فهرست مطالب
- 1 مقدمه مترجم
- 2 شنیدم روزی مردی…
- 3 مردی کاملاً برهنه
- 4 مرد قدرتمند اما تندخو
- 5 مردی همسری زیبا داشت
- 6 کلاغ را با طوطی در قفس گذاشتند
- 7 از عالمی پرسیدم
- 8 زن درویشی باردار بود
- 9 از مصاحبت خسته شده بود
- 10 در بغداد پیرمردی…
- 11 پادشاه عربستان شنید…
- 12 مردی وارد شهر شد
- 13 هر که به خودبسنده پند دهد
- 14 وقتی جوان بودم…
- 15 شبی در اندیشه بودم…
پس از آنهمه طوفان، پس از آن خروش و جنونِ بیمرزِ مولانا، زمین نیاز داشت به آرامشی لطیف،
به نسیمی که نه بغض باشد، نه فریاد، بلکه تنها نجوا باشد، سخنی با طعم زندگی، با بوی گل و خاک و شبنم.
سعدی از راه رسید. با ردایی ساده، با تبسمی نرم، و با کلامی که نه قصد افسون داشت، نه سودای آسمان، بلکه چکیدهای از خاک و خرد و مهر بود.
مولانا از آتش میگفت، از رقص جان، از فنا در دوست؛
سعدی اما آمد تا ما را با خویش آشتی دهد، با جهان آشتی دهد، با انسان، با خنده، با عشق بیهیاهو.
کلمن بارکس، این صیاد شعرهای بیمرز، پس از عبور از دیوانهخانهی دل، حال ایستاده در سایهسار گلستان، در هوای نثر سعدی، در لطافت شعرهایی که هنوز هم بر لب زمان جاریاند.
سعدی، مردی بود که با چشمان باز نوشت. نه در خلسه، نه در سماع، که در دل کوچه و بازار، در سفر، در تجربه، در بوسهی نان و عشق.
او به ما آموخت که عرفان، نه همیشه در بالا رفتن است، گاهی در خم شدن است بر خاکِ پای انسانی تنها.
“تو که میخواهی از عشق بگویی،
اول آدم شو.”
سعدی این را نگفت، اما اینگونه زیست.
اکنون، بعد از سنایی که شالوده ریخت،
و عطار که پروانه را به آتش زد،
و مولانا که خاک را آسمان کرد،
نوبت سعدی است، که از عشق در زندگی بگوید، نه فقط در رویا.
و این فصل تازه، با بوی گلستان، و با صدای انسان، درست از همینجا آغاز میشود…
مقدمه مترجم
(Translator’s Introduction)
سعدی را نمیشود به سادگی ترجمه کرد. او همچون نسیمیست که از میان گلبرگهای خیال عبور میکند و رد بوسهاش را بر جان میگذارد، بیآنکه دیده شود.
کلماتش نرماند، اما استخوان دارند؛
شیریناند، اما بر دهان ماندگار؛
سادهاند، اما هر بار که بازخوانی میکنی، به حیرت تازهای میرسی.
وقتی برای اولین بار شعرهای سعدی را خواندم، احساس کردم انسانی در گوشم زمزمه میکند،
که هم حکیم است و هم عاشق،
هم عارف است و هم شوخطبع،
هم از بهشت میگوید و هم از کوچه.
در قیاس با مولانا که چون سیل جاریست، و عطار که پروانه را تا آتش پرواز داد، سعدی چون نهر آرامیست که کنار باغ میگذرد و هر آنچه لمس کند، بوی زندگی میگیرد.
من، کلمن بارکس، نه تنها میخواستم شعر سعدی را به انگلیسی برگردانم، بلکه آرزو داشتم روح آن را نیز عبور دهم، از زبانی به زبان دیگر، از فرهنگی به فرهنگ دیگر، از قلبی به قلب دیگر.
سعدی پیامآور مهربانیست. او از جنگ نمیگوید، از آشتی میگوید. از خشم نمیگوید، از صبر میگوید. از عرفانی نمیگوید که تنها انسانهای خاص بفهمند، بلکه از عشقی میگوید که کودک و پیر، عارف و گدا، همه بتوانند لمسش کنند.
شعر سعدی درون خودش لبخند دارد، اشک دارد، و آغوشی که هیچکس را پس نمیزند.
من این فصل را با احترام تمام آغاز میکنم؛ با امید به آنکه آنچه ترجمه کردهام، تنها پژواکی از آن نهر آرام باشد که از دل سعدی روان است و همچنان بر جان ما جاری خواهد ماند.
شنیدم روزی مردی…
(One Day I Heard a Man…)
شنیدم روزی، مردی ساده و خوشنیت، مشتی گِل را در مشتش گرفته بود. گِلی که بوی عطر میداد. نه کم، نه پنهان—عطری سرشار و آشکار. آنقدر که رهگذری را از خود بیخود کرد.
مرد خندید و گفت:
—تعجب کردی، نه؟
این فقط خاک است.
نه مشک است، نه عنبر،
نه عطر گرانقیمت بازار.
اما گوش کن…
” گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم ”
همنشینی با زیبایی، با راستی، با دلهای پاک، میتواند حتی بیارزشترین چیزها را بدل کند به عطر، به نور، به چیزی که تا عمق جان مینشیند.
و تو…
هرکه باشی، هرجا که ایستادهای— اگر در کنار نیکی باشی، کمکم بوی نیکی خواهی گرفت.
مردی کاملاً برهنه
(A Man Completely Naked)
مردی کاملاً برهنه، بیهیچ پوششی، در کوچههای نیمهشب راه میرفت.
نه از شرم خبری بود، نه از ترس.
تنش با خنکای شب آشتی کرده بود و چشمانش خیره به ستارههایی بود که بیتفاوت میدرخشیدند.
رهگذری از دور، با ترس نزدیک شد.
پرسید: «مرد! لباست کجاست؟ شرم نداری؟»
مرد برهنه ایستاد، آرام و بیخشم گفت:
«شرم را وقتی فروختم که دیدم مردم با جامههای دوخته، زخم دلشان را پنهان میکنند.»
رهگذر گفت: «اما اینگونه رفتن در کوچه، بیپوشش، بیحیا…»
مرد خندید. نه آن خندهای که لب را باز کند، آن خندهای که دل را سبک کند.
گفت: «تو تنم را دیدی و آن را بیپوشش یافتی، اما دلم را ندیدی… که سالهاست بینقاب راه میرود. مرا ببخش اگر با تنِ بیلباس، ریا را از خود دور کردهام.»
رهگذر ایستاد.
انگار چیزی در نگاه آن مردِ عریان، او را عریانتر کرد.
«به ظاهر پاکی و در باطن آلود
تو را در خلوت خود شرم بادا»
انگار صدای سعدی در ذهنش زمزمه کرد:
«صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر، سیرت زیبا بیار»
مردِ رهگذر برگشت، آهسته، بیآنکه دیگر چیزی بپرسد.
و مرد برهنه رفت، با آرامش، با وقار.
زیرا او لباسی از صداقت بر تن داشت که در هیچ بازار دنیا نمیفروختند.
مرد قدرتمند اما تندخو
(A Powerful but Harsh Man)
در شهر بزرگی، مردی میزیست که قدرت را با مشت گرهکرده معنا میکرد.
هر آنکس که سخنی میگفت، باید صدایش را بهنرمی میآراست، مبادا تندخویی آن مرد او را در هم شکند.
او پادشاه نبود، اما پادشاهان از خشمش میترسیدند.
او قاضی نبود، اما مردم بیمحاکمه پیش پایش سر خم میکردند.
روزی، کودکی یتیم، با چشمانی بیپناه، نزد او آمد و گفت:
«آقا، کمی نان دارم، اما سایهای برای خوردنش ندارم.»
مرد خشمگین گفت: «کودک! اینجا جای ناله نیست. برو و مزاحم من نشو.»
اما آن کودک لبخند زد. نه لبخندی از گستاخی، بلکه لبخندی از آرامش.
و گفت: «از کسی که قدرتمند است، سایهای خواستن، بیاحترامی نیست… نشانی از ایمان است.»
مرد در لحظهای کوتاه، لرزید.
نه از سرما، که از ضربهای به درون خودش.
او، که سالها دیوارهای بلند غرور را بالا برده بود، حال در برابر یک کودک فرو ریخت.
در آن لحظه، خاطرهای قدیمی در جانش زنده شد.
زمانی که خودش کودکی گرسنه بود، و مردی دیگر با خشونت او را رانده بود.
سعدی در گوشش نجوا کرد:
«توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود»
و او برای نخستینبار، نه با قدرت، بلکه با مهربانی لبخند زد.
نان را گرفت، کودک را در آغوش کشید، و سایهای ساخت.
نه از دیوار، که از دل.
مردی همسری زیبا داشت
(A Man Had a Beautiful Wife)
مردی در خانهای ساده زندگی میکرد.
نه ثروتی چشمگیر داشت، نه مقامی درخور، اما چیزی داشت که چشم همه را خیره میکرد: همسری که زیباییاش فراتر از تصویر بود.
زن، نه فقط با چهرهاش، بلکه با صدایش، با نگاهش، با حضور خاموشش، روشنی میبخشید به اتاق تاریک خانه.
مرد، هر بار که به خانه بازمیگشت، گویی جهان را از نو آغاز میکرد.
اما حسادت، همان سایهای که از دل تنگنظری برمیخیزد، آرامآرام در دل مرد لانه کرد.
نمیتوانست نگاه تحسینبرانگیز دیگران را بر چهرهی همسرش تاب آورد.
و کمکم، عشقش به تردید بدل شد، احترامش به پرسش، و نگاهش به تنگنا.
روزی، مرد به همسرش گفت:
«چرا همیشه اینقدر زیبا ظاهر میشوی؟ مگر نمیدانی دیگران چشم طمع دارند؟»
زن با آرامشی تلخ گفت:
«من بهخاطر تو آراستهام. نه برای دیدهشدن، برای دیدهشدن در چشم تو… اما اگر زیبایی، مایهی آزار توست، میتوانم آن را پنهان کنم، اما نه خاموش کنم.»
مرد سکوت کرد. صدای وجدانش آرامآرام از دل سخن سعدی برخاست:
«من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود»
همان شب، مرد در آینهای شکستخورده به خود نگریست.
دید که عشق، زندان نیست؛ و زیبایی، اسارتگاه نیست.
فردا صبح، با گلی در دست، در آستانهی در نشست و گفت:
«من یاد گرفتهام، تو را نه به بند که به مهر باید داشت.»
زن لبخند زد. خانه، از نو، روشن شد.
کلاغ را با طوطی در قفس گذاشتند
(They Put a Crow in the Cage with a Parrot)
کلاغ را در قفس طوطی گذاشتند، شاید به امید اینکه همنشینی با پرندهای خوشزبان و موزون، خوی خشونتبارش را دگرگون کند.
اما طوطی، آرام و خوشخنده، از همان ابتدا زخم زبانهایش را چشید.
کلاغ، با صدای ناهنجارش، ریتم زیبای گفتوگوی قفس را شکست.
با پرهای آشفته، حرکات عصبی و چشمهای پر از سوءظن.
طوطی، با زبانی که از شعر میآمد، گفت:
«دوستی، انتخاب است، نه اجبار.
ما را در قفسی گذاشتهاند که در آن نه آسمان است، نه درک.
تو میخواهی فریاد بزنی، من میخواهم بخوانم.
تو میخواهی بجنگی، من میخواهم ببخشم.
چگونه در این فضای کوچک، همزیستی بیاموزیم؟»
کلاغ، لحظهای سکوت کرد.
نه از پشیمانی، که از حیرت.
تا آن روز هیچکس چنین با او سخن نگفته بود.
سعدی در گوش ما زمزمه میکند:
«همنشین تو از تو به باید
تا تو را عقل و دین بیفزاید»
اما در ادامه میآموزد:
«آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید.»
در آن قفس، کلاغ آرام آرام شنیدن را آغاز کرد.
نه، پرندهی دیگری نشد،
اما کمی کمتر فریاد زد.
و این، آغازِ چیزی نو بود.
از عالمی پرسیدم
(I Asked a Wise Man)
از عالمی پرسیدم:
«راه رهایی از درد کجاست؟»
نگاهم کرد، لبخند زد، و گفت:
«تو خود، راهی. فقط هنوز نمیدانی.»
سکوتش از هزار کتاب پر معناتر بود.
نه موعظهای کرد، نه مرا به زهد و ریاضت فرا خواند.
فقط نگاهی بود، ژرف و نرم، که گویی میخواست بگوید:
«درد را انکار نکن، از آن بگذر.»
در دل شبهای پرهیاهو، جستوجویم را آغاز کردم.
نه در کتابها، نه در معابد.
بلکه در زخمهایم، در اشکهایم، در آغوش مادر،
در بوی خاک بارانخورده،
در صدای اذانی دور، که انگار برای من تنها نواخته میشد.
« مولانا گفت:
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری»
و ناگاه فهمیدم، رهایی در دلهاست،
در مهر، در خدمت، در حضور.
دردها ناپدید نشدند، اما دیگر فرمانروا نبودند.
آموختم آنها پیامآوراناند، نه دشمنان.
عالم دیگر چیزی نگفت.
فقط به راه خود ادامه داد.
و من ماندم،
سبکتر، آرامتر، نزدیکتر به خودم.
زن درویشی باردار بود
(A Pregnant Dervish Woman)
زن درویشی بود، در جامهای کهنه و پاره،
شکمی برآمده از جان تازهای که در او میتپید،
چشمانی غبارآلود اما بیدار، نگاهی که قرنها صبر و فقر را در خود میکشید.
رهگذران با بیاعتنایی عبور میکردند،
بعضی آهی میکشیدند، بعضی زیر لب چیزی میگفتند و با تردیدِ آمیخته به ترس، قدم تند میکردند.
اما او، در آن ازدحام بیمهر، در آن بیزمانیِ خاکستری، ایستاده بود چون آتشی خاموش که هنوز گرما دارد.
دستی بر شکم میکشید و زیر لب ذکر میگفت.
نه شکایتی، نه التماسی، فقط حضور.
مثل نسیمی که رد میشود بیآنکه دیده شود، اما برگها را میلرزاند.
کودکی در درونش، انگار با هر حرکت مادر، نجوایی از آسمان میشنید:
«تو آمدهای تا چراغی باشی، نه سایهای.»
رهگذری دلرحم، تکه نانی در دامانش نهاد،
و زن، با تبسمی کوتاه، گفت: «از خداست، نه از تو.»
و آن مرد، با تمام ثروتش، احساس کرد برای نخستینبار، دستی بر شانهی دلش گذاشته شده.
از مصاحبت خسته شده بود
(He Was Tired of Conversation)
از مصاحبت خسته شده بود.
نه اینکه دلزده یا تلخ باشد،
نه، فقط دلش سکوت میخواست؛
نه صدای نصیحت، نه قصههای تکراری.
سالها شنیده بود، از دوست، از دشمن، از پیر دانا، از جوان خام، اما دیگر کلمات برایش طنین نداشتند.
روزی، زیر سایهی درختی، سجاده انداخت و نشست.
باد آرام میوزید، برگها با هم نجوا میکردند، و او فقط گوش داد.
هیچکس نبود، جز خدا.
نه سوالی پرسید، نه جوابی شنید.
فقط بود، فقط حضور، فقط نفس کشیدن در خلوتی بیقید.
در آن لحظه، دریافت آنچه سعدی در دلش داشت: سکوت، پرشورتر از هزار منبر است.
نهفقط زبان، بلکه ذهن نیز خاموش شد. و در آن خاموشی، چیزی رویید،
نه واژه، نه فکر، بلکه یقین.
یقین به اینکه گاه باید رفت، نه به دیاری دور، که به درون خود.
جایی که هیچ صدایی نیست، جز صدای جانت.
در بغداد پیرمردی…
(In Baghdad, an Old Man…)
در بغداد، پیرمردی زندگی میکرد که بوی خاک میداد.
ابروهایش چون سایهبانِ فراموشی بر چشمانش خم شده بود،
اما نگاهش، نگاهش هنوز جوانی میکرد.
در کوچهای تنگ و پیچدرپیچ، دکان کوچکی داشت پر از کتابهای کهنه،
برخی بیجلد، برخی نیمسوخته،
اما هر کدام، حامل جهانی پنهان از نور و نغمه.
مردم او را «دیوانهی دانا» مینامیدند، چون گاهگاه با کتابها حرف میزد، برایشان چای میریخت، و حتی از آنها مشورت میخواست.
کودکی از او پرسید:
«تو که اینقدر کتاب داری، چرا فقیری؟»
پیرمرد تبسمی زد، و ورقی از یک دفتر پارهپاره را نشانش داد:
«ثروت من اینجاست،
در جملهای که هنوز نخواندهام، در شعری که هنوز در من نروییده.»
و کودکی که چیزی از این پاسخ نفهمید،
اما بعدها، وقتی بزرگ شد، همان کوچه را گشت، همان کتابها را خواست،
و فهمید که دانایی، هیچگاه به ظاهر نیست.
پادشاه عربستان شنید…
(The King of Arabia Heard…)
پادشاه عربستان شنید که در سرزمینی دور، درویشی زندگی میکند که نگاهش آرامش را به قلب طوفان میآورد.
سربازان را فرستاد، وزیران را خبر کرد، اسبها زین شدند، تا پیام پادشاه را به درویش برسانند.
اما درویش، سادهپوش، نشسته در سایهی درختی، نان خشکی در دست، و لبخندی بینیاز بر لب.
وقتی فرستادگان رسیدند و پیام را خواندند،
درویش فقط گفت:
«کسی که دلش پادشاهی کند، چه نیازی به قصر دارد؟»
پادشاه از این پاسخ برآشفت.
آن شب پادشاه در خواب میبیند که تشنه است. دهانش خشک، لبهایش ترک خورده. هیچکس آب ندارد. نه خادمان، نه وزیران، نه سپاهیان. اما در این میان، درویشی سادهپوش از راه میرسد. نه جام زرین دارد، نه قدرت، نه مقام. اما آرام و بیادعا، دستی دراز میکند و از دلِ کسی آب میکشد.
«درویش، از دلِ پادشاه، آبی زلال بیرون آورد و آن را به خودش نوشاند.»
(دل پادشاه، چشمه دارد. اما در غرور، در قدرت، در سلطنت دفن شده.
درویش، رمز بازکردن این چشمه را دارد. چون او «میبیند»، و دلِ پادشاه را به یاد خودش میآورد.
درویش در واقع دارد به پادشاه نشان میدهد:
«تو خودت گمشدهای را در درون داری. اما چون به بیرون دویدهای، تشنه ماندهای.»
آب، یعنی حقیقت، ایمان، آرامش، معنا.
پادشاه آن را در خودش دارد، اما آنقدر در ظاهر گم شده که به آن دسترسی ندارد.)
صبح شد. پادشاه از خواب برخاست و گفت:
«هر که دل مردم را سیراب کند، سلطانِ واقعیست.»
و فرمان داد تا مالیاتی از آن مرد برداشته نشود، و کوچهای به نامش بزنند.
اما درویش، بیصدا، از آن شهر رفت، همانگونه که آمده بود: بینام، بیردپا، و لبریز از حضور.
مردی وارد شهر شد
(A Man Entered the City)
مردی، تنها و بیصدا، وارد شهر شد. چهرهاش غبار راه داشت، اما در چشمانش نوری بود که گویی از صدها فانوس عبور کرده و خاموش نشده.
کودکان، با کنجکاوی نگاهش کردند.
پیرزنی از پشت پنجره گفت:
«این مرد آشنا نیست… اما دل آدم را گرم میکند.»
او از هیچکس چیزی نخواست، اما هر که به او رسید، چیزی بخشید.
گاهی لبخندی، گاهی نانی، گاهی فقط سکوتی عمیق که انگار اعترافی شیرین بود.
در بازار، کنار بقال نشست و گفت:
«تو که به همه نسیه میفروشی، آیا خودت را کی حساب میکنی؟»
(آیا برای خودت هم حسابی باز کردهای؟
یعنی آیا فکر کردهای که روزی هم باید خودت حساب پس بدهی؟ – اگر برای دیگران دفتر حساب باز کردهای، دفتر حساب خودت با خدا، با وجدانت، با آخرتت، کجاست؟)
بقال خندید، اما آن شب، دفتر نسیهاش را بست و به خانه برگشت.
مرد، در سکوت آمد، در سکوت رفت، و رد قدمهایش، تا سالها بعد، روی دلهای مردم ماند.
هر که به خودبسنده پند دهد
(Whoever Preaches to Himself)
هر که آینهای پیش خود گیرد و پند گوید، از بازار فریاد و نصیحت بینیاز است.
سعدی میگفت:
«آنکه در سکوت، خود را سرزنش کند،
از هزار خطیب، پندآموزتر است.»
مردی بود که در کوچهها میچرخید، نه واعظ بود، نه ملا، نه فیلسوف.
فقط دستی بر سینه میزد و میگفت:
«ای دل، بیدار شو.»
مردم میخندیدند، مسخرهاش میکردند، اما او هر صبح، همان کار را میکرد.
روزی کودکی پرسید: «با کی حرف میزنی؟»
گفت: «با کسی که بیشتر از همه به پند نیاز دارد.»
شبها در سایهی درختی مینشست و میگفت:
«ای نفس، از خویشتن خود بکاه، تا خدا در تو افزوده شود.»
نه پیروانی داشت، نه کتابی نوشت.
اما سالها بعد، کسی گفت:
«از وقتی آن مرد را دیدم، دیگر نمیتوانم بیپند با خودم تنها بمانم.»
وقتی جوان بودم…
(When I Was Young…)
وقتی جوان بودم، خیال میکردم همهچیز را میدانم. به هر پاسخی که میدادم، یقین داشتم.
دنیا برایم ساده بود، سیاه یا سفید، خوب یا بد، درست یا غلط.
سعدی مینویسد:
«جوانی آتش است،
و دل، هیزمی خشک؛
تا پخته نشوی، نمیفهمی چه میسوزد.»
در آن روزها، نصیحت پیرمردی را نادیده گرفتم.
او گفت:
«روزی میرسد که نه پاسخها را، بلکه سوالها را دوست خواهی داشت.»
سالها گذشت، و جهان رنگهای میانهاش را نشانم داد.
نه همهچیز درست بود، نه همهچیز غلط؛
آموختم که دل را باید میان تردیدها نگه داشت، بیآنکه از حقیقت دور شد.
اکنون که به آن روزهای خامی میاندیشم، لبخند میزنم.
نه از پشیمانی، که از رحمت این رشد، که چگونه مرا از یقین کور، به روشناییِ تردید هدایت کرد.
شبی در اندیشه بودم…
(One Night I Was Reflecting…)
شبی در اندیشه بودم…
نه از آن شبها که ماهی بر آب میتابد و دل آرام است.
نه.
شبی تاریک، پر از زمزمهی بیقرار دل.
دل که چون پرندهای بیبال در قفس استخوانها میتپد، در طلب نغمهای، نجاتی، نوری.
سعدی میگوید:
«دل شبزندهدار، بهتر از چشمی است که فقط روزها را میبیند.»
در آن شب، صداهایی از گذشته در ذهنم طنین انداخت:
صدای پدر که از صبر میگفت، صدای مادربزرگ که از رحمت خدا لبریز بود، و صدای خودم…
که در آن سکوت، با خود نجوا میکردم:
«کجای این جهانم؟»
پاسخی نیامد. اما اندکاندک، نسیمی وزید.
نه از بیرون، بلکه از درون.
از جایی که همیشه خاموش بود، آرام و بیادعا.
و فهمیدم…
در این سکوت تاریک، در این خلوت پرهراس، خدا نه در آسمانها، که در نجواهای بیصدای دل، در اشک فروخورده، در حسرتی که آدمی را بیدار میکند، حضور دارد.
سعدی نجوا کرد:
«آنکه شب با اندیشه میخوابد،
بامدادان با نور چشم میگشاید.»
و من، در آن شب، برای نخستینبار، با دلی روشنتر از صبح، به خواب رفتم.