواهی دانست.

🔹 در دوران پس از اردوگاه، بارها دیده‌ام که انسان‌هایی با بدن‌های سالم و امکانات زیاد، در دام افسردگی و پوچی افتاده‌اند.

چرا؟

چون هدفی ندارند. چون زندگیشان بهانه‌ای برای معنا ندارد.

🌱 اما مردی را می‌شناختم که همسر، فرزند و سلامت خود را از دست داده بود. و باز هم لبخند می‌زد.

پرسیدم: «چگونه؟»

گفت: «چون هنوز می‌توانم خوب باشم. هنوز می‌توانم از رنجم چیزی بسازم. هنوز می‌توانم الگو باشم برای کسی.»

🔔 خوش‌بینی تراژیک یعنی:

من رنج را می‌بینم، اما مغلوبش نمی‌شوم.

مرگ را می‌شناسم، اما عاشق زندگی‌ام.

از گناه آگاهم، اما به شرافت باور دارم.

💬 در پایان، آن جمله‌ای که برایم همیشه مقدس باقی مانده، باز می‌گردد:

“انسان همان موجودی است که گازهای سمی را اختراع کرد، اما همان موجودی هم هست که در اتاق‌های گاز، ایستاده و با زمزمهٔ دعای پدر یا دعای مقدس، جان سپرد.”

(«انسان همان موجودی است که گازهای سمی را اختراع کرد، اما همان موجودی هم هست که در اتاق‌های گاز، ایستاده و با زمزمهٔ دعای پدر یا دعای مقدس، جان سپرد.»

بیایید این جمله را ساده‌تر، قابل‌فهم‌تر و با توضیح و جزئیات بیشتر بررسی کنیم:

🧠 انسان، دو چهره دارد.

از یک طرف، انسان می‌تواند به بدترین شکل ممکن سقوط کند:

او می‌تواند موجودی باشد که گاز سمی می‌سازد، اتاق‌های مرگ طراحی می‌کند، کودکان بی‌دفاع را به صف اعدام می‌برد، و هیچ رحمی در دلش نیست.

او تبدیل می‌شود به نماد ظلم، تخریب و تاریکی.

اما از سوی دیگر، همان “انسان”، در همان شرایط، می‌تواند به والاترین شکل ممکن بایستد:

وقتی در آستانه مرگ قرار می‌گیرد، وقتی در حال ورود به اتاق گاز است، به‌جای فریاد، با آرامش دعای مقدس خود را بر زبان می‌آورد؛ نه از روی ناامیدی، بلکه از ایمان.

در لحظه‌ای که هیچ امید زمینی باقی نمانده، او به آسمان پناه می‌برد.

در چهره‌اش ترسی نیست، بلکه شکوهی هست. او قربانی است، اما تسلیم نیست.

🔍 پس فرانکل چه می‌گوید؟

او نمی‌خواهد فقط دربارهٔ “خوبی یا بدی” انسان قضاوت کند.

بلکه می‌خواهد بگوید:

انسان ظرفیت هر دو را دارد.

هم می‌تواند بدترین باشد، هم شریف‌ترین.

🎭 تفاوتش در انتخاب‌های اوست.

در تصمیمی که در دل تاریکی می‌گیرد.

در اینکه در لحظهٔ مرگ، با نفرت بمیرد یا با ایمان.

با خشم یا با امید.

📌 در نتیجه: انسان، اگرچه می‌تواند عامل جنایت باشد، اما همان انسان، می‌تواند در اوج رنج، نماد مقاومت، عشق و ایمان شود. و این، دلیل امیدواری فرانکل به انسان است – حتی پس از آشوویتس.)

کتاب پیشنهادی:

کتاب زندگی به اندازه کافی خوب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کد امنیتی