کتاب زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند

کتاب زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند

کتاب زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند (For Whom the Bell Tolls) نوشته ارنست همینگوی (Ernest Hemingway) یکی از شاهکارهای ادبی جهان است که زندگی و مرگ، عشق و وظیفه و مبارزه در برابر سرنوشت را در بستر جنگ داخلی اسپانیا به تصویر می‌کشد. این اثر، روایتگر داستان رابرت جردن، یک آمریکایی جوان است که به‌عنوان دینامیت‌گذار به تیپ‌های بین‌المللی پیوسته و مأموریتی حساس را در کوه‌های اسپانیا بر عهده دارد.

این کتاب، فراتر از یک داستان جنگی، کاوشی عمیق در معنای انسانیت و همبستگی انسانی است؛ همان‌طور که جان دان، شاعر انگلیسی، در نقل‌قول آغازین کتاب می‌گوید: «هر مرگ، از من می‌کاهد، زیرا من جزئی از بشریت‌ام.» همینگوی با مهارت بی‌نظیر خود، پیچیدگی‌های روانی و روابط انسانی را در شرایطی دشوار به تصویر می‌کشد، و اثری جاودانه خلق می‌کند که خواننده را به تأمل درباره ارزش‌های خود و جهان پیرامونش دعوت می‌کند.

آغاز مأموریت: پیمان با مرگ

رابرت جردن بر روی بستر نرم و قهوه‌ای سوزن‌های کاج دراز کشیده بود. نسیم خنک کوهستان، بوی درختان و خاک تازه را با خود می‌آورد. او نقشه نظامی را با دقت روی زمین پهن کرده بود و هر خط آن را مانند معمایی که باید حل شود، بررسی می‌کرد. چشم‌هایش که با عینک شکاری تقویت شده بودند، نقاط دوردست را کاویدند؛ پلی که مأموریتش به آن گره خورده بود، هنوز در مسیرش پنهان بود.

پیرمردی به نام آنسلمو، با لباس ساده روستایی و چهره‌ای سخت که از صخره‌ها و بادهای کوهستانی تراش خورده بود، کنار او ایستاده بود. او نفس‌نفس می‌زد و کوله‌باری سنگین بر دوش داشت. رابرت پرسید: «پل را از اینجا می‌توان دید؟»

پیرمرد با لحنی آرام اما مطمئن پاسخ داد: «نه، اینجا هنوز زمین هموار است. پایین‌تر، جایی که رود به دره‌ای تند می‌ریزد، پل را خواهی دید.»

رابرت، که قامت بلند و لاغری داشت، کوله‌پشتی پر از مواد منفجره را به دوش انداخت. وزنه سنگین کوله، شانه‌هایش را می‌فشرد اما چیزی در درونش سنگین‌تر بود؛ آگاهی به خطری که در هر قدم او را تعقیب می‌کرد. او مأموریتی داشت که اگر موفق نمی‌شد، چیزی بیش از جانش را می‌گرفت؛ شرف و اعتماد کسانی که به او وابسته بودند.

در سکوت کوهستان، صدای قدم‌های سنگین دو مرد در میان درختان تنیده بود. آنسلمو، در حالی که پیشاپیش رابرت حرکت می‌کرد، راهنمایی مطمئن بود؛ کسی که می‌توانست در دل تاریکی و ناشناخته‌های کوهستان، پناهگاهی امن پیدا کند. اما رابرت به او فقط در مورد مکان‌ها اعتماد داشت؛ در مورد تصمیم‌گیری‌های حیاتی، اعتماد به هیچ‌کس ممکن نبود.

پس از چند ساعت کوه‌پیمایی، آنسلمو ناگهان ایستاد. دستش را بالا برد و به صخره‌ای بزرگ اشاره کرد. «اینجا جایی است که دینامیت‌ها را پنهان خواهیم کرد. مکانی امن و دور از چشم دشمن.» رابرت، کوله‌بارش را زمین گذاشت و به دوردست نگاه کرد. خورشید در حال غروب بود و سایه‌های بلند صخره‌ها روی زمین گسترده می‌شدند. او حس کرد که زمان در حال تنگ شدن است.

رابرت پرسید: «چند نفر می‌توانی جمع کنی؟»

آنسلمو پاسخ داد: «بیش از صد نفر در کوه‌ها هستند، اما همه پراکنده‌اند. چند نفر نیاز داری؟»

رابرت نگاهش را به پل خیالی در ذهنش دوخت و گفت: «به زودی به تو خواهم گفت.»

آن‌ها به راه خود ادامه دادند و تاریکی کوهستان به آرامی بر آن‌ها سایه انداخت. رابرت می‌دانست که این تاریکی نه تنها فیزیکی، بلکه نشانه‌ای از آینده‌ای نامعلوم است. او تصمیم داشت هر آنچه در توان دارد، برای موفقیت مأموریت به کار گیرد؛ زیرا زنگ‌ها، روزی برای او هم خواهند نواخت.

اتحاد در کوهستان: دلیران و دلدادگان

رابرت جردن و آنسلمو پس از عبور از جنگل‌های انبوه و کوه‌های تند، به دهانه یک دره کوچک رسیدند. در آنجا، گروهی از پارتیزان‌ها پنهان شده بودند؛ زن و مردانی که زندگی‌شان به جنگ گره خورده بود. اولین کسی که به استقبال آن‌ها آمد، پابلو بود؛ مردی سنگین‌چهره با نگاه خسته و چهره‌ای که رد تردید و خشم بر آن حک شده بود. او تفنگی بر دوش داشت و به رابرت با سردی گفت: «چرا اینجا آمده‌ای؟»

رابرت نگاهش را به چشم‌های کوچک پابلو دوخت و آرام اما محکم گفت: «برای نابودی پلی که دشمن بر آن تکیه دارد. این مأموریت من است. می‌توانی کمک کنی یا کنار بایستی، اما نمی‌توانی مانع شوی.»

پابلو به نظر می‌رسید که در حال مبارزه با درونی‌ترین تردیدهای خود است. سرانجام با شانه‌ای که از خشم می‌لرزید، گفت: «باید اینجا امن بمانیم. هر حرکتی در این منطقه، دشمن را به ما جلب می‌کند.» اما پیش از آنکه بحث بیش از حد تیره شود، زنی قوی‌هیکل و مصمم وارد صحنه شد؛ همسر پابلو، معروف به «زن پابلو». او با صدایی که درختان را می‌لرزاند، گفت: «ما اینجا نیستیم که فقط زنده بمانیم. ما برای مبارزه اینجا هستیم. این مرد را کمک خواهیم کرد.»

در همین لحظه، ماریا ظاهر شد. دختری جوان با موهای کوتاه که مثل شعله‌ای خاموش‌شده به نظر می‌رسید. اما وقتی نگاهش به رابرت افتاد، چیزی در چهره‌اش جرقه زد؛ شاید کنجکاوی یا امید. او با خجالت لبخند زد و گفت: «سلام»

رابرت سرش را تکان داد و پاسخی آرام داد، اما در دلش سنگینی نگاه او را حس کرد.

گروه به تدریج گرد آمدند: رافائل، یک کولی شوخ‌طبع و بی‌خیال که همیشه آماده بود طنزی بر زبان بیاورد، و چند مرد دیگر که هر یک داستانی از سختی‌ها و فداکاری‌های خود در این جنگ ناگفته داشتند. هرچند اعضای گروه تنوع بسیاری داشتند، اما همه در یک چیز مشترک بودند: تعهد به مبارزه علیه دشمن.

رابرت شروع به توضیح مأموریت کرد. نقشه‌ای که همراه داشت را پهن کرد و به دقت نقاط کلیدی را نشان داد. او با اطمینان و جدیتی که در صدایش موج می‌زد، گفت: «این پل باید در زمان مشخصی منفجر شود. نه زودتر، نه دیرتر. هر گونه تأخیر یا عجله، مأموریت را به خطر می‌اندازد.»

پابلو همچنان در سکوت نشسته بود، اما زن پابلو به وضوح تأیید کرد و گفت: «هر کاری که لازم باشد انجام خواهیم داد.» رافائل با خنده‌ای زیر لب گفت: «اما به شرطی که بعد از آن یک جام شراب به ما برسد!»

در پایان روز، هنگامی که شب به آرامی پرده سیاهش را بر کوهستان انداخت، رابرت در گوشه‌ای نشست و نگاهش به ماریا افتاد که مشغول آماده‌کردن غذا بود. او احساس کرد که چیزی در نگاه او نهفته است؛ چیزی که شاید خود ماریا نیز هنوز از آن آگاه نبود.

شب، آرام و سرد بود، اما رابرت جردن می‌دانست که در دل این سکوت، طوفانی از تصمیم‌ها و امیدها در حال شکل‌گیری است.

پل سرنوشت: طراحی برای انفجار

هوا در کوهستان شفاف و سرد بود. رابرت جردن روی زمین نشسته بود و نقشه را با دقت گشود. در کنار او، آنسلمو با چهره‌ای جدی به خطوط و نمادهای نقشه خیره شده بود. رابرت گفت: «این پل کلید است. اگر این پل منفجر شود، دشمن نمی‌تواند نیروی تازه‌نفس به میدان بیاورد. اما زمان‌بندی باید بی‌نقص باشد.»

آنسلمو سر تکان داد و به آرامی گفت: «ساده به نظر می‌رسد، اما ساده‌ترین چیزها همیشه سخت‌ترین‌اند.»

رابرت خندید و گفت: «حق با توست، پیرمرد.» سپس رو به پابلو که در گوشه‌ای ایستاده بود کرد و پرسید: «چند نفر از مردانت می‌توانند در این عملیات کمک کنند؟»

پابلو با چشمانی تنگ و نگاه مشکوک به رابرت خیره شد. «چرا باید جانمان را به خطر بیندازیم؟ این پل ممکن است دشمن را به اینجا بکشاند.»

رابرت لبخندی تلخ زد و گفت: «همین حالا هم آن‌ها به ما نزدیک‌اند. اگر این پل را از بین نبریم، روزهایی سخت‌تر از آنچه تصور می‌کنی در پیش داریم.»

پابلو چیزی نگفت، اما زن پابلو، با صدای قاطع و محکمی گفت: «ما کمک می‌کنیم. اگر قرار باشد در این جنگ بمیریم، بهتر است در حالی بمیریم که کاری برای پیروزی انجام داده‌ایم.»

در همین هنگام، ماریا با یک کاسه آب به سوی آن‌ها آمد. او کاسه را به رابرت داد و آرام گفت: «خسته به نظر می‌رسی.» رابرت لبخند زد و گفت: «این کوه‌ها خسته‌کننده نیستند. اما برنامه‌ریزی همیشه دشوار است.»

آن‌ها نقشه را دوباره بررسی کردند. رابرت به نقاطی روی نقشه اشاره کرد و توضیح داد: «دو نگهبان همیشه در دو طرف پل هستند. همچنین یک پاسگاه کوچک در نزدیکی وجود دارد. ما باید با دقت عمل کنیم، نگهبانان را حذف کنیم، و مطمئن شویم که هیچ‌کس نتواند زودتر از موعد حمله دشمن را خبر کند.»

رافائل، کولی شوخ‌طبع، از گوشه‌ای گفت: «من می‌توانم نگهبان‌ها را فریب دهم. شاید با داستانی از شکار روباه یا قول شراب!» جمع خندید، اما رابرت با جدیت گفت: «این کار بازی نیست. کوچک‌ترین اشتباه می‌تواند همه‌چیز را نابود کند.»

آن‌ها تا نیمه‌شب به برنامه‌ریزی پرداختند. وقتی سرانجام جلسه تمام شد، رابرت به آرامی از گروه جدا شد و به بیرون رفت. هوای سرد کوهستان به صورتش می‌خورد و ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند. او به پل فکر کرد، به خطرات پیش‌رو و به ماریا.

در دل سکوت کوهستان، رابرت می‌دانست که این مأموریت چیزی بیش از یک عملیات نظامی است؛ این یک پیمان است. پیمانی برای نابودی چیزی که دشمن را قوی نگه می‌دارد و شاید برای یافتن آنچه انسانیت را زنده نگه می‌دارد.

جنگ درونی پابلو: شکاف در اعتماد

صبحگاه کوهستان با سرمایی تند آغاز شد. مه غلیظ، درختان کاج را در آغوش گرفته بود و صدای آرام باد از میان شاخه‌ها عبور می‌کرد. رابرت جردن از خواب بیدار شد و به محوطه کوچک اردوگاه رفت. در همان لحظه، پابلو را دید که در نزدیکی آتش نشسته و به شعله‌ها خیره شده بود. چهره پابلو، با چین‌های عمیق و چشم‌هایی که سایه‌ای از تردید و خشم در آن‌ها موج می‌زد، بیشتر از همیشه بسته و عبوس به نظر می‌رسید.

رابرت به او نزدیک شد و گفت: «صبح بخیر.»

پابلو سرش را بالا آورد، اما پاسخی نداد. به جای آن، با صدای آرام و گرفته گفت: «این مأموریت همه ما را به کشتن خواهد داد.»

رابرت نگاهی تیز به او انداخت و گفت: «ما همه می‌دانیم که خطر وجود دارد. اما اگر کاری نکنیم، اوضاع بدتر خواهد شد. این پل باید نابود شود.»

پابلو سری تکان داد و با تلخی گفت: «نابودی پل؟ این یک توهم است. دشمنان قدرتمندتر از ما هستند و ما فقط می‌توانیم در این کوه‌ها زنده بمانیم. هر حرکتی مانند این، زندگی‌مان را به خطر می‌اندازد.»

زن پابلو، که از دور صدای آن‌ها را می‌شنید، به سمتشان آمد. او با لحنی قاطع و تحکم‌آمیز گفت: «بس کن، پابلو! تو فقط به فکر خودت هستی. اگر از ابتدا همه این‌طور فکر می‌کردند، ما هیچ‌وقت نمی‌توانستیم این‌جا دوام بیاوریم.»

پابلو نگاهش را به زمین دوخت و چیزی نگفت. سکوتی سنگین میان آن‌ها حکم‌فرما شد. رابرت به وضوح می‌دید که پابلو درگیر کشمکشی عمیق در درون خود است. او کسی بود که زمانی شجاعانه برای انقلاب جنگیده بود، اما اکنون، ترس و وسوسه حفظ امنیت، شجاعت او را کمرنگ کرده بود.

بعد از ظهر، هنگامی که گروه دور هم جمع شدند تا آخرین هماهنگی‌ها برای عملیات را انجام دهند، پابلو از جلسه کنار کشید. او در سایه درختی نشسته بود و شرابی کهنه می‌نوشید. زن پابلو، با خشم به او خیره شد و گفت: «چقدر دیگر می‌خواهی این‌گونه بمانی؟ آیا این همان پابلو است که روزی برای آزادی می‌جنگید؟»

پابلو، در حالی که جام شراب را به لب می‌برد، زمزمه کرد: «شاید همان پابلو هستم. اما شاید دیگر نیازی به این جنگ‌ها نباشد.»

آن شب، رابرت به چهره‌های گروه نگاه کرد. او زن پابلو را دید که خشمگین اما مصمم بود، رافائل که همچنان به شوخی‌های خود ادامه می‌داد، و ماریا که آرام و خاموش نشسته بود و گهگاه نگاهی به رابرت می‌انداخت. اما چهره پابلو، سایه‌ای سنگین بر جمع انداخته بود.

رابرت می‌دانست که اعتماد میان آن‌ها شکننده است. او باید راهی پیدا می‌کرد تا پابلو را بازگرداند؛ نه فقط به جمع، بلکه به خود حقیقی‌اش. تصمیمی که پابلو خواهد گرفت، می‌توانست سرنوشت عملیات را تغییر دهد؛ یا شاید سرنوشت همه آن‌ها را.

عشق و آتش: شعله‌ای در میان آشوب

آسمان شب، سیاه و پرستاره بود. رابرت جردن به دور از دیگران، روی یک صخره نشسته بود و به مهتابی که کوه‌ها را روشن کرده بود، خیره شد. صدای آرام باد در میان شاخه‌ها شنیده می‌شد و گاه‌به‌گاه صدای حیوانات کوهستانی این سکوت را می‌شکست. او برای لحظه‌ای همه‌چیز را کنار گذاشت: پل، مأموریت، پابلو و حتی خطرات پیش‌رو. اما افکارش به یک نفر بازمی‌گشت؛ ماریا.

ماریا از پشت درختان نزدیک شد، قدم‌هایش آرام و مردد بود. وقتی به رابرت رسید، گفت: «مزاحمتان نشدم؟»

رابرت لبخند زد و با اشاره دست او را دعوت به نشستن کرد. «نه، اصلاً. اینجا هوای تازه‌تری هست.»

ماریا در کنار او نشست. او دست‌هایش را در هم گره کرده بود و نگاهش به زمین دوخته بود. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، سپس ماریا با صدایی آرام گفت: «می‌دانید، من همیشه اینجا را دوست داشته‌ام. این کوه‌ها به من حس امنیت می‌دهند. اما…» او مکث کرد.

رابرت به او نگریست. «اما چه؟»

ماریا نفس عمیقی کشید و گفت: «اما گاهی حس می‌کنم همه‌چیز ناپایدار است. انگار این امنیت، فقط یک توهم است. چیزی که هر لحظه ممکن است از دست برود.»

رابرت به آرامی گفت: «هیچ‌چیز در جنگ پایدار نیست، ماریا. اما این به این معنا نیست که ما نباید برای چیزی بهتر بجنگیم. همین امید است که ما را زنده نگه می‌دارد.»

ماریا سرش را بلند کرد و برای اولین بار به چشمان رابرت خیره شد. در آن نگاه، هم ترس بود و هم امید. «و شما؟ برای چه می‌جنگید؟»

رابرت اندکی سکوت کرد و سپس گفت: «برای اینکه چیزهایی که مهم‌اند حفظ شوند. برای اینکه شاید روزی، این جنگ‌ها پایان یابد و انسان‌ها بتوانند آزاد زندگی کنند.»

ماریا لبخندی زد. لبخندی که گویی بخشی از سنگینی جهان را از چهره او برداشت. او گفت: «شما مرد خوبی هستید، رابرت. نمی‌دانم چگونه، اما حس می‌کنم که به شما اعتماد دارم.»

رابرت که از صمیمیت ناگهانی این حرف شگفت‌زده شده بود، گفت: «اعتماد مهم است، ماریا. در جنگ، هیچ‌چیز مهم‌تر از اعتماد نیست.»

ماریا به آرامی گفت: «من خیلی چیزها از دست داده‌ام. خانواده‌ام، گذشته‌ام، حتی بخشی از خودم. اما نمی‌خواهم بگذارم این جنگ همه‌چیز را از من بگیرد.»

رابرت دستش را روی دست ماریا گذاشت. «تو قوی‌تر از آنی که فکر می‌کنی. هر کدام از ما در اینجا چیزی از دست داده‌ایم، اما همین ما را به هم پیوند می‌دهد. همین ما را زنده نگه می‌دارد.»

ماه در آسمان به اوج رسیده بود و نور نقره‌ای آن، چهره هر دو را روشن می‌کرد. ماریا نگاهش را از رابرت گرفت و به آسمان خیره شد. «گاهی آرزو می‌کنم که این جنگ هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده بود. اما شاید اگر این جنگ نبود، من هیچ‌وقت شما را نمی‌دیدم.»

رابرت چیزی نگفت. او تنها نگاهش را به ماریا دوخت، نگاه به کسی که در میان آشوب و نابودی، چیزی فراتر از امید را در وجودش زنده کرده بود؛ عشق.

در همان لحظه، از دور صدای خفیف پارس سگ‌ها به گوش رسید. ماریا گفت: «باید برگردیم. شب طولانی است و فردا روزی سخت در پیش داریم.»

رابرت با سر تأیید کرد و هر دو آرام از صخره پایین آمدند. اما این لحظه میان آن‌ها باقی ماند؛ لحظه‌ای که مانند شعله‌ای کوچک در دل تاریکی، گرمایی تازه به وجودشان بخشید.

پیکار بر فراز کوه‌ها: هنگامه شجاعت و خیانت

سپیده‌دم کوهستان آرام و بی‌صدا بود. مه رقیقی در میان درختان کاج پیچیده بود و نور خورشید از میان شاخه‌ها، تکه‌تکه بر زمین می‌افتاد. گروه پارتیزان‌ها دور آتش کوچک جمع شده بودند و رابرت آخرین هماهنگی‌ها را انجام می‌داد. صدای او، آرام اما محکم، به گوش می‌رسید: «همه چیز باید دقیق باشد. نگهبان‌های پل را سریع و بی‌صدا خلع‌سلاح می‌کنیم. سپس مواد منفجره را نصب می‌کنیم. هیچ اشتباهی نمی‌تواند باشد.»

پابلو، که دور از جمع نشسته بود، لبخندی تلخ بر لب داشت. زن پابلو با نگاهی تیز به او خیره شد و گفت: «چرا اینجا نشسته‌ای؟ آیا آماده نیستی؟» پابلو سرش را تکان داد و چیزی نگفت. اما چهره‌اش، سایه‌ای از تصمیمی پنهان را نشان می‌داد.

رابرت نگاه کوتاهی به پابلو انداخت. او به وضوح می‌دید که پابلو در حال فروپاشی است، اما وقت نداشت تا بیش از این با او مقابله کند. او به ماریا، که در کناری ایستاده بود، لبخندی زد و گفت: «همه‌چیز آماده است. نگران نباش.» ماریا با چشمانی پر از اعتماد پاسخ داد: «من به تو ایمان دارم.»

وقتی گروه حرکت کرد، هر یک به جایگاه مشخص‌شده خود رفتند. رابرت و آنسلمو برای بررسی پل پیش رفتند. پل، درست همان‌گونه که پیش‌بینی شده بود، دو نگهبان داشت. یکی در سمت شمالی و دیگری در سمت جنوبی. آن‌ها آرام و بی‌صدا موقعیت نگهبانان را بررسی کردند. رابرت زمزمه کرد: «آن‌ها بی‌خبرند. این کار باید سریع انجام شود.»

در همین حال، در اردوگاه، صدایی از غرش خفیف یک اسب شنیده شد. زن پابلو از گوشه‌ای بیرون آمد و دید که پابلو همراه با چند کوله‌بار به سمت اسب‌ها رفته است. او با فریادی خشمگین گفت: «کجا می‌روی، پابلو؟» پابلو نگاهش را برگرداند و با لحنی سرد گفت: «از این کار خسته شده‌ام. این جنگ مال من نیست. نمی‌خواهم بیشتر از این خطر کنم.»

زن پابلو با قدم‌هایی سریع به سمت او رفت و طناب اسب‌ها را از دستش کشید. «تو یک ترسو هستی، پابلو. اگر بروی، نه فقط خودت، بلکه همه ما را به خطر می‌اندازی.» پابلو سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

در همین هنگام، صدای انفجاری از دور دست به گوش رسید. رابرت و آنسلمو موفق شده بودند مواد منفجره را نصب کنند و پل را تخریب کنند. اما این موفقیت به معنای آغاز نبردی سخت بود. سربازان دشمن از سمت دیگر در حال پیشروی بودند و گروه پارتیزان باید برای فرار آماده می‌شد.

رافائل، با خنده‌ای بلند، فریاد زد: «این همان چیزی است که منتظرش بودیم! بجنگید، رفقا!» او تفنگش را بالا گرفت و به سمت دشمن شلیک کرد.

رابرت به سرعت به اردوگاه بازگشت و گفت: «همه باید فوراً حرکت کنیم. دشمن نزدیک است.» زن پابلو نگاه تندی به پابلو انداخت و گفت: «امیدوارم که امروز تصمیم درستی بگیری، پابلو.»

پابلو برای لحظه‌ای مردد ماند، سپس تفنگش را برداشت و به گروه پیوست. او با صدایی آرام گفت: «من با شما هستم.»

در آن لحظه، کوهستان به میدان نبردی سخت تبدیل شد. گلوله‌ها در هوا زوزه می‌کشیدند و صدای فریادها و انفجارها در میان درختان پیچید. گروه پارتیزان، با شجاعتی بی‌نظیر، مقابل دشمن ایستادگی کردند. هرچند خطرات فراوان بود، اما آن‌ها می‌دانستند که برای آزادی می‌جنگند.

در میان آشوب، رابرت و ماریا نگاهی کوتاه اما عمیق به یکدیگر انداختند. گویی هر دو می‌دانستند که این لحظه، نه فقط برای آن‌ها، بلکه برای تمام امیدهایشان تعیین‌کننده است.

زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟

کوهستان در آتش و دود فرو رفته بود. صدای گلوله‌ها و فریادهای درهم‌شکسته در میان صخره‌ها و درختان می‌پیچید. دشمن از هر سو نزدیک می‌شد و گروه پارتیزان با تمام قوا مقاومت می‌کردند. هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، گویی وزنی بر دوش رابرت جردن می‌افزود.

رابرت که پشت یک صخره پناه گرفته بود، به ماریا نگاه کرد که به کمک زن پابلو مجروحان را مراقبت می‌کرد. قلبش برای او تند می‌زد، اما می‌دانست که نمی‌تواند اجازه دهد احساساتش او را از هدفش منحرف کند. او باید فرماندهی کند، باید گروه را زنده نگه دارد.

پابلو، با تفنگی در دست، به نزدیکی رابرت آمد. چهره‌اش هنوز نشانی از تردید داشت، اما اراده‌ای تازه در چشم‌هایش می‌درخشید. او با صدایی خفه گفت: «من این جنگ را نمی‌خواستم، اما اکنون می‌فهمم که فرار، من را از ترس نجات نمی‌دهد.» رابرت سری تکان داد و گفت: «هرگز دیر نیست که درست عمل کنیم، پابلو.»

در همان لحظه، آنسلمو از دور فریاد زد: «دشمن از سمت شرقی پیشروی می‌کند!» رابرت نگاهی به نقشه کوچکی که در دست داشت انداخت و به سرعت تصمیم گرفت: «ما باید به غرب عقب‌نشینی کنیم. به سمت صخره‌های بلند.»

زن پابلو، که در حال بستن زخم یکی از مجروحان بود، فریاد زد: «ماریا را با خود ببر، رابرت. او نباید اینجا بماند.»

رابرت مکثی کوتاه کرد و سپس با لحنی محکم گفت: «ماریا با همه ما می‌آید. این جنگ او هم هست.» ماریا که صدای او را شنیده بود، به سرعت نزدیک شد و گفت: «من از تو جدا نمی‌شوم، رابرت. هر اتفاقی که بیفتد، من در کنار تو هستم.»

گروه با شجاعتی بی‌نظیر به سمت غرب حرکت کرد. راه سخت و پرپیچ‌وخمی پیش رویشان بود، اما امید همچنان در چهره‌هایشان زنده بود. رابرت به یاد کلمات جان دان، شاعر انگلیسی، افتاد: «برای که زنگ‌ها به صدا در می‌آیند؟ آن‌ها برای تو نواخته می‌شوند.»

او می‌دانست که هر مرگی، بخشی از بشریت را از دست می‌دهد. هر تلاشی که اینجا می‌کنند، نه فقط برای خودشان، بلکه برای تمام کسانی است که به آزادی و عدالت ایمان دارند.

وقتی گروه به صخره‌های بلند رسید، خورشید در حال غروب بود و آسمان به رنگ سرخ آتشین درآمده بود. رابرت ایستاد و نگاهی به گروهش انداخت؛ آن‌ها خسته، اما زنده بودند.

اما این پایان ماجرا نبود. دشمن همچنان نزدیک می‌شد و آن‌ها می‌دانستند که نبرد هنوز تمام نشده است. رابرت عمیقاً نفس کشید و دستش را روی شانه ماریا گذاشت. «هرچه پیش بیاید، ما تا آخر خواهیم جنگید.»

ماریا لبخند زد، لبخندی که در آن ترس و امید به هم آمیخته بود. رابرت احساس کرد که زنگ‌ها برای او نیز به صدا درآمده‌اند، اما هنوز زمان ایستادن نرسیده است. او باید ادامه می‌داد. باید تا انتها می‌جنگید.

پایان، اما بی‌پایان: میراثی از شجاعت و انسانیت

آفتاب روز بعد به سختی از پشت ابرهای سنگین و خاکستری کوهستان بیرون می‌تابید. رابرت جردن که زانویش به‌شدت آسیب دیده بود، در حالی که تکیه داده بود، نفس‌های سنگین می‌کشید. او گروه را به سمت غرب هدایت کرده بود، جایی که امنیت موقتی در صخره‌ها پیدا کرده بودند. اما خودش می‌دانست که نمی‌تواند همراه آن‌ها برود.

ماریا با نگرانی کنارش زانو زد. چشمانش پر از اشک بود. «رابرت، تو نمی‌توانی اینجا بمانی. ما می‌توانیم تو را حمل کنیم.»

رابرت لبخندی ضعیف زد و سرش را به‌آرامی تکان داد. «نه، ماریا. من اینجا می‌مانم. اگر بمانم، زمان می‌خرم. شما باید بروید. این تنها راه است.»

زن پابلو، که به‌دقت اوضاع را بررسی می‌کرد، با صدایی محکم گفت: «رابرت درست می‌گوید. ما باید حرکت کنیم. اگر اینجا بمانیم، همه از بین می‌رویم.»

ماریا سرش را به تندی بلند کرد و با صدای شکسته گفت: «من نمی‌روم! نمی‌توانم تو را اینجا بگذارم!»

رابرت دست او را گرفت و با صدایی آرام گفت: «ماریا، گوش کن. تو باید بروی. این جنگ تمام می‌شود، اما زندگی تو نباید همین‌جا پایان یابد. تو باید زندگی کنی، نه فقط برای خودت، بلکه برای ما، برای همه آن‌هایی که اینجا جنگیدند.»

ماریا نمی‌توانست چیزی بگوید. فقط دست او را محکم گرفته بود و اشک‌هایش بر گونه‌اش می‌غلتیدند. رابرت با صدایی آرام گفت: «من در اینجا خواهم بود. زنگ‌ها ممکن است برای من بنوازند، اما تو باید ادامه دهی. همیشه به یاد داشته باش، ما برای چه می‌جنگیم.»

زن پابلو او را بلند کرد و گفت: «بیا، ماریا. اگر می‌خواهی او را زنده نگه داری، باید برویم.» ماریا آخرین نگاهش را به رابرت انداخت. سپس، بدون گفتن کلمه‌ای، همراه دیگران حرکت کرد.

رابرت، که تنها مانده بود، تفنگش را در دست گرفت و به سمت جایی که دشمن نزدیک می‌شد، نگاهی انداخت. او زخم‌هایش را فراموش کرده بود؛ تمام آنچه به آن فکر می‌کرد، زمان دادن به گروهش بود.

وقتی اولین سربازان دشمن ظاهر شدند، رابرت شلیک کرد. صدای گلوله‌ها در کوهستان پیچید و او در دلش احساس کرد که حتی اگر اینجا پایان باشد، مأموریتش انجام شده است. او از خود یک میراث باقی گذاشته بود؛ شجاعت، ایمان، و تعهد به آرمان.

با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، صدای گلوله‌ها در کوهستان ضعیف‌تر می‌شد. اما در دل رابرت، امیدی زنده بود؛ امید به اینکه زنگ‌ها، اگرچه برای او به صدا در آمده‌اند، اما برای دیگران به معنای آزادی و آینده خواهند بود.

و در نهایت، کوهستان در سکوت فرو رفت. اما این سکوت، نه از شکست، بلکه از پیروزی بود. پیروزی‌ای که در قلب کسانی که ادامه می‌دادند، زنده می‌ماند.

کتاب‌ پیشنهادی:

کتاب وداع با اسلحه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *