فهرست مطالب
کتاب سفری در مالزی (A Malaysian Journey) نوشته رحمان رشید (Rehman Rashid) یک سفرنامه و تجربهی نویسنده از زندگی در مالزی است. این کتاب تلاش دارد تا به مخاطبان خود تصویری دقیق و منحصر به فرد از فرهنگ، تاریخ و مردم مالزی ارائه دهد.
در زیر خلاصهای از بخشهای کتاب سفری در مالزی (A Malaysian Journey) را میخوانید. کتابی که از طریق خاطرات و سفرهای رحمان، به ما میآموزد که زندگی، همچون سفری بیپایان است که در هر قدمش، درسها و زیباییهای جدیدی نهفته است.
آغاز جادههای بیپایان
قطار در حال حرکت بود و از دور مرز مالزی و تایلند نمایان میشد. بوی خاک و هوای گرم مناطق مرزی، از پنجره نیمهباز به داخل واگن نفوذ میکرد. مردانی با لباسهای کهنه و دستفروشانی که خوراکیهای محلی میفروختند، در امتداد ریل قطار دیده میشدند. آپو، همسفر رحمان، مردی مسن با موهای خاکستری، در کنارش نشسته بود و به نظر میرسید این مسیر برای او آشناست.
آپو با لبخندی کمرنگ گفت: “چهل سال است که در این مسیر کار میکنم.” رحمان، شگفتزده از اینکه چطور یک نفر میتواند در چنین مکانی برای این مدت طولانی بماند، نگاهی به چهرهی پیر مرد انداخت و سرش را تکان داد.
قطار آرام از ایستگاههای کوچک و روستاهایی که هر کدام تاریخ و داستانی را با خود حمل میکردند، عبور میکرد. گاهی گروههایی از زنان مسن در کنار ایستگاهها نشسته بودند و با نگاههای سرد و عمیق به مسافران عبوری خیره میشدند. برخی از آنها بستههای کوچک برنج و خوراکیهای ساده را در سبدهایی حمل میکردند.
آپو در حالی که در فکر فرو رفته بود، گفت: “این مردم همیشه به راه خود ادامه میدهند. همیشه در حال حرکت و جابجایی، مثل ما.” رحمان به منظرههای اطراف خیره شد؛ زمینهای وسیع با نخلهای بلند که در پسزمینهی آسمان آبیفام تایلند و مالزی قرار داشتند.
هر بار که قطار به ایستگاهی میرسید، صدای ضجههای کوتاه نوزادان و گفتوگوهای بیپایان مسافران محلی که سعی میکردند از گرما و گرد و غبار در امان بمانند، فضای واگن را پر میکرد. فروشندگان دورهگرد در میان راهروها حرکت میکردند و پیشنهاد میدادند: “چای، آب سرد، میوه!” و هر بار که مسافری چیزی میخرید، چهرههای خندان آنها نشان از رضایت لحظهای داشت.
در یکی از ایستگاهها، آپو به رحمان گفت: “باید در سفرت به مدان سری بزنی. شنیدهام مردمان خوبی دارد.” رحمان که در میان گرد و غبار پنجرهها به بیرون خیره شده بود، سری تکان داد. آنها همراه دیگر مسافران منتظر بودند تا قطار دوباره به راه بیافتد.
مسیر همچنان ادامه داشت؛ و قطار با سرعتی آهسته اما پیوسته از میان روستاهای مرزی عبور میکرد.
خاطرات خاموش پدربزرگ
رحمان پس از سالها به خانه پدربزرگش بازمیگردد؛ خانهای که زمانی پر از زندگی و شادی بود، حالا به مکانی ساکت و متروک تبدیل شده است. این خانه قدیمی که یادآور روزهای خوش کودکی اوست، اکنون خالی و بیروح است. کف چوبی خانه زیر قدمهای رحمان صدایی خفیف میدهد و گرد و غبار روی دیوارها و اثاثیه جمع شده است. درخت دوریان که روزگاری در کنار حیاط سرسبز و قدرتمند ایستاده بود، دیگر نیست. خانهای که زمانی مکانی برای دورهمیهای خانوادگی و صدای خنده کودکان بود، حالا تنها خاطرهای از گذشتههای دور است.
هر گوشه از این خانه به نوعی با خاطرات پدربزرگ رحمان پیوند دارد. یادداشتهای قدیمی پدربزرگ و داستانهایی که او به رحمان گفته بود، اکنون تبدیل به خاطراتی میشود که در هر اتاق این خانه با او صحبت میکند. این خانه با تمام سکوتش، زنده است؛ زنده با خاطراتی که همچنان در دل رحمان زنده ماندهاند.
آغوش گرم مادربزرگ
بعد از ترک خانه پدربزرگ، رحمان به خانه مادربزرگش میرود. فضایی کاملاً متفاوت در انتظار اوست. خانه مادربزرگ، با گرما و آرامش خاص خود، همچنان پر از زندگی است. مادربزرگ، زنی کوچک اما مهربان، در گوشهای از خانه نشسته است و لباسهای سفید نمازش را به تن دارد. او در حالی که دعا میخواند، لبخندی گرم و دلنشین بر لب دارد. رحمان وارد خانه میشود و مادربزرگ با آغوشی باز و مهربانی همیشگی به استقبال او میآید.
فضای خانه با بوی گلهای تازه و عطر همیشگی لباسهای مادربزرگ پر شده است. مبلمان قدیمی و فرشهای ضخیم که کف خانه را پوشاندهاند، همچنان مرتب و تمیزند. صدای باران آرامی که از بیرون میآید، این فضای آرامشبخش را کامل میکند. هر گوشه از این خانه، رحمان را به یاد خاطرات کودکی و محبتهای بیپایان مادربزرگ میاندازد.
نگهبان معبد سکوت
در خانه مادربزرگ، سکوت و آرامش همه جا را فرا گرفته است. در این آرامش، رحمان به تأمل فرو میرود و یاد گذشتهها را زنده میکند. او در میان این فضای آرام، از مادربزرگش میشنود که سالهاست منتظر مرگ است، اما مرگ همچنان از او دور است. مادربزرگ با خندهای ملایم به رحمان میگوید که همچنان منتظر است تا او ازدواج کند و نوه دیگری به دنیا بیاورد. این لحظه، ترکیبی از طنز و حقیقت تلخ زندگی است.
مادربزرگ همچنان مثل همیشه با قدرت در این خانه حضور دارد، اما زمان به نوعی بر او اثر گذاشته است. هر گوشه از این خانه، نشانی از گذر زمان و تغییراتی که در زندگی رخ داده است، دارد. رحمان در این لحظهها، نه تنها با مادربزرگش، بلکه با خودش و زندگیاش مواجه میشود.
(عنوان “نگهبانان معبد سکوت” برای این فصل به این دلیل انتخاب شده که فضای اصلی این فصل بر سکوت و آرامش خانه مادربزرگ رحمان تمرکز دارد. مادربزرگ، همچون نگهبانی، در این خانه قدیمی با خاطرات گذشته و آرامش خاص خود زندگی میکند. او که به نوعی با زندگی و مرگ دست و پنجه نرم میکند، همچنان در میان سکوت و آرامش خانه، مثل یک نگهبان به دعا و انتظار مشغول است.
این عنوان همچنین به نقش مادربزرگ به عنوان نگهبان خانواده و ارزشهای گذشته اشاره دارد؛ او کسی است که در میان سکوت زمان، این خانه و میراث خانوادگی را حفظ کرده و هنوز هم به آن وفادار است. سکوت و آرامش خانه، فضای معنوی و تفکرآمیزی ایجاد میکند که به تأملات رحمان درباره زندگی، مرگ و ارزشهای خانوادگی دامن میزند.)
دهکده نوین یام بارو
دهکده یام بارو (Ulu Yam Baru) که زمانی در اضطرار و جنگ علیه کمونیستها ساخته شده بود، حالا یک شهر کوچک و آرام است. خیابان اصلی دهکده با مغازهها و رستورانهای کوچک پر شده که میز و صندلیهایشان را در پیادهروها چیدهاند. کارگاههای موتورسازی و بازارهای محلی که میوهها و سبزیجات را میفروشند، فضای ساده و روزمره زندگی در یام بارو را تشکیل میدهند. این دهکده حالا پر از جنبوجوش است و مردم در حال رفتوآمد هستند.
دهکده با سیمخاردار و برجهای نگهبانی احاطه شده بود، اما امروز این نشانهها از بین رفتهاند و مردم آزادانه به زندگی خود ادامه میدهند. با این حال، فضای شهر همچنان یادآور آن روزهای پر اضطرار است. خانهها به هم نزدیک و فشرده ساخته شدهاند و حس امنیتی که زمانی توسط سیمخاردارها ایجاد میشد، هنوز در این جامعه کوچک حس میشود.
مردم این دهکده اکثراً چینیتبار هستند. نسل جدید، مغازهها و کسبوکارهای مختلفی را راهاندازی کردهاند و رونق اقتصادی در یام بارو دیده میشود. جاده جدیدی که به تازگی ساخته شده، دهکده را به سایر مناطق متصل کرده و باعث رونق بیشتر آن شده است.
در دل این دهکده، معبدی قدیمی وجود دارد که هنوز هم جایی برای دعا و تأملات مردم است. مردی که نگهبان معبد است، در گوشهای از معبد نشسته و مراقب است. او جوان است، با موهای کوتاه و لباسهای ساده، و به سؤالات مردم با آرامش پاسخ میدهد. او به من میگوید: “این مکان مال هیچکس نیست. اینجا سرزمین خداست.”
یام بارو نمونهای از دهکدههایی است که در زمان اضطرار ساخته شد و امروز تبدیل به یک جامعه مستقل شده است. مردم اینجا یاد گرفتهاند که خودشان را اداره کنند و بدون نیاز به حمایتهای خارجی زندگی کنند. آنها به سختی کار کردهاند، محصولات کشاورزی کاشتهاند، و از اقتصاد محلی خود حمایت کردهاند.
همسفران زندگی
هوای گرم ظهر بر سر بچههای مدرسه مالای کالج (Malay College) سایه انداخته بود. رحمان، که حالا در بزرگسالی به یاد خاطرات دوران مدرسهاش افتاده، روزهایی را به خاطر میآورد که او و دوستانش در حیاط مدرسه جمع میشدند. هرکسی چیزی میگفت و صدای خندهها و بحثهای نوجوانانه فضای حیاط را پر کرده بود. این لحظات، بخش جداییناپذیری از خاطراتی بودند که رحمان از دوران مدرسه با خود به همراه دارد؛ خاطراتی از دوستیهایی که گاه ساده و زودگذر بودند و گاه تا پایان زندگی ادامه پیدا کردند.
کلاسها به پایان رسیده بود و بچهها، خسته اما پر انرژی، به اتاقهایشان بازمیگشتند. در خوابگاه، شبها برای رحمان و دوستانش پر از گفتوگوهای طولانی درباره آینده بود. هرکدام رؤیایی در سر داشتند؛ یکی میخواست مهندس شود، دیگری رویای سیاستمداری را در دل داشت. رحمان با چشمانی نیمهباز و خسته، به صحبتهای دوستانش گوش میداد و در دلش تصویری از آینده خود میساخت. او هنوز هم آن شبهای طولانی و صمیمانه را به یاد دارد، زمانی که همه چیز ساده به نظر میرسید و آینده مثل یک رؤیای دور بود.
این دوستیها، همانطور که رحمان به یاد میآورد، مثل حلقهای محکم او را در برابر چالشهای زندگی محافظت میکرد. با وجود سختیهای تحصیل و رقابتهایی که در کلاسها وجود داشت، هرکدام از بچهها در کنار هم بودند. آنها به هم کمک میکردند، از هم میآموختند و گاه در مسائل شخصی، به مشاوران بیادعای یکدیگر تبدیل میشدند. رحمان هنوز هم شخصیتهای مختلف دوستانش را در ذهن دارد؛ برخی جدی و پرانرژی، برخی آرام و متفکر. او در میان آنها خود را پیدا میکرد و میآموخت که دوستی، چیزی فراتر از بازیهای کودکانه است؛ پیوندی است که با گذر زمان عمیقتر میشود.
در شبهای آرام مدرسه، وقتی همه چراغها خاموش میشد، صدای آرام گفتوگوها همچنان در خوابگاه به گوش میرسید. رحمان از کنار تختش به دوستانش نگاه میکرد و در افکارش غرق میشد که چه آیندهای در انتظار آنهاست. آیا این دوستیها همچنان باقی خواهند ماند؟ آیا زندگی، آنها را از هم جدا خواهد کرد؟ این سؤالها هنوز هم در ذهن رحمان زنده است.
دوستیهای رحمان در دوران مدرسه، بخشی از هویت او را ساختند. این دوستان، تنها همکلاسیهای ساده نبودند؛ بلکه همسفرانی در مسیر زندگی شدند. دوستانی که در کنارشان میتوان به جلو حرکت کرد، با آنها رؤیاها را به اشتراک گذاشت و در لحظات سختی به آنها تکیه کرد.
هر روز، در حیاط مدرسه یا در کلاسها، این پیوندها محکمتر میشد. روزهایی که با شادی و خنده سپری میشدند و شبهایی که با تأمل و رؤیاپردازی به پایان میرسیدند. رحمان هنوز هم آن روزها را به خاطر میآورد؛ روزهایی که در دل این دوستیها معنای تازهای از زندگی پیدا کرد و یاد گرفت که چگونه دوستی میتواند همچون ستون محکمی، مسیر زندگی را روشنتر و مطمئنتر کند.
سفر شبانه
قطار ساعت سه بامداد از ایستگاه کوالا لیپیس (Kuala Lipis) به مقصد کوتا بارو (Kota Baru) حرکت میکرد. رحمان و دوستش سنگ کیت، در میان شگفتی و خستگی این سفر شبانه را آغاز کردند. صدای چرخهای قطار که در سکوت شبانه حرکت میکرد، همراه با صدای آرام طبیعت، حس غریبی از ماجراجویی به آنها میداد. این مسیر، یادآور دوران کودکی رحمان بود، زمانی که با خانوادهاش از این راه برای دیدار اقوام سفر میکرد.
سنگ کیت، که از این سفر شبانه متعجب شده بود، میپرسید چرا باید این قطار را انتخاب کنند؟ چرا نباید جاده را در روز طی کنند؟ اما رحمان با لبخند پاسخ داد که این مسیر و این قطار برای او همیشه معنای خاصی داشتهاند. این سفر به او اجازه میداد تا به گذشته بازگردد و خاطرات دوران کودکی را دوباره زنده کند. او یاد روزهایی افتاد که همراه خانوادهاش از این راه برای دیدن مادرش در کوالا کرای (Kuala Krai) سفر میکرد.
قطار از میان جنگلهای انبوه و رودخانههای آرام عبور میکرد. شب تاریک و مهآلود بود و هر از گاهی چراغهای کوچک روستاهای دوردست از پنجرههای قطار نمایان میشد. صدای باد که به آرامی از لای پنجرههای قطار میوزید، به همراه صدای قدمهای سنگین قطار روی ریل، حالتی آرامشبخش و مرموز به سفر داده بود.
رحمان در این سفر، خاطرات خود از سفرهای پیشین با خانوادهاش را مرور میکرد. یاد پدرش که او را به این سفرهای طولانی میبرد و لحظاتی که همراه خانواده در کوپههای قطار میخوابیدند، بار دیگر در ذهنش زنده میشد. این قطار، برای او پلی بود میان گذشته و حال؛ جایی که او میتوانست به آرامش برسد و خود را در میان خاطرات غرق کند.
قطار همچنان به مسیر خود ادامه میداد، و رحمان در کنار دوستش، در دل شب به سوی مقصدی ناشناخته حرکت میکردند. این سفر، برای رحمان بیش از یک ماجراجویی ساده بود؛ سفری به درون گذشته و به سوی خاطراتی که هرگز از ذهنش پاک نشده بودند.
شبچراغها
جادهای باریک از جاده اصلی جدا میشود و به سمت سرزمینی سبز و پوشیده از درختان انبوه میرود. تابلویی سبزرنگ در ورودی جاده قرار دارد که نام “دارالعتیق” (Darul Atiq) را نشان میدهد؛ “خانه آزادی”. این منظره، رحمان را به یاد جادههای کوچک و ناشناختهای میاندازد که بارها از کنار آنها عبور کرده است.
جاده هرچه پیش میرود، باریکتر و پیچیدهتر میشود. به نظر میرسد که این مسیر به نقطهای دورافتاده در دل جنگل منتهی شود. بالاخره، دهکدهای کوچک با چند خانه ساده از جنس چوب و حلبی نمایان میشود. در میان خانهها، مسجدی دیده میشود؛ ساختمانی ساده با برج کوچکی که بلندگوهایی بر فراز آن قرار دارند. مردم روستا، که بیشترشان لباسهای سنتی و ساده به تن دارند، با کنجکاوی به رحمان نگاه میکنند.
رحمان به جوانی به نام “ریزام” (Rizam) برخورد میکند، پسری خوشرو با لباسهای تمیز و ساده. ریزام با روی خوش او را به داخل مسجد دعوت میکند و با چای و شیرینی از او پذیرایی میکند. آنها در فضایی آرام و صمیمی درباره زندگی در این روستا و باورهای مردمش صحبت میکنند. ریزام درباره اصول دینی و فرهنگی روستا صحبت میکند و رحمان با دقت به حرفهای او گوش میدهد.
این لحظههای ساده و خالص، به نظر رحمان همچون فرصتی برای تأمل در زندگی و باورهای خودش است. در دل این روستا، احساس میکند که به نوعی آرامش درونی دست یافته و میتواند درباره معنای زندگی و سفرش بیشتر فکر کند.
سایههای ایمان
در ترافیک سنگین کوالالامپور، تاکسی آرامآرام به سمت رودخانه میرفت. صدای بوقها، هوای داغ، و ازدحام ماشینها، حس خفقانآوری به رحمان داده بود. اما در میان این شلوغی، چیزی دیگر توجهش را جلب کرد: جمعیت عظیمی از مردم که به سمت مسجد جامع (Masjid Jamek) در حرکت بودند. خیابانها پر از مردانی بود که برای نماز جمعه آماده میشدند. برخی از نمازگزاران، زیر آفتاب سوزان، سجادههایشان را در گوشه خیابانها پهن کرده و شروع به خواندن نماز کرده بودند.
رحمان در دل این جمعیت غرق شده بود، بدون آنکه خود بخواهد. او تنها تماشاچی این لحظههای پر از معنویت بود، اما در عین حال، حس میکرد به نوعی در این عبادت جمعی سهیم است. همه چیز آرام و منظم به نظر میرسید، با وجود شلوغی و ازدحام. این صحنه، تضاد جالبی با دنیای مدرن و پرسرعتی داشت که رحمان در زندگی روزمرهاش با آن مواجه بود.
راننده تاکسی که یک هندو بود، با نگاه به این جمعیت میپرسید: “چرا اینقدر آدمها به دین خود پایبند هستند؟” رحمان نگاهی به او انداخت و در حالی که به جماعت در حال نماز نگاه میکرد، گفت: “دین برای بسیاری از مردم، همه چیز است. مثل یک ستون محکم در زندگیشان.” آنها برای لحظهای در سکوت به تماشای صحنه پرداختند.
رحمان به این فکر میافتد که چگونه در کشوری مثل مالزی، ادیان مختلف در کنار هم زندگی میکنند. در همان خیابانی که نمازگزاران مسلمان در حال عبادت بودند، در ماشین کنار او، نشانههایی از آیین هندو وجود داشت: مجسمه کوچکی از گانشا (Ganesha) که بر روی داشبورد تاکسی میدرخشید. این تنوع دینی، یکی از ویژگیهای خاص مالزی است که رحمان همیشه به آن افتخار میکند.
سکوت کوتاهی میان راننده و رحمان برقرار میشود. هر دو در فکر فرو میروند؛ یکی درباره معنای دین در زندگی مردم و دیگری درباره معنای همزیستی در یک جامعه چندفرهنگی. لحظهای کوتاه، اما پر از اندیشه.
نماز تمام میشود و جمعیت کمکم پراکنده میشود. خیابانها دوباره به حالت عادی بازمیگردند. اما رحمان همچنان در فکر است. او میداند که دین، هرچند که ممکن است برای برخی تنها یک عمل ظاهری باشد، اما برای بسیاری، نیرویی است که آنها را به حرکت در میآورد و به زندگیشان معنا میبخشد.
سخن پایانی
سفر، برای رحمان رشید، تنها پیمودن جادهها و عبور از مرزها نبود؛ بلکه نوعی رهایی بود، رهایی از روزمرگیها و عمیقترین تأملات درونی. او با هر قدمی که در خاکهای ناشناخته میگذاشت، نه فقط جغرافیا، بلکه خودش را دوباره کشف میکرد. سفرنامههای او، داستانی از بازگشت به ریشهها و پیوند با تاریخ و فرهنگ مردمان سرزمین خودش است. او در هر سفری، تکهای از زندگی واقعی را لمس میکرد و در خلال آن، معنای عمیقتری از انسانیت و ارتباط میان انسانها را مییافت.
سفر کردن برای رحمان، گشودن درهای تازهای از تجربههای انسانی بود. هر مکان، هر دهکده و هر شخصی که در مسیرش میدید، گویی پنجرهای به سوی داستانهای ناگفته و رمز و رازهای زندگی بود. او فهمید که سفر، نه فقط به مقصد رسیدن، بلکه لمس لحظات و زیباییهای مسیر است. گاهی حتی در دل یک شب تاریک و پر از سکوت، میتوان معنایی بزرگتر از همه چیزهای معمولی زندگی را یافت. سفری که او به آن پرداخت، سفری به دل زندگی بود؛ به جستجوی معنا، عشق و همدلی.
رحمان با این سفرنامهها، به ما یادآوری میکند که هر قدمی که در جهان برمیداریم، داستانی در دل خود دارد. هر انسان، هر مکانی که ملاقات میکنیم، بخشی از وجود ما را کاملتر میکند. او به ما نشان میدهد که در جادههای دورافتاده و دهکدههای فراموششده، زندگی در تمام جزئیاتش جریان دارد. سفر، نه فقط عبور از مکانها، بلکه نوعی حرکت درونی است؛ حرکتی که ما را به عمق خودمان میبرد و ما را با جهانی بزرگتر و زیباتر آشنا میکند.
سفر کردن برای رحمان، راهی برای یافتن خود بود. راهی برای شکستن مرزهای ذهنی و کشف افقهای تازه. او در پایان هر سفر، به این باور رسید که انسان، موجودی است که همیشه در جستجوی معناست، و این معنا را نه در مقصد، بلکه در طول مسیر مییابد.
سفر برای رحمان رشید چیزی فراتر از رسیدن به مقصد بود. او در هر جاده و هر پیچ، معنای تازهای از زندگی را کشف میکرد. مقصد تنها نقطهای بر روی نقشه است، اما لذت و زیبایی واقعی در حرکت، در مسیر، و در لحظاتی است که انسانها با خود و جهان پیرامونشان پیوند برقرار میکنند. رحمان در سفرهایش به این درک رسید که آنچه ما را زنده نگه میدارد، نه رسیدن به پایان، بلکه تجربه مسیر و مواجهه با ناشناختههاست.
کتاب پیشنهادی: