فهرست مطالب
- 1 مقدمه مترجم (Translator’s Introduction)
- 2 زنی که لباس مردانه پوشید (The Woman Who Wore Men’s Clothes)
- 3 نینوا (Reed Music)
- 4 رفتگر خیابان (Street Sweeper)
- 5 در جستوجوی چهرهی خودت (Looking for Your Own Face)
- 6 نوزاد (Infant)
- 7 عرفان (Mysticism)
- 8 بخشهایی از «منطقالطیر» (Selections from The Conference of the Birds)
در بخش نخست کتاب دست شعر (Hand of Poetry)، کلمن بارکس (Coleman Barks) ما را با شاعری آشنا کرد که واژه را از تخت پادشاهی به آستانهی دل آورد. سنایی، آن واعظ خسته از تکرار، در نهایت با سکوتی عاشقانه خود را به حقیقت سپرد. و درست در همینجا، صدایی دیگر برخاست؛ صدایی آتشینتر، بیقرارتر، و شوریدهتر. این صدا، صدای فریدالدین عطار نیشابوری بود.
عطار، شاعری نبود که از راه کتابخانه یا خلوت خانقاه برخیزد. او از داروخانهای کوچک در کوچههای نیشابور سر برآورد. رفتگری بود که نه فقط خیابان، که کوچهپسکوچههای تاریک روح انسان را جارو میزد. بهجای آنکه در پی معنا بدود، معنا را به دویدن وا میداشت.
در بخش دوم این کتاب، کلمن بارکس، عطار را به ما معرفی نمیکند، بلکه ما را در میان آتش او مینشاند. عطاری که داستان میگوید، نه برای سرگرمی، بلکه برای شکستن پوستهها. او، همچون آینهای شکسته، در هر تکهی شعرش، تکهای از حقیقت تلخ و زیبا را نشانمان میدهد.
اگر سنایی شاعر گشودن در بود، عطار شاعر عبور از آستانه است. سنایی در را باز کرد، اما این عطار است که ما را در دل خانهی معنا میگرداند؛ خانهای پر از پرنده، با سقفی از آتش، و دیوارهایی که مدام فرو میریزند.
کلمن بارکس، عطار را با زبانی شاعرانه و لطیف به دنیای ما میآورد؛ بیآنکه خشونت عارفانهاش را نرم کند یا جنون عاشقانهاش را عقلانی جلوه دهد. او میگذارد عطار، همان «رفتگر خیابان» باقی بماند—اما خیابانی که ما از آن عبور میکنیم، نه سنگفرششده با کلمات، که با درد، اشتیاق و عشق است.
اگر آمادهایم حقیقت را نه در آسمان، بلکه زیر پاهایمان جستوجو کنیم، اکنون زمان آن رسیده که با عطار همراه شویم. با او به وادی حیرت قدم بگذاریم، جایی که پرندگان سخن میگویند و سکوت، بلندترین صداست.
مقدمه مترجم (Translator’s Introduction)
در خلوتی خاموش، میان واژههای خاکخوردهی فارسی، دستی لطیف از آن سوی اقیانوسها برمیخیزد. دستی که نه زبان ما را به انگلیسی، بلکه روح شعر ما را به جهان میبرد. کلمن بارکس، این مردِ آرامِ آمریکایی، دلی دارد که با ریتم نفسهای عرفای ما هماهنگ میتپد. در این بخش از کتاب دست شعر، او به سراغ عارفی آمده که در آتش مینوشت و با خاک میساخت—فریدالدین عطار نیشابوری.
بارکس، در این ترجمه، به دنبال رساندن پیامی فراتر از زبان است. او مترجم لغت نیست؛ مترجم جان است. با نگاهی عمیق و مهربان، به میان سطرهای خشن و صادق عطار فرو رفته و آنچه یافته را با زبانی ساده، بیپیرایه، اما جاندار، برگردانده است.
برای بارکس، عطار نه فقط شاعر است، نه فقط حکیم، بلکه رفتگریست در کوچههای بیصدا و پرغبار روح ما. او ما را آماده میکند که با چشمی دیگر بخوانیم؛ نه برای درک معنا، که برای لمس آن. و این لمس، گاهی به قیمت سوختن دست ما تمام میشود.
او میداند که عطار، ما را نه با استدلال، که با تصویر، و نه با عقل، که با حیرت، هدایت میکند. پس خود نیز در نقش راهنما محو میشود؛ تا خواننده، بیواسطه، با صدای خود عطار روبهرو گردد.
در این بخش، بارکس در پی آن نیست که عطار را به خوانندهی غربی توضیح دهد؛ بلکه میخواهد روح خواننده را از سدهای فرهنگی عبور دهد، تا مستقیماً وارد سرزمین شور و بیخویشی گردد. همان سرزمینی که پرندهای کوچک، به زبان بیپروا میگوید:
«در طلبش، باید همهچیزت را بسوزانی. اگر آمادهای، پر بزن…»
زنی که لباس مردانه پوشید (The Woman Who Wore Men’s Clothes)
در شهر آشوبزدهای که زن بودن جرمی نانوشته بود، زنی راه میرفت با گامهایی که شبیه مردان نبود، اما لباس مردانه بر تن داشت. مردم نمیدانستند چه را انکار کنند: تنِ زنانهاش را یا صداقت مردانهاش را.
او نه از بیپناهی، که از شوق راه، لباس مردانه پوشیده بود. میخواست در میان کاروان سالکان، صدای پایش شنیده شود، نه جنسیتش. نامش در تاریخ نیامده، اما عطار صدایش را شنیده بود. در جایی که فرزانگان لب فروبستهاند، او با نگاهی ساده از درون خویش پرسید: چرا باید بودنم را پنهان کنم تا دیده شوم؟
او نه در پی اثبات چیزی بود، نه میخواست نظام را براندازد. فقط تشنهی معنا بود؛ معنایی که میان نقابها و نامها گم شده بود. لباس مردانهاش، نه سلاح بود و نه سنگر. تنها راهی بود برای عبور از دروازههای تعصب.
عطار داستانش را نقل میکند، نه از سر تحسین یا تأسف، بلکه برای آنکه بگوید: راه خدا، نه زن میشناسد، نه مرد. راه، فقط دل میطلبد. و دل، اگر راست باشد، با هر لباسی از کوه میگذرد.
زن، آن روز در میان کاروان رفت. نه به دنبال توجه، نه برای تأیید. او فقط میخواست خدا را بیابد، چهرهبهچهره، بیواسطه، بینقاب. و اگر برای این دیدار باید از خود بگذرد، میگذشت—چه زن باشد، چه مرد.
نینوا (Reed Music)
صدایی میآید… نالهای کشیده، زخمخورده، آشنا و در عینحال بیگانه. این صدای نی است، اما نه نینوازی در کنار رودخانه، که جانِ سوختهای در کنار آتش فراق.
عطار نی را نمینوازد؛ او نی میشود. لولهای توخالی که از خودش گذشته تا بتواند چیزی را عبور دهد که از او نیست، اما از درون او میگذرد. هر نغمهاش، شکایتیست از دوری، هر لرزشش، یادآور زادگاهیست که ترک شده.
مینالد نی، نه برای بازگشت، که برای بهیادآوردن. چه آنگاه که خاموش است و چه آنگاه که در دهان نینواز میرقصد، همواره پر از خاطره است—خاطرهی باغ، باد، اشک، بوسه.
عطار میگوید: نی، همدرد من است. همانگونه که من با درد خویش زیستهام، او نیز با خالی بودن خود معنا یافته است. نی، راز را فریاد نمیزند؛ بلکه آهسته در گوش هر دل مشتاقی زمزمهاش میکند.
و مگر نه این است که عرفان، در اصل، هنریست برای نواختن؟ هر که عاشق شود، ناچار باید نی شود—پوچ از خویش، پُر از نغمهای که از جای دیگر میآید.
پس اگر در درونت صدایی میپیچد که از تو نیست، اما درد تو را فریاد میزند، شک نکن. نی درونت بیدار شده است.
رفتگر خیابان (Street Sweeper)
صبح زود، پیش از آنکه شهر از خواب بیدار شود، رفتگری با لباسی کهنه، جارویی در دست، آرام از کوچهها میگذرد. کسی نامش را نمیداند. کسی صدایش را نمیشنود. اما زمین، رفتوآمد او را به یاد دارد.
در چشم عطار، او فقط رفتگر نیست؛ او مردیست که بیهیاهو، دلش را میروبد. جارویش نه تنها گرد و خاک کوچه را میزداید، بلکه زنگار از آینهی روحش میگیرد. هر ضربهی نرم جارو بر سنگفرش، ذکریست پنهان. هر خمشدن، تعظیمیست به حضور.
او بیآنکه بداند، در حال عبادت است. عبادتی بینشان، بیادعا. دستهایش پینهبسته، اما دلش نرم و بیدار است. مردم از کنارش بیتفاوت میگذرند، ولی خدا هر سحر، منتظر صدای قدمهای اوست.
عطار او را میبیند، چون خودش هم رفتگر است—رفتگر خیابانهای پرادعای عقل. او نیز هر روز، واژهبهواژه، ذهنها را جارو میکشد، تا شاید راهی باز شود به سوی روشنایی.
رفتگر خیابان، قهرمان خاموش عرفان است. نه واعظ است، نه شاعر، نه صوفی در خانقاه. او فقط بلد است سکوت را بفهمد و با جارو زبانی بسازد که آسمان میفهمد. و شاید همین، برای پرواز کافی باشد.
در جستوجوی چهرهی خودت (Looking for Your Own Face)
آینهای روبهرویت میگیری، و آنچه میبینی، همیشه خودت نیست. شاید تصویریست که دیگران ساختهاند، یا نقابیست که سالها با آن زیستهای. اما عطار زمزمه میکند: «تا چهرهی حقیقیات را نبینی، هر دیدنی فریب است.»
او تو را فرا میخواند، نه به بیرون، که به سفری عمیق به درون. آنجا که هیاهو نیست، فقط سکوت است و سایههایی از آنچه بودی، هستی و خواهی شد. سفری بینقشه، بیچمدان، بیهمراه.
در این جستوجو، ممکن است هزار چهره ببینی. چهرهی مغرور، چهرهی شکسته، چهرهی پرادعا. اما هیچکدام تو نیستی. تنها زمانی نزدیک میشوی، که از همهی آنها دل بکنی. عطار میگوید: «چهرهی خودت، نه در نگاه، بلکه در نگریستنِ بیچشم است.»
او از تو نمیخواهد کاری کنی، فقط باشی. در این بودنِ بیادعا، بیدفاع، چهرهی تو از پس مه برمیخیزد. چهرهای که نه شبیه کسیست، نه به تقلید، نه به تصویر.
چهرهی تو، صدای خاصی دارد—آهسته، اما نافذ. وقتی پیدایش کنی، دنیا دیگر مثل قبل نخواهد بود. زیرا آنگاه که انسان چهرهی واقعی خود را ببیند، نمیتواند بیتفاوت باقی بماند. او یا میسوزد، یا روشن میشود.
نوزاد (Infant)
نوزادی در آغوش شب گریه میکند؛ بیکلام، بیقضاوت، بیدانش. تنها کاری که بلد است، خواستن است—با تمام وجود. عطار، در این گریهی بیزبان، نشانهای از عشق ناب میبیند.
میگوید: نوزاد از چیزی دفاع نمیکند. نمیپرسد، نمیسنجد، فقط میطلبد. و همین خواستنِ بیشرط، رمز راه است. آنکه به سادگی نوزاد بتواند دست دراز کند بهسوی غیب، بیآنکه بداند چه خواهد یافت، آماده است برای دیدن.
“ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست
هزار بادیه در پیش بیش داری تو
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست”
نوزاد بودن، نه ناتوانیست، که نوعی قدرت خاموش است. او در چشم بزرگسالان، ناتوان جلوه میکند، اما در نگاه عارف، مظهر تمام ظرفیتهای کشفنشده است. چرا که هنوز آلوده به هیچ نقشی نشده، هنوز خود را از خدا جدا ندیده است.
عطار با نگاهی پرمهر میگوید: اگر بتوانی به حالت نوزاد بازگردی—به آن سکوت، آن نیاز بیغرور، آن اعتماد کور—در تو پنجرهای گشوده میشود که از آن، خدا با لبخند وارد میشود.
نوزاد میداند که جهان باید در آغوشش بگیرد، نه از روی استحقاق، بلکه از روی نیاز. این دانستن، اگرچه بیکلام است، اما ریشهای دارد در عرفان عمیق: بیهیچ ادعایی، تمام هستی را بخواه، و بگذار گرفتن یا نگرفتن، کار خدا باشد.
(🔹 «نوزاد میداند که جهان باید در آغوشش بگیرد…»
اینجا «نوزاد» نماد انسانِ ناب، پاک، و بینقاب است—کسی که هنوز یاد نگرفته نقشه بکشد، حسابگری کند یا نقش بازی کند.
نوزاد وقتی گریه میکند یا دستش را دراز میکند، انتظار دارد دنیا او را بپذیرد.
نه چون لیاقت آن را دارد، نه چون کاری کرده—بلکه چون وجود دارد.
در این جمله، یک اصل عمیق انسانی و عرفانی پنهان است:
ما هم، در عمیقترین لایههای روحمان، میخواهیم در آغوش گرفته شویم. دیده شویم. پذیرفته شویم.
🔹 «…نه از روی استحقاق، بلکه از روی نیاز.»
یعنی نوزاد فکر نمیکند «من باید لیاقتم را ثابت کنم تا کسی دوستم داشته باشد»
نه! او از روی نیاز خالص و طبیعی، دست دراز میکند. و در همین سادگی، صداقت عظیمی وجود دارد.
ما بزرگترها اغلب به اشتباه فکر میکنیم باید ثابت کنیم که شایستهی عشق و کمک و مهر هستیم.
اما عرفان عطار میگوید:
مثل نوزاد باش. بدون ترس، بدون نقش. فقط بگو «نیاز دارم»—و همین کافیست.)
عرفان (Mysticism)
عرفان، کوچهایست بیتابلو. نه نقشهای دارد، نه چراغی. اما اگر دل، خستهی هیاهوی دنیا باشد، خودش راه را پیدا میکند. عطار میگوید: «راه رسیدن به خدا، در هیچ کتابی نیست؛ باید آن را زندگی کنی.»
عرفان برای او، نه مجموعهای از آموزهها، که تجربهای زنده است—تجربهی سوختن، تجربهی خالیشدن، تجربهی ناپدیدشدن در معشوق. او عارف را همان کسی میداند که در آتش حقیقت قدم میگذارد، بیآنکه انتظار پاداشی داشته باشد.
عطار نمیخواهد پیروانی بسازد؛ او جرقهای در جان انسانها میافکند. میگوید: «اگر عشق، واقعاً در تو روشن شود، تمام باورهایت خاکستر میشوند. و تازه آنجاست که چشم تو، برای نخستینبار میبیند.»
عرفان، هنر رهاکردن است. رهاکردن دانستهها، خواستهها، حتی خودِ خویش. برای همین، این راه، آسان نیست. زیرا در آن باید از آنچه سالها بافتهای، دست بکشی. اما آنکه شهامت این رهاکردن را داشته باشد، سبک میشود؛ و سبک، یعنی آماده برای پرواز.
در نگاه عطار، عرفان، بازگشت به سادگیست. نه سادهلوحی، بلکه سادگی عمیقی که از دل آگاهی عبور کرده. جاییست که انسان، دیگر خود را مرکز جهان نمیبیند، بلکه بخشی کوچک از یک عشق بیانتها میداند.
و شاید همین نقطه، همان لحظهایست که انسان، دیگر نیازی به سوال ندارد. چون خودش، همان پاسخ شده است.
بخشهایی از «منطقالطیر» (Selections from The Conference of the Birds)
پرندگان جهان گرد هم آمدهاند. هر یک با رنگی، صدایی، دغدغهای. میخواهند پادشاهی داشته باشند، راهبری، نوری. و هدهد، پیرِ راهرفته، آنان را فرا میخواند: «اگر طالب آن پادشاهی هستید که در دلِ هر کدامتان پنهان است، باید سفر کنید. باید از خودتان عبور کنید.»
و سفر آغاز میشود. نه بر آسمان، که در ژرفای جان. سیمرغ، در طلب سیمرغ، از درههای وهم و کوههای رنج میگذرند. هر مرحله، آینهایست که به آنها نشان میدهد چه چیزی درونشان باید بمیرد تا چیزی زندهتر زاده شود.
برخی در میانهی راه میمانند—بهانههاشان آشناست: عشق، غرور، ترس. اما عطار در زبان هدهد نجوا میکند: «آنکه بخواهد، باید بسوزد. و آنکه بسوزد، در خاکستر خود، بال خواهد یافت.»
در نهایت، تنها سی پرنده به مقصد میرسند. خسته، بیچیزی، تهی از خود. و آنجا، آنسوی هفت وادی، آیینهای است و هیچ پادشاهی جز تصویر خودشان در آن نیست. «سیمرغ»، همان «سیمرغ» بود. و حقیقت، همیشه در دل جوینده است، نه در مقصد.
عطار در این تمثیل، نه فقط داستانی گفته، که حقیقتی ابدی را زمزمه کرده: راه، تویی. مانع، تویی. پادشاه، نیز تویی. تنها کافیست شهامت کنی، و به راه بیفتی.