فهرست مطالب
- 1 سیگنال آغاز (The Signal to Begin)
- 2 مهمانی (The Gathering)
- 3 ششش (Shhhh)
- 4 تغییری در نسیم (A Shift in the Breeze)
- 5 آن لحظه در این (That Moment in This One)
- 6 معما را به میخانه بردن (Taking the Riddle to the Tavern)
- 7 به خاطر بسپار (Remember This)
- 8 راهنمای تازه (A New Guide)
- 9 کتیبههای بالای در (The Inscriptions Above the Door)
- 10 شراب پرسش (The Wine of the Question)
- 11 بازگشت (The Return)
- 12 سخن پایانی: بازمانده از باران (Left by the Rain)
در بخش نخست و دوم، همراه حافظ شدیم در سایهسار کوچههای شیراز.
لالههایی کاشتیم با دستان شعر،
بر لب جوی نشستیم،
با «خطر» مواجه شدیم،
و در «پرسش نیمهشب»، صدایی را از دل سکوت شنیدیم.
نسیمی از «گشایش» وزید،
دختری آمد و رفت،
حافظ با «حرکات تو» نوشت،
و در «رکنآباد» دوباره زلالی را لمس کردیم.
ما فهمیدیم که گاهی، در یک برگ خشکِ افتاده بر آب، تمام زندگی جاریست.
و حالا… بخش سوم.
جایی که حافظ، از آنسوی تجربه، به ما بازمیگردد.
نه خامتر، نه شکستهتر، بلکه پختهتر.
او دیگر نمیپرسد، نمیجنگد، نمیگریزد.
او میبیند.
در «مهمانی»های درون،
در «تغییری در نسیم»،
در «به خاطر بسپار» و «بازگشت».
در این فصلها، حافظ دیگر شاعر نیست، شاهد است؛
شاهدی آرام، که در گوش ما زمزمه میکند:
شعر، راهی بود برای نجات…
اما حالا دیگر نجات را هم رها کن.
بمان. ببین.
و از بودن، شعری تازه بساز.
اینجا، پایان نیست.
اینجا، همان جاییست که حافظ میخواست از اول به آن برسد.
سیگنال آغاز (The Signal to Begin)
شب آرام است. در آسمان، ستارهای میلرزد، همانطور که دل شاعر در آستانهی گفتوگویی تازه.
حافظ حس میکند چیزی در راه است؛ نغمهای، نوری، یا شاید پیامی از جایی دور اما آشنا. لحظهای پیش از آغاز، جهان نفسش را در سینه حبس کرده.
او نشانهها را میشناسد. صدای افتادن برگی خشک، نگاه نیمهبازی از پنجرهی خواب، یا طنین «الا یا ایها الساقی» در خیال، همگی همان سیگنالاند: وقت آغاز است.
«الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
شروع، همیشه با دعوتی میآید. حافظ منتظر نمیماند، میداند که فرصتهای الهام، چون برق میگذرند. جام را بلند میکند، نه فقط برای نوشیدن، که برای پاسخ گفتن. آغاز، همیشه با پاسخیست به ندا.
آغاز، همیشه با قدمیست به سوی ناشناخته. بیضمانت، بیپاداش، فقط با دلِ بیقرار.
و عشق، آن سیگنال نامرئی اما نافذ، همیشه نخستین جرقه است. بیتکلف، بیقانون، اما همیشه حاضر.
او میداند: سکوتی شکسته خواهد شد. فصلی تازه شروع خواهد شد. و دل، راه خواهد افتاد، همانطور که رود به دریا میرسد.
مهمانی (The Gathering)
نه بساطی گسترده شده، نه دعوتنامهای نوشته. اما همه آمدهاند. دلها از دور و نزدیک، بیکفش و کلاه، بیتعارف و تکلف، پای سفرهای نشستهاند که تنها خوراکش شور است و شعله.
مهمانی حافظ، مجلسیست بیمرز. مهمانانش فرقی نمیکنند، پیر و جوان، درویش و پادشاه. هر که به دلش دستی زده، جایگاهی دارد.
صدای خندهها، گریهها، نغمهی تار، وزش آه. همه چیز در این مجلس هست.
در این مهمانی، شراب تنها برای مستی نیست. شراب، کلید درِ دل است، رازگشا و سکوتسوز. در هر جرعهاش، تکهای از آسمان حل شده.
«حدیث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظ
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد»
کسی از حافظ نمیپرسد «چرا». او فقط مینوشد و میخواند. و این کافیست برای تبدیل یک شب به شعلهای که تا ابد میسوزد.
در این مجلس، حتی اشکها خوشامد دارند. حتی دلشکستگان بر صدر مینشینند. چرا که مهمانی حافظ، برای آرام کردن نیست. برای بیدار کردن است. و چه بیداریای لطیفتر از شعری که تو را میبرد، بیآنکه از تو چیزی بگیرد؟
ششش (Shhhh)
سکوت گاهی بلندترین فریاد است.
نه، این «ششش» از سر هشدار نیست. نه از خشم. نه از آداب معاشرت. این «ششش» دعوتیست.
دعوت به درون. به ساکت شدن. به گوش سپردن.
صدایی در تو هست که سالها در همهمهی جهان گم بوده.
حافظ میداند، تا فریاد بیرونی هست، راز درونی شنیده نمیشود.
پس آرام میگوید: ششش…
«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را”
جهان رازیست در بسته. هیچ کلیدی در فلسفه و منطق نیست.
تنها راه، ساکت شدن است. بوسهای آرام بر لبِ آشوب.
در این فصل، کلمات خود را عقب کشیدهاند. واژهها کنار ایستادهاند تا «بیکلامی» بدرخشد.
در این شبِ بیصدا، نغمهای بلندتر از هر شعر جاریست.
حتی شراب، در جام میلرزد. نه از مستی. از سکوتی که در آن لبهای حافظ بستهاند تا دلش سخن بگوید.
پس اگر خوانندهای، ساکت شو.
نه برای ادب. برای شنیدن آنچه چشمها نمیبینند.
برای لمسِ لرزشِ یک بیت، پیش از آنکه بر زبان بیاید.
ششش…
تغییری در نسیم (A Shift in the Breeze)
ناگهان نسیمی میوزد. نه تند، نه طوفانی—آرام، نجیب، آشنا.
مثل دستی که پردهای را آهسته کنار بزند.
هیچ صدایی نیست، اما انگار حافظ دارد با ما حرف میزند، آهسته، از قرنها پیش، از شبهای روشن شیراز.
نسیمْ نوید میدهد. نویدی بیواژه، از آن سوی رنج. نویدی برای تغییری که هنوز نیامده، اما در راه است.
در نگاه حافظ، باد صبا فقط باد نیست؛ پیامآور است، نشانه است، پرسشی لطیف در گوش جان.
«بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید»
این نسیم، نشانهدار است. نشانهای که فقط دلِ عاشق میتواند آن را بخواند.
و حافظ، خواندن نشانهها را خوب بلد است.
«ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم»
حافظ، میان این غبار و نسیم، معشوق را میبیند. و با هر حرکت باد، انگار پردهای از برابر چشمانش کنار میرود.
«صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد؟
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست»
او شکایت نمیکند. دلش تنگ است، آری، اما همین دلتنگی، جوهر عشق است.
حتی اگر باد نوزد، حافظ باز هم منتظر است. منتظر نشانهای، نه از بیرون، که از درون.
صدایی که بگوید:
«وقت دگرگونیست.»
در جهان حافظ، نسیمها زبان دارند، نجواگر عشقاند، افشاگر راز، و هر نسیم، امکانیست برای بیدار شدن. نه از خواب شب، بلکه از خواب عادت، غفلت، جدایی.
در آن بادی که از کوی یار میآید—یا حتی نمیآید— حافظ هم خودش را میبیند، هم ما را. همهی ما، در انتظار نسیمی که دل را بیدار کند.
آن لحظه در این (That Moment in This One)
گاهی لحظهای فرا میرسد که تمام گذشته در آن جاریست؛ لحظهای که حافظ در آن ایستاده، میان اکنون و آنگاه، میان خندهای و اشکی، در برزخی که نه آغاز دارد و نه پایان، و تنها شوق دیدار است که آن را معنا میبخشد.
در چنین لحظهای، نگاه میلرزد، دست مینویسد، دل میتپد، و حافظ مست از حضوریست که همه نبودنها را به یک بودن بدل میکند.
او در دل شب، دست برمیآورد و دعایی میکند؛ دعایی بیپرده، عاشقانه و پرتپش:
«ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست، رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم»
حافظ در این لحظه، دعا میکند؛ اما نه دعایی خاموش و ترسان، بلکه دعایی بیپرده، عاشقانه و پرتپش. شبِ شعر است، شبِ نیاز، و شبِ آن لحظه که زمان از حرکت میایستد و «اکنون» چنان ژرف میشود که درون آن میتوان «آنروز» را دید.
در این لحظه، همهچیز معلق است. حتی صدا. حتی نام. فقط «تو» هستی و حافظ، و شعری که از نگاهت میجوشد. گاهی حافظ در شعرش نمینویسد، بلکه گوش میدهد. به صدای درون، به زمزمهی بینام معشوق:
«در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
و لحظه، دیگر لحظه نیست. دریچهای میشود به ساحت راز؛ به عالمی که عقل در آن محو است و دل فرمانروا.
در چنین آنی، حافظ «این» را رها میکند تا «آن» را به آغوش گیرد. «این لحظه» را بهانه میکند تا از «آن لحظه» بگوید؛ از تجلی، از نخستین نگاه، از نوری که بود پیش از هر چیز. و ما، در واژههای او، در نسیم میان بیتها، در کشوقوسِ غزل، آن لحظه را میچشیم.
نه در خاطره، نه در رویا؛ همینجا، در همین نفس، وقتی نامش بیآنکه گفته شود، لبریزِ لبهای ماست.
معما را به میخانه بردن (Taking the Riddle to the Tavern)
در دل شب، نسیمی آرام از کنار میخانه گذشت. حافظ چشم بست و صدای آن را شنید؛ صدایی که گویی پاسخ معمایی دیرینه را در خود داشت. معمایی که سالها در مدرسهها پیچیده شده بود، اما شاید پاسخ سادهاش در جامی نهفته باشد، بر لب پیر مغان، در میخانهای دور، جایی که دل بیهیاهو است و خدا نزدیک.
چه بسیار کسانی که دفترها پر کردند از شرح حقیقت، و حافظ تنها سری تکان داد و زیر لب گفت:
«زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست»
در طریقت، هر چه پیش آید، خیر است. و حافظ میدانست که در این راه، باید مجنون بود:
«در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست»
او از زاهد نگذشت، نه از خشم، بلکه از روشنایی. میدانست کسی که در آینهی شراب نگاه نکرده باشد، تصویر عشق را نمیبیند. حافظ میخواست حقیقت را از حصار کلمات رها کند، از میان آنهمه فتوا و فتنه، به دل ببرد، به جان.
در شبی که ستارهها نیز حیران بودند، جامی در دست و سری در گریبان، حافظ زیر لب غرید:
«ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم»
«ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم»
نه، این معما برای حل شدن نبود. این معما برای نوشیدن بود، برای سوختن، برای دیدن آتشی که درون هر دل روشن است اگر آن را به میخانه برده باشند.
حافظ میدانست:
رازها در کتاب نیستند، در دلاند.
پاسخها در بازار نیستند، در سادگیاند.
و خدا…
شاید میان کتیبههای مقدس، غایب باشد، اما در صداقتِ لبخندِ پیر مغان، پیداست.
به خاطر بسپار (Remember This)
شب آرام بود. حتی نسیم نیز از حرکت ایستاده بود، گویی تا زمزمههای حافظ با دلِ خستهی جهان درهم نشود. او در کنج ایوان نشسته بود، جامی در دست و اندیشهای گشوده بر پهنهی هستی. هر آنچه بود و گذشته بود، اکنون در یک جمله خلاصه میشد: «به خاطر بسپار…»
نه آنگونه که کاتب بر کاغذ مینویسد، بلکه حافظ بر سینهها مینوشت. سخنانش زنده بودند؛ در جان شنونده تن میکشیدند. و این یکی از آن شبها بود…
«گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم»
حافظ همچنان به کرم و بخشش معشوق امیدوار بود، اما میدانست که عشق درد دارد، از آن دردهایی که اگر نباشد، انسان نیز نیمهکاره میماند. او گفت: «به خاطر بسپار، ای دل! رنج امروز، شاید شعلهای باشد از نوری که هنوز نامش را نمیدانی.»
او خیره شد به ستارهای دور، گویی پاسخ را در همان نقطهی خاموش میجست. و به لب آمد:
«یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهرهی ما پیدا بود»
روزگار حافظ، روزگار خاطره بود؛ خاطرهای عاشقانه که با گذر هر لحظه، عمیقتر میشد. او همه چیز را در آیینهی شعر نگه میداشت، بیآنکه از زخم بردارد یا از شوق فرار کند.
و باز نجوا کرد:
«یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیدهی ما شاد نکرد»
حافظ، حافظِ خاطرهها بود. او تنها شاعر نبود، بلکه میراثدار مهر انسان بود. در نگاهش، هر لحظه گنجینهای از «یاد باد»ها بود. و به ما آموخت که:
فراموشی، گمکردن خویشتن است.
یادآوری، باز یافتن خدا در لبخندِ یک انسان.
راهنمای تازه (A New Guide)
سپیدهدمی آرام، پس از شبانگاهی سرد، فرا رسید. نور، آهسته از پس کوهها سر برآورد و آواز گنجشکان، بیآنکه بخواهند، نوید تولدی دیگر را دادند. اما حافظ پیشتر بیدار شده بود؛ نه از خواب شب، بلکه از خوابی عمیقتر: خواب جهل، خواب تکرار.
در سکوت سحر، آوایی شنید که دلش را تکان داد؛ نه صدای نی، نه نغمه فلک، بلکه آوای بیداری. در دل خویش زمزمه کرد:
«نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر»
و این بود پیامش: «برای رفتن به راه تازه، باید راهنمای تازهای را پذیرفت.»
در سایهی هر بیت، در سکوت میان هر کلمه، دستی بود که آدمی را از خویش بیرون میبرد و باز با خودی دیگر بازمیآورد.
او گفت: راهنما، لزوماً پیر طریقت نیست. گاهی نسیم صبحگاهی است که در گوش دلت پچپچ میکند. گاهی هم زخم است؛ زخمی که تو را از درون بیدار میکند.
«به خاک پای تو، ای سرو نازپرورده
که کس نداخت چو من خاک در تو بر سر خویش»
در چشمانش نوری بود؛ نه نوری از شمع و چراغ، که فروغی از تجربههای گذراندهشده. گویی در هر نگاه، تاریخ عاشقی دوباره نوشته میشد.
گفت: «اگر میخواهی به حقیقت برسی، باید راههای کهنه را بشکنی، باید جرئت داشته باشی که از آنچه همیشه بوده، عبور کنی. راهنمای تازه همیشه در درون توست، نه در بیرون.»
«به وقت گل شدم از توبهی شراب خجل
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل»
سکوت کرد. جامش را بلند کرد، اما نه برای مستی، برای روشنی.
و در پایان گفت: «اگر در دل خود راهی نیست، دلی تازه کن؛ راهنما خواهد آمد.»
کتیبههای بالای در (The Inscriptions Above the Door)
در تاریکی نمناک شب، در کوچهای پیچخورده از بافت قدیم شیراز، حافظ ایستاده بود. نسیمی از میان دیوارهای گلی میگذشت، گویی با خود زمزمههایی میآورد. در برابر دری ایستاد که بالای آن کتیبهای کهنه با خطی شکسته دیده میشد. نور ماه بر آن میتابید. واژهها گویی جان داشتند:
“هر که در این در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید.”
حافظ آهی کشید. دلش لرزید. در این جمله ساده، عطر قرنها عرفان و کرامت پیچیده بود. به یاد آورد آنچه خود بارها گفته بود، بیآنکه بر سنگی حک شده باشد:
«بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است»
کتیبه را با انگشت نوازش کرد. حس کرد آنچه بالای در نوشته شده، نه فقط بر دیوار، بلکه باید در قلب آدمی نوشته شود. همان جا بود که تصویر مردی آمد، مردی غریبه، با چشمهایی پر از راه، پر از سفر.
درون خانه را مجسم کرد، نه از روی کنجکاوی، بلکه از حس دیرینه پناهآوردن. نه سقف خانه مهم بود، نه اتاقها. آنچه اهمیت داشت، درِ باز بود. آنکه باز است، خانهای برای تمام سرگردانان دارد.
«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد»
با خود گفت: کتیبه، یک جملهی ساده نیست. حکمتیست. بر دیوار خانهی قدیمی نوشته شده، اما برای زمانهی آینده فریاد میزند. نه فقط به زائران، که به تمام گمگشتگان.
ایستاد و به در نگاه کرد، گویی دلش نمیآمد عبور کند. کتیبه را دوباره خواند. با صدایی آرام، شبیه آواز شبانهی مادران:
“نانش دهید و از ایمانش مپرسید.”
و حافظ لبخندی زد، آن لبخند بیپایان شاعرانهاش را. دلش گفت: این کتیبه، حافظ خود من است. من همین جملهام.
شراب پرسش (The Wine of the Question)
حافظ در سکوت نشسته بود، کنار حوضی که آبش مثل دلش آرام و بیصدا بود.
در دستش پیالهای بود، اما نه برای مستی.
انگار شراب درونش چیزی بیش از شراب بود؛ پرسشی بود که سالها در دل مانده بود، فشرده و بیپاسخ.
همهجا خاموش بود، جز ذهنش که پر از زمزمههای بیقرار بود.
از او پرسیده بودند: «چه میدانی؟»
حافظ لبخندی زد، پیاله را بالا آورد، جرعهای نوشید…
و گفت:
«من پاسخ نمیخواهم. من خودم، یک پرسشام. و هر جرعهام، سوالیست که ته ندارد.»
در آن شب خاص، همهچیز سنگین بود.
نه بهخاطر غم، که بهخاطر درکی عمیق.
او فهمیده بود که پاسخ، همیشه لازم نیست.
گاهی فقط باید بپرسی. چون همین پرسیدن، خودش راه است. خودش روشنیست.
در دل زمزمه کرد:
«ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایام را»
(ای ساقی، برخیز و جام را بده. بگذار با این شراب، غم دنیا را فراموش کنم.)
حافظ میخواست از آن بالاتر برود؛ از عقل، از حسابوکتاب.
او دلش را میان رازها رها کرده بود.
کسی از کنار گذشت. پرسید: «پاسخ را نمیخواهی؟»
حافظ با نرمی گفت:
«راز هستی را نه تو دانی و نه من
چون پرده بیفتد نه تو مانی و نه من»
حافظ خوب میدانست:
پاسخها فراموش میشوند، ولی پرسشها در دل آدم زنده میمانند.
پرسیدن، نوعی عشق است.
نوعی حرکت، نوعی نماز.
در دل شب گفت:
«به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها»
(اهل راه، معنی دل را میداند، نه فقط ظاهر را.
رنگین کردن سجاده با می: کنایه از زیرپا گذاشتن ظاهر دین، یا عمل کردن برخلاف ظاهر شرع است.
گاهی برای درک حقیقت، باید از ظواهر عبور کرد. باید گوش سپرد به آن راهنمای باطنی—پیر مغان—نه به زاهدِ ظاهرپرست.
اگر راهنمای آگاه (حتی اگر در میخانه باشد) تو را به راهی برد، اعتماد کن. چون در عالم معنا، پرسشهای ناب، ارزشمندتر از پاسخهای آمادهاند. و اگر شراب، پلی به سوی فهم است—آنگاه آن شراب مقدس است.)
حافظ بلند شد، پیاله را روی سنگ گذاشت، نگاهی به آسمان کرد.
نه برای آنکه ستارهای ببیند،
بلکه برای آنکه پرسشی در دلش دوباره زاده شده بود…
و رفت، در دل تاریکی،
مست از پرسشی که پاسخی نمیخواست— فقط دل میخواست.
بازگشت (The Return)
در کوچههای خیس شیراز، بوی خاک بارانخورده با بوی یاس آمیخته بود. حافظ آرام آرام قدم میزد، بیشتاب، بیگریز. مثل کسی که از سفری دور بازمیگردد، نه به خانهای آشنا، که به خویشتن خویش.
تمام آن پرسشها، آن جرعههای شعر، آن خلوتها در شبهای نیلوفری… همهچیز مثل رودخانهای به نقطهای بازمیگشت که آغاز بود. اما این آغاز، حالا معنا داشت. تلختر، شیرینتر، و ژرفتر.
«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند»
چو باد بر دلِ خاکی نمینهد، تا کی؟
همیشه در دل این خانه، غم نخواهد ماند
دیگر دنبال چیزی نمیگشت. نه نشانی، نه جواب. تنها با خود میرفت. خودی که از صدها خواب گذشته بود، و حالا دیگر بیدار شده بود. مثل برگ انجیری که بعد از طوفان، دوباره در آفتاب میرقصد.
حافظ ایستاد. نگاهی انداخت به دیوار بلند باغی خاموش. دستی کشید به دیوار. چشم بست. صدای نیلبکی از دور آمد… یا شاید تنها صدای دل خودش بود.
«بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اَضداد
دیو چو بیرون رود، فرشته درآید»
هرکس در این دنیا مسافر است. اما بعضی بازمیگردند، بیآنکه پا گذاشته باشند. حافظ هم یکی از آنها بود. نیامده رفته بود، و رفته بازآمده بود.
حالا با لبخندی خاموش، به سوی خانهاش برگشت. نه آن خانهی گلی در کوچهپسکوچههای شیراز، که خانهای در دل همهٔ ما.
«اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید
عمرِ بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امّید بر این اشکِ چو باران که دگر
برقِ دولت که بِرَفت از نظرم بازآید»
«الا ای طایر قدسی، کجایی
که من حیرانم اندر جانِ مایی
از آن افسانهی شیرینتر از خواب
چه داری باز، گو ای آشنایی»
و باد، که همیشه همراه بود، اینبار نه پیغامی آورد، نه خاطرهای. تنها سکوتی نرم روی شانههای شاعر نشاند و به آرامی با او راهی شد. راهی که دیگر پایان نداشت.
سخن پایانی: بازمانده از باران (Left by the Rain)
کسی صدای قدمها را شنیده بود. از قرنها پیش، در غبار سدهها، جادهای بود با ردپای ارواحی که با کلمه زیستند، با کلمه گریستند، و با کلمه برخاستند. این جاده، از سنایی آغاز شد، با نگاهی به آسمان. به سوی معنا رفت، نه مقصد.
با عطار، خروش درد در طنین نی درآمد. مردی که پروانهها را شمرد، و سوخت تا روشن کند.
مولانا، مجنون آتشپوش، با رقصی آغاز کرد که زمین را گرداند. او دیوانه نبود، جهان عاقل نبود.
سعدی آمد، مثل نسیمی از باغ، که بوی خاک را عاشق کرد. پند داد، اما نه از سر دانایی؛ از دل رفته، از اشک برگشته.
و حافظ… نه آمد، نه رفت. بود. همانجایی که سکوت به شعر میرسد، و زخم به زیبایی. او گفت، چون شنید. او نوشت، چون سوخت.
در این راه، ما هم همسفر شدیم. نه تنها با شاعران، که با خودمان. هر فصل، آینهای شد در برابرمان. هر حکایت، تکهای گمشده از ما را باز آورد. فهمیدیم که شعر، نقاشی روح است. که واژه، وطن ماست وقتی جهان غریبه است.
«بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود»
و این کتاب، تنها مجموعهای از فصلها نبود. چراغی بود بر راهی که نمیدانستیم در تاریکیاش ایستادهایم. صدایی بود، نه برای شنیدن، بلکه برای بهیادآوردن.
اکنون که برگ آخر را ورق میزنیم، چیزی در ما تغییر کرده است. ما دیگر همان آدمهای پیش از این نیستیم. شعر، ما را برید، وصله زد، دوباره دوخت.
و اگر باز هم بارانی بیصدا بر ما ببارد، اگر بادی لای دفتر بپیچد، اگر سکوتی در دل شب چیزی زمزمه کرد، بدانیم که بازماندهایم… از آن باران. و این، افتخار ماست.
«در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی، تغییر ده قضا را»