کتاب شاه، بی‌بی، سرباز

کتاب شاه، بی‌بی، سرباز

کتاب «شاه، بی‌بی، سرباز» (King, Queen, Knave) نوشته ولادیمیر ناباکوف (Vladimir Nabokov)، اثری است که با پیچیدگی‌های روان‌شناسانه و طنز تلخ، ذهن خواننده را به چالش می‌کشد. این رمان که در دهه‌ی ۱۹۲۰ نوشته شده، روایتی است از روابط انسانی، خیانت و فریب، و در عین حال تصویری از جامعه‌ای در حال تغییر. ناباکوف با قلمی شاعرانه و سبک روایی منحصربه‌فرد خود، نه تنها داستانی جذاب را به تصویر می‌کشد، بلکه در دل داستان، به بررسی لایه‌های پنهان شخصیت‌ها و کشف درونیات آن‌ها می‌پردازد.

«شاه، بی‌بی، سرباز» در بستر یک ماجرای عاشقانه-خیانت‌آلود، نگاه موشکافانه‌ی ناباکوف را به تمایلات انسانی و پوچی‌های زندگی به نمایش می‌گذارد. او با طنزی ظریف و نیش‌دار، تضاد میان ظاهر و باطن، عشق و شهوت، و بی‌ثباتی احساسات انسان را در داستانی پرکشش می‌آمیزد. خواندن این اثر، تجربه‌ای است که همزمان ذهن را به بازی می‌گیرد و روح را به تفکر وامی‌دارد؛ همان‌طور که ناباکوف در پیشگفتار خود تأکید کرده است، حتی اگر اثری قدیمی باشد، همچنان می‌تواند زنده و پویاتر از همیشه باشد.

🛤️ ورود به بازی

(Arrival to the Game)

⏳ عقربه بزرگ ساعت سیاه همچنان بی‌حرکت مانده بود، اما انگار می‌خواست در یک حرکتِ ناگهانی، جهانی را به حرکت درآورد. چرخ‌های قطار با صدایی سنگین روی ریل‌ها می‌لغزیدند؛ دنیای قدیمیِ فرانز (Franz) با تکان هر واگن، همچون صحنه‌ای تئاتری، از مقابل چشمانش عقب می‌رفت. 🎭

👒 مادرش، همچون یک راهب کوچکِ قهوه‌ای‌رنگ، با چهره‌ای گرد و خندان، دستمال کوچکش را در هوا تکان می‌داد و خواهرش، با لباسی شطرنجی که هرگز بر تن دختری شهری نمی‌نشست، نگاه خسته‌ای داشت. هر دو لبخندی داشتند، لبخندی که با عبور قطار، در مه صبحگاهی گم می‌شد. 🕊️

🚉 ایستگاه، با کیوسک‌های روزنامه‌فروشی، چرخ‌دستی‌ها و دست‌فروش‌هایی که توت‌فرنگی‌های سرخ و آبدارشان به‌طرز وسوسه‌انگیزی برق می‌زد، از نگاه فرانز دور می‌شد. پشت سرش، تمام شهر قدیمی، با کلیساهای تیره و مجسمه‌ی سنگی در میدان، همان‌طور که در رویاها دیده بود، آرام‌آرام عقب می‌رفت. 🏰

🌆 قطار به‌سرعت به‌سوی برلین حرکت می‌کرد، گویی با هر ضربان چرخ، فرانز را به دنیایی تازه پرتاب می‌کرد؛ شهری غریبه با ساختمان‌های مدرن و خیابان‌هایی با نام‌های تازه و بوی باران خفیفی که از آسمان ابری می‌چکید. انگار هرچیز در حال حرکت بود: آدم‌ها، سایه‌ها، حتی قطره‌های باران. 🚂

🕶️ فرانز به شیشه‌ی مه‌گرفته‌ی پنجره نگاه کرد و از آن سوی غبار، تصویری محو از زنی با کلاه مشکی و پرستوهای الماسی را به‌خاطر آورد؛ زنی مرموز که گویی از ایستگاهی به ایستگاهی دیگر سفر می‌کرد. اما حالا در ایستگاه برلین، تنها بوی دود، بخار و انبوه مسافرانِ بی‌هویت او را در بر گرفته بود. 🎩

🛅 باربرها با چرخ‌دستی‌های سنگین‌شان، چمدان‌ها را جابه‌جا می‌کردند. فرانز، در حالی که دستش را برای تحویل بلیت دراز می‌کرد، نگاهش به مردی با سبیل خزه‌ای افتاد که پنجره‌ی قطار را پایین کشیده و در حال سفارش دادن چیزی بود. همان لحظه، قلب فرانز انگار لرزید؛ چیزی شبیه آغازی دوباره. 🎫

🚶 او، با بلیت در دست و دستی در جیب، در میان جمعیت شتاب‌زده، به‌سمت طاق خروجی و آزادی قدم برداشت. دنیایی تازه، پر از صداها و رنگ‌ها و آدم‌هایی که هرکدام داستانی داشتند، در برابرش گسترده شده بود. فرانز حس می‌کرد که در میانه‌ی یک بازی بزرگ، نقشش را یافته است. 🎲

🎭 نقاب‌ها و فریب‌ها

(Masks and Deceptions)

💼 وقتی فرانز برای نخستین بار پا به فروشگاه درایر (Dreyer) گذاشت، خود را میان قفسه‌های براق و چهره‌های خندان مصنوعی یافت؛ چهره‌هایی که گویی نقاب‌هایی رنگارنگ بودند و هرکدام درخشش مرموزی داشتند. فروشندگان با لبخندهای تصنعی و چشمانی براق، شبیه عروسک‌های شیشه‌ای، کالاها را چون گنجینه‌ای اسرارآمیز در برابر مشتریان نمایش می‌دادند. 🛍️

🕶️ او با شوقی کودکانه به سمت بخش کراوات‌ها رفت، جایی که درایر، مردی با سبیلی خزه‌ای و نگاهی مرموز، با حرکات نمایشی و اغراق‌آمیز هنر فروشندگی را به او آموخت. درایر در قالب یک بازیگر توانا ظاهر می‌شد؛ گویی هر لحظه می‌توانست چهره‌اش را عوض کند و نقابی تازه بر صورت بزند. او مثل یک استاد شعبده‌باز، فرانز را وادار می‌کرد به هر نقش کوچکی تن دهد. 🎩

🍵 در پشت ویترین، میان رد و بدل شدن کراوات‌ها و دستکش‌ها، مارتا (Martha) ناگهان چون یک رویا ظاهر شد؛ با نگاه پر از دسیسه و لبخندی که نیمی از آن فریب بود و نیمی وسوسه. لبخند او انگار در آینه‌ی دکان هزار بار تکثیر می‌شد. همان‌طور که نور بر شیشه‌ها می‌لغزید، او در گوش فرانز نجوا کرد: «این دنیا پر از نقاب است؛ حتی این شال‌گردن‌ها هم گاهی دروغ می‌گویند.» 💄

💣 مارتا، با حرکاتی شبح‌وار، نقشه‌ای در سر داشت. او وسوسه‌وار درباره‌ی سم‌ها و زهرهای بی‌اثر حرف می‌زد؛ درباره‌ی این‌که چگونه می‌توان مردی را بی‌آن‌که ردّی بماند، از پا درآورد. او مانند زنی با هزار نقش، نقش همسر، معشوقه و حیله‌گر را در یک آن بازی می‌کرد. فرانز، در برابر این نمایش، فقط بازیچه‌ای بود؛ یک سرباز ساده در بازی او. 🧪

🔮 فرانز در آینه‌ی مغازه، چهره‌ی خود را تماشا کرد؛ مردی با چشمان خسته و قاب عینکی که گویی وزن تمام دروغ‌های دنیا را بر دوش داشت. او در دل گفت: «چقدر این شهر، این آدم‌ها، این نقاب‌ها… همگی یک بازی مضحک‌اند.» اما همان لحظه، لرزه‌ای بر تنش نشست؛ مارتا پشت سرش ایستاده بود، لبخندی مرموز و دست‌هایی نرم و بی‌رحم. 👁️‍🗨️

🔥 آتش زیر خاکستر

(Smoldering Passions)

🖋️ فرانز، در دفترچه‌ی چرمی کوچک خود، فهرستی از خریدهای ریز و درشت فروشگاه را می‌نوشت و در همان حال، گوشه‌ی ذهنش، همچون اخگری پنهان، تصویر مارتا را می‌ساخت و باز می‌ساخت؛ تصویری با لبخندی ظریف و خطری مرموز. او به یاد می‌آورد اولین نگاه‌های مارتا در ویترین شیشه‌ای، جایی که انگار شهر به یک نمایشنامه‌ی پر از رمز و راز بدل شده بود. 📓

💡 نور چراغ‌ها روی کف مغازه بازی می‌کرد و چهره‌ی درایر، با سبیل‌های خزه‌ای و آن نگاه فریبنده، مثل یک پدرخوانده‌ی بی‌رحم، سایه‌ای ترسناک می‌انداخت. مارتا، همچنان که لابه‌لای قفسه‌های ابریشمی قدم می‌زد، با ظرافتی زنانه و طنزی تلخ، هرچیز را به بازی می‌گرفت. او درباره‌ی زهرهای بی‌رنگ و بی‌بو نجوا می‌کرد؛ درباره‌ی مرگِ آرام و بی‌صدا؛ گویی راه فراری از سرنوشت نبود. 🧪

☕ صبح‌های برلین، با بارانی که انگار رنگِ خواب‌آلود شهر را می‌شست، فرانز را درگیر خیال و وهم می‌کرد. او گاه‌به‌گاه به خیابان‌های خیس خیره می‌ماند، و مردم را همچون عروسک‌هایی با نخ‌های نامرئی می‌دید. در گوشه‌ای، در کافه‌ای تیره، زن فاحشه‌ای با دندان طلایی به او لبخند می‌زد و پاهایش را با حرکتی ریتمیک تکان می‌داد. فرانز می‌خواست دستانش را دور او حلقه کند اما چیزی مانع می‌شد؛ یک سایه‌ی نامعلوم. 🍂

📜 در ذهن فرانز، خاطره‌ی کودکی مثل زخم کهنه‌ای سر باز کرد. مادرش، با گونه‌هایی پررنگ و عطری تند، هنوز هم او را به یاد می‌آورد؛ همان مادری که در روزهای عید، شکلات خرگوشی نیمه‌خورده را به او می‌داد و اگر نمی‌خورد، سیلی محکمی نصیبش می‌شد. فرانز، در دلِ باران، به خودش قول داد که دیگر هرگز چنین حسی را تجربه نکند. 👩‍👦

🗝️ مارتا با چشمان تیره و لبخندی مرموز، گویی کلید همه‌ی درهای بسته را در دست داشت. او می‌توانست با همان لحن نرم و نگاه مرموز، فرانز را به‌سوی پرتگاهی بکشاند که پایانی نداشت. فرانز می‌دانست که این بازی، آتشی است زیر خاکستر؛ اما نمی‌توانست نگاهش را از این زن بردارد. آتش زیر خاکستر، چشمانش را می‌سوزاند. 🔥

🌆 شهر وهم و واقعیت

(The City of Illusions and Reality)

🚉 فرانز، غرق در مهربانی کاذب صبحگاهی، از ایستگاه بیرون زد و گام در دنیایی گذاشت که مثل صحنه‌ی نمایشی درخشان و در عین حال مبهم بود. نور مهتابیِ باران‌خورده، صورت او را قاب گرفته بود و شیشه‌ی عینکش را پوشانده بود. او، با قدم‌هایی لرزان، به‌سوی هتل مونته‌ویدئو رفت؛ جایی که در یادداشت‌های یک آشنا نامش را دیده بود. 🏨

😵 هر قدمی که برمی‌داشت، انگار از لایه‌ای به لایه‌ای دیگر از رویا قدم می‌گذاشت. خانه‌ها در مه بارانی غوطه‌ور بودند، خطوط خیابان‌ها موج می‌خوردند و نورها در هوای نمناک، مثل خطوط کج‌ومعوج در آینه، خم می‌شدند. او به خودش شک کرد: «آیا این واقعیت است یا فقط یک رویای لایه‌لایه‌ی دیگر؟» 💭

🔍 در اتاقش در هتل، بوی تختخواب و رطوبت گچ دیوار، آزارش می‌داد. او عینک شکسته‌اش را از دستمالی بیرون کشید و با احتیاط در دست گرفت؛ شکسته، اما هنوز زنده. انگار همه‌ی دنیا از پشت این شیشه‌های ترک‌خورده، تکه‌تکه دیده می‌شد.👓

🚍 روز بعد، در حالی که اتوبوس را سوار می‌شد، دستش را به نرده‌ای زنگ‌زده گرفت. صداهای بوق‌ها، صدای ترمز و خنده‌ی زنانه‌ای که در گوشه‌ای شنیده می‌شد، در ذهنش مثل قطعات شکسته‌ی یک اسباب‌بازی پیچ می‌خورد. او خود را بالا کشید، بر صندلی نشست و از شیشه‌ی بخارگرفته، شهری را دید که در آن خانه‌ها مثل ارواح در مه می‌رقصیدند. 🚌

🧩 هر خیابانی که می‌گذشت، با هر خانه و هر رهگذری، یک پازل ناقص را پر می‌کرد؛ اما همچنان یک قطعه گم بود. سایه‌ی درایر، آن مرد مرموز با سبیل خزه‌ای، گاهی پشت سرش می‌لغزید، گاهی در آینه‌ی یک مغازه یا حتی در نگاه یک گدای خیس. درایر همه‌جا بود؛ انگار طنز ظریف ناباکوف در همه‌ی خیابان‌ها جاری بود. 🕵️‍♂️

🎨 شهر برلین، با رنگ‌های کج و معوج، مثل یک تابلوی نقاشی سوررئال، ذهن فرانز را می‌بلعید. او در خیابانی ایستاد و به تابلویی رنگ‌ورورفته نگاه کرد که تصویری از گذشته‌ی خود او را نشان می‌داد؛ مردی ساده، خسته و درمانده. اما حالا او، در این شهر وهم و واقعیت، چیزی فراتر از خودش شده بود؛ یک سرباز ساده در بازی مارتا و درایر. 🎭

🪞 تصویر در آینه

(Reflections in the Mirror)

👀 فرانز، خیره در آینه‌ای با قاب مسی رنگ‌رفته، چشمانش را تنگ کرد و به انعکاس مبهمی که به او خیره شده بود، خندید. شیشه، قطره‌ای مه‌گرفته داشت که چهره‌اش را شبیه به یک عروسک شکسته کرده بود. او در دل گفت: «این منم یا فقط یک نقش خنده‌دار در این نمایشنامه‌ی کج‌ومعوج؟» 🤡

🪞 آینه، بازی عجیبی با صورت او می‌کرد؛ یک ابرو بالاتر، یک چشم خمارتر. انگار می‌خواست به او بفهماند که خودش هم بخشی از یک شوخی تلخ است. او عینک جدیدش را روی دماغ گذاشت، همان عینکی که از مغازه‌ی گران‌فروشی خریده بود، و با حالتی متکبرانه، انعکاسش را برانداز کرد. 🎭

👗 مارتا، در گوشه‌ی اتاق، نیم‌خواب بود. موهای سیاهش روی بالش ریخته بود و گونه‌هایش از بوسه‌های شبانه هنوز سرخ بودند. او، با صدایی که از خواب و بیداری می‌آمد، گفت: «فرانز… تو واقعاً می‌دانی چگونه بازی کنی.» فرانز، با لذتی پنهان، از این جمله مثل بوی عطر استفاده کرد؛ عطری که می‌توانست او را به یاد کودکی‌اش بیندازد. 💋

💤 اما در ذهن فرانز، تصویرهای عجیب دیگری هم بازی می‌کردند: مادرش که هنوز با همان سیلی‌های قدیمی در ذهنش زنده بود، همان زنی که با صدای نخراشیده‌اش می‌گفت: «فرانز، تو هیچ‌وقت چیزی نمی‌شوی.» فرانز نگاهش را به آینه دوخت و زمزمه کرد: «آری، شاید راست می‌گفت.» 👩‍👦

📻 رادیو در طبقه‌ی بالا آهنگی خفه و غمگین پخش می‌کرد، انگار که صدای نفس کشیدن یک مرده بود. فرانز، سرش را تکان داد و به آینه لبخند زد. «عجب بازی عجیبی است زندگی. تو را به مرده‌ای در حال نفس کشیدن تبدیل می‌کند.» او انگشتانش را به شقیقه‌اش فشار داد؛ نبضش را حس می‌کرد. 💀

🏠 صدای راه‌پله، چوبی و خفه، یادآور رژه‌ی موش‌های بی‌نام در زیرزمین بود. فرانز حس کرد در این خانه، همه‌چیز به شکلی مضحک در حال پوسیدن است؛ حتی انعکاس خودش. او می‌خواست دستش را به در بکوبد و فرار کند، اما سایه‌ی مارتا مثل بند طنابی دور گردنش حلقه می‌زد. 🧵

🕯️ با هر نفس، مه در آینه غلیظ‌تر می‌شد. فرانز، عینکش را برداشت و دوباره گذاشت. چشمانش پر از تصویرهای درهم و برهم بود: طنز، عشق، نفرت. او در آینه به چهره‌ای نگاه کرد که شاید هرگز خودش نبود. شاید فقط نقابی بود که مارتا، درایر و تمام این شهر بر چهره‌اش کشیده بودند. 🔮

🕹️ بازی آخر

(Endgame)

🌧️ باران، با سمفونی غم‌انگیز خود، خیابان‌ها را شست‌وشو می‌داد و لکه‌های رنگین روی آسفالت می‌ریخت؛ گویی خودِ شهر، در حال پاک‌کردن خاطرات بود. فرانز، پشت پنجره‌ای مات، قطره‌های باران را شمرد؛ هر قطره، یک فرصت بود، یک شکست، یک قدم تا پایان. او می‌دانست این روزها، روزهای آخر بازی است. 🎭

🪑 اتاقی که در آن نشسته بود، بوی مرگ می‌داد. پرده‌ها خاکستری بودند، تختخواب، با ملافه‌های چروک و بالش‌های فرسوده، مثل یک تابوت باز، منتظر بود. فرانز، خود را در آینه‌ی ترک‌خورده دید: چهره‌ای تکیده، با چشم‌هایی پر از هراس.🪞

📦 دو چمدان گوشه‌ی اتاق، مثل دو جسد آماده‌ی تدفین، روی هم انباشته شده بودند؛ یکی قهوه‌ای و نو، یادگاری معشوقه‌ای قدیمی، و دیگری سیاه و نخ‌نما، پر از خاطراتی که بوی نم می‌دادند. او می‌دانست که فردا، همه‌چیز در این دو چمدان فرو خواهد رفت؛ گویی زندگی‌اش درون این جعبه‌ها ختم می‌شود. 💼

🌌 شب، مثل پرده‌ای سیاه، آرام آرام پایین آمد. فرانز، با پاهایی سرد و شانه‌هایی لرزان، روی لبه‌ی پنجره نشست. انگشتانش را روی شیشه‌ی نم‌گرفته کشید. در دوردست، در خانه‌ای که چراغی زرد رنگ از بالکنش سوسو می‌زد، دو نفر شاد و بی‌گناه، شطرنج بازی می‌کردند؛ او حس می‌کرد که این صحنه، تنها یک رویای غم‌انگیز است.♟️

😓 او فکر کرد: «شاید هنوز بتوانم همه‌چیز را عوض کنم. شاید اگر به مادرم نامه بنویسم، یا به خواهرم تلگراف بفرستم، مرا از این بازی نجات دهند.» اما همان‌طور که باران روی پشت بام می‌نواخت، این فکر، مثل یک پرنده‌ی زخمی، در دلش مُرد.🕊️

🌑 فرانز، با بدنی منقبض، دقایق را شمرد. صدای گام‌های صاحبخانه در راهرو طنین انداخت؛ صدایی که انگار داور بازی بود، آماده برای سوت پایان. او به آینه نگاه کرد؛ تصویرش محو بود. چه اهمیتی داشت؟ هیچ‌کس برای روشن‌کردن چراغ نمی‌آمد. بازی آخر، بازی سکوت و تنهایی بود. 🔔

🎭 پایان یک بازی

(The End of a Game)

🌌 هوا بوی نم‌باران گرفته بود. فرانز در اتاق کوچک هتل، با چمدان‌هایش که گوشه‌ی اتاق مثل دو شاهد خاموش ایستاده بودند، روبه‌رو شد. یکی قهوه‌ای، یادگاری از معشوقه‌ای قدیمی، و دیگری سیاه و نخ‌نما، پر از خاطرات و ناتمام‌مانده‌ها. او حس می‌کرد همه‌چیز به پایان نزدیک است؛ بازی تمام شده بود، حتی اگر هنوز کارت‌ها روی میز بودند. 💼

🪞 آینه‌ی شکسته، بازتابی آشفته و چندپاره از چهره‌ی او نشان می‌داد؛ همان مردی که حالا دیگر نمی‌دانست بازیچه‌ی کدام نقشه است. او به آینه خندید؛ خنده‌ای تلخ، خنده‌ای که تمام زخمی‌های دنیا را در خود داشت. آینه جوابش را نداد. فقط قطره‌ی بارانی سر خورد و مثل اشکی غلیظ، در گوشه‌ی شیشه ماند. 😢

💔 مارتا، مثل شبحی در باد، از اتاق گذشت. چشم‌هایش گود رفته بود و صدایش لرزان. او گفت: «وقتشه. حالا دیگه باید کاری کنیم.» فرانز، درمانده و خسته، نگاهش را به شیشه‌ی مه‌گرفته دوخت. او می‌دانست این آخرین بازی است؛ بازی‌ای که برنده‌اش از قبل تعیین شده. 🃏

⏳ ساعت دیواری لحظه‌ها را می‌شمرد؛ هر تیک، ضربه‌ای بود که بازی را به پایان می‌برد. فرانز، در این لحظه‌ی مرگبار، به یاد بازی‌های کودکانه‌اش افتاد؛ روزهایی که در کوچه‌های باریک می‌دوید و می‌خندید. حالا اما همه‌چیز مثل یک رویای دور، خاکستری شده بود. 🕰️

🚪 در زدند. صدای مردی با سبیل خزه‌ای آمد: «همه‌چیز آماده است؟» فرانز بلند شد، قدمی لرزان برداشت و به سمت در رفت. مارتا دستش را گرفت. «حالا یا هیچ‌وقت.» در نگاهش، همان طنز تلخ ناباکوف موج می‌زد؛ بازیچه‌ای در دست سرنوشت. 🚶

🌑 در راهرو، سایه‌ها کشیده‌تر بودند. بوی قهوه‌ی سوخته و دود سیگار، آمیخته با عطری آشنا، در هوا پیچید. فرانز می‌دانست که همه‌چیز همین‌جا به پایان می‌رسد؛ شاید نه با صدای شلیک، نه با فریاد، بلکه با سکوتی مرگبار. او، با لبخندی کم‌رنگ، نگاه آخر را به دنیا انداخت. «خداحافظ، بازی.» 🎭

👑 شخصیت‌های داستان «شاه، بی‌بی، سرباز»

۱. فرانز (Franz)

🔹 فرانز شخصیت اصلی و جوان داستان است. او مردی ساده، شهرستانی و کمی خجالتی است که برای کار به برلین سفر می‌کند و در فروشگاه بزرگ درایر استخدام می‌شود.

🔹 نقش او در داستان، جوانی است که درگیر بازی خطرناک خیانت و توطئه‌ی مارتا و روابط پیچیده‌ی او با درایر می‌شود.

🔹 او در ابتدا دلبسته و شیفته‌ی مارتا می‌شود و بعدها به ابزاری در دست نقشه‌های او تبدیل می‌شود.

۲. مارتا (Martha)

🔹 مارتا همسر درایر است. زنی مرموز، زیبا و چندلایه که از همان ابتدا با لبخندها و نگاه‌های پر از فریب، فرانز را به دام می‌کشد.

🔹 او با اغواگری و عشوه‌گری، فرانز را در نقشه‌ی قتل شوهرش شریک می‌کند.

🔹 نقش او در داستان، زنی اغواگر و توطئه‌گر است که مثل یک کارت بی‌بی در بازی، هسته‌ی مرکزی خیانت و فریب را شکل می‌دهد.

۳. درایر (Dreyer)

🔹 درایر عموی فرانز و شوهر مارتا است. مردی میانسال، با ظاهری جدی و سبیل خزه‌ای که صاحب یک فروشگاه بزرگ است.

🔹 او مردی موفق و دنیا‌دیده است که گاهی ساده‌لوح و گاهی مرموز به‌نظر می‌رسد.

🔹 نقش او در داستان، قربانی بالقوه‌ی نقشه‌ی مارتا و فرانز است؛ در عین حال او نیز در این بازی، در جایی نقش ناظر را دارد و ناباکوف با طنزی نیش‌دار او را به‌عنوان مردی که میان عشق و اعتماد معلق مانده، ترسیم می‌کند.

🔗 ارتباط شخصیت‌ها:

🔸 فرانز به‌عنوان قهرمان داستان وارد برلین می‌شود و در فروشگاه درایر مشغول به‌کار می‌شود؛ در همان‌جا با مارتا آشنا می‌شود و مجذوب او می‌گردد.

🔸 مارتا با استفاده از جذابیت‌های زنانه‌اش، فرانز را وارد نقشه‌ی شومی می‌کند؛ نقشه‌ای که قرار است منجر به قتل شوهرش، درایر، شود.

🔸 درایر در ظاهر مردی محترم و جدی است، اما به‌صورت نمادین، قربانی بازی «شاه، بی‌بی، سرباز» می‌شود؛ او همان شاهی است که در بازی باید کنار زده شود.

کتاب پیشنهادی:

کتاب جنایت و مکافات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *