فهرست مطالب
خانواده جایی است که همهچیز از آنجا شروع میشود؛ از اولین آغوش و لبخند تا اولین زخمها و گرهها. اما هیچکس واقعاً به ما یاد نمیدهد که چطور در دل خانواده دوام بیاوریم! کتاب «خانواده؛ چگونه دوام بیاوریم؟» (Families and How to Survive Them) نوشتهی بازیگر و کمدین معروف جان کلیز (John Cleese) و رواندرمانگر برجسته رابین اسکینر (Robin Skynner)، دقیقاً به همین مسئله میپردازد؛ اینکه چرا با کسانی زندگی میکنیم که هم بیشترین عشق را به ما میدهند و هم بیشترین دردسر را، و چگونه میتوانیم در این آشوبِ صمیمی، خودمان را پیدا کنیم.
این کتاب از تجربهی شخصی جان کلیز در جلسات گروهدرمانی با رابین اسکینر شکل گرفته است؛ تجربهای که نهتنها سلامت جسم و روان او را بهبود بخشید، بلکه نگاهش به زندگی، روابط و حتی خودش را زیر و رو کرد. او اعتراف میکند که بسیاری از مشکلاتش – از تنشهای جسمی گرفته تا بحرانهای زناشویی – ریشه در الگوهای نادیدهگرفتهشده دوران کودکی داشتند؛ همان الگوهایی که بیسر و صدا از طریق خانواده در وجودمان نهادینه میشوند و بیآنکه بدانیم، تمام زندگیمان را شکل میدهند.
نویسندگان در این کتاب با زبانی ساده و طنزآمیز ما را با مفاهیمی آشنا میکنند که معمولاً در کتابهای خشک روانشناسی جایی ندارند: اینکه چرا شریک زندگیمان را به شکلی ناخودآگاه انتخاب میکنیم، چرا اغلب درگیر همان مشکلاتی میشویم که والدینمان داشتند، و چگونه میتوانیم از این چرخههای تکراری عبور کنیم.
«خانواده؛ چگونه دوام بیاوریم؟» نه فقط کتابی برای نجات روابط خانوادگی، بلکه راهی برای شناخت خود، عبور از گذشته و ساختن آیندهای سالمتر است. اگر به دنبال نگاهی تازه و صادقانه به خانواده، عشق، ریشههای روانی و روابط انسانی هستید، این کتاب راهنمایی روشن، عمیق و بامزه برایتان خواهد بود.
💍 چرا باید با تو ازدواج میکردم؟
(Why Did I Have to Marry You)
🧲 جاذبه یا جادو؟
آدم عاقل، حسابدار، برنامهنویس یا استاد دانشگاه هم که باشی، ناگهان ممکن است در یک مهمانی، کسی را ببینی و با خودت بگویی: «همین شد! این همانیست که باید باقی عمرم را با او سر کنم!» البته یک بخش از این قضیه به کشش جنسی مربوط میشود، اما آن حس عجیب و غریبی که اسمش را گذاشتهایم «عشق»، پیچیدهتر از این حرفهاست. مردم میگویند «شیمی بینتان جور بود»، ولی هیچکس نمیگوید دقیقاً کدام عنصر به کدام واکنش انجامید!
🧬 جالب است که اکثر آدمها جذب کسی میشوند که ناخواسته یادآور خانوادهی خودشان است. این جذابیت مثل بوی کوفتهی مامانپز است که در دل فرد، خاطرهای شیرین یا تلخ اما آشنا را زنده میکند. حتی اگر چیزی درباره خانوادهی طرف مقابل ندانیم، باز هم ناخودآگاه جذب کسی میشویم که از همان جنس آشفتگیهای خانوادگی خودمان است.
🔍 تمرین عجیبی که رازها را فاش میکند
روشی به اسم «تمرین سیستم خانواده» وجود دارد که شرکتکنندگان بدون هیچ حرفی فقط با نگاه کردن، کسی را انتخاب میکنند که حس میکنند جای یک نفر در خانوادهشان را پر میکند. بعد از گفتوگو با آن فرد، معمولاً معلوم میشود که هر دو نفر از خانوادههایی با مشکلات مشابه آمدهاند. بعضیها حتی متوجه میشوند که هر چهار نفر در گروهشان مثلاً پدر غایب داشتهاند یا خانوادههایی ساکت و سرکوبگر.
😬 و اما والفلاورها (گوشهگیرها)
حتی آنهایی که کسی را انتخاب نمیکنند، یعنی همان «والفلاورها»، هم دست خالی برنمیگردند. آنها هم معمولاً تجربهای مشترک دارند: مثلاً همهشان دوران کودکی را در یتیمخانه یا با والدین بیاحساس گذراندهاند. پس حتی سکوت هم گویای ریشهای مشترک است!
🧱 پشت ویترینِ احساسات سرکوبشده
ما به کسی جذب میشویم که ویترین احساساتش شبیه ماست: همان چیزهایی را نشان میدهد که ما هم یاد گرفتهایم قابلقبولاند، و همان چیزهایی را پنهان میکند که در خانوادهمان «ممنوع» بودهاند. مثلاً اگر در خانواده ما ابراز خشم تابو بوده، جذب کسی میشویم که او هم با خشم بیگانه است. همین باعث میشود در ابتدا به نظر بیاید که «ما برای هم ساخته شدهایم» – در واقع، چون نقابهامان خوب با هم جور است.
🔄 چرخه تکرار و تلاش برای کامل شدن
در عمق روان، همهمان به دنبال بخشهای گمشدهی خودمان هستیم. گاهی بوی خفیفی از احساس ممنوعه در طرف مقابل حس میکنیم و ناخودآگاه فکر میکنیم شاید او بتواند کمکمان کند که کامل شویم. البته اگر این بو تندتر شود، ممکن است به جای «عشق»، با «وحشت» مواجه شویم!
💣 و بعدش چه؟ خب، نقابها میافتند!
وقتی وارد زندگی مشترک میشویم و نقابها دیگر دوام نمیآورند، همه چیز تغییر میکند. آنکه اول ما را «درک میکرد»، حالا نقطهضعفهایمان را فشار میدهد. اینجاست که یا با هم رشد میکنیم، یا وارد جنگی دائمی میشویم.
👀 مسئله این است: پشت پرده را میپذیریم یا نه؟
اگر هردو طرف حاضر باشند به پشت پرده احساسات سرکوبشدهشان نگاهی بیندازند، میتوانند رابطه را نجات دهند. اما اگر فقط نقش بازی کنند، نقابها بالاخره میافتند و جرقهی عشق، جای خود را به آتش اختلاف میدهد.
👑 من خدا هستم و بیایید آن را همینطور رها کنیم!
(I’m God, and Let’s Leave it Like That)
🍼 کودک، پادشاه خانه؟
وقتی بچهای به دنیا میآید، خانواده ناگهان به دور او میچرخد. هر صدا، هر عطسه و هر گریهاش، زنگ هشدار برای کل سیستم است. او بدون گفتن حتی یک کلمه، میتواند پدر و مادر را از خواب بیدار کند، برنامهشان را به هم بزند و گاهی حتی زندگیشان را. نه بهخاطر سلطهگری، بلکه چون واقعاً خدای کوچک خانواده است.
🎭 خدای ناتوان و وابسته
با اینکه نوزاد همه را کنترل میکند، خودش کاملاً بیدفاع است. بدون مراقبت والدین، حتی چند روز هم دوام نمیآورد. پس قدرتش توهمی است، درست مثل یک رئیسجمهور نمایشی که همهچیز را امضا میکند ولی هیچکاره است. این تناقض – قدرت بیرونی و ناتوانی درونی – آغازگر یکی از پیچیدهترین بخشهای رشد شخصیت است.
🧠 آغاز شکلگیری تصویر از خود
کودک، خودش را از نگاه والدین میشناسد. اگر با لبخند مادر روبهرو شود، کمکم فکر میکند که دوستداشتنیست. اگر والدین عصبی یا بیثبات باشند، او هم تصویری مبهم و متزلزل از خود میسازد. او نمیفهمد که «مامان امروز حالش بد بوده»، بلکه نتیجه میگیرد: «حتماً من بد هستم که مامان دوستم ندارد.»
📏 نقش پدر: قانون و مرز
وقتی کودک بزرگتر میشود، نیاز به نظم و حد و مرز دارد. پدر یا والد مقتدر، مثل پلیس مهربانیست که به کودک میگوید: «تا اینجا آزادی، از اینجا به بعد خطرناک است.» اگر این مرزها نباشند، کودک نمیتواند خودکنترلی یاد بگیرد. اگر این مرزها بیش از حد خشک یا خشن باشند، کودک یا بزدل میشود یا سرکش.
⚔️ خشم، گناه، ترس – ترکیب انفجاری
کودک، وقتی محدود میشود، خشمگین میشود. اما اگر یاد نگرفته باشد که خشم داشتن اشکال ندارد، آن را سرکوب میکند و به جایش احساس گناه و ترس پیدا میکند. نتیجه؟ آدمبزرگی که به جای «نه گفتن»، میخندد؛ یا مدیری که وقتی عصبانی است، جلسه را با لطیفه تمام میکند!
🔮 قدرت والدین: خدایان سازنده یا مخرب؟
در نگاه کودک، والدین موجوداتی ماوراییاند. اگر پدر بداخلاق باشد، کودک فکر میکند «حتماً من مقصرم». اگر مادر افسرده باشد، او میپندارد که «من کافی نیستم که خوشحالش کنم». در واقع، تصویر کودک از خودش مثل آینهای است که انعکاس پدر و مادر را در خود دارد؛ حتی اگر آن تصویر تحریفشده یا شکسته باشد.
🧱 سنگبنای شخصیت
این رابطه اولیه با والدین، پایهٔ تمام روابط بعدی کودک را میسازد. اگر یاد بگیرد که دوستداشتنی است حتی وقتی اشتباه میکند، در بزرگسالی هم میتواند روابط سالمتری بسازد. اما اگر تنها زمانی مورد محبت قرار گرفته که «خوب» بوده، یاد میگیرد که فقط در نقش بازی کردن، لیاقت عشق دارد.
🎭 منِ خدایی ادامه دارد…
برخی از ما حتی در بزرگسالی، هنوز همان کودکِ سلطهطلب درونمان را حفظ کردهایم؛ همان که فکر میکرد «مرکز جهان است» و اگر چیزی مطابق میلش نبود، حتماً دنیا ناعادلانه است! بعضیها هم در جهت برعکس میروند؛ همیشه احساس گناه دارند، چون یاد گرفتهاند که هیچوقت کافی نبودهاند.
🧩 خانواده: صحنهی نمایش احساسات سرکوبشده
در هر خانواده، بعضی احساسات مثل خشم، حسادت یا حتی غم، ممنوعهاند. بچهها خیلی زود یاد میگیرند که کدام احساسات را نباید نشان دهند تا «دوستداشتنی» باقی بمانند. این احساسات به پشت پرده ذهن میروند و همانجا باقی میمانند؛ مثل یک بازیگر بیکار که گاهی بیهوا روی صحنه برمیگردد و همهچیز را بههم میریزد.
🧸 خرگوش عروسکی و رازهای پنهان کودکی
(The Astonishing Stuffed Rabbit)
👶 کودکی که احساساتش را نمیفهمد
تصور کنید کودکی را که دلش گرفته اما نمیداند چرا. گریه میکند، جیغ میزند، خود را به زمین میکوبد. در واقع، او مجموعهای از احساسات پُر فشار است بدون ابزار لازم برای درک یا بیان آنها. نه واژه دارد، نه منطق. فقط واکنش دارد.
🪄 کودک برای مقابله با ترسها یا کمبودها، گاهی به یک شیء پناه میبرد – یک عروسک، پتو، یا مثلاً یک خرگوش پارچهای که اسمش را گذاشته «لولو». این اشیاء در ظاهر بیاهمیت، در واقع نقش «ترمینال عاطفی» دارند؛ تمام مهر، خشم یا اضطرابی که نمیتواند به والدین ابراز کند، در دل همین خرگوش خالی میکند. انگار لولو، واسطهایست بین او و دنیای احساسات پیچیدهای که هنوز بلد نیست با آن کنار بیاید.
🧩 شخصیتسازی در غیاب توضیح
اگر بچهای با پدر عصبی، مادر ناپایدار یا خانوادهای بیتوجه بزرگ شود، ذهنش برای توضیح رفتار آنها به خودش، شروع به ساختن داستان میکند. مثلاً: «حتماً من پسر بدی هستم که مامان باهام حرف نمیزنه» یا «بابا داد میزنه چون من کار بدی کردم.» کودک، بهجای دیدن واقعیت، احساس گناه را انتخاب میکند. چرا؟ چون احساس گناه داشتن بهتر از احساس بیارزشی و بیعشقی است.
👀 ماجراجویی در دنیای ممنوعه
در بسیاری از خانوادهها، برخی احساسات غیرقابلقبول هستند. حسادت، خشم، حتی نیاز به نوازش یا توجه. کودک آنها را درونش دفن میکند، مثل بمبهای کوچک احساسی که زیر زمین کاشته شدهاند. وقتی بزرگ شد، دیگر حتی نمیداند این احساسات را دارد، اما آنها در موقعیتهایی خاص ناگهان منفجر میشوند؛ با شدتی بیشتر، با واکنشی عجیب، یا در قالب اضطراب و افسردگی.
🧠 بزرگسالانی با کودک درون زخمی
بزرگ که میشویم، آن خرگوش عروسکی دیگر دستمان نیست، اما نقشش را به آدمهای اطرافمان میدهیم. شریک عاطفیمان، دوست صمیمیمان یا حتی فرزندمان، ناخواسته میشوند گیرندهی همهی آن احساسات انباشتهشدهای که هیچوقت بیان نشدهاند. دعواهای بیمنطق، حساسیتهای شدید یا دلخوریهای بیدلیل اغلب ریشه در همین ماجرا دارند.
🔍 خاطرات بیصدا، رفتارهای بلند
شاید هیچ تصویری از آن لحظات کودکی نداشته باشیم، اما بدنمان، رفتارمان و واکنشهای احساسیمان، آن خاطرات را هنوز با خود دارند. آن کودک کوچک، با همان خرگوش عروسکی، هنوز درون ما زندگی میکند؛ فقط حالا کت و شلوار پوشیده، ایمیل میفرستد و به جلسات کاری میرود، ولی هنوز بلد نیست به درستی خشمش را ابراز کند یا با طرد شدن کنار بیاید.
🛠️ اولین گام: شنیدن صدای کودکی که ساکت شد
وقتی بفهمیم که بعضی از واکنشهای امروز ما، صدای خفهشدهای از گذشتهاند، آن وقت میتوانیم دست کودک درونمان را بگیریم و آرام آرام به او یاد بدهیم که احساس داشتن جرم نیست؛ که اگر عصبانی است، هنوز هم دوستداشتنی است؛ که اگر نیاز دارد، نیازی به پنهانکاری نیست.
🏰 چه کسی اینجا رئیس است؟
(Who’s in Charge Here)
⚖️ قدرت؛ از سلطنت تا دموکراسی خانگی
در هر خانوادهای یک چارت سازمانی نامرئی هست؛ گاهی شاه و ملکه (والدین) فرمان میرانند و کودکان رعیتاند، گاهی هم همه سوار یک قایق بیسکان میشوند و هرکس پاروی خودش را میزند. سلطنت مطلق وقتی است که «چون من گفتم» تنها دلیل انجام کارهاست؛ نتیجهاش یا بچههای مطیعِ بهشدت عصبی است یا یاغیهای تمامعیار. در دموکراسی خانگی، هرکس حق رأی دارد—عالی به نظر میرسد، تا وقتی که وقت خواب مدرسه میشود و پارلمانِ چهارنفره خانوادگی سه شب پشت هم به بنبست میخورد!
🛡️ ائتلافها و جنگهای قدرت
کودکان استاد سیاستاند: خواستهای داری؟ اول سراغ نرمترین وزیر میروی. اگر پدر «نه» بگوید، نزد مادر لب و لوچه آویزان میکنی. این ائتلافها گاهی والدین را به دو حزب رقیب بدل میکند. وقتی پدر و مادر در یک جبهه نباشند، خانه صحنهای زنده از بازی تاجوتخت میشود؛ تنها تفاوتش این است که اژدهاها ظرف غذای سگ را لیس میزنند.
⛓️ قربانی برای آرامش موقتی
بعضی خانوادهها برای خاموش کردن تنشهای پنهان، یک «سپربلا» میآفرینند: فرزندی که ناخودآگاه نقش مشکلساز اصلی را بازی میکند. او درس نمیخواند، دعوا راه میاندازد یا نمره انضباطش صفر میشود؛ همه هم خوشحالاند چون میتوانند حواسشان را از دعوای واقعی—مثلاً ازدواجِ سکتهزده والدین—منحرف کنند. نتیجه؟ سپربلا بزرگ میشود با این ذهنیت که «من واقعاً اشکال دارم»، درحالیکه مشکل اصلی جای دیگری بوده است.
📜 قوانین نانوشته و پیامهای دوگانه
هر خانواده مجموعهای از «لوح سنگی» مخصوص خودش دارد: «ما جلوی مهمانها دعوا نمیکنیم»، «درباره پول حرف نمیزنیم»، یا «گریه یعنی ضعف». اگر مادر بگوید «هر چه دلت میخواهد بگو» اما به محض اعتراض بچه چهره اخمآلودش را رو کند، کودک میفهمد قانون واقعی همان اخم است، نه جمله زیبا. این تناقضها مغز را مثل لپتاپی با دو سیستمعامل درگیر میکند و هر بار بوت شدنش را طولانی.
🔧 وقتی فرمان خراب است
اقتدارِ خیلی کم یعنی هر تصمیم ساده به ماراتن تبدیل میشود: انتخاب رستوران خانوادگی سه روز طول میکشد، آخرش هم همه با نان و پنیر دور میز مینشینند! اقتدارِ خیلی زیاد هم یعنی کسی جرئت نمیکند بگوید «من زیتون دوست ندارم». هر دو مدل، بچهها را از یادگیری مذاکره سالم محروم میکند؛ یا همیشه میبرند، یا همیشه میبازند—هیچکدام مهارت زندگی نیست.
🗝️ کلید تعادل؛ «محکمِ مهربان»
والد خوب شبیه داورِ منصف است: قانون را روشن میگوید، نتیجه سرپیچی را هم. اما در عین حال توضیح میدهد چرا این قانون وجود دارد و حاضر است گوش بدهد. وقتی کودک ببیند حرفش شنیده میشود، احساس میکند در سیستم سهم دارد، نه زیر چکمه آن. این شیوه «محکمِ مهربان» به او یاد میدهد در آینده رئیس منصف یا شهروند مسئولی باشد، نه دیکتاتور جیغجیغو یا عروسک خیمهشببازی.
🤹 نقشهای سیال، خانواده چالاک
قدرت سالم یعنی قابلیت جابهجایی نقشها: مادر مریض است؟ پدر شام را میپزد. پدر مأموریت رفته؟ خواهر بزرگتر برنامهریز خرید میشود. کودک تجربه «رهبر بودن» و «پیرو بودن» را هردو میچشد، مثل بازیگری که هم نقش قهرمان بازی کرده هم سیاهی لشکر؛ نتیجهاش انعطاف و اعتمادبهنفس است.
🎯 جمعبندی؟ نه، تمرین!
تمرین کوچک برای خانه:
1️⃣ قانون مهمی را که «همه میدانند ولی هیچجا نوشته نشده» روی یخچال بچسبانید.
2️⃣ از بچهها بپرسید آیا به نظرشان منصف است یا نیاز به تغییر دارد.
3️⃣ درباره دلایل موافق و مخالف صحبت کنید و نسخه بهتری بسازید.
با همین تمرین ساده، قدرت از شکل «مطلقه مرموز» به «قابل بحث و قابل درک» تبدیل میشود—قدم بزرگی برای خانوادهای که میخواهد همدل بماند و در عین حال، بداند چه کسی و چه موقع سکان را دست میگیرد.
🚪 شما دو نفر آنجا چه میکنید؟
(What Are You Two Doing in There)
❤️ ازدواج؛ شیرینی، بدبختی یا بازآفرینی؟
وقتی دو نفر عاشق میشوند، دنیا گل و بلبل است؛ هیچکس آنیکی را نمیفهمد بهخوبی تو، و هیچ رابطهای «مثل ما» نیست. بعد از مدتی که در یک خانه، با یک اجاق گاز و یک قبض برق زندگی میکنید، آرام آرام متوجه میشوید که طرف مقابل، انسان است. با همه انسانیتش. یعنی غر زدن، در را محکم بستن، و جا گذاشتن جورابهایش در جاهای غیرقابل توجیه.
🔄 ماجرا از کجا شروع شد؟ از خانواده!
شریک عاطفی شما، فقط همسر نیست؛ نمایندهای از گذشته شماست. همه آن چیزهایی که در کودکی نفهمیدید، ندیدید یا نتوانستید ابراز کنید، حالا در زندگی مشترک فرصت بازگشت پیدا کردهاند. اگر در کودکی یاد گرفتید که احساساتتان خطرناکاند، حالا در برابر خشم همسرتان قفل میشوید یا بیخود عذرخواهی میکنید.
🎭 نقشهایی که در کودکی یاد گرفتیم، در بزرگسالی تکرار میکنیم
یکی مدیر کنترلگر خانواده بوده و حالا همسرش را «اداره» میکند. دیگری همیشه نقش قربانی داشته و حالا هم مدام احساس «نادیدهگرفتهشدن» دارد. زوجها، بدون اینکه بدانند، در حال بازسازی یک نمایشنامه آشنا هستند که نسخه اولیهاش در اتاق کودکیشان نوشته شده. فقط دکور تغییر کرده: بهجای تخت کودک، الان تختخواب دونفره است!
📦 بارهای پشت پرده
هر کسی با یک «کولهبار احساسی» وارد رابطه میشود. اگر این بارها دیده نشوند، سبک نمیشوند؛ فقط هر بار توی صورت دیگری پرت میشوند. تو از بچگی یاد گرفتی سکوت کنی؟ حالا وقتی همسرت با صدای بلند حرف میزند، احساس تهدید میکنی. او از خانوادهای آمده که همهچیز را مستقیم میگفتند؟ سکوت تو برایش «خصومت پنهان» است. و اینگونه سوءتفاهم، چرخهای بیپایان میشود.
🧪 کیمیای رابطه؛ دیدنِ خود، در چشم دیگری
در یک رابطه سالم، هر دو طرف آینه هم میشوند؛ اما نه برای سرزنش، بلکه برای شناخت. اگر کسی به تو نشان دهد که چگونه با ناراحتیهایت کنار میآیی، یا چطور محبت میکنی یا قهر میکنی، این یعنی فرصتی برای رشد. البته فقط در صورتی که بهجای گفتن «تو مشکل داری»، بگویی «ممکنه چیزی از خودم باشه که دارم توی تو میبینم؟»
🚫 اما وقتی دو نفر هردو نخواهند پشت پرده را ببینند…
نتیجه، خانهایست با دو اتاقِ دربسته: هرکس درگیر خودش، آزرده، تنها، و البته با گوشی در دست! مکالمهها تبدیل به گزارش هواشناسی میشوند: «امروز سرد بود»، «برق رفت»، «پیتزا بخوریم؟» احساسات واقعی، پشت درها باقی میمانند.
🛠️ رابطه تعمیر میخواهد، نه معجزه
اگر دو نفر حاضر شوند با هم کار کنند، حتی بدترین الگوهای رفتاری هم قابل بازسازیاند. شناخت چرخهها، گفتوگوی واقعی و پذیرش آسیبهای شخصی، کلیدهایی هستند که درِ اتاقهای بسته را باز میکنند. رابطه یک مزرعه است: اگر فقط برداشت کنی و نکاری، آخرش خاک خشک میشود.
💡 چند ابزار ساده برای جان دادن به رابطه:
📆 قرار بگذارید که هفتهای یکبار فقط برای گفتوگو بنشینید، بیتلویزیون، بیموبایل، بیقضاوت.
🗣️ جملهها را با «من احساس میکنم…» شروع کنید، نه «تو همیشه…».
🎁 بهجای سورپرایز گران، یک توجه ساده: یادآوری خاطرهای که فقط شما دو نفر به آن میخندید.
👣 و مهمتر از همه: گاهی از خود بپرسید «آیا دارم همان الگویی را تکرار میکنم که در کودکی آزارم میداد؟»
💬 شما دو نفر آنجا چه میکنید؟ شاید بهتر است بپرسیم:
«آیا شما دو نفر، هنوز با هماید… یا فقط کنار هم؟»
🌱 سخن پایانی: هنوز دیر نشده…
(It’s Not Too Late…)
اگر تا اینجای کتاب را خواندهاید، احتمالاً یا خانواده دارید، یا در حال فرار از آن هستید، یا هنوز آثار برخورد با یکی از اعضای فامیل را روی روانتان حس میکنید! بگذارید خیالتان را راحت کنیم: همه ما – بدون استثنا – در دلمان تکههایی از گذشته داریم که خوب چسبانده نشدهاند. این کتاب تلاشی بود برای آنکه نشان دهد نه تنها دیوانه نیستید، بلکه بسیار طبیعیاید؛ در جهانی غیرطبیعی.
خانواده، پیچیدهترین سیستم عاطفی بشر است. جایی که دوستداشتن و آزار دادن میتوانند همزمان اتفاق بیفتند، و جایی که در آن کودک، هم خداست و هم گروگان! ما به رابطهها وارد میشویم با چمدانی پر از دردهای قدیمی که حتی نمیدانستیم بستهبندیشان کردهایم. و بعد، از شریکمان انتظار داریم آن را باز کند، بفهمد، و با لبخند بگوید: «چیزی نیست عزیزم، این فقط یک زخم مزمنِ نادیدهگرفتهشده است!»
ولی خبر خوب این است: لازم نیست کامل باشید. فقط کافیست مشتاقِ رشد کردن باشید. کافیست حاضر باشید به خودتان، به همسرتان، به والدینتان و حتی به فرزندتان نگاهی تازه بیندازید؛ با عینکی که نه فقط خطاها را میبیند، بلکه درد پشت آنها را هم میفهمد.
و یادتان باشد: بعضی وقتها بهترین کار برای نجات خانواده، یک مکالمه ساده است. یک جملهی صادقانه که با «من…» شروع شود، نه با «تو همیشه…». گاهی یک لیوان چای، یک عذرخواهی ساده، یا حتی یک پیام احمقانه در واتساپ، میتواند مسیر یک رابطه را عوض کند.
پس…
اگر هنوز رابطهای هست که ته دلتان برایش میلرزد، اگر هنوز کسی هست که از دوست داشتنش میترسید، اگر هنوز خودتان را گاهی دوست ندارید…
بدانید که هنوز دیر نشده.
هر آدمی، با کمی آگاهی و مهربانی، میتواند نقطه پایان یک الگوی تکراری باشد؛ همان نقطهای که خانوادهاش از آنجا، بهتر میشود.
کتاب پیشنهادی: